یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب این داستان ارزش گفتن داره : نوشته: متیو دیکس
معرفی و خلاصه کتاب این داستان ارزش گفتن داره : نوشته: متیو دیکس
همه ما عاشق یک داستان خوب هستیم. مهم نیست که دور آتیش نشسته باشیم یا دور میز یک کافه، همیشه وقتی یک داستان خوب برای ما تعریف بشه، توی ذهن ما میمونه. شاید فکر کنید که داستان گفتن یک استعداد ذاتیه، اما واقعاً تکتک ما پتانسیل داستان گفتن درباره زندگی خودمون رو داریم. فقط کافیه ابزارها و تکنیکهای لازم رو در اختیار داشته باشیم. توی این خلاصه کتاب قراره با متیو دیکز، نویسنده چندین و چند رمان پرفروش دنیا، همراه بشیم و رازهای داستانگویی رو یاد بگیریم.
خلاصه متنی رایگان کتاب این داستان ارزش گفتن داره
شاید فکر کنید که داستان گفتن یک استعداد ذاتیه، اما واقعاً تکتک ما پتانسیل داستان گفتن درباره زندگی خودمون رو داریم.
فقط کافیه ابزارها و تکنیکهای لازم رو در اختیار داشته باشیم. توی این خلاصه کتاب قراره با متیو دیکز، نویسنده چندین و چند رمان پرفروش دنیا، همراه بشیم و رازهای داستانگویی رو یاد بگیریم. ما یاد میگیریم چطور یک داستان رو شروع کنیم و چطور اون رو به پایان برسونیم، چی رو توی داستان خودمون بگیم و چی رو حذف کنیم. ما میفهمیم چطور میتونیم از دل زندگی، کار و بچگی خودمون داستانهای بیرون بکشیم که دیگران رو جادو میکنن.
مهم هم نیست که شما کی باشید. چه یک فروشنده باشید که دنبال ترغیب کردن مشتریهای خودشه، چه پدربزرگی باشید که میخواد برای نوۀ خودش قصه بگه، مهارت داستانگویی به دردتون میخوره. داستانها به شما اجازه میدن با دیگران ارتباط بهتری بگیرید.
پس با دقت به این خلاصه کتاب گوش کنید.
برای شروع باید بدونید که داستان گفتن چند تا قانون داره که باید بیچون و چرا رعایت کنید.
اول اینکه داستان شما نباید فقط مجموعهای از اتفاقات جالب و عجیب باشه – داستانی خوبه که توش تغییر اتفاق بیافته. یعنی یک آدم یا حتی یک شی در طول داستان دچار تحول بشه. مثلا شما داستان رو به عنوان یک آدم افسرده شروع میکنید و در انتهای داستان، تونستید ورق رو برگردوندید و تبدیل به یک آدم پرانرژی و فعال بشید. البته لازم نیست نگران باشید. قرار نیست داستان شما حتماً درباره تحولات بزرگ زندگیتون باشه. حتی وجود یک تغییر کوچیک توی داستان هم برای جذاب شدنش کافیه. مهم وجود داشتن این تغییر در طول داستانه. به بدترین فیلمهایی که تا حالا دیدید فکر کنید – حتی در طول این فیلمها هم شخصیتهای داستان تغییر میکنن.
وقتی توی داستان شما تغییری اتفاق نمیافته، در واقع دارید یک حکایت تعریف میکنید. مثلاً حکایت یک سفر، مهمونی یا ماجرای جالبی که با دوستای خودتون داشتید. مشکل این حکایتها اینه که تکبعدی هستن. هدف حکایت صرفاً بازگو کردن لحظات خوشی، ناراحتی، ترسناک و خندهدار زندگی شماست. لحظاتی که شاید واقعاً منحصربفرد و جذاب باشن، اما باز هم تاثیر معناداری روی شخصیت و زندگیتون نگذاشتن.
وقتی تغییری توی داستان شما اتفاق نمیافته، ارتباط عمیقی هم بین شما و شنونده شکل نمیگیره و هیچ تاثیر ماندگاری روش نمیگذارید. پس اگر میخواید داستانهای شما تاثیرگذار باشن و نگاه آدمها رو عوض کنن، این تغییرها حیاتی هستن. نکته دوم اینه که قهرمان داستانهای شما همیشه باید خودتون باشید. آدمها دوست دارن درباره اتفاقی که برای شما افتاده بشنون، نه اتفاقی که برای بهترین دوست شما افتاده. چرا؟
یک دلیل مهم برای اینکار وجود داره: وقتی ما داستان کسی رو میشنویم که همین الان روبروی ما نشسته، حس میکنیم این آدم دل و جرات داره، واقعیه و آسیبپذیره. و این باعث میشه به این آدم احساس نزدیکی بیشتری کنیم. شاید خود شما هم این موضوع رو حس کرده باشید. تعریف کردن داستانی که برای یکی دیگه اتفاق افتاده راحته. اما اینکه از خودت داستان تعریف کنی، دل و جرات میخواد. چون داری خودت رو در معرض قضاوت بقیه قرار میدی. و دقیقاً همین هست که به داستان تو اعتبار و جذابیت میده.
البته اینجوری هم نیست که نتونید داستان آدمهای دیگه رو تعریف کنید. فقط باید این داستانها رو از زاویه دید خودتون بگید. نویسنده کتاب یعنی متیو دیکز اینجا یک داستانی رو تعریف میکنه. میگه یک سازمانی به اسم «صدای امید» ازش درخواست کرده بود کلاس داستانگویی بذاره و به بچههای کسایی که بازمانده هولوکاست بودن ، یاد بده که داستان والدین خودشون رو تعریف کنن. چیز مهمی که دیکز به این آدمها یاد میده اینه که داستان رو بر اساس زندگی خودشون تعریف کنن و توی دل این داستان، به گذشته هم سفر کنن تا درباره تجارب والدینشون بگن. با اینکار داستانهای اونا دیگه فقط درس تاریخ نبودن، بلکه درباره تاثیری بودن که تجربههای پدر و مادرهاشون رو اونها گذشته.
نکته مهم دیگه اینه که داستان شما باید توی «تست شام» قبول بشه.
تست شام چیه؟ این تست خیلی ساده است. از خودتون میپرسید که «آیا این از اون داستانهایی هست که سر میز شام برای دوستم تعریف کنم؟» اگر نه، پس احتمالاً داستان خوبی نباشه.
البته فقط بحث خود داستان نیست. نحوه روایت داستان هم مهمه. مهم نیست که این داستان رو برای کی تعریف میکنید. حتی اگر برای هزاران نفر هم دارید داستان میگید، نحوه اجرای این داستان باید دقیقاً مثل وقتی باشه که دارید برای یک دوست سر میز شام داستان رو میگید. به داستانگوهایی فکر کنید که وقتی در مقابل جمعیت هستن، مدام سعی میکنن با حرکات عجیب و غریب دست خودشون روی نکتههای داستان تاکید کنن. آیا اگر قرار باشه این آدم سر میز شام این داستان رو تعریف کنه، بازم اینجوری دستهای خودش رو تکون میده؟ احتمالاً نه. ما قرار نیست یک نمایش تکنفره اجرا کنیم، فقط داریم یک داستان تعریف میکنیم. پس بهتره خودمون رو کنترل کنیم.
یکی دیگه از مشکلات آدمها موقع داستان گفتن، استفاده از کلمات و جملات شاعرانه است. بعضی از ما برای تزئین کردن داستانهای خودمون از بازیهای ادبی استفاده میکنیم. کسی رو فرض کنید که وقتی میخواد یک باغ رو توصیف کنه، به ما میگه «رزهای سرخ در میان باغ سبز درخشان، در حال خودنمایی بودن.» حالا فرض کنید همین جمله رو سر میز شام بشنوید. چه حسی بهتون دست میده؟ چند بار حاضرید با همچین آدمی سر یک میز باشید؟ بیشتر از یکبار؟ پس یادتون باشه، شما شعر نمیگید، دارید داستان تعریف میکنید.
همین موضوع درباره شروع داستان با یک دیالوگ هم صادقه. بعضی از ما داستان خودمون رو با جملۀ یکی از شخصیتها شروع میکنیم. فرض کنید رفتید روی یک صحنه و اولین جملهای که میگید اینه «بابا، لطفاً نرو توی اتاق من... این جمله رو بارها به بابای خودم گفتم.» یا میگید «بوم» که یعنی داستان شما با یک انفجار شروع شده. حالا به نظرتون اگر به صورت ناگهانی سر میز شام همچین چیزی بگید، بقیه راجع به شما چی فکر میکنن؟ حاضر میشن با توجه به اختلالات روانی مشهود شما، آیا حاضر میشن دوباره دعوتتون کنن؟ پس نباید با همچین چیزهایی داستان رو شروع کرد.
این اشتباهی هست که خیلی از داستانگوها مرتکبش میشن. یعنی وقتی مشغول نوشتن هستن یا میخوان روی صحنه اجرا کنن، پیش خودشون میگن که همچین شروعی میتونه خیلی جذاب باشه. اما واقعا بهتره اول داستان خودتون و شخصیتهاش رو معرفی کنید.
حالا چرا داستانگوها این اشتباهات رو مرتکب میشن؟ چون فکر میکنن که مخاطب انتظار داره یک اجرای خوب از اونها ببینه، نه اینکه صرفاً یک داستان بشنوه. اما این موضوع خیلی با واقعیت فاصله داره. درست که مخاطب ناخودآگاه میدونه که شما از قبل برای این داستان برنامهریزی کردید. اما دوست داره حس کنه که این داستان همون لحظه به ذهن شما خطور کرده و براش تمرین نکردید. به بیان دیگه، مخاطب میخواد حس کنه حرفهای شما از دل برمیاد و برای همین به دل میشینه. و وقتی که شما با موقعیت خودتون مثل یک صحنه تئاتر یا یک محفل ادبی برخورد میکنید، این توهم نابود میشه و ارتباط شما با مخاطب از بین میره.
خب حالا میخوایم بزرگترین راز داستانگویی رو بهتون بگیم. یک حقیقت عجیب اما اساسی که باید بدونیدش.
این راز بزرگ چیه؟ اینکه قلب تپنده هر داستان خوبی، یک لحظه 5 ثانیهایه و تمام هدف شما اینه که این لحظه رو به شفافترین و زیباترین شکل ممکن به نمایش بگذارید.
ما داریم درباره کدوم 5 ثانیه صحبت میکنیم؟ مشخصاً اون 5 ثانیهای از داستان که توش یک تغییر دائمی اتفاق میافته. شاید توی این 5 ثانیه شما عشق زندگی خودتون رو پیدا کرده باشید – یا شاید اون 5 ثانیهای باشه که فهمیدید دیگه عاشق یک آدم نیستید. شاید این 5 ثانیه، اون لحظهای باشه که نگاهتون به زندگی عوض شده یا یاس و ناامیدی شما رو فرا گرفته. این لحظات کوچیک اما قدرتمند هستن که پایه و اساس داستانهای بینظیر رو شکل میدن. حالا اگر شک دارید، بگذارید یک داستان از خود آقای دیکز بشنویم. داستانی که تا به امروز، تونسته اشک خیلیها رو در بیاره.
دیکز توی نوجوونی یک تصادف وحشتناک میکنه. تصادفی که باعث میشه نیمتنۀ بالای بدنش از شیشه ماشین به بیرون پرت بشه و در نتیجه پاهاش اصابت وحشتناکی به داشبورد ماشین بکنن. این تصادف اونقدر بد بوده که وقتی دیکز رو از ماشین بیرون میکشن، علائم حیاتی نداشته و امدادگرها همون جا وسط جاده احیاش میکنن. حالا به نظرتون این تجربه نزدیک به مرگ اونقدر ارزش داره که به عنوان 5 ثانیه کلیدی داستان خودمون ازش استفاده کنیم؟ نه، اگر یکم صبر داشته باشید به این 5 ثانیه هم میرسیم.
اون شب یکی از سختترین شبهای زندگی دیکز بوده. اما نه فقط به خاطر وضعیت جسمانی داغونش. چیزی که باعث میشه دیکز به شدت احساس تنهایی و ترس بکنه، اینه که پدر و مادرش برای ملاقاتش به بیمارستان نمیان. به جاش میرن به ماشینشون سر میزنن که ببینن اوضاعش چطوره. دیکز نمیدونسته که چه احساسی باید داشته باشه... و دقیقاً همینجاست که اون 5 ثانیه اتفاق میافته – وقتی که پرستار داره دیکز رو با ویلچر به سمت اتاق عمل میبره، ناگهان صدای فریادهایی رو میشنوه. صدای فریاد دوستاش که بهش میگن کم نیاره.
چند لحظه سکوت برای تاثیرگذاری بیشتر
واقعا چرا قدرت این لحظه برای شنونده، بیشتر از لحظهای هست که دیکز داشته با مرگ دست و پنجه نرم میکرده؟
ساده است: این یک لحظه تحول توی زندگی دیکز هست که هر کسی میتونه باهاش همذاتپنداری کنه. اکثر ما هیچوقت نمیفهمیم که یک تجربه نزدیک به مرگ چه حسی داره. اما احساس تنهایی، نادیده گرفتن شدن و البته قدرت دوستی رو خیلی خوب میشناسیم. همه ما این احساسات رو تجربه کردیم و در نتیجه بیشترین ارتباط رو با این لحظات میگیریم. دیکز میگه وقتی آدمها بعدا در مورد این داستان باهاش صحبت میکنن، کمتر کسی هست که درباره تصادف حرفی بزنه – تمام چیزی که به خاطر آدمها مونده، اون حس تنهایی و تغییر ناگهی اون به حس دوست داشته شدنه. خود کتاب به ما اینجوری میگه: «درگیر لحظات بزرگ، شرایط باورنکردنی یا جزئیات خندهدار نشید. دنبال لحظاتی باشید که روی قلب شما اثر گذاشتن.»
زمانی که ما اون 5 ثانیه مهم داستان خودمون رو کشف کردیم
این رو هم فهمیدیم که داستانمون قراره چجوری به پایان برسه.چون این لحظه نه تنها قلب تپنده داستان ماست، بلکه نقطه اوج و هدف داستان ما هم محسوب میشه. پس لازمه که تا جای ممکن در لحظات پایانی داستان ما اتفاق بیافته.
اما هنوز نمیتونیم نفس راحت بکشیم، چون باید با یکی از سختترین چالشهای داستانگویی روبرو بشیم. باید تصمیم بگیریم که داستان خودمون رو چطوری شروع کنیم. برای اینکه بتونید یک آغاز مناسب پیدا کنید، لازمه نگاهی به گذشته خودتون بندازید و یک لحظه رو پیدا کنید که وضعیت شما قبل از تغییر رو به بهترین شکل نشون بده. این لزوماً کار آسونی نیست. چون ممکنه خیلی از لحظات اینجوری پیدا کنیم. مثلاً اگر بخوایم داستان رو با افسردگی خودمون شروع کنیم، احتمالاً میتونیم خیلی لحظات مختلف رو پیدا کنیم که نشوندهنده این افسردگی هستن و لازمه از بین اونها یکی رو انتخاب کنیم.
حالا چطور میشه یک انتخاب درست داشت؟
اول اینکه باید حواستون به پایان داستان باشه. به این فکر کنید که توی اون 5 ثانیه چه اتفاقی میافتهو از خودتون بپرسید: نقطۀ مقابل این لحظۀ آگاهی، الهام یا تحول چیه؟ به زبون ساده، ابتدای داستان شما باید در تضاد کامل با پایان اون باشه. این تضاد خیلی مهمه. چون باعث میشه یک قوس داستانی رضایتبخش توی روایت شما ایجاد بشه و مسیر تغییر به بهترین شکل توی داستان پررنگ بشه.
برای اینکه موضوع رو بفهمید، یک فیلم کمدی عاشقانه رو تصویر کنید. در صحنه اول این فیلم، ما یک زن جوون رو میبینیم که در بدترین شرایط زندگی خودش هست: کار خودش توی بانک رو از دست داده، نامزدش که توی همون بانک کار میکنه، بهش خیانت کرده و بدتر از همه اینکه طرف دیگه خیانت، بهترین دوستش بوده. حالا یک سوال: به نظرتون پایان این داستان چه شکلیه؟ همین صحنه کافیه تا ما بتونیم پایان داستان رو با دقت بالایی حدس بزنیم: احتمالاً قهرمان ما عاشق آدم جدیدی میشه. آدمی که در تضاد کامل با شخصیت خشک نامزد قبلیشه. مثلاً این آدم میتونه یک هنرمند باشه. یک کار جدید پیدا میکنه، کاری که در تضاد با محیط خشک بانکه. مثلا ممکنه یک مغازه پخت شیرینی باز کنه. یک دوست جدید هم پیدا میکنه. کسی که زمین تا آسمون با دوست خیانتکار قبلیاش فرق میکنه و تبدیل میشه به بهترین دوستش.
میبینید، برای اینکه بفهمیم یک فیلم چجوری تموم میشه، کافیه یک ربع اول فیلم رو تماشا کنیم و از خودمون بپرسیم که نقطه مقابل این شرایط چیه. با اینکار احتمالاً یک حدس دقیق در مورد پایان فیلم پیدا میکنیم. داستان شما هم باید از همین فرمول تبعیت کنه. باز اگر بخوایم از خود کتاب نقل قول کنیم: «یک هواپیما بلند میشه، در آسمون پرواز میکنه و در جای جدیدی فرود میاد. داستان شما هم باید همین روند رو طی کنه.»
وقتی یک داستان خوب میگید، در واقع دارید مخاطب رو با خودتون به یک سفر میبرید. این سفر به کجاست؟
به اون زمان و مکانی که داستان شما در اون اتفاق میافته. شما دنبال این هستید که شنونده رو کامل درگیر کنید. جوری که حس کنه واقعا اونجاست و خودش داره اتفاقهای داستان رو تجربه میکنه. شنونده باید چیزی رو ببینه که شما میدیدید، صدایی رو بشنونه که شما میشنیدید و حسی رو داشته باشه که شما اون موقع داشتید.
حالا اگر فکر میکنید این خیلی کار سختیه، باید بهتون بگم که نیازی به نگرانی نیست. چون یک سری باید و نباید ساده وجود داره که بهتون کمک میکنه به این هدف برسید و یک تجربه درگیرکننده و همهجانبه برای مخاطب خودتون رقم بزنید. یک راه برای اینکه مخاطب رو بیشتر با خودتون همراه کنید، استفاده از افعال زمان حاله. شما میتونید اینجوری داستان رو تعریف کنید که «سال گذشته سوار قطار شده بودم که...» اما یک راه دیگه هم وجود داره. اینکه بگید «من سوار قطار هستم و لرزش حرکت قطار رو توی بدن خودم حس میکنم»
استفاده از زمان حال توی داستان به شنونده حس نزدیک بودن و واقعی بودن داستان رو میده. انگار که همین الان با شما سوار قطار شده و داره بهتون نگاه میکنه. پس طبیعی هست که تکتک لحظات داستان تاثیر عمیقتری روش بذارن. با همین تکنیک ساده میشه راحت مخاطب رو غرق داستان کرد. اما باید حواسمون باشه. چون یک سری اشتباهات ما هستن که دقیقاً عکس این تکنیک عمل میکنن و باعث میشن مخاطب نتونه با داستان ما ارتباط خوبی بگیره.
یکی از بدترین کارها اینه که توی داستان خودمون وقفه ایجاد کنیم تا یک سوال از مخاطب بپرسیم. فرض کنید که یکی داره براتون لحظه روبرو شدن خودش با یک ببر وحشی رو تعریف میکنه. بعد ناگهان مکث میکنه و ازتون میپرسه: «به نظرت توی این لحظه چیکار کردم؟» تموم شد و رفت. همین سوال ساده کافیه تا ذهن شما از دنیای داستان بیرون بیاد. دیگه توی جنگل و در مقابل یک ببر نیستید، برگشتید به واقعیت و دارید به سوال مسخرۀ این آدم فکر میکنید.
اشتباه دیگهای که هیچوقت نباید از شما سر بزنه، مخاطب قرار دادن آدمهاست. یعنی هیچوقت داستان خودتون رو با جملهای مثل «خانمها و آقایان، چه داستانی میخوام براتون بگم» شروع نکنید. چون همین جمله ساده میتونه کافیه تا شانس غرق شدن شنونده توی داستان از بین بره. چون آگاه میشه که یک داستانگو جلوی روی ایستاده، داره براش یک داستان تعریف میکنه و شنوندههای دیگهای هم کنارش هستن. با رعایت همین 3 نکته میتونید داستانهای واقعاً بهتری تعریف کنید. کافیه مستقیم شنونده رو مخاطب قرار ندید، ازش سوالی نپرسید و داستان خودتون رو با افعال زمان حال تعریف کنید.
یک داستانگو باید به کلماتی که انتخاب میکنه هم دقت کنه. چرا؟ چون اگر حواسش نباشه، ممکنه به اعتبار خودش لطمه وارد کنه.
مهم نیست کجا و برای کی داستان میگید، همیشه باید حواستون به چیزی که میگید باشه. چون مخاطب شما رو بر اساس همین کلمات قضاوت میکنه. پس بهتره که از کلمات رکیک، حرفهای سخیف، انتقاد از آدمها و به تصویر کشیدن صحنههای حال به هم زن و نامناسب خودداری کنید. مثلاً توی داستانی که قبلتر تعریف کردیم، یک اتفاق ناگوار برای نویسنده کتاب افتاد. اینجا کاری نداشت که از جزئیات این صحنه دلخراش بگیم. مثلاً درباره خونی بگیم که همهجا رو گرفته بود. اما بهتره که از این موارد خودداری کنیم.
حالا چرا این موضوع اهمیت داره؟ وقتی داستان شما بدون کلمات زشت و صحنههای نامناسب باشه، جمعیت بیشتری با این داستان ارتباط میگیرن. یکی از دلایل موفقیت نویسنده این کتاب یعنی آقای دیکز، اینه که یک پادکست محبوب ازش دعوت کرده تا داستانهای خودش رو برای مخاطبهای این پادکست تعریف کنه. اما اگر قرار بود این داستانها شامل کلمات رکیک و صحنههای نامناسب باشن، احتمالاً اینکه همچین فرصتی گیر دیکز بیاد، خیلی خیلی کمتر میشد.
وقتی شما آدم بددهنی باشید یا هر چیزی رو به تصویر بکشید، کمکم شهرت بدی پیدا میکنید و هیچوقت شانس این رو بدست نمیارید که توی جاهای رسمیتر و برای آدمهای زیاد صحبت کنید. اینجا ممکنه بعضیها شک کنن. مثلاً بگن که جزئیات همیشه باعث جذابیت بیشتر داستان میشه و چرا ما باید جزئیات ناخوشایند رو مخفی کنیم. یا استدلال کنن که بیان نکردن این جزئیات ناخوشیاند یک نوع دورویی و عدم صداقته. شاید از نظر بعضی از مخاطبهای شما این حرف درست باشه و مشکلی هم نداشته باشن. اما خیلی از مخاطبهای شما هم هستن که نه تنها این جزئیات براشون جذاب نیست، بلکه حالشون رو هم به هم میزنه. پس حواس خودتون رو جمع کنید. ممکنه چیزی که از نظر شما صداقت و تعهد شما به داستان باشه، از نظر ببینده یک حرف ناشایست و وقیح باشه. یکم خودداری شما میتونه تاثیر زیادی روی کیفیت داستانهاتون بگذاره.
یک نکته بامزه دیگه هم که کتاب مطرح میکنه، اشاره نکردن به افراد مشهوره. دیکز میگه که یکبار داشته توی یک سالن برای جمعیت داستانی میگفته و برای توصیف دوستدختر قدیمی خودش میگه شبیه فلان بازیگر بود. وقتی به جمعیت دقت میکنه، میبینه که نصف آدمها دارن سر تکون میدن. اما چهره نصف دیگه اونها نشون میده که گیج شدن چون این بازیگر رو نمیشناسن. از اینجا به بعد بود که دیکز تصمیم گرفت دیگه هیچوقت برای توصیف شخصیتهای داستانهاش، به شخصیتهای معروف اشاره نکنه. ما این کار رو میکنیم چون تنبل هستیم و حاضر نیستیم وقت بگذاریم تا راه بهتری برای توصیف چهره شخصیتهای داستان خودمون پیدا کنیم.
همونطور که دیدید، داستان گفتن یک سری فوت و فن داره که چند تا از اونها رو با هم یاد گرفتیم.
اینکه داستان شما باید درباره یک تغییر معنادار باشه، این داستان رو به صورت نمایشی و با حرفهای شاعرانه اجرا نکنید، از افعال زمان حال استفاده کنید و از کلمات و جزئیات نامناسب دوری کنید. کافیه همین نکات ساده رو توی داستانهای خودتون پیاده کنید، تا صدبرابر جذابتر و موثرتر بشن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب فکر میکردم فقط من اینجوری هستم : نوشته: برنی براون
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب تسلط بر چرخه بازار : نوشته: هاوارد مارکس
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب علم بد : نوشته: بن گلدِیکر