پناه بر معنیِ مکث

قیری که به گونه‌ی آسمان مالیده است را می‌بینی، می‌گیرد به گوشه‌ی بال خفاش‌ها. همچون موشک‌های کاغذی در هفت اورنگ، دست به دست می‌شوند. آسمانِ خانه‌ی پدری‌ام به جای کبوتر، خفاش دارد.

در دست من فنجانی چایِ شب است که طعم قیر در آن زبان‌زد است. ملس است، مقداری چوبی، بیشتر رقیق، لب‌پر. به سر می‌کشم و از گردیِ ته لیوان، ابهام چشم‌هایم را در دو جفت چشم تیز می‌بینم که نگاه من در هراسشان، کالبد شکافی شده است. عبرتش تاریک است. نیش چرب دندان‌ها از لاله‌ی لب‌های فرتوت خفاشی‌اش، قلب مرا گاز می‌گیرد. مماس با شیشه می گوید: (هو) و تفاله‌های سیاه چای، طعم لبِ خفاش را می گیرند. می‌گوید: (هو) و واو را می‌کِشد تا دم‌کشیدن قوری دوم. یک قطره درشت از چای شب می‌چکد روی دفتر قرمزم. های! کلمات شب‌ناک می‌شوند. جوهر، روی انگشت‌هایم می‌سوزد و خفاش‌بچه‌ای این منظره را به استهزاء گرفته است. یک دانه توت می‌افتد روی قوز بال‌هایش. یک دانه‌ی بعدی و بعدی و بعدی‌اش. حیاتِ حیاطِ من چقدر زنده هواداری تنهایی من را می‌کند در ضعف جریان. در شبیخون خفاش‌ها. درخت سلاح من است و فشنگش را از توت، پر کرده است.

هیس! - درخت خانم.

این‌گونه مرا خواند. همین‌قدر وزین. بارها، در طنازی و طنزپردازی‌اش. ساعت دیواری روی سومین ساعت از نیمه شب، قلبش شفته شد و چای شب در دستان نمورم رعش برداشت، آسمانش گلو گیر بود. عرق ریخت روی پرزِ پتو. خفاش پرید.

فلاش بک: دومین ساعت از نیمه‌شب.

- آبنوس یعنی چی؟ گفتم:« آبنوس درختی است که چوب سیاه رنگ آن سخت و صیقل‌پذیر است؛ مجازاً به معنای تیره و سیاه..»

‌.
‌.

چای شب سرد اگر بشود، طعم اشکِ ابر بارداری را می‌گیرد که ستاره‌ها به حالش رشک می‌برند. او برای زائیدن اندکی پیر است. و بله، چای من دارد سرد می‌شود. لکه‌های شب هنوز روی پوست دفتر، ورم کرده، بدخیم شده‌اند. کلماتم سرطان گرفته‌اند. این زخم‌ها اگر خوب نشوند..

صدای غرش ماده ابر حالا درخت توت را هم نگران کرده است. خفاش‌ها طغیان کرده‌اند. توت، بی‌امان، پله‌ها را بمباران می‌کند. چای روی لب‌های من می‌ماسد. انگار که خفاشی را بوسیده باشم، سخت، کثیف. به صدای او گوش می‌دهم. او ادعا نمی‌کند. حماقتش را دوست دارم. اراجیف‌های قشنگ می‌بافد.

- درخت خانم.

حالا ساعت از چهارمین مرتبه‌اش می‌گذرد. در شهرِ او اذان می‌گویند. اینجا خفاش‌ها هو هو می‌کنند و واو را در هناس من تا چهار صبح فردا می‌کشند. به چای شب نگاه می‌کنم، رنگش پریده است. همرنگ فراغتِ مستأصل ابر، که کودکی مرده را در دامن آسمان می‌گذارد. آسمان هیچ نگفته است. در گیر و دارِ دشنام خاندان‌اش تا هفت ایل آن سوتر، در دلش ستاره می‌جوشد. بال خفاش را می‌گیرم. زیر درخت توت، رقصنده‌وار روی توت‌ها برای مرگ کودک ابری، شعر را سوگ‌واری می‌کنیم. من تاریک‌تر می‌شوم، او هرزه‌تر می‌شود. در شعر او معبود دیگریست. خدای زمین، شرمگین، محجوب. یک شرر اشراقی در چشمانش است که طنز را تلخ می‌کند. گرم است وقتی برایش می‌خوانم: - ای شرقی غمگین / تو مثل کوهِ نوری..

در برگه‌ی پنجاه و ششم، گوشه‌ی سمت راست نوشته شده است: ویرگول

یک لکه چای شب کنار واو، واو کشیده، ویار ابری که کودکش، سنگینی هوا بود. همه چیز میان دو واو مکتوب است. من ویار نوشتن کرده‌ام و گولِ کلمات را خورده‌ام. چه فریبِ ارزنده‌ای..در زادروزِ سبب، قلمدانم، جوهرش تازه و فهمش تزویر است و مکتب همین بس که نیش خفاش را باز کرده است.

اینجا می‌شود از کنامِ خفاش‌ها نوشت. از طعم قیر و چای نوشت. از شلیک سوگ توت در ولیمه درد آسمان برای مرگ کودکش نوشت. همه‌ی ‌این‌ها را چه سبب؟ همه‌ی این‌ها یعنی من دل او را شکستم. او فرزند پایتخت بود، من دختر دردِ آسمان که به دنیا نیامد. تناسخ روح من در درخت، توت‌ها را تضعیف کرده بود. شلیک، نامیرا شده بود. من مرگ می‌خواستم، او پیِ تنفس برگ‌های تنم می‌گشت. نرمیِ زخمِ آخرین شلیکم بود و آخرین گپ. در ناله، با خنده صدایم کرد:

- درخت خانم، خداحافظ

[ و ، که به سبب وجودت از تمام این‌ها عبور می‌کنم. برون‌ریزی می‌کنم. در فضایی که در تو جریان دارد من، منم. و نیز او هم بخشی از من است. این هستیِ در من ستیزت را می‌ستایم. توجه کن، مبادا کلاه از سرت بی‌افتد. ما هنوز در انتظار آن جشنِ خیالی از چای شب به نوبت روز پناه می‌بریم. و هنوز گاهی می‌نویسیم که نوشته باشیم. پناه بر معنیِ مکث، که اگر خالی شود، او زبان را می‌خشکاند. یک مکث و یک تشکر ]