ششصد و چهل و چهار درنای کاغذی...
Remember your safeword...

ازم پرسید:« چرا جلوش اینقدر عجیب رفتار میکنی؟» بهش گفتم:« این رفتاری که میبینی یه مکانیزم دفاعیه یا همچین چیزی. پشت سر هم، بلند و زیاد و تند حرف میزنم تا چیزی نشنوم، فکر نکنم و به یاد نیارم.»
_خب... چی رو؟
«اون ادم به گونه ای نمادی از گذشته ایه که نمیخوام به یاد بیارم. هیچ چیز درمورد گذشته دوست داشتنی نیست. برای همین، میترسم. مثل هروقت دیگه ای که یه خاطره، ناخواسته زنده میشه و من تلاش میکنم تا فقط...فراموشش کنم.»
هانتینگ ادلاین دو احتمالا اخرین دارک رومنسیه که تا مدت های مدیدی خواهم خواند. من کتاب میخونم تا عشق رو پیدا کنم و چیزی که ازش مطمئنم اینه که عشق این شکلی نیست. عشق شاید تماما گل و بلبل نباشه اما... این شکلی هم نیست. بابا میگفت:« عشق مایل شدن و شکستن و گذشتنه. نه طمع و حسادت و مالکیت.» و منم قبولش دارم.
از جیمسون هاثورن متنفرم. واقعا شبیه پنج ساله هاست.
بعد از هانتینگ و بازیهای میراث 3، یا زودیاک رو شروع میکنم یا میرم کلاسیک میخونم. امروز حورا گفت امیلی قشنگه، اما هم توی لیستم بود.
من هیچ وقت عیب یا خصلت بد ادما رو بهشون نمیگم. منتظر میشم تا خودشون وقتی نصفه شبا دارن فکر میکنن بفهمن، یکی دیگه بهشون بگه یا هرچی(هیچ وقت جواب نداده.) به جاش میکشم عقب. دور میشم، فرار میکنم. اسیب میبینم اما واقعا خسته تر از اونم که ابراز کنم و بشینیم حلش کنیم و اونم چهارتا فحش بارم کنه و بگه اصلا تو چی حالیته. از یه جایی به بعد استراتژیم "گوربابای تو و مشکلات روانی و تروماها و لوس بازیات نارسیست روانی پدرسوخته" بوده. الان دوباره توی همونه موقعیتم.
ادما رو دوست دارم، نمیخوام از پیششون برم(نمیخوام تنها باشم) و تا نگم هم هیچی درست نمیشه. اما... نمیدونم.
این چندوقته، تلاش کردم دور بمونم. کمتر حرف زدم، کمتر بغل کردم، کمتر پیام دادم. چون... فقط سخته. چون ادما باعث میشن احساس کنم توی قفسم، و من این رو دوست ندارم. ادما دور قلبم زنجیر میکشن و واقعا اونقدرا هم اهمیت نمیدن. من این رو نمیخوام.
_برف سبک مینشست روی صورتم. توی حیاط قدم میزدم، میرقصیدم و اواز میخوندم. احساس میکردم که زنده ترین دختر دنیام.
مامان حسابی از دستم شاکیه و مدام میگه چرا مراقب خودت نیستی. راستش... نمیدونم. واقعا برای این که مراقب خودم باشم انگیزه ای ندارم.
هنوز گمشده ام. یه جوری حرف میزنم و رفتار میکنم انگار که راهم رو پیدا کردم ولی... واقعی نیست. هیچ چیز درست به نظر نمیاد. «یه چیزی رو میخوام، ولی واقعا میخوامش؟ توی این درس خوبم، ولی واقعا خوبم؟ این یکی از خصلت های منه، مطمئنی؟»
گفت که تو خلاقی، نویسنده صدام زد و... مثل همیشه نبود. انگار باید خوشحال تر میشدم. بعد با خودم فکر کردم اگه چی صدام میزد خوشحال میشدم، بعدش مغزم ارور 404 داد.
سیما گفت:« ایده چیزیه که ذهنت بهت هدیه اش میده.» و من بی صبرانه منتظرشم. دلتنگ نوشتن و نیمه شب ها رقصیدن و وقتایی ام که دختره برام دست میزد و میگفت خوب نوشتیش.
خانوم سعادت یجوری میگه برای مجور ادبیات خوارزمی شرکت کنید انگار اعتماد بنفسی گذاشته برامون که اصلا بخوایم تکالیف خودشو انجام بدیم، دیگه چه برسه به خوارزمی! (یکی مارو از دست این و شایسته نجات بده!)
امتحان ریاضی امروزو خراب کردم. از هفده تا سوال دو و نیم تاش رو جواب ندادم و از بقیه اش هم مطمئن نیستم. اما... اشکال نداره(؟).
خیلی از موارد فهرست کارای هزارو چهارصد و سهام رو انجام دادم و خیلی از بابتش خوشحالم:) خیلی خیلی! یکی دوتای دیگه اش رو هم توی همین یه ماه میتونم انجام بدم.
نباید سر کلاس تاریخ این شکلی حرف میزدم نه؟ ولی خب اخه... سه چهاربار بهمون گفت خفه شید، داشت زر مفت میزد و اعصاب خورد میکرد و به جای همه ی اون داد زدنا ارائه اش رو بده. به هر حال... انجامش دادم دیگه. الان چی کار کنم؟
واقعا چی میخوام؟ یه دوست؟ یه معشوق یا همچین چیزی؟ نه... فکر نکنم. ادما یه بهونه ان، نه بیشتر. فکر کنم فقط میخوام شنیده بشم و الان، حالا که بیشتر مینویسم، دیگه بهشون نیازی نیست . فقط... خوبه که تنها نبود.
_نوری:»
پ.ن: We wanna talk about s.x but we're not allowed
پ.ن2: این روزها عجیب دلمرده و ناامیدم...
پ.ن3: فردا سراغ من بیا...
مطلبی دیگر از این انتشارات
گم گشته در خاطراتی مبهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسیرِ شهر بی غروب ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خط خطی هایم نفس می کشند
ادما رو دوست دارم، نمیخوام از پیششون برم(نمیخوام تنها باشم) و تا نگم هم هیچی درست نمیشه. اما... نمیدونم.
عزیزم چه قدر این پاراگرافت و این روزا دارم زندگی میکنم و از عمق قلبم درکت میکنم 😢😢 شاید باید آدما و خوبیا و بدیاشونو به جریان زندگی بسپاریم و فقط دعا کنیم ☘️🍃🌿🍀💚