یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب بازیها : نوشته: اریک بِرن
معرفی و خلاصه کتاب بازیها : نوشته: اریک بِرن
دکتر اریک برن، روانشناسِ مشهوریه که توی این کتاب ما رو به دنیای شگفتانگیز و عجیبوغریبِ بازیهای روانشناسی میبره، جایی که بازیگرا ناخواسته همدیگه رو اغوا میکنن تا رفتارهای خودمخرب و نامطلوب از خودشون بروز بدن. اریک برن سازوکارِ پنهانی که پشتِ این بازیها وجود داره رو تشریح میکنه و راهِ پرهیز از اونا و رسیدن به صمیمیتِ حقیقی رو به ما نشون میده. ما همه توی زندگی بازیگریم، هرچند خودمون به این امر واقف نباشیم. توی این کتاب، از تمامِ بازیهایی که آدما میکنن سردرمیارید.
خلاصه متنی رایگان کتاب بازیها
هر انسانی سه تا منِ درونی داره: والدِ درون، بالغِ درون و کودکِ درون
شاید شما هم تا حالا توجه کرده باشین که پشتِ تمامِ رفتارهای جورواجورِ انسانها، الگوهای رفتاریِ ثابتی وجود داره که مدام تکرار میشن. نویسندهی این کتاب از اوناییه که به خوبی متوجهِ این قضیه شده.
ایشون بعد از مشاهدهی هزاران بیمار و مُراجع، به این نتیجه رسید که ما آدما سه تا منِ درونی داریم که وقتی با هم ارتباطِ متقابل برقرار میکنیم، بر اساسِ یکی از این سه حالت رفتار میکنیم: منِ والد، منِ کودک و منِ بالغ. این سه «من»، تمامِ احساسات، افکار و رفتارهای ما رو تحتِ کنترل دارن و به مرورِ زمان توی زندگیِ ما شکل گرفتن. اینکه در هر موقعیت بر اساسِ کدوم حالتِ من رفتار کنید بستگی داره به گذشتهی شما و همینطور به زمانِ حال.
برای مثال، هر بچهای از والدین یا اولیاءِ خودش تقلید میکنه تا وقتی که بزرگ بشه. و این همونجاییه که منِ والد شکل میگیره. فرض کنیم شما یه کارِ اشتباه انجام دادین و مامانتون از دستتون عصبانی شده، و عصبانیتِ خودشو با داد زدن نشون میده. شما هم توی بزرگسالی، ممکنه ناخودآگاه همین رفتارو در پیش بگیرید، و وقتی بچهتون خطایی کرد، صداتونو بالا ببرید. البته منِ والد الزاماً یه شخصیتِ منفی نیست. بلکه صرفاً تقلیدیه از والد یا والدینِ خودتون.
منِ بعدی منِ بالغه، که منبعِ تفکرِ عقلانیِ ماست. این حالت از من زمانی شکل میگیره که ما یاد میگیریم به تجربههای دورانِ کودکیمون خوب فکر کنیم، و بهمون این فرصت رو میده تا بر اساسِ شرایطِ واقعی تصمیم بگیریم. کارِ این من، پردازشِ اطلاعات و حل و فصلِ مشکلات با استفاده از تفکرِ منطقی و گزارههای قاطعانهست. مثلاً وقتی سروکلهش پیدا میشه که توی سینما نشسته باشید و به یه نفر که داره پفک میخوره بگین اینقدر بیخِ گوشتون خرچ خرچ نکنه. یا زمانی که یه دستگاهِ خرابو بررسی میکنید تا ببینید کجاش باید تعمیر بشه.
و اما آخرین حالتِ من یعنی کودکِ درون: این من همون طفلِ بیغلوغشیه که همهی ما یه زمانی بودیم. کودکِ درون منشأِ احساسات، خلاقیت و صمیمیتِ آدماست. منتها به مرورِ زمان ممکنه کودکِ درونِ ما پشتِ حالتهای والد و بالغ مخفی بشه. البته ما میتونیم کودکِ درونمون رو از دستِ این دوتا منِ دیگه آزاد کنیم و به طبیعتِ اولیهمون، یعنی همون کودکِ بیشیلهپیلهای که بودیم برگردیم.یکی از مواقعی که ما معمولاً بر حسبِ کودکِ درونمون رفتار میکنیم هنگامِ رابطهی جنسیه. عملِ جنسی چیزیه که نه از والدین یادش گرفتیم و نه جایی آموزش دیدیم.
بازیها کنش و واکنشهای قابلِ پیشبینی هستن که بینِ منهای سهگانهی آدما اتفاق میفتن
پس تا اینجا فهمیدیم که آدما سه تا من یا شخصیتِ درونی دارن. خب، راستش، شناختِ این سه منِ درونی اساسِ شناختِ بازیهاییه که آدما انجام میدن.هروقت با شخصی ارتباط میگیرید، یکی از حالتهای من رو بروز میدید. مثلاً شاید منِ والدتون فعال باشه و مخاطبتون هم با منِ کودکش واکنش نشون بده. یا ممکنه هردوتون با منِ بالغتون با هم ارتباط برقرار کنید.
بعضی وقتا تشخیصش آسونه. مثلاً وقتی که شریکِ زندگیتونو به خاطرِ نشستنِ ظرفها سرزنش میکنید، رابطهی والد و کودک رو شکل دادید. یا وقتی که دارید برنامهی یه مسافرت رو با دوستتون میچینید، رابطهتون بالغ-بالغه. توی هر دو مورد، هم حالتِ من و هم هدف مشخصه. اما بعضی وقتا ظاهراً دارید با یه منِ خاص رفتار میکنید، اما در واقع یه منِ دیگهتون فعاله. و چیزی که علی الظاهر هدفِ شماست در واقع به هیچ عنوان هدفتون نیست.وقتی این اتفاق افتاد، شما واردِ بازی شدید.
مردی رو تصور کنید که با یه زن داره لاس میزنه. آخرِ سر، بهش میگه: دوست دارم آرشیوِ بزرگِ موسیقیمو بهت نشون بدم. زن در جوابش میگه: من عاشقِ آرشیوِ موسیقیام. با اینکه به نظر میرسه دوتا بالغ دارن با هم صحبت میکنن، اما در واقع دوتا کودکن که دارن از لاسِ بیشیلهپیلهای که میزنن لذت میبرن. و البته بازدید از کلکسیونِ موسیقی هم هدفِ ظاهریه و سرپوشیه برای هدفِ واقعی؛ یعنی رابطهی جنسی.
توی این مثال، مرد و زن هردوتاشون میدونن که چه بازییی دارن میکنن. اما همیشه اینطوری نیست. خیلی از بازیا ناخودآگاه انجام میشن، یعنی بازیگرا خودشونم نمیدونن چه بازییی دارن میکنن و چرا توی این بازیان.برای همین، فقط در صورتی که بازیها رو بشناسید میتونید از بازیهایی که عقب نگهتون داشتن خارج بشید. در ادامه با ما باشید تا دربارهی بازیهایی که خودتون بازیگرش هستید بیشتر بدونید.
بعضی از بازیها مادام العمر هستن
وقتی کلمهی «بازی» رو میشنوید، احتمالاً یادِ بازیهای چند دقیقهای و چند ساعتی میفتین، مثلِ فوتبال یا یه دست کال آف دیوتی. اما بازیهایی هستن که خیلی طولانیتر از این حرفا هستن، و در حدِ مرگ جدی هستن.مثلاً بازیِ الکلیها رو در نظر بگیرید. اگه دقت کنید، رفتارِ شخصِ الکلی در حقیقت یه بازیِ پیچیدهست که انگیزههای پنهون و اهدافِ مشخصی داره.
وقتی یه آدمِ الکلی کمک میخواد، شبیهِ یه بالغِ عاقل به نظر میاد. اما در اصل داره با این کار بقیهی بازیگرای بازی، از جمله بچههاش و همسرشو، به مبارزه میطلبه تا اگه میتونن جلوی میخوارگیشو بگیرن. این دقیقاً رفتارِ یه کودکِ تخسه. و با اینکه بقیهی بازیگرا ظاهراً در نقشِ آدمای بالغ ظاهر میشن و سعی میکنن شخصِ الکلی رو با استدلال قانع کنن، در واقع نقشِ والدی رو ایفا میکنن که داره بچهشو سرزنش میکنه.
اینجاست که اون آدمِ الکلی به خواستهی خودش میرسه، یعنی عصبانی کردنِ دیگران. چون باعث میشه هم حسِ ترحمِ بیشتری نسبت به خودش پیدا کنه هم نفرتش از خودش بیشتر بشه و هر دوتای اینا سبب میشن بیشتر عیش و نوش کنه.بازیِ دیگه ای که میتونید توی کلِ زندگیتون دربیارید اسمش هست: «گیرت آوردم بیهمهچیز!»
بازیگرِ اصلیِ این بازی معمولاً یه خشمِ ابرازنشده در گذشته داشته که آمادهی انفجاره. برای اینکه نیاز به ابرازِ خشمش رو ارضا کنه، از هر موقعیتی استفاده میکنه و کوچکترین ناعدالتیها رو دستاویزِ عصبانیتِ خودش قرار میده.
مثلاً اگه احساس کنه فروشنده چیزی رو بهش گرون فروخته، از کوره درمیره، اما در پشتِ این ظاهرِ خشمگین، احساسِ خرسندی میکنه. چون فرصت پیدا کرده تا خشمشو سرِ یکی خالی کنه. برای همین با کمالِ میل سرِ فروشندهی بیچاره کلی دادوبیداد میکنه و به خاطرِ این اشتباه المشنگهای راه میندازه که نگو.فروشنده هم ممکنه واردِ این بازی بشه و مثلِ یه بچهی شر عمل کنه که همیشه سرِ بزنگاه مچشو میگیرن. و این رو تأییدی میگیره بر قربانی دونستنِ خودش، و از این راه بدبخت بودنِ خودش رو توجیه میکنه.
زن و شوهر اکثرِ اوقات با هم در حالِ بازیکردن
ازدواج، حتی محکمترین روابط رو خیلی وقتا به تباهی میکشونه، به خصوص وقتی دورانِ خوشِ نامزدی تموم بشه. زن و شوهر مجبورن تا میتونن با هم سازش کنن، و در عینِ حال راهی برای برآورده کردنِ نیازهای متعارضشون پیدا کنن.
پس تعجبی نداره که واردِ بازی بشن.یکی از بازیهای زنوشوهرا اسمش «صحنِ دادگاه»ه. توی این بازی، زن و شوهر سراغِ مشاور و روانشناس میرن تا مشکلشون رو حل کنه. یا لااقل خودشون اینطور فکر میکنن.
در ظاهر، این طور به نظر میاد که زن و شوهر و مشاور همگی منِ بالغشون روی کاره، و دنبالِ راهی برای حلِ مشکلاتشون میگرده. اما واقعِ امر اینه که زن و شوهر یکیشون نقشِ کودک رو ایفا میکنه و از همسرش پیشِ مشاور شکایت میکنه. اینجا مشاور هم توی نقشِ والد واردِ عمل میشه و رفتارِ همسر رو قضاوت میکنه و اونو اشتباه میدونه.
این کار به مشاور این امکان رو میده تا خودش رو به لحاظِ اخلاقی در موضعِ برتر قرار بده، و باعث میشه زن یا شوهری که در نقشِ کودک ظاهر شده، والدی پیدا کنه که گلهوشکایتای این کودکو تأیید کنه.بازیِ دیگه ای که زن و شوهر در میارن اسمش «زنِ سردمزاج»ه.
توی این بازی، زن به لحاظِ جنسی شوهرشو تحریک میکنه، اما تمامِ پیشنهادای جنسیِ شوهرشو رد میکنه. مثلاً ممکنه خودشو به حالتِ نیمهعریون دربیاره، اما همینکه شوهرش میخواد حرکتی بزنه، متهمش میکنه به بیجنبه بودن و نگاهِ جنسی داشتن.
به نظرِ شما اینجا کدوم یکی از حالتای «من» روی کاره؟ اول، زنه خودشو به لحاظِ جنسی عَرضه میکنه، اما نه به عنوانِ یه آدمِ بالغ، بلکه به عنوانِ والد. و به شوهرش میگه: «اگه میخوای میتونی منو ببوسی.» شوهره که کودکِ درونش فعال شده، با اشتیاق میگه: «بله، با کمالِ میل!» اما تا میاد جلو، زنش اونو پس میزنه و در حالی که هنوز والدِ درونش فعاله میگه: «همینو میخواستی؟»
نتیجهش میشه زنی که مهرِ تأییدی پیدا میکنه بر سوگیریش نسبت به مردا (و میگه همهی مردا نگاهِ جنسی دارن)، و شوهری که هیچ رابطهی جنسییی با زنش نداره. باز اینجا هم با یه هدفِ پنهان مواجهیم: این مردا غالباً خودشونم دنبالِ رابطهی جنسی نیستن. برای همین، کسی رو انتخاب میکنن تا باهاشون نقشِ زنِ سردمزاجو بازی کنه.
دورهمیهای اجتماعی معمولاً مردمو به سمتِ بازیگری سوق میده
بعضی از بازیهای اجتماعی مثلِ لالبازی یا پانتومیم، کاملاً بیخطرن. اما بعضیای دیگهشون شیطنتآمیز و موذیانهان.یکی از این بازیا «دستوپاچلفتی» نام داره، که توی اون، شما یه نفرو مجبور میکنید ببخشدتون. کاراکترِ اصلیِ این بازی زمانی که خونهی یه نفر مهمونی دعوت میشه، خرابکاری میکنه و وانمود میکنه که عمدی نبوده. مثلاً ممکنه نوشیدنی رو روی فرش بریزه یا چاهِ توالتو بند بیاره.
در ظاهر اینطور به نظر میرسه که این شخصِ دستوپاچلفتی به خاطرِ گندی که زده، در نقشِ یک بالغ معذرتخواهی میکنه، و میزبان هم با بزرگواری عذرخواهیشو قبول میکنه. اما در واقع شخصِ به ظاهر دستوپاچلفتی داره سعی میکنه میزبانو کنترل کنه و با این کارش اونو مجبور میکنه تا در مقامِ والد، اسوهی شکیبایی و بخشش باشه. اینجوری، شخصِ دستوپاچلفتی میتونه همچنان مثلِ یه کودکِ بیمسئولیت رفتار کنه، چون میدونه که میزبان هم بالاجبار آستانهی بخششِش رو بالا میبره. حالا هرچی که میخواد بشه، بشه.
بازیِ دیگهای که توی مهمونی ها اتفاق میفته اسمش هست: «اینم پیشنهادِ خوبیه اما...»بازیگر مشکلی رو توی جمع مطرح میکنه. برای مثال، میگه: من بالاخره نفهمیدم چه ماشینی بخرم. جمعیت هم بهش پیشنهادهایی میدن. یکی میگه فلان مدل جون میده برای مسافتهای طولانی. یکی دیگه میگه فلان ماشینی که تازه اومده به قیمتِ بالاش میرزه و الی آخر. اما این پیشنهادها آب در هاون کوبیدنه، چون بازیگر برای ردِ تکتکشون دلیل میاره.
توی نگاهِ اول اینجور به نظر میاد که بازیگرِ اصلی و بقیهی جمع در مقامِ آدمهای بالغ دارن با هم گفتوگو میکنن و سعی دارن راهِ حلِ معقولی برای یه مشکلِ واقعی پیدا کنن. اما در واقع، اونایی که پیشنهاد میدن، نقشِ والد رو ایفا میکنن، و قصدشون کمک به کودکیه که دائم جواب میده: «هرچی بگی مهم نیست، تو نمیتونی کمکم کنی.» این کار به بازیگر کمک میکنه تا حسِ کودک بودن رو کماکان توی خودش حفظ کنه؛ کودکی که یه مشکلِ لاینحل داره.
روابطِ جنسی هم معمولاً به بازی منجر میشن
اما بعضی از این بازیا اونقدر به لحاظِ روانی پیچیده ان که در اصل هیچ ارتباطی به خوشگذرونی و رابطهی جنسی ندارن.یکی از این بازیهای چندلایه، اسمش تجاوزه، که توی اون، رابطهی جنسی به ابزاری برای انتقامگیری تبدیل میشه.
البته توجه داشته باشید که اینجا منظور نویسنده از تجاوز، چیزی نیست که در ذهن عموم وجود داره، اینجا تجاوز صرفا اسم یک نوع رابطه یا همون بازیای هست که در رابط جنسی بین زن و مرد شکل میگیره و زن یا مرد میتونه نقش متجاوز رو به خودش بگیره.
توی بازیِ تجاوز، کاراکترِ اصلی که معمولاً یک زنه، مرد رو به رابطهی جنسی تحریک میکنه، و بعد اونو متهم میکنه به تعرض و تجاوز. این مواجهه درظاهر بینِ آدمای بالغ صورت میگیره و کاراکترِ اصلی بابتِ این تعرض، درخواستِ غرامت میکنه و متهم، بابتِ اینکه زیادهروی کرده مدام عذرخواهی میکنه. اما در اصل، این کنش و واکنش بینِ دوتا کودک صورت گرفته: یکی فردِ متجاوز که توی دلش از اینکه به لحاظِ جنسی وسوسهانگیز بوده خوشحاله. و یکی هم کاراکترِ اصلی که تأییدیهای پیدا کرده بر پیشفرضهایی که درباره ی وحشیانه بودنِ رابطهی جنسی داشته.
با این حال، اساسِ این بازی احساسِ گناهه. کاراکترِ اصلی مسئولیتِ رابطهی جنسی رو متوجهِ شخصِ متجاوز میکنه. با این کار، از رابطهی جنسی بهرهمند شده بدونِ اینکه کوچیکترین احساسِ گناهی داشته باشه یا خودشو کالای جنسی فرض کنه.
یه بازیِ جنسیِ دیگه هست به اسمِ جاروجنجال
توی این بازی، بازیگرا تلاش میکنن تا فشارهای جنسیِ ناخوشایندشون رو از طریقِ دعوا و جاروجنجال تخلیه کنن. مثلاً ممکنه پدر و دختری به طورِ ناخواسته نسبت به هم تمایلِ جنسی پیدا کنن، به خصوص اگه پدره گیرِ یه زنِ سردمزاج افتاده باشه. برای از بین بردنِ این تمایلاتِ جنسی، یکی از بازیگرا شروع میکنه به جروبحث و بلافاصله کار به دعوا و مرافعه میکشه. چند لحظه بعد، یکی از بازیگرا طاقتش طاق میشه و از اتاق میزنه بیرون و درو محکم پشتِ سرش میبنده. این همون نتیجهی مطلوبیه که از این بازی انتظار میره. وقتی بازیگرا در نهایت توی دو تا اتاقِ مجزا قرار میگیرن، درواقع تأکید میکنن که قراره جدا از هم بخوابن، نه با هم.
افرادی که تمایل به قانونشکنی دارن، معمولاً دارن بازی میکنن
اگه دقت کرده باشید توی اکثرِ فیلمهای مشهورِ هالیوودی، با شخصیتهای شیاد یا دزد یا قاچاقچی طرفیم. از قرارِ معلوم، ما مجذوبِ آدمخلافا میشیم. اما تاحالا از خودتون پرسیدید چه انگیزهای آدما رو به این سبکِ زندگیِ خطرناک سوق میده؟یکی از این انگیزه ها علاقه به بازیِ دزد و پُلیس هست.
توی بازیِ دزد و پلیس، به نظر میاد که شخصِ خلافکار بر اساسِ منِ بالغش داره رفتار میکنه، چون میانبرهای مختلف رو برای رسیدن به ثروت سبکسنگین میکنه. اما در واقع، آرزوی داشتنِ یه زندگیِ مرفه سرپوشیه روی انگیزهی واقعی، یعنی دستگیر شدن!
خلافکارایی که به بازیِ دزد و پلیس مشغولن عملاً دوست دارن دستگیر بشن. چون این افراد خودشون رو بازنده میبینن و دستگیر شدن، دقیقاً مهرِ تأییدیه بر بازنده بودنشون. برای همینه که خیلی از خلافکارا درظاهر به صورتِ اتفاقی از خودشون سرنخ به جا میذارن یا بعد از انجامِ عملِ خلاف، با تکبر رفتار میکنن. چرا؟ تا پلیس بتونه راحت ردشونو بزنه و دستگیرشون کنه.
وقتی که محکوم شد و توی هلفدونی افتاد، ممکنه یه بازیِ جدیدو شروع کنه به اسمِ «میخوام بیام بیرون».توی این بازی، زندانیا وانمود میکنن که میخوان از زندان فرار کنن، اما در واقع، میخوان مدتِ بیشتری آب خنک بخورن. اونا میدونن که شانسِ فرار تقریباً صفره، و اینکه اگه در حینِ فرار دستگیر بشن، حبسشون تمدید میشه.
با این حال، دست به ریسکهای مسخرهای میزنن. چیزی که در ابتدا ظاهراً میلِ یه آدمِ بالغ برای آزادیه، در واقع تقلای یه کودکه که هیچ دوست نداره به دنیای غیرقابلِ پیشبینیِ بیرون از زندان بگرده. برای همین، زندانی درصددِ فرار برمیاد، دستگیر میشه و توی دلش خوشحاله از اینکه توی کنجِ امنِ زندون باقی میمونه.
رواندرمانی خودش یه میدونِ بازیه
بعد از اینکه با انواعِ بازیها آشنا شدید، ممکنه با خودتون بگید: پس اگه اینجوریه همهی آدما نیاز به یه رواندرمانگر دارن. اما متأسفانه خودِ حوزهی روانشناسی و رواندرمانگری هم پر از بازیهای عجیب و غریبه.یکی از این بازیا اسمش هست: «همین که هست خوبه». توی این بازی، رواندرمانگر و مُراجع با هم تلاش میکنن تا همه چیز همونطور که هست باقی بمونه.
مُراجع مشکلشو برای رواندرمانگر مطرح میکنه، مثلاً میگه بیکارم. بعد با هم میشینن درباره ی این مشکل گفتوگو میکنن. از ظاهرش برمیاد که دو تا آدمِ بالغ دارن دنبالِ یه راهِ حل معقول میگردن، اما در واقع، هیچکدوم از اونا نمیخوان هیچ چیزی تغییر کنه.چرا؟
چون هردوتاشون از ثابت موندنِ اوضاع نفعِ بیشتری میبرن. درمانگر تلاش میکنه مشتریشو برای خودش حفظ کنه و دائم مثلِ یه والدِ دلسوز رفتار میکنه. و مُراجع هم به نقشِ خودش در قالبِ یه کودکِ بیعرضه ادامه میده؛ اینجوری مجبور نیست با هیچ تغییرِ ترسناکی مواجه بشه.
درمانگرها هم بازیِ خودشونو دارن. اسمش هست: من فقط میخوام کمکت کنم.
این بازی مربوط میشه به «من»های مختلفی که توی رواندرمانگر وجود داره. بیمار یا مراجع مشکلشو بازگو میکنه و درمانگر یا مشاور بهش راهکار پیشنهاد میده. اینطور به نظر میاد که یه کودک داره از والدش درخواستِ کمک میکنه. اما توی بازیِ «من فقط میخوام کمکت کنم»، درمانگر راه حلی رو پیشنهاد میده که خودشم میدونه مؤثر نیست. وقتی مُراجع دوباره برمیگرده و میگه این راه حل جوابگو نبود، درمانگر توی دلِ خودش مُراجع رو به بیعرضگی محکوم میکنه. این باعث میشه خود-انگارهای که از خودش داره تقویت بشه. اون خودانگاره اینه که: من یه والدِ باعرضهام که توی دنیایی از کودکانِ بیعرضه دارم زندگی میکنم.تا اینجا فهمیدیم که خیلی از رفتارهای ما تحتِ تأثیرِ بازیهاییه که انجام میدیم. حالا ببینیم اگه این بازیها رو متوقف کنیم چه اتفاقی میفته.
زندگیِ بدونِ بازی فرصتیه برای روابطِ صمیمانهتر
سفری که به درونِ پیچیدگیهای ذهنِ انسان داشتیم یه چیزو روشن میکنه: بازیها اغلب زندگی رو به گند میکشن. پس چرا همچنان به این بازیها ادامه میدیم؟
اولاً ماها هیچوقت آگاهانه تصمیم نمیگیریم که یه بازی رو شروع کنیم. این بازیها طیِ مدتزمانِ طولانی شکل گرفتن؛ اکثرِ اونا مدتها قبل از تولدِ ما اختراع شدن. ما همینطور که بزرگ میشیم، یاد میگیریم که دست به این بازیا بزنیم، بدون اینکه خودمون متوجه باشیم. هر فرهنگی و حتی هر خونواده ای بازیهای مخصوصِ خودشو داره. این یعنی اینکه بینهایت بازیِ عجیب و غریب توی دنیا وجود داره.
دوماً، بازیها یه خاصیتِ مهم دارن: به آدما این امکانو میدن تا بدونِ اینکه به هم زیادی نزدیک بشن با هم تعامل داشته باشن. اکثرِ آدما از اینکه جلوی دیگران نقاب از چهرهی خودِ حقیقیشون بردارن احساسِ عذاب میکنن. بازیها به بازیگرا اجازه میده تا با خیالِ راحت اموراتِ روزمرهشون رو پیش ببرن و پشتِ نقشهای مختلف مخفی بشن و مجبور نباشن واقعاً به هم نزدیک بشن. این باعث میشه مردم توی اجتماع حضور داشته باشن بدونِ اینکه آسیبی ببینن.
با این حال، آسیبپذیری و نزدیکی چیزاییان که برای روابطِ حقیقی بینِ انسانها ضروریان. درسته که رابطهی حقیقی کارِ مشکلیه، اما اگه بخوایم بهش برسیم، باید دست از بازی کردن برداریم.
چطوری؟
اول از همه باید انواع و اقسامِ بازیهایی که مردم از خودشون درمیارن رو بشناسیم. و این لازمهش اینه که به منهای مختلفی که در درونمون هست آگاه باشیم و با دقت به رفتارمون با مردمِ دیگه توجه کنیم. بعد باید بازی رو به هم بزنیم، یعنی نقابهامون رو پایین بکشیم و به خودمون اجازه بدیم آسیبپذیر و بیدفاع باشیم، و نهایتِ تلاشمون رو بکنیم تا واقعیتِ دیگران رو هم از پشتِ نقابهاشون ببینیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب فرمول خدا : نوشته: میچیو کاکو
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب ترک آسان سیگار : نوشته: آلن کار
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب طرز فکر : نوشته: کارول دوِک