کنجِ خاک نم گرفته (شعر کوتاه)

در فراق باد پاییزی ،

درختان جامه ها از هم دریدند

آسمان نعره کشید و

ابر ها ، باران خریدند


من گلی بودم ، به دستور چمن
کنجِ خاکِ نم گرفته می نشستم


صبر می کردم

تا زمستانی ترین حال طبیعت هم رود


صبر می کردم

آسمان آرام گیرد ،


صبر می کردم

تا صدای یک پرنده، روی شاخه ها بیاید


تا که باد ، سو سو کنان ، با آن صدای دلنشینش
رخصت آزادیِ بعدِ زمستان را دهد.


گفت ، چمنزار ، نجوا کنان در گوش ما
دشتِ سرما خوردهِ ما هم، سرانجام ، بهاری می شود


مژده ی باد صبا این است ، آسمان، از گریه خالی می شود


اندکی صبر و تحمل ، چاره ی این زندگیست
آخرش ،شب های تاریکِ درونِ خاک هم ، آفتابی می شود