خلاصه کتاب انسان بودن درمان ندارد : نوشته: کیت بولر

معرفی و خلاصه کتاب انسان بودن درمان ندارد : نوشته: کیت بولر

کتابِ انسان بودن درمان ندارد سرگذشتِ آموزنده‌ی خانمِ کیت بولره که توی 35 سالگی سرطان گرفت و تلاش کرد نهایتِ بهره رو از زندگیش ببره. بخشی از این کتاب زندگی‌نامه است و بخشِ دیگه‌ش نقدِ مثبت‌اندیشیِ افراطی که همه‌جا رایج شده. انسان بودن درمان ندارد یه روایتِ تکون‌دهنده از مرزِ باریکِ بینِ مرگ و زندگیه. توی این کتاب، هم از مبارزه‌ی یه زن با سرطان انگیزه می‌گیریم و هم از درس‌های انسان‌سازی که خودش توی این مسیر گرفته بهره‌مند میشیم.

خلاصه متنی رایگان کتاب انسان بودن درمان ندارد

کیت بولر بهتر از خیلیا میدونست که دردها و آشفتگی‌هایی که از انسان بودنِ انسانها سرچشمه میگیره، هیچ درمانِ فوری‌یی نداره

اون خودش استادِدانشگاه بود و کتابایی نوشته بود در انتقاد از اساتیدِ خودیاری و مذهبی‌های خوش‌خیالی که اصرار داشتن انسان میتونه با دعا بهترین زندگی‌ رو برای خودش رقم بزنه. چرا؟ چون کاملاً مطمئن بود که مفهومِ امروزیِ «داشتنِ بهترین زندگی» یه مفهومِ سمّی و سطحیه.

اما جالب اینجاست که توی 35 سالگی، خودش داشت بهترین زندگی رو میکرد. با فردِ موردِ علاقه‌ی دورانِ کودکیش به خوبی و خوشی ازدواج کرده بود، خدا بهش یه بچه‌ی دوست‌داشتنی به اسمِ زَک (Zach) داده بود، و از موفقیتِ شغلیش توی یک حرفه‌ی رقابتی لذت میبرد.

اینجا بود که متوجه شد به سرطانِ روده‌ی بزرگ، اونم از نوعِ مرحله‌ی چهارش، مبتلاست. یعنی در خوش‌بینانه‌ترین حالت، دو سالِ دیگه زنده بود.

کیت همیشه میدونست که زمانش توی این دنیا محدوده، اما هیچ وقت فکر نمیکرد که تا این حد کوتاه باشه. اون که خودش منتقدِ مفهومِ «بهترین زندگی» بود، حالا با یه سؤالِ اساسی مواجه شده بود: چطور میتونست از عمرِ باقی‌مونده‌ش بهترین استفاده رو ببره؟

توی این خلاصه‌کتاب یاد میگیرید که:

  • بشارتِ خوشبختی چیه و چه ارتباطی با گروهِ دوچرخه‌سواری داره؟
  • چرا نباید لیستی از تصمیماتِ قبل از مرگ تهیه کنیم؟ و؛
  • چرا نباید به رنج به چشمِ تجربه‌ی سازنده نگاه کرد؟

معرکه‌گیری توی فروشگاهِ بیمارستان

فروشگاههای بیمارستانا طبیعتاً پُرَن از کالاهای بی‌خطری که به بیمارا هدیه میدیم تا قوتِ قلب بگیرن، از جمله گلای زیبای گلدونی، کارتای تبریکی که روشون پیام‌های مثبتی درباره‌ی شفا و سلامتی نوشته، و انواعِ کتابای روحیه‌بخش و معنوی.

سؤال اینجاست که چرا اون روز کیت بُولر با یک روپوشِ بیمارستانیِ گل و گشاد و سرمِ تزریقی‌یی که دنبالِ خودش میکشید، توی فروشگاهِ بیمارستانِ کارولینای شمالی وایستاده بود و تلی از کتاب از قفسه‌ها جمع کرده بود و دور و برِ خودش چیده بود؟ و چرا با لحنِ قاطع خطاب به شاگردِ نوجوونِ مغازه که داشت با بُهت نگاهش میکرد، میگفت که این کتابا برای هدیه دادن به بیمارا نامناسبن و حتی به شدت خطرناکن؟

اینکه چرا کِیت توی بیمارستان بود؛ چون سرنوشتش اینجوری رقم خورده بود. بعد از چندین ماه شکم‌درد و استفراغ و کاهشِ وزنِ شدید، بالاخره فهمیده بود که سرطان داره. اونم از نوعِ حادش، یعنی سرطانِ روده‌ی بزرگِ مرحله‌ی 4. روده‌ی بزرگِ کِیت پر از تومور شده بود و به کبدش هم سرایت کرده بود. احتمالِ زنده موندنش فقط 14 درصد بود. تازه چه زنده‌موندنی؟ نهایتاً دو سالِ دیگه میتونست زنده باشه. با اینکه سنی نداشت و تا حالا مشکلی از لحاظِ سلامتی نداشت، اما از حالا به بعد باید واسه یه روز بیشتر زنده موندن تلاش میکرد.

اینکه چرا توی فروشگاهِ هدایای بیمارستانی یه همچین معرکه ای به پا کرده بود، شاید در ابتدا مشخص نباشه. اما اگه یه نگاهی بندازیم به کتابایی که از قفسه‌ها جمع‌آوری کرده بود، دلیلش مشخص میشه. همه ی اونا، کتابای پرفروشِ مذهبی بودن، و نویسنده‌هاشون اکثراً‌ کسایی بودن که با استفاده از دین و مذهب، به مردم بشارتِ خوشبختی میدادن.

بشارتِ خوشبختی یعنی اینکه اگه شما خالصانه خداوند رو بندگی کنید، پاداششو توی همین دنیا میگیرید

یعنی سلامتی، ثروت، شادی. این تفکر یه جورایی ساده به نظر میاد، اما اگه یه کم توش دقیق بشید، می‌بینید که معنای تلویحیِ وحشتناکی درش نهفته است. اگه خدا به کسایی که بهش ایمان دارن پاداش میده، پس کسایی که درد و مشکل دارن خودشون مقصرن. طبقِ این تفکر، اگه شما فقیرین یا ناراحتین یا مریضین، دلیلش اینه که ایمان ندارین. بنابراین، اگه سرطانِ روده‌ی بزرگِ مرحله‌ی 4 دارید، تقصیرِ خودتونه.

کیت خودش مسیحی بود، اما همیشه آموزه‌های مبتنی بر بشارتِ خوشبختی رو با مسیحیتِ خودش که اساسش همدردی و پذیرش و خوش‌قلبی بود در تضاد میدید. و چون خودش استادِ رشته‌ی «تاریخِ مسیحیت در آمریکای شمالی» بود، زمانِ زیادی رو صرفِ نقدِ تفکرات و کتابها و سخنرانیها و دوره‌های این‌چنینی میکرد. که اینا همه چکیده‌ی حرفشون یه جمله‌ست، اینکه: شما می‌تونید با یه سری رفتارها و انتخابهای خاص، نه تنها کنترلِ زندگی‌تون رو به دست بگیرید، بلکه یه زندگیِ بی‌نقص رو برای خودتون فراهم کنید. میتونید از هر نوع رنج و درد و مشکل و بدبختی‌یی دوری کنید و بهترین زندگی در انتظارتونه.

اما حالا، مشکلِ کیت با تفکرِ بهترین زندگی دیگه محدود به مطالعاتش نبود، بلکه به یه مشکلِ شخصی تبدیل شده بود.

«داشتنِ بهترین زندگی» اصلاً ایرادش چیه؟

بیاید چند لحظه کیت رو توی فروشگاهِ بیمارستان رها کنیم و توی قسمتِ بعد ادامه‌ی داستانشو تعریف کنیم و بگیم چطور با بیماریش گلاویز شد. چون برای فهمِ این داستان، قبلش باید مفهومِ دقیقِ «بهترین زندگی» رو بفهمیم و ببینیم چرا کیت تمامِ زندگیِ حرفه‌ایشو به مبارزه با این تفکر پرداخت؟

«من بهترین زندگی رو دارم». هرجا چشم باز میکنی با این جمله مواجه میشی. از اساتیدِ موفقیت بگیر تا هنرمندای هیپ‌هاپ تا مربیای دوچرخه‌سواری، همه به ما توصیه می‌کنن تا بهترین زندگی رو برای خودمون رقم بزنیم. از تبلیغاتِ آبمیوه‌های رژیمی بگیر تا اپلیکیشن‌های افزایشِ‌ بهره‌وری، همه و همه ادعا میکنن که برای رسیدن به بهترین زندگی به اونا نیاز داریم. یه نگاهِ اجمالی به کتابای خودیاریِ کتاب‌فروشیا ما رو با انواعِ شیوه‌های رسیدن به بهترین زندگی آشنا میکنه، از آیینِ دوست‌یابی و تأثیرگذاری بر مردم بگیر تا انجامِ چهار ساعت کار در طولِ هفته. و البته،‌ زمانی که به بهترین زندگی دست پیدا کردیم،‌ یا لااقل نشونه‌هاشو دیدیم، باید مثلِ یه بچه‌ی خوب اونو توی فضای مجازی با هشتگِ «خدایا شکرت» به اشتراک بذاریم.

اما این مفهومِ «بهترین زندگی» اصلاً از کجا اومده؟ چطور شد که خیلی از ما به این باور رسیدیم که صرفاً با استفاده از فلان محصول یا فلان استراتژی یا فلان ذهنیت میتونیم به یه زندگیِ بی‌نقص دست پیدا کنیم؟

این عقیده که با قدرتِ اراده میشه از بدبختیا و مشکلاتِ زندگی رها شد باورِ چندان جدیدی نیست، اما نسخه‌ی امروزیش برمیگرده به دهه ی 1970 و جنبشِ معنویِ عصرِ نو. برای نسلی که تمامِ فکر و ذکرشون رها کردنِ ذهن بود، عجیب به نظر نمی‌رسید که ذهن بتونه از زندگیِ بد و متوسط فراتر بره و به زندگیِ خوب برسه.

توی دهه‌ی 1980، این باور در قالبِ جنبشِ خودیاری نمود پیدا کرد و خیلی زود توی جامعه‌ی عصرِ خودش جا باز کرد

جالبه بدونید که سالِ‌1984 نشریه ی نیویورک تایمز یه فهرست تهیه کرد مخصوصِ پرفروشترین کتابای خودیاری، به طوری که جا برای بقیه ی موضوعات که همیشه توی لیستِ پرفروشترین های این نشریه میومدن تنگ شد. پیامِ اصلی و مشترکِ این کتابها یه چیز بود: اگه بخواید، حتماً میتونید به موفقیتِ حرفه ای دست پیدا کنید، رابطه‌ی عاشقانه برقرار کنید، وزن کم کنید یا به ثروت برسید. هیچ شرایطی وجود نداره که شما با همت و انضباطِ کافی نتونید ازش عبور کنید. به عبارتِ دیگه، اگه تنها هستید، اگه چاقید، یا اگه توی شغلتون درجا میزنید، مشکل خودتونید. و فقط خودتون میتونید خودتونو نجات بدید.

سالِ 2004، یه کشیشِ خوش‌باور و از طرفدارای بشارتِ خوشبختی به اسمِ جول اوستین(Joel Osteen) اصطلاحِ «بهترین زندگی» رو وضع کرد. از اون زمون به بعد، شاخهای مجازیِ اینستاگرام، شرکت‌کننده‌های مسابقاتِ تلویزیونی، اساتیدِ موفقیت، مربی‌های شخصی و حتی اوپرا وینفری بارها از این عبارت استفاده کردند. این همه استقبال دلیلش چی بود؟ شاید چون با دو کلمه، چکیده‌ی باورِ تمامِ جنبشهای خودیاری و موفقیت و خوش‌باوریِ امروزی رو بیان میکرد. و اون باور اینه که: ما کنترلِ زندگیِ خودمون رو در دست داریم و اگه به اندازه ی کافی روش مسلط بشیم، میتونیم به یه زندگیِ بی‌نقص برسیم.

کِیت واقعیتو میدونست. زندگی چیزی نیست که همیشه تحتِ کنترلِ انسان باشه. انسان بودن یعنی اشتباه کردن، یعنی رنج بردن، یعنی به هم ریختگیِ اوضاع. از زمانی که دکترا براش تشخیصِ سرطان دادن، این اون واقعیتی بود که هر روز باهاش زندگی میکرد. اما وقتی که با خودش فکر میکرد که چجوری میتونه از عمرِ باقی‌مونده‌ش استفاده کنه، در کمالِ تعجب راههایی رو کشف کرد که تا الآن برای بی‌نقص کردن و کنترلِ زندگیش به کار بسته بود.

زمان بذار، وقتی زمانِ زیادی برای گذاشتن نداری

قبل از سرطان، زندگیِ کیت مجموعه ای از تصمیم‌های دقیق بود که هدفِ همه‌شون ارزش دادن به زندگیش بود. خیلی از این تصمیما خوب یا حتی عالی بودن. از جمله ازدواجش با توبَن(Toban)، همون عشقِ دورانِ کودکیش، که اتفاقاً به عشقِ زندگیِ مشترکش تبدیل شده بود، یا تصمیم به تشکیلِ خونواده که نتیجه‌ش یه پسرِ نازِ دوست‌داشتنی به اسمِ زَک بود.

البته هر کدوم از این تصمیما یه زمانی صرفاً در حدِ آرزو یا حسرت بود، و سخت‌کوشی و نگرشِ همیشه مثبتِ کیت بود که بهش امکانِ تحققِ اونا رو داده بود. یا لااقل خودش که همیشه اینطور فکر میکرد. حالا که اساسِ زندگیش از هم پاشیده بود، متوجه شده بود که حتی تصمیمایی که به خیالِ خودش با نهایتِ دقت گرفته هم تک‌تکشون اتفاقی و از روی خوش‌شانسیش بوده.

اما جامعه هنوز جوری رفتار میکرد که انگار تصمیماتِ خودش این وسط مؤثر بوده. آشناهاش کارتهایی میفرستادن با این محتوا که سرطان یه مبارزه‌ست و اونه که برنده‌ی این مبارزه‌ست. اینا کیت رو به فکر فرو میبرد: آیا اونایی که تو این مبارزه باخته‌ن، دلیلش این بوده که با قدرت به جنگش نرفته‌ن؟ همه بهش میگفتن: «سرطانو شکست بده» انگار که دستِ خودش بود. کیت میدونست که تو این مورد حقِ انتخاب نداره؛ برعکسِ سرطان. سرطان بود که اونو انتخاب کرده بود.

کیت با اینکه از کنترلِ بیماریِ مرگبارش ناامید بود، اما هنوز تلاش میکرد با استفاده از همون روشهایی که قبلاً همیشه به کار می بست، خودشون کنترل کنه

حسابی تلاش کرد. چون یه فردِ آکادمیک بود، با سرطان مثلِ یه موضوعِ تحقیقاتی که باید بهش مسلط بشه برخورد کرد، انگار که این سرطانی که داشت به سرعت تو کلِ بدنش پخش میشد یه چیزی بود در حدِ سیاستِ ایتالیای قرنِ شونزده یا زبانِ فرانسوی. قبل از سرطان، خیلی برای موفقیتِ شغلیش تقلا میکرد. همزمان با کار، خونه‌داری هم میکرد، سعی میکرد تمامِ ایمیلاشو بخونه و جواب بده، و بازخوردهای پرآب‌وتابی از تدریسش میگرفت. حالا هم که سرطان گرفته بود، داشت همونطور تلاش میکرد، مجله‌های پزشکی میخوند و اصطلاحاتِ مختلفو یاد میگرفت.

ضمنِ اینکه مثبت فکر میکرد. تصمیم گرفته بود نذاره هیچ لحظه‌ی شادی‌بخشی و هیچ ارتباطِ مهمی از چنگش دربره. یه لیستِ شکرگزاری تهیه کرده بود و هر لحظه‌ی ارزشمندی که در طولِ روز نصیبش میشد رو توش مینوشت تا هیچ شادی و خوشی‌یی رو از دست نده. اما هرقدر بیشتر برای شکارِ این لحظاتِ زودگذر تلاش میکرد، کمتر ازشون لذت میبرد.

زمانِ زیادی براش باقی نمونده بود، و یواش یواش داشت متوجه میشد که داره مثلِ زمانِ قبل از سرطانش با این فرصتِ باقی مونده هم برخورد کنه، جوری که انگار هر لحظه، فرصتی برای بهره‌وریه و مجموعِ بهره هایی که از این فرصتها میبره راهیه برای رسیدن به بهترین زندگی.

چطور میتونست نهایتِ استفاده رو از زمانِ باقی‌مونده‌ش ببره؟ توی جامعه ای که ارزشِ زمان رو فقط به بهره‌وری و سودآوریش میدونه، چطور میتونست با زمان رابطه‌ی مسالمت‌آمیزی برقرار کنه؟

کیت فهمیده بود که تسلطش روی زمان همونقدر براش غیرممکنه که تسلطش روی زندگی. تنها کاری که از دستش برمیومد این بود که تسلیمِ جریانِ آب بشه.

آیا میشه زندگی رو در 10 تجربه‌ی اصلی خلاصه کرد؟ و حقیقتی درباره‌ی لیستِ تصمیماتِ قبل از مرگ

کیت روبروی یه مشاورِ روانشناس به اسمِ کِیتلین (Caitlin) نشسته. کیتلین با ملایمت ازش میپرسه: آیا تجربه هایی هست که کیت همیشه آرزوشون رو میکرده، یا مهارت‌هایی هست که همیشه میخواسته یاد بگیره؟ شاید دوست داشته نقاشیِ رنگِ روغن یاد بگیره یا از بالای برجِ ایفل به پاریس نگاه کنه یا اینکه تانگو برقصه قبل از اینکه... جمله ادامه پیدا نمی‌کنه. اما انگار ادامه‌ش بینِ دوتایی‌شون توی هوا به پرواز در میاد: قبل از اینکه عمرش تموم بشه.

اینجاست که بارقه ای از امید توی دلِ کیت شکل میگیره. بهش پیشنهاد کرده بودن که توی طرحِ آزمایشیِ ایمنی‌درمانی شرکت کنه. کیت یکی از معدود سرطانی‌های روده‌ی بزرگ بود که احتمالش میرفت بدنش به درمان با داروهای پیشرفته جواب بده. این معناش این بود که باید هر هفته از کارولینای شمالی به آتلانتا پرواز میکرد تا شیمی‌درمانی و درمانِ دارویی رو با هم دریافت کنه و در همین حال، تیمِ پزشکا اطلاعات رو جمع‌آوری کنن و ازش بپرسن که از بینِ یک تا ده چقدر درد میکشه.

کیت پیشنهاد داده بود که پشتیبانیِ روانی رو هم توی این طرحِ آزمایشی واسه‌ش در نظر بگیرن. حالا، کیتلین، مشاورش، جلوش نشسته و به عنوانِ بخشی از این پشتیبانی، بهش پیشنهاد میده که یه لیستِ تصمیم‌های قبل از مرگ تهیه کنه. این روزا تهیه ی لیستِ قبل از مرگ مد شده: فلان چیزو یاد میگیرم، فلان چیزو می بینم، فلان جا میرم. بعد تا میتونید آیتمهاشو تیک بزنید. یا بهتر بگم: باید قبل از مرگ تمامِ آیتمهاشو تیک بزنید. چرا؟ چون اگه تصمیم داشتید از فلان جا دیدن کنید و نکردید یا قصد داشتید فلان مهارتو یاد بگیرید و نگرفتید، معنیش اینه که ناکام مردید!

این پدیده چیزِ جدیدی نیست، یا بهتر بگم، از زمانی که انسان نگرانِ هدر رفتنِ زمانِ باارزشش روی زمین بوده، این گرایش هم وجود داشته

بعد از اینکه لیست رو تهیه کردیم شروع به اجراشون میکنیم. وقتی تکمیل شد، میتونیم با خیالِ راحت بمیریم. یونانیای باستان عجایبِ هفتگانه رو پیشنهاد میدادن. توی قرونِ وسطی، ‌سفرهای زیارتی و بازدید از بقایای کلیساها و یادبودهای قدیس‌ها مطرح بود. توی دورانِ معاصر هم معمولاً کتابایی چاپ میشه با عنوانِ «1001 شهری که باید قبل از مرگ از آنها دیدن کنید» یا «1001 فیلمی که باید ببینید یا 100 ساندویچی که باید بخورید» و الی آخر.

کیت یادِ هنری دیوید ثورو (Henry David Thoreau) میفته، کسی که نوشته بود میخواد «مغزِ استخونِ زندگی رو تا آخرین ذره‌ش بیرون بمکه.» ناخودآگاه احساس میکنه اگه بخواد مغزِ استخونِ زندگی رو بیرون بمکه، تلاش برای تهیه ی یه فهرست میتونه اونو از اصلِ مطلب غافل کنه. آیا فهرستِ تصمیماتِ قبل از مرگ صرفاً راهی برای نظم بخشیدن به یه تجربه‌ی ذاتاً نامنظم به اسمِ زندگی نیست؟

کیت در حالی که توی سالنِ فرودگاه نشسته تا یه سفرِ دیگه به آتلانتا داشته باشه، کتابی درباره ی انقلابِ فرانسه مطالعه میکنه و متوجه میشه کسایی که انقلاب کرده‌ن، برنامه‌شون این بوده که نظم رو به این مملکتِ نوپا برگردونن. تا قبل از اون، فرانسه از 26 استان با شکلها و اندازه های مختلف تشکیل شده بود. انقلابیای غیور نقشه رو بازطراحی کردن. حالا این کشور از 89 «واحدِ» هم‌اندازه و هم‌شکل تشکیل شده. اما مشکل اینجاست که اینا وقتی میخواستن نظم رو بر این کشور حکمفرما یا بهتر بگیم، تحمیل کنن، چیزایی مثلِ فرهنگ، لهجه‌ها، مرزهای طبیعی و اقوامِ مختلف رو نادیده گرفتن. یعنی حقیقتهای زندگی رو. اینجاست که کیت تصمیم میگیره حقیقتهای زندگیِ خودشو به شمارش درنیاره و راحت زندگی‌شو بکنه. اینجوری کیفیت جای کمیت رو میگیره.

آیا بیشتر تلاش کردن مساویه با کمتر نتیجه گرفتن؟

کیت توی ریاضیات استعدادِ زیادی نداره. اون محققِ علومِ انسانیه و تخصصش تاریخِ مسیحیت در آمریکای شمالیه. درباره ی پیدایشِ اَبَرکلیساها یا جایگاهِ زنان در اوانجلیسمِ معاصر هرچی بخواید بهتون میگه. اما دستِ تقدیر زندگی‌شو به سمتِ محاسبات پیش برد. محاسباتِ مشکلی که هرقدر تلاش میکرد تا براشون جوابِ قانع‌کننده‌ای پیدا کنه، موفق نمیشد.

به ایمنی‌درمانی به خوبی جواب داده. تومورهایی که یه زمانی کلِ روده‌ی بزرگ و کبدشو گرفته بوده‌ن، حالا کوچیک شده‌ن. اما هنوز از بین نرفته‌ن. هنوز توی هر عکس و سیتی‌اسکنی خودشونو نشون میدن. از همه بدتر، تومورِ بی‌ریختیه که داخلِ کبدِ کیته و چفتِ یه شاهرگِ حیاتی که خون رو به پایین‌تنه‌ش میرسونه جا خوش کرده.

اینجاست که حساب و کتاب میاد وسط. چند درصد از این تومور رو میشه از طریقِ عملِ جراحی برداشت بدونِ اینکه به شاهرگِ کناریش آسیبی برسه و از شدتِ خونریزی همونجا کیت رو به کشتن نده؟

کیت و تیمِ پزشکیش بارها و بارها تلاش کردند تا ایکس رو توی این مسأله پیدا کنن. اما راهِ حل خیلی سخت بود.

محاسباتِ دیگه ای هم هست که ذهنِ کیت رو مشغول کرده. برای اینکه جذبِ هیأت علمیِ دانشگاه بشه، باید یه تعداد از تصمیماتِ قبل از مرگِ مربوط به دانشگاهشو اجرایی کنه. باید دوتا کتابِ تحقیقاتی و هشت تا مقاله بنویسه، اونم فقط در عرضِ هفت سال.

تا قبل از اینکه سرطانشو تشخیص بدن، در جایگاهِ استادِ دانشگاه عمرِ خیلی پرباری داشت. اما حالا، این چیزا براش دیگه اولویت ندارن. اما چه میشه کرد؟ زمان داره میگذره، و آرزوی هیأت علمی شدن داره به دلش می‌مونه.

حالا یه سؤال: آیا هیأت علمی شدن واقعاً هنوزم آرزوشه؟ وقتی از مرخصیِ استعلاجیش برمیگرده سرِ کار، یه نگاه به دفترش میندازه. میبینه خیلی چیزا به دست آورده، اما بابتشون هزینه داده. یه پسربچه‌ی خوشگل داره به اسمِ زَک. اما مثلِ اکثرِ همکارای خانمش، همین یه دونه رو داره. در طولِ روز همه‌ش 24 ساعت وقت داره و اگه بخواد حتی از همین یه بچه هم مراقبت کنه و همزمان واسه جذبِ هیأت علمی هم تلاش کنه... اصلاً با عقل جور در نمیاد. بازم پای حساب و کتاب میاد وسط. وقتی به مقاله هایی که نوشته و کتابایی که خونده نگاه میکنه، از گذشته‌ی خودش تعجب میکنه. این همه زمان و فرصت رو از کجا آورده بود؟! اگه میدونست قراره زمانش اینقدر محدود بشه، هیچوقت اینقدر زمان صرفِ موقعیتِ دانشگاهیش میکرد؟ هیچوقت روی کارش این همه زمان میذاشت و شبانه‌روزی کار میکرد؟ با این حال هنوزم دلش میخواست کار کنه و کتابی که داره مینویسه رو تموم کنه.

یکی از دوستای فهیمده‌ش بهش میگه: میتونی اگه بخوای تمامِ زمانِ باقی‌مونده‌تو کنارِ شوهر و بچه‌ت صرف کنی. البته نوشتنِ کتابم بی‌فایده ای نیست. اگه اینقدر کارتو دوست داری، شوهر و بچه‌ت میتونن توی محیطِ کارتم باهات در ارتباط باشن.

کیت تصدیق میکنه که شغل‌دوستیِ افراطی حاصلی نداره. و از طرفی، داشتنِ رسالت به زندگی معنا میده. برای انجامِ رسالتِ دلخواهمون، حتماً لازم نیست ارتباط‌مون با دیگرانو قطع کنیم. ای کاش تفکیکِ این دوتا از هم گاهی اوقات اینقدر مشکل نبود.

کیت کتابهای پژوهشی مینویسه، نه داستان. اما اتفاقاتی که بعد از تشیخصِ سرطان براش میفته رو فقط میشه اسمشو پیچشِ داستانی گذاشت.

درباره ی بی‌معنا بودنِ رنج، یا چرا لازم نیست همه‌چیز معنادار باشه؟

اول از همه، یه خبرِ خوب بدم بهتون: کیت تصمیم گرفت که کبدشو بیرون بیارن. و این معناش اینه که یه تیکه ی بزرگِ پر از تومور رو از بدنش خارج کردن. بزرگترین تومور غیرقابلِ جراحی بود اما جای امیدواری هست که به پرتودرمانی جواب بده.

و حالا یه خبرِ عالی: بعد از ملاقاتی که با دکترِ انکولوژیش داشت، معلوم شد که اون تومورِ غیرقابلِ جراحیِ بزرگِ بدخیم کوچیک شده. اونقدر کوچیک که به سختی قابلِ تشخیصه. و توی ملاقاتِ بعدی متوجه شد که این تومور کاملاً از بین رفته.

حالا یه خبرِ بد: کیت یه بارِ دیگه هم با جراحِ کبدش ملاقات میکنه و انتظار داره که دکتر درباره ی جای زخم باهاش صحبت کنه و بهش بگه که داره التیام پیدا میکنه. اما دکتر عکسِ کبدشو میده دستش. حتی قبل از اینکه دکتر چیزی بگه، کیت خودش میفهمه که اون حبابِ سیاهِ منحوس معناش چیه: یه تومورِ دیگه. یه تومورِ بزرگ. این اصلاً خوب نیست.

و بالاخره، یه خبرِ حیرت‌آور: بعد از اینکه کیت این خبرِ جدید و ناامید‌کننده‌ رو باور میکنه و برای خانواده و دوستاش هم تعریفش میکنه و برای مردن آماده میشه، باز متوجهِ یه چیزِ جدید میشه: اون حباب، تومور نبوده. بلکه نقصِ سیگنال بوده که وسطِ عکس‌برداری پیش اومده. و حالا کیت هیچ توموری نداره!

بله. کیت درمان شده

کسی که سرطانِ روده‌ی بزرگِ مرحله‌ی چهار داشته درمان شده. خانواده‌ش از خوشحالی میخوان بال دربیارن. دوستاش هیجان‌زده شده‌ن. و خودش...خب، یه خورده توصیفش پیچیده است.

البته که خودشم از اینکه دوباره خوب شده خوشحال و قدردانه. اما از ناحیه‌ی دوستا و خونواده‌ش و کلاً جامعه احساسِ فشار میکنه، چون ازش انتظار دارن به بهترین شکل عمل کنه، در حالی که خودش حسشو نداره. از خودش میپرسه: چرا مردم میخوان وانمود کنم که مثلِ زمانِ قبل از سرطانم حالم خوبه و بلکه هم بهتر؟

اما خودش جوابشو میدونه. همه‌ش به خاطرِ ذهنیتِ بهترین زندگیه.

دروغی که مفهومِ بهترین زندگی به آدما میفروشه اینه که میشه وجودِ خودتون رو اونقدر ارتقا بدید که هر درد و رنجی رو دُور بزنید. اما واقعاً این مکتبِ فکری برای مواجهه با دردها و رنجهایی که دستِ خودمون نیستن، چه راهِ حلی داره؟ جواب ساده‌ست: جورِ دیگری باید دید! درد چالشیه که باید درش پیروز شد و فرصتیه که باید ازش نهایتِ بهره رو برد. اگه شما از دردهاتون درس نگیرید و رشد نکنید، مسیرو درست نرفتید.

کسایی که موافقِ این ذهنیتن، اغلب میگن از دردها و رنجهای زندگی‌شون ممنونن. از سلبریتی‌هایی که توی گفت‌وگوهای تلویزیونی درباره ی طلاقهای پردنگ‌وفنگشون صحبت میکنن بگیر تا سیاستمدارایی که یه زمانی بدنام شده بوده‌ن، یه حرف بینِ اکثرشون مشترکه. اونا میگن: من ممنونِ این رنجم، اون بود که منو به جایگاهِ امروزم رسوند.

بله، دردهای کیت هم اونو به جایگاهِ امروزش رسونده: یه انسانِ آسیب‌دیده و فرسوده، بعد از پشتِ‌سر گذاشتنِ اون همه جراحیِ باز. یه مادر که آرزو داشت برای پسرش یه خواهر یا برادر بیاره و حالا به خاطرِ سرطان نازا شده. یه زن که دیگه نه اون شور و نشاطِ قبلی رو داره،‌ نه اون شجاعتِ قبل رو و نه اون بی‌خیالیِ گذشته رو.

غمش یکی دوتا نیست که. جامعه ازش انتظار داره یه شخصیتِ الهام‌بخش باشه. هرچی باشه،‌ الهام گرفتن از یه انسانِ رنج‌دیده که بیماریش آثارِ جبران ناپذیری روش گذاشته، خیلی راحت تره تا مراقبت از اون.

البته شاید بشه گفت دردهای کیت اونو قوی‌تر کرده. چون علیرغمِ انتظاراتِ جامعه، اونقدر قوی هست که اذعان کنه روی دردها و رنجهاش تسلطی نداره و بیشترین بهره رو از اون نگرفته. و مسلماً هیچوقت دربرابرِ فشارِ‌جامعه ای که ازش الهام و انگیزه میخواد، سرفرودنمیاره.

دغدغه های سطحی و اهمیتشون

سرطانِ کیت اونو تا سرحدِ مرگ برد، و توی دقیقه‌ی نود، به طرزِ معجزه‌آسایی خدا بهش عمرِ دوباره بخشید. آیا این معناش اینه که از این به بعد زندگی رو جورِ دیگه ای باید ببینه، و فقط روی چیزایی زوم کنه که اصالت و ارزشِ واقعی دارن؟

بله، و نه.

بله چون لحظاتِ دلچسبی که داره با پسرش پنکیک میخوره یا داره با دوستاش توی جنگلهای شمالِ کالیفرنیا قدم میزنه، خیلی دل‌چسب‌تر از قبل شده. بله چون فهمیده که تلاش برای بهره‌وریِ حداکثری یا برای کنترلِ زندگی از طریقِ تصمیمای محتاطانه، در نهایت، کارِ عبثیه.

اما خیلی وقتا هم هست که دغدغه‌هاش سطحی‌ترین دغدغه‌هایی هستن که یه شخص و به خصوص یه زن توی این سن میتونه داشته باشه: مثلاً اینکه توی آیینه چطور به نظر میرسه!

کیت دیگه نمیتونه مثلِ قبل با ظاهرِ فیزیکیش ارتباط برقرار کنه. بدنش، از ناحیه‌ی ترقوه تا شکم، پر از جای زخمه، که شاهدِ عینیِ جراحی‌های مختلفی‌ان که روش انجام شده. هربار که داخلِ آینه به بدنش نگاه میکنه، یادش میاد که این بدن چطور اونو به بدترین شکلی ناامید کرده بود و تا سرحدِ مرگ پیش برده بودش.

کیت با بدنِ خودش احساسِ بیگانگی میکنه

قبلاً بدنشو خونه‌ی خودش میدونست. اما حالا هیچ چیزی، خواه مدیتیشن باشه یا تنفس یا تلقین، نمیتونه اون حسِ اتحادی که قبلاً با بدنش داشتو زنده کنه.

از اینا بغرنج‌تر اینه که از جنسیتی برخورداره و در سنی قرار داره که جامعه به بدنش به چشمِ یه مشکل نگاه میکنه، مشکلی که باید رفع بشه. کیت اون همه سال برای دستیابی به سعادتِ پیر شدن، با سرطان مبارزه کرده بود و برای اندازه‌گیریِ عمرش، از سال و ماه به روز و ثانیه رسیده بود. اما حالا موشِ آزمایشگاهی شده برای انواعِ محصولاتی که قراره اونو جوونتر از سن‌وسالی که اون همه براش مبارزه کرده بود نشون بدن؛ محصولاتِ سفت‌کننده و تپل‌کننده و پاک‌کننده. این براش خیلی آزاردهنده‌ست، اما یه جنبه‌ی جذابم میتونه داشته باشه: اینکه جلوی آینه وایستی و به لبات رژِ لب بکشی یا با ملایمت کرمِ ضدِچروک دورِ چشمات بمالی و از بدنت حسابی مواظبت کنی. این میتونه جنبه‌ی مثبتِ قضیه باشه.

کیت تا مدتها اعتقاد داشت که میتونست از این بدترم بشه و همین که زنده مونده، ولو پرآسیب و زخم‌وزیلی، خودش بهترین سناریوی ممکنه.

اما حالا اذعان میکنه که نه، میتونست از این بهترم بشه.: میتونست زخم برنداره، سالمتر باشه و ظاهرِ جوون‌تری داشته باشه. میتونست بدنشو خونه‌ی خودش بدونه. اینکه بتونی توی بدنِ خودت احساسِ خوبی داشته باشی نعمتِ کمی نیست.

بدنِ کیت که اوایل دشمنِ کیت بود، بعدها فرشته‌ی نجاتش شد. حالا زنده‌ست و به طرزِ معجزه‌آسایی داره عمر میکنه. کیت هم داره سعی میکنه باهاش آشتی کنه. این همون بدنیه که باهاش جنگل‌نوردی میکنه و کنارِ پسرِ عزیزش پنکیک میخوره. و به کیت این فرصتِ دوباره داده شده تا ازش مراقبت کنه، حتی اگه توی آینه اون شکلی به چشم بیاد.

یک درسِ مشترک: درد و رنج در دورانِ کرونا

کیت در اوایلِ درمانِ سرطان، توی یه طرحِ درمانیِ آزمایشی ثبتِ نام میکنه. قرار بر این میشه که یک دوره ی ایمنی‌درمانی که نه تأیید شده نه تا حالا تست شده روی کیت و بقیه‌ی داوطلبای مثلِ کیت روشون آزمایش بشه. احتمالش میرفت که توی این طرحِ تحقیقاتی شرکت‌کننده‌ها شانسِ زنده‌موندن پیدا کنن. اما یه اشکال وجود داشت: اگه توی این دوره‌ی شرکت می‌کردن باید قیدِ بقیه‌ی دوره‌های درمانی رو میزدن، وگرنه ممکن بود براشون خطرناک باشه. بعضی از شرکت‌کننده ها جزءِ گروهِ شاهد بودن، یعنی کسایی که تا به حال هیچ درمانی دریافت نکرده بودن.

حالا، تقریباً پنج سال بعد از شرکت تو اون طرحِ آزمایشی، نتیجه‌ش منتشر شده و برای کیت پست شده. قبل از اینکه نامه رو باز کنه، پاکت‌نامه به دستش سنگین میاد. چندتا از هم‌دوره‌ایاش زنده مونده‌ن؟

فقط تعدادی‌شون. بعضیا مثلِ کیت به این درمانِ جدید به خوبی جواب داده بودن. اما اکثرشون حالا مرده‌ن.

کیت در طولِ درمان، بارها و بارها شاهد بود که هیچ فرمولی برای دور موندن از درد و مرگ وجود نداره، ولو اینکه قبولش برامون سخت باشه. منتها هیچوقت به اندازه‌ی الآن این حقیقتو به وضوح لمس نکرده بود.

وقتی دوباره به آزمایشی که توش شرکت کرده بود نگاه میکنه، یادش میاد که چقدر از ساختارِ فرموله‌ی این طرح خیالش راحت بود. زمان‌بندی‌هایی وجود داشت که باید بهش پایبند می‌بودند، آموزشهایی وجود داشت که باید دنبال می‌کردند، و داروهایی وجود داشت که باید به شکلهای مختلف مصرف میشد. این فرمول بهش حسِ کنترل بر اوضاع میداد درحالی که یه حسِ کاملاً کاذب بود. خوش‌شانسی‌یی که آورد رو نمیشه با هیچکدوم از تصمیمایی که گرفته بود توجیه کرد.

زندگی بی‌حساب‌وکتابه

زندگی شانسه. مهم نیست چند جلسه کلاسِ یوگا بریم، مهم نیست چقدر فوری به ایمیل‌هامون جواب بدیم. اگه تقدیرمون باشه، همه جور اتفاقی ممکنه تو زندگی‌مون بیفته: سرطان، حمله‌ی خرس، یا یه همه‌گیریِ جهانی مثلِ کرونا.

همه چیز تغییر میکنه، درست مثلِ زندگیِ کیت که به نظر میاد بالاخره به شکلِ عادیِ خودش داره برمیگرده. بیماریِ کرونا که قبلاً فقط در حدِ چندتا تیترِ خبری ازش میشنیدیم یهو تبدیل شد به یه همه‌گیریِ تمام‌عیار. بازم میگم، زندگیِ کیت پر از بلاتکلیفی و نگرانی از آینده است، اما این بار، اون تنها نیست.

کیت میبینه مردمِ دنیا که این همه برای خودشون و زندگی‌شون با دقت برنامه‌ریزی کرده‌بودن حالا زندگی‌شون زیر و رو شده و شرایط کلاً از اختیارشون خارج شده. میبینه که چطور فشارِ پنهانِ خیلیا برای داشتنِ بهترین زندگی حالا آشکار شده. خطرِ مرگِ حتمی در قالبِ یه ویروسِ هوایی، اکیداً بهمون یادآوری میکنه که عمرِ ما توی این دنیا محدوده. شاید به همین علت باشه که ما با اینکه میدونیم مرگ خبر نمیکنه، دنبالِ فرمول میگردیم و تصمیم به نوشتنِ رمان و پختنِ خمیرترش و انجامِ باغبونی میگیریم.

اما استوری‌های اینستاگرام که استارترهای خمیرترش رو نشون میدادن هم چندان دربرابرِ موجِ فاجعه‌ای که کرونا با خودش آورده نتونستن مقاومت کنن: مرگهای نابهنگام، زندگی‌های پادرهوا، شغلهای تعطیل‌شده، و نقشه‌های نقشِ برآب، اینا همه چیزو با خودش همسو کرده.

شاید به قولِ کیت، همه‌ی ما داریم به واسطه‌ی یه دردِ مشترک، به یه «درکِ» مشترک میرسیم، و اون اینکه: آدمیزاد نمیتونه از بلاها، غم و رنجهای فردی و یا فجایعِ جهانی در امان بمونه. اونا همه بخشی از زندگی‌ان. اینی که داریم هرچند ممکنه بهترین زندگیِ دنیا نباشه، اما بهترین زندگی‌ئیه که داریم.

این تفکر که زندگیِ بی‌نقص توی چنگِ ماست و فقط کافیه فلان ترفندِ بهره‌وری رو انجام بدیم یا فلان رژیمِ آبمیوه رو استفاده کنیم، از همه طرف ما رو احاطه کرده. البته ماها اکثراً میدونیم که زندگی‌مون اون چیزی که فلان شاخِ اینستاگرامی توصیه میکنه نیست و زندگیِ بی‌نقص وجود نداره. با این حال، به طورِ ناخودآگاه این تفکر رو هم تأیید میکنیم که میشه کنترلِ کاملِ زندگی رو به دست گرفت. نه؛ نمیشه. لااقل به طورِ کامل نمیشه. وقتشه که از تقلا کردن برای بهترین زندگی‌یی که وجودِ خارجی نداره دست برداریم و زندگی‌مون رو بکنیم. همین.

در آخر، يک جمله طلایی از ايلان ماسک :