منّت خدای را
مُخَبَّط

در گیر و دارم؛ دیریست که مشحونِ کاواکم، چون آبی که در حوضکِ متروکهای بماند و لجن بندد.
بر آینه چشم میدوزم به این پیکرینهی فرسودهٔ منحوف، با غمی که در مجوفِ چشمانم سوسو میزند، داوِ آخِر، قمار میبازم به دستخون.
بارقهای را در چشمانم کاشتهام، و آنقدر خاموش ماندهام که شرارهاش به شرم افتاده، تبش فرونشسته، دلسرد شده است.
در اندرونِ من، کسی به آه نشسته است؛ سُکرآلود، مویهگر، دلفرومانده، گُریزسا، سایهخموش. فانوسی در مِه، که هنوز، از سرِ عادت، میلرزد. هر بار که شب، رخخیره و بیتابه، از پنجرهی ذهن گذر میکند، نغمهای میخوانم برای آن که دیگر در من نمیشنود. واژهها، خستدل شدهاند؛ در سایهبارِ خاطرات، نه صدایی مانده و نه زبانِ تپان.
فانوس را همچنان در مشتم دارم؛ برای آنکه روشن بمانم در تاریکیِ ضمیرم. سراشیبیِ درون، آغازش مسکوت است؛ مِهِ ایستاده، خاکستریِ مخبط. مه در من نفوذ میکرد، نه در پیرامون. هرچه بیشتر پیش میرفتم، رنگ از خاطرات میرفت، و شکلها بیقوام میشدند. صدایی در دوردست پچپچه میکرد؛ انگار هزارباره شنیده بودمش در خوابخیزترین شبها. فانوس را نزدیکتر به سینه گرفتم.
با چهرهای تیره، لبخندی تفتیده، و نگاهی که لابهلای استخوانهایم میلولید. گفت: آتشپاره...به کجا فرار میکنی؟
لب وا نکردم. فقط ایستادم و فانوس را بالا نگهداشتم. او خندید. خندهاش مویهای پوسیده بود، از تهِ هزار سال نفرین. گفت: بلا بَرده، خودت نمیفهمی چه بوی تهماندهای میدهی؟
دست کشید به دیوارهای شبهه. مه کنار رفت، آن عفریتهی شبخو، با گیسوانِ پریشان و دستانی پژمرده از مه بیرون خزید. دورهام کرد. تنپوشی از پَلاس بر دوش داشت و نگاهی به غایت افسونگر.
گرد چهرهام خطی کشید. گفت: رخسارهباختهای، اما هنوز بکرِ نیرنگ نهای. و خندید. از شاهرگش سرخیِ شرنگوار، ریخت. با خون خویش، بر گونهام سرخاب کشید. آنگاه در آینهای از مه، خود را نشانم داد: دلاویز و مژدهسوز، گُلوش اما جلوهمُرده. گفت: این، تویی، نه آنکه میپنداشتی، آنکه همیشه در سایهسارش میزیستی. حال، به رسواییات اعتراف کن، و بر آن جامه بدوز.
نور، بیجُنب، بر خاک نشست. عفریته، گامزنان به نیستانِ ذهنم رفت، در آوارهترین گوشههای تاریک. از پشت ستونهای آهیخته سربرآورد. تنها کلامی که در من باقی مانده بود، یک نجوا بود، نارس، نخجیرِ نجات: من تو را ساختهام.
از شیون آن جملهای دیگر زاده شد: خودم هم چالَت میکنم.
هوا بوی واپژواک گریه میداد. گفت: در خیالزار خویشتن راه میروی، ای سردابخو. تو خودت عفریتهای بدلگام. اگر مرا دفن کنی، بایستی پیش از من بمیری.
دور و اطراف، رخوتگیر بود؛ هر چیز انگار از تکاپو بازمانده. تنها صدای فروچکیدن ژالهسوز از شاخههای رنگپریش بر خاک خیس بود، و صدای تنفس عفریته که در سینهام میسوخت. عفریتهی نیرنگزاد، از پشت مه خندید. گفت: سایهنشین منی. هر جا بروی، در پیاتم.
با دست لرزان، بر خاک تَر کشیدم. سرانگشتانم در آن فرومیرفت و واژهها در آن گم میشدند. فانوس را بر خاک گذاشتم. او نزدیک آمد. صدایش شرزهزبان و دلخراش. لبهایش سرخ، از سرخاب خویش، کشیده بر چهرهی من، گفت: آینهمات باش. ماندگارتر است.
نفس، به گلوگیر رسیده بود. در مخیلهام، سالیانِ دلمرده را ورق زدم، و دیدم: او، همان رگهی دیوسرشتم بوده است. گفتم: پلشتیِ دیرینهای، که همواره خواستهام از ریشه برکَنمت.
با نازکای انگشت، خاکِ یخزده را کنار زدم. با نیشخندِ کژاندیشی گفت: چالهها را برای عفریته ها میکنند، نه برای آینهها.
با چهرهای برافروخته، گودال را ژرفتر کردم؛ نور فانوس، بر خاک لغزید؛ مشعلسان در دل شب. عفریته سر خم کرد: دلزدهی من، میخواهی از نو زاده شوی؟ پس چرا دستانت هنوز بوی واهمه میدهند؟
فانوس را بالا بردم، نوری بر چهرهی او انداختم، سیمایش، چون طالعِ نحس، جز منجلاب نبود. گفتم: بمیر. در گور. اگر بازآیی، باز خاکت خواهم کرد.
او خندید، خندهای بُهتانزا. مه، در عقبنشینی، به چروک درآمد. نور، پیشتر رفت. پیرزنِ گوژپشت را، که زهرخندش طعنه به عذاب میزد، مالیده به خاک، کشانکشان بردم تا لبهی گودال. دستهایش چنگ زدند به دامنم، و صدایش فغانآمیز، تارِ گوشم را خراش داد: پَستنهاد، پَستنهاد، زایلصفت، مرا اگر چال کنی، باید با من بمیری!
فریاد زدم: نه! مردهات منم...و این، زایشِ نوین من است.
شیطنتخو، از شانه به گود انداختمش. بازوهای استخوانیاش بالا آمدند، همچون شاخکِ موجودی که در باتلاق فرو میرود. بندبند اندامش خشکانیده بود، در چشمانش کهنهسوختی میلرزید، و لبهایش میجنبیدند، گویی وردی کهن را زیر لب تکرار میکرد تا هستیاش از واپاشی رهایی یابد.
مشت مشت خاکِ خیس را بر صورتش ریختم؛ صدا، به خس خس بدل شد. از بالا بر او مینگریستم؛ با همان ترحمی که انسان به خویشتنِ پیشینش دارد. دهانش به نیمخمی گشوده، طاقتش طاق شده بود. طنین انقیاد بر تنش رعشه های کوتاه میافکند.
چشمهایش، هنوز باز، به فانوس من دوخته. مه پلکها را بوسید. فانوس را از کنج گود برگرفتم، نورش اکنون گرمتر میتابید. دستانم آلوده به خاک، همچنان مشت مشت. ایستادم تا نفسی چاق کنم، گونههایم هنوز داغ از خون بود. قدم به پیش نهادم، سنگینی نگاهِ بینورش تا پشت گردنم رمیده بود.
پشتِ سر، گورِ خام، در چنگالِ مه، و نعرهٔ هرز جانوری.
پیشرو، رهی که فانوس بر آن میتافت و از نو نطفه میبست.
پیوست🎼؛ emilio piano ft. lucie-maison
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی امید بر قلبم بوسه زد .. :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماهی مرده است...
مطلبی دیگر از این انتشارات
شهری در مغز من