یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب ببخش آنچه را نمیتوانی فراموش کنی : نوشته: لیزا ترکورست
معرفی و خلاصه کتاب ببخش آنچه را نمیتوانی فراموش کنی : نوشته: لیزا ترکورست
کتابِ ببخش آنچه را نمیتوانی فراموش کنی راهنمای التیامِ زخمهای گذشتهست. توی این کتاب یاد میگیرید با خاطراتِ دردناکِ گذشتهتون کنار بیاید و زندگی رو دوباره زیبا ببینید و جلو برید. نویسنده با استفاده از تجربهی خودش که توی کودکی بهش تجاوز شده بود و توی زندگیِ زناشویی بهش خیانت کرده بودن، راههایی رو پیشنهاد میده تا بتونیم به وسیلهی بخشش، با خاطراتِ دردناکمون آشتی کنیم.
خلاصه متنی رایگان کتاب ببخش آنچه را نمیتوانی فراموش کنی
ببخش آنچه را نمیتوانی فراموش کنی (Forgiving What You Can’t Forget) نویسنده: لیزا ترکورست (Lysa Terkeurst)
این کتاب دربارهی چیه؟
کتابِ ببخش آنچه را نمیتوانی فراموش کنی راهنمای التیامِ زخمهای گذشتهست. توی این کتاب یاد میگیرید با خاطراتِ دردناکِ گذشتهتون کنار بیاید و زندگی رو دوباره زیبا ببینید و جلو برید. نویسنده با استفاده از تجربه ی خودش که توی کودکی بهش تجاوز شده بود و توی زندگیِ زناشویی بهش خیانت کرده بودن، راههایی رو پیشنهاد میده تا بتونیم به وسیلهی بخشش، با خاطراتِ دردناکمون آشتی کنیم.
توی این پادکست چیا میگیم؟
اگه دنبالِ کشفِ راههای بیضرر برای التیامِ دردهاتون میگردید، با ما همراه باشید.
لیزا ترکورست فکر میکرد درد و غصهش هیچ پایانی نداره. وقتی فهمید شوهرش بهش خیانت کرده، تمامِ عکسای دونفرهی خودشونو پاره کرد و تمامِ یادگاریهای این رابطه رو توی صندوقچه گذاشت و درشو بست. سعی کرد زندگیِ خودشو از هرچیزی که یادآورِ گذشته بود جدا کنه. چرا؟ چون راهِ دیگه ای بلد نبود.
اما هرقدر سعی میکرد خاطراتِ شوهرشو از ذهنش دور کنه، نمیتونست دردشو تسکین بده و این کار فقط شدیدترش میکرد. بالاخره به این نتیجه رسید که چنگزدن به آسیبی که دیده، و تعریفِ زندگیش بر اساسِ کاری که شوهرش باهاش کرده، فقط از التیامِ این زخم جلوگیری میکنه. باید راهی پیدا میکرد تا دردشو چاره کنه. باید دلشو دریا میکرد و میبخشید. این کار زندگیِ زناشوییشو نجات داد، و یادش داد که چطور دردهاشو التیام بده. خانمِ ترکورست برای کنار اومدن با خاطراتِ دردناک، «بخشش» رو پیشنهاد میده. بریم ببینیم دیدگاهها و راهکارهاش چیه.
همینجور که جلو میریم چندتا چیزِ دیگه رو هم یاد میگیرید:
- اینکه چرا پذیرشِ گذشته میتونه فرایندِ التیامبخشی رو سرعت بده.
- تجربههای دورانِ کودکی چه نقشی توی شکلدهی به نظامِ باورهای ما دارن. و؛
- چرا زمانِ مناسبِ بخشش هیچ وقت نمیرسه.
برای التیام، اول باید ببخشید
تاحالا شده دلتون جوری شکسته باشه که دیگه فکر کنید هیچوقت التیام پیدا نمیکنه؟ نویسندهی کتاب هم بعد از اینکه فهمید شوهرش، آرت، بهش خیانت کرده درست همین احساسو داشت. تا هفته ها و ماهها بعد از این اتفاق، روز و شب آرزو میکرد که ای کاش مثلِ بیماری که عملِ جراحی در پیش داره، بیهوشش میکردن. اینجوری دیگه مجبور نبود با دلِ شکستهش مدارا کنه و شوکی که به زندگیِ خودش و بچههاش وارد شده بود رو تحمل کنه.
با این حال، به مرورِ زمان، فهمید که چنگزدن به دردها و زخمهای زندگیش هیچ سودی به حالش نداره. برای اینکه از این ضربه کمر راست کنه، باید یاد میگرفت مردی رو که این بدی رو در حقش کرده بود ببخشه. وقتی نویسنده در اوجِ ناامیدی به سر میبرد، بخشش سختترین کاری بود که میتونست بکنه. به نظرِ اون، بخشش توی یک چنین شرایطی مثلِ جنگِ بیپایانی بود که با خودش قرار بود راه بندازه. اما بعد از مدتی، فهمید که خدا توی این کار کمکش میکنه.
توی انجیل نوشته: برای بخشیدنِ یکدیگر، مسیح لطفِ الهی را یارمان میکند. نویسنده این عبارتو اینجوری تفسیر کرد که بخشش کاری نیست که خودمون به تنهایی انجامش بدیم، بلکه نوعی همکاری با خداونده.از نظرِ ما آدما بخشش کارِ سختیه. وقتی بقیه به ما بدی میکنن، اولین واکنشِ ما دعا کردن برای اونا یا همدردیکردن با اونا نیست. خیلی وقتا آسیبی که دیدیم رو بهانه میکنیم تا متقابلاً به اونا آسیب بزنیم.
خدا هم میدونه که آدما به تنهایی نمیتونن بدیهای دیگران رو ببخشن. برای همین، راهی پیشِ پامون گذاشته تا بدونِ اتکا به خودمون، بتونیم ببخشیم. زمانی که خودمون خطایی میکنیم، تنها چیزی که میخوایم یه جفت پای قرضیه که باهاش فرار کنیم و قایم بشیم، و خدا اون پای فرار رو بهمون میده. خدا بدیهای ما رو میبخشه، بدیهایی که اگه خودمون بودیم هیچوقت از پسِ جبرانشون برنمیومدیم.
پس بخشش همیشه محدود به روابطِ بینِ انسانها نیست. اطاعت از دستورِ خداونده. وقتی دست از نفرین کردنِ کسایی که اذیتمون کردن برداریم و دیگه بدشون رو نخوایم، در واقع نهایتِ همکاری رو با خداوند انجام دادیم، و در عوض، خودمون هم از زنجیرهای کینه رها میشیم و جلو میریم. پس اگه شما هم احساس میکنید هیچ راهی برای نجات از بدبختی ندارید، دستای خدا رو بگیرید. همینکه کلمهی «بخشیدم» رو به زبون بیارید، توی مسیرِ التیام قدم میذارید.
اگه صبر کنید تا وقتِ مناسبِ بخشش فرابرسه، فقط التیامِ خودتون رو به تأخیر میندازید
نویسنده چند ماه بعد از ضربه ای که توی زندگیِ مشترکشون خورده بود، کارش به روانشناس و مشاور کشید. معلوم شد که اصلاً مراقبِ خودش نبوده. چند هفته بیخوابی، یه حلقهی تیره زیرِ چشماش نشونده بود. موهاش ژولیده و درهم بود و پر بود از شامپوهای خشک شده. یادش نمیومد آخرین بار کِی از اسپریِ ضدِ تعریق استفاده کرده بود.
وقتی روبروی مشاورش داشت صحبت میکرد، معلوم بود که اصلاً نمیتونه شوهرشو بابتِ کاری که کرده بود ببخشه و بارِ عاطفیِ این درد کمرش رو خم کرده. تا اون موقع، شوهرش به خاطرِ کاری که کرده بود چندان احساسِ پشیمونی نمیکرد، و مدتها بود که از هم جدا زندگی میکردند. چطور میتونست به بخشش فکر کنه وقتی که هیچ حسِ بخششی نسبت به این مرد نداشت؟
توی جلسهی مشاورهدرمانی، مشاورش ازش پرسید آیا میخواد زخمِ گذشتهشو التیام بده یا نه. نویسنده تهِ دلش میدونست که این دقیقاً همون کاریه که میخواد بکنه. اما قبل از اینکه بتونه فرایندِ التیام و بهبود رو شروع کنه، نیاز به جبران داشت. به این معنا که کسایی که بهش بدی کردن، متوجهِ اشتباهشون بشن. اگه اونا به اشتباهشون اعتراف میکردن، اون وقت شاید وضعیت عادلانهتر به نظر میرسید و میتونست به بخشیدنِ کسایی که بهش لطمه زده بودن فکر کنه.
اما اگه قرار بود تا عادلانه شدنِ اوضاع صبر کنه، باید تا روزِ قیامت منتظر میموند. و حتی اگه اونایی که بهش ضربه زده بودن از کاری که کرده بودن ابرازِ پشیمونی میکردن، بازم اتفاقی که افتاده بود افتاده بود و آبِ رفته به جوی برنمیگشت. وقتی که نویسنده اینو متوجه شد، فهمید که نباید فرایندِ التیامِ خودشو منوط به انتخابِ دیگرون کنه. بعد از اینکه این فهمِ جدیدو با مشاورش درمیون گذاشت، مشاورش بهش پیشنهاد داد تعدادی کارتِ 10 در 15 درست کنه و روی هر کدوم یکی از زخمهایی که از آرت خورده بود و باید میبخشیدشون رو بنویسه.
خانمِ نویسنده بیست سی تا از این کارتا رو پر کرد و تمامِ چیزایی که به عمقِ وجودش زخم زده بود رو ریخت بیرون. این بار مشاور بهش گفت این کارتا رو به صورتِ یه ردیفِ طولانی، پشتِ سرِ هم بچینه و بهش یه تعداد نمدِ مربعشکلِ قرمزرنگ داد و بهش گفت برای تکتکِ چیزای دردناکی که روی هر کارت نوشته، کلمهی «میبخشم» رو به زبون بیاره و با چسبوندنِ یک تیکه از اون نمدهای قرمزرنگ روی هر کارت، بخششی که به زبون آورده رو مهروموم کنه.
انجامِ این تمرین به نویسنده کمک کرد تا به درکِ جدیدی از موقعیتِ خودش برسه. فهمید که قرار نیست حتماً آرت باهاش ابرازِ همدلی کنه یا بهش حق بده. تنها چیزی که لازم داشت این بود که دردهاشو با صدای بلند به زبون بیاره، تصدیقشون کنه و به واقعیتشون اذعان کنه.
مسکّنها تأثیرشون موقتیه و توی بلندمدت دردِ ما رو ساکت نمیکنن
وقتی حالمون خرابه، خیلی کارا هست که برای آروم کردنِ دردامون ممکنه انجام بدیم. این همون کاریه که نویسنده انجام داد. مدام به خودش میگفت همه چی خوبه و مشکلی نیست و شوهرشو بابتِ خیانتش بخشیده. اما درمانگرش نظرِ دیگه ای داشت و بهش میگفت نباید احساساتِ خودتو انکار کنی و زیادی به همه چیز جنبهی معنوی بدی. وگرنه نمیتونی دردتو درمون کنی.
روشهای مسکّنی مثلِ مثبتاندیشیِ افراطی یا مصرفِ موادِ مخدر برای ساکت کردنِ احساسات، شاید توی کوتاهمدت ما رو آروم کنن، اما توی بلندمدت به بهبودِ شرایط کمکی نمیکنن. تازه باعث میشن واقعیتها رو نبینیم و روی دردا و احساساتِ واقعیمون سرپوش بذاریم. حقیقتش اینه که ما نمیتونیم اینجوری زندگی کنیم و انتظارداشته باشیم اوضاعمون بهتر بشه. اگه میخوایم درمون بشیم، اگه میخوایم دردامون التیام پیدا کنه باید واقعیت رو بپذیریم و بهش اذعان کنیم. اینجوری بهتر میتونیم تشخیص بدیم که چه بخشایی از ما هنوز نیاز به التیام داره، و بالاخره رها بشیم و پیش بریم.
رفتن پیشِ مشاور واقعاً به نویسنده کمک کرد تا این فرایندِ مواجهه با واقعیت رو شروع کنه. مشاور به بعضی از حرفای نویسنده اشاره کرد که زیادی رنگ و بوی معنوی داشتن و مانع از التیامش میشدن. از جمله این سخن که «خدا بالاخره همه چیزو درست میکنه». یا این یکی: «چون من یه مسیحیام، میدونم که باید ببخشم. پس میبخشم.» تشخیصِ این باورها به نویسنده کمک کرد تا به درکِ جدیدی برسه و اون اینکه: با این جور افکار نه تنها واقعیتو تحریف میکرد، بلکه داشت به آب و آتیش میزد تا از بخشیدنِ شوهرش اجتناب کنه. اینا همهش مانعِ رهایی و پیشرفتش بود.
مقاومت کردن در برابرِ بخشش کاملاً عادیه، خیلی از ما اینطوریییم. و دلیلای موجهی هم برای این کار داریم. بعضی وقتا از این میترسیم که مبادا فردی که بهمون آسیب زده دوباره بهمون آسیب بزنه. بعضی وقتا هم صرفاً نمیدونیم چطور باید اون فردو ببخشیم. نویسنده مسلماً نمیدونست چطور باید ببخشه. فقط وقتی فهمید برای التیام باید چیکار کنه که از گذشتهی خودش پرده برداشت و به ضربه ای که خورده بود آگاهی پیدا کرد و تعلیماتِ کتابِ مقدس رو با آغوشِ باز پذیرا شد.
برای بخشیدن ناچاریم گذشته رو مرور کنیم
نویسنده داشت کتابِ خودشو دربارهی بخشش مینوشت، هنوز با مسألهی خیانتِ شوهرش دست به گریبون بود.
هر روز صبح توی خونه پشتِ میزِ چوبیِ خاکستریش مینشست و انجیلو توی دستش میگرفت و اشک میریخت. بعداً همکاراشو هم دعوت کرد تا بیان پیشش بشینن. اونام همهشون تجربههای دردناکِ خودشونو داشتن و خیلیاشون هنوز با بخشش کنار نیومده بودن. این دورِهمیها پشتِ میزِخاکستری همهشونو به یه درکِ مشترک رسوند. و اون اینکه یه رفتارای نابخشودهای توی گذشتهشون هست که هنوزم که هنوزه روشون تأثیر میذاره. برای مثال، یکی از دوستاش تعریف میکرد که دوستپسرِ سابقش بعد از اینکه از هم جدا شدهن، رفته نامزد کرده.و هنوز که هنوزه تصورِ باهم بودنِ این زوجِ خوشحال آزارش میده.
چیزایی مثلِ روابطِ پرتنش یا حتی ضربههای روحیِ دورانِ کودکی تجربههاییه که همهی ما داشتهیم. این تجربههای دیروز نحوهی برخوردِ ما با شکستها و غصههای امروز رو تعیین میکنن. برای اینکه آسیبهامون رو کامل التیام بدیم، باید نبشِ قبر کنیم، تا چیزهایی رو از گذشتههای دور کشف کنیم که هنوز روی ما تأثیر میذارن. نویسنده توی گذشتهش چیزایی پیدا کرد که دیدگاهشو نسبت به روابطِ آینده شکل داده بودن. برای مثال، نویسنده با مادر و خواهرش، توی یکی از خونههای سیار، معروف به «تریلر»، بزرگ شده بود و اکثرِ اوقات پدری بالای سرش نبود. چند سال بیشتر نداشت که پدرش برای همیشه اونا رو ترک کرد.
توی 9 سالگی، یه پرستارِ مرد داشت که این پرستار بارها و بارها بهش تجاوز کرده بود، تازه تهدیدش کرده بود که اگه به احدی ماجرا رو بگه، به مادرشم آسیب میزنه. برای همین، نویسنده مجبور بود این رازو از همه مخفی کنه. نوجوونیِ نویسنده هم پر از درد و غصه بود: توی مدرسه بهش زور میگفتن و توی خونه هم احساس میکرد کسی درکش نمیکنه. نتیجهش این بود که همیشه احساسِ ناامنی و طردشدگی میکرد و نمیتونست به کسی اعتماد کنه، خصوصاً به مردا.
مرورِ زندگیِ گذشتهش باعث شد به این درک برسه که بخشش فقط مربوط به امروزِ ما نیست؛ بعضی وقتا مهمترین قسمتِ بخشش، کالبدشکافی از گذشتههای دوریه که روی زندگیِ فعلیمون تأثیر گذاشتهن. بعد از مرورِ گذشته و پیدا کردنِ این نقاطِ کور، قدمِ بعدی اتصال با این نقاطه. یعنی باید بفهمیم ضربههای گذشته چه تأثیری روی رفتارِ امروزِ ما داشتهن. توی بخشِ بعدی بیشتر به این مطلب میپردازیم.
اتصال با نقطههای کور یعنی بازبینیِ نظامِ باورها
قبل از اینکه نویسنده با شوهرش، آرت، آشنا بشه، دربارهی مردا باورای خاصی داشت. این باورا برمیگشت به مردایی که در گذشته باهاش بدرفتاری کرده بودن، از جمله پدرش که خونوادهشو یهو ترک کرده بود.نویسنده توی تمامِ زندگیش به خودش میگفت مردا قابلِ اعتماد نیستن و باید از همهی اونا دوری کنه. تا اینکه بالاخره برای آرت استثنا قائل شد، و تا این اواخر هم از این تصمیم خوشحال بود. اما یه دفعه ورق برگشت و شوهرش به اعتمادش ضربه زد.
میدونید سختترین قسمتِ بخشیدنِ شوهرِ سابقش کجاش بود؟ اینجاش بود که نویسنده میدونست برای بخشیدنِ آرت، باید بقیهی مردایی که بهش آسیب رسونده بودن رو هم ببخشه. ما برای اینکه از تجربههای گذشته التیام پیدا کنیم باید بینِ اتفاقاتی که در گذشته افتاده با نگرشها و دیدگاههای امروزمون ارتباط برقرار کنیم. منظورِ نویسنده هم از اتصال با نقطههای کور همینه.
برای مثال، نویسنده متوجه شد که توی مدتی که با آرت زندگی میکرد، براش سخت بود حرفای عاشقانهی آرت رو باور کنه. معمولاً ازش میپرسید: «واقعاً این حرفا رو جدی میگی؟» یکی از دلایلش خب، بیاعتمادیِ ذاتیِ نویسنده نسبت به مردا بود. اما دلیلِ دیگهش ناتوانیِ آرت از ابرازِ احساساتش بود. بذارید بیشتر بازش کنیم. بعد از اینکه نویسنده از سَر و سِرِّ شوهرش باخبر شد، با هم نشستن و رک و روراست صحبت کردن. دربارهی همهی اشتباهایی که توی زندگیِ زناشوییشون وجود داشت و دلیلِ اون اشتباها حرف زدن.
نویسنده متوجه شد که این فقط خودش نبوده که دردهای لاینحل داشته، آرت هم دردهای خودشو داشته. توی خونواده ای بزرگ شده که هیچ کس احساساتشو ابراز نمیکرده. برای همین یاد گرفته که هیچوقت احساسشو به زبون نیاره. برعکس، نویسنده توی خونواده ای بزرگ شده بود که همه احساساتشون رو با صدای بلند به زبون میاوردن. این ناسازگاری توی زندگیِ مشترکشون مشکلساز شده بود. نویسنده از آرت انتظار داشت حرفای دلگرم کننده و اطمینانبخشی رو به زبون بیاره که هیچ وقت از مردای دیگه نشنیده بود. اما آرت این جور صحبت کردنو یاد نگرفته بود. بعد از آنیکه آرت در این باره حرفِ دلشو زد، نویسنده تازه فهمید که چرا رابطهشون این همه مدت تنش داشته. اون دنبالِ تأییدِ آرت بود و آرت هم دنبالِ تأیید اون. و هیچ کدوم نیازِ اون یکی رو برطرف نمی کرد.
برای نویسنده، اتصال با نقاطِ کور فقط این نبود که بفهمه چه ضربههایی تو گذشتهش خورده که الآن داره تأثیرشون رو میبینه. بلکه باید قبول میکرد که آرت هم نیاز به درمان و التیام داره. بالاخره، این دو نفر مجدداً پیشِ هم برگشتن و حتی از نو پیمانِ زناشویی بستن؛ چرا؟ چون آسیبهای همدیگه رو قبول کرده بودن و تصمیم گرفتن تا «همدیگه» رو التیام ببخشن.
اتصال با نقاطِ کور بهتون کمک میکنه به رنجهاتون رو به دیدِ دیگه ای نگاه کنید و توی مسیرِ درست پیش برید.
تاحالا شده با کسی برخورد کنید که هر رفتاری رو نوعی توهین یا هجمه تلقی میکنه؟ شما هرچی هم که بگید، این افراد فکر میکنن بقیه میخوان بهشون آسیب برسونن یا اینکه فکر میکنن شایستگی و لیاقتِ کافی ندارن. اینجور آدما از هر حرف و رفتاری که از بقیه سر بزنه، فوری برداشتِ بد میکنن و فکر میکنن همه قصدِ آزارشون رو دارن. چرا؟ چون هنوز با دردهای لاینحلِ خودشون دست به گریبونن. اونا با نقاطِ کورشون اتصال برقرار نکردن تا ببینن کی یا چی توی گذشتهشون واقعاً نیاز به بخشیدن داره.
حقیقتش اینه که مرورِ نقاطِ کور و اتصال با اونها به تنهایی کافی نیست. باید اونا رو «اصلاح» هم بکنید. به این معنی که باورهایی رو که در طولِ زندگی، بر اساسِ تجربههاتون، توی ذهنتون شکل دادید پیدا کنید و مطمئن بشید که این باورها مثبت و نیروبخشن. نویسنده با نقاطِ کورِ زندگیش متصل شد، شروع کرد به برداشتهای مثبتتر از شرایطِ خودش. اتفاقاتی که توی گذشته و توی زندگیش افتاده بود رو به زبون آورد و احساسِ خودش از اونا رو هم همینطور. و قبول کرد که نمیتونه گذشته رو عوض کنه.
توی قدمِ بعدی، جلو رفتن رو یاد گرفت. یه مثال میزنم تا مطلب روشنتر بشه. نویسنده به آدمایی که توی هرکدوم از سکانسهای مختلفِ زندگیش بودن فکر کرد، و سعی کرد بفهمه چه احساساتِ منفییی رو هنوز نسبت به اونا توی وجودش داره. برای این کار، روی واکنشهای فیزیکی و عاطفییی تمرکز کرد که با بردنِ اسمِ هر شخص درش ایجاد میشد. شروع کرد به پرسیدنِ سؤالای این شکلی از خودش: آیا با بردنِ اسمِ این شخص احساس میکنم قلبم سریعتر میزنه؟ یا فکّم سفت میشه؟ آیا وقتی که میشنوم برای اون شخص مشکلی پیش اومده قلباً خوشحال میشم؟ آیا آرزوی اینو دارم که لحظه ای بیاد که اون شخص به اشتباهش اعتراف کنه؟
اگه جوابش به هرکدوم از این سؤالا مثبت بود، سعی میکرد با دیدِ مثبتتری به اون افراد ا نگاه کنه. اینبار شروع میکرد به پرسیدنِ سؤالای جدید: چطور میتونم از زاویهی دیگه ای بهش نگاه کنم؟ اگه اون شخص رو ببخشم چه خوبیایی نصیبِ من میشه؟ نویسنده شروع میکرد به خوندنِ فرازهایی از کتابِ مقدس، تا به یاد بیاره که خداوند هرگز رنج رو بیهوده خلق نکرده. مثلاً فرازهایی از «کتابِ رومیان» به یادش آورد که رنج باعثِ ثباتِ قدم، قدرتِ روحی و امیدواری میشه، اگر که همچنان به خدا توکل کنه.
به این درک که میرسید، از خودش میپرسید: اگه من یه انسانِ سالم میبودم الآن چیکار میکردم؟ بعد، جوابهای خودشو توی یه دفترچه یادداشت میکرد. انجامِ روزانهی این کار باعث میشد به یک نوع خودشناسی برسه، و دیدگاهها و نگرشهاش اصلاح بشه، طوری که بتونه به جلو حرکت کنه.
گاهی اوقات سختترین بخشش، بخششِ چیزاییه که نمیتونید تغییرشون بدید
نویسنده یه عکسِ سیاهوسفیدِ قدیمی از بچگیهای خودش داشت که به یه درخت تکیه داده بود. موهای بلند و قهوهایش فرفری و ژولیده بود و از دوطرفِ صورتش پایین اومده بود. روی لباش یه لبخندِ کمرنگی هم دیده میشد.
با همه ی اینا خوب یادش میومد که توی اون لحظه اصلاً خوشحال نبود و برای نجات از دستِ پرستاری که مدام بهش تعرض میکرد، توی سینهش پُرِ فریاد بود. حالا که یادِ اون روزا میفته، میبینه چه چیزا که ازش به سرقت نرفت: جوونیش، معصومیتش، تصوراتِ پاکِ کودکانهش. از همه ی اینا گذشته، شخصِ تجاوزگر اونو چنان توی چاهِ ترس انداخته بود که هنوز که هنوزه هرروز تقلا میکنه ازش بیرون بیاد.
وقتی یه اتفاقِ به شدت دردناک توی زندگیمون میفته، چطور میتونیم خودمونو در موضعِ بخشش قرار بدیم؟ این دقیقاً همون سؤالیه که نویسنده برای هضمِ سوءاستفادههای کودکیش از خودش پرسید. توی تمامِ زندگیش احساس میکرد که ارزشِ دوستداشتهشدن نداره. از این میترسید که مردم همیشه ازش استفاده کنن و دور بندازنش. حتی همین الآن هم فکر میکنه بدترین اتفاقا قراره براش بیفته و دائماً منتظرِ خطره.
وقتی دردها و آسیبهای عمیق کلِ وجودمون رو در بر میگیرن، بخشش غیرممکن به نظر میاد. به خصوص وقتی آسیبی که از شخص خوردیم فقط محدود به یه مقطعِ خاص نبوده باشه، بلکه تمامِ زندگیمون رو تحتِ تأثیر قرار داده باشه. منتها همونطور که گفتیم، چسبیدن به درد و خشم فقط ما رو از درمان دور میکنه. بدیهایی که در حقتون شده رو ببخشید، این جملهی کلیدی رو به خاطر بسپارید: لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست.
خیلی از ما فکر میکنیم انتقام گرفتن از کسی که بهمون آسیب زده دلمونو خنک میکنه. اما توی بلندمدت، انتقام هم از نظرِ عاطفی و هم از نظرِ روحی به ضررمونه. چون انتقام مارو مجبور میکنه به خاطرِ آسیبی که دیدیم دو بار هزینه بدیم، یه بار وقتی که شخص بهمون آسیب میزنه، و یه بار هم وقتی که صلح و پیشرفتِ معنویِ ناشی از بخشش رو به خاطرِ حسِ زودگذرِ پیروزی، با انتقام معاوضه میکنیم.
وقتی تصمیم میگیریم یه نفرو ببخشیم معنیش این نیست که تبرئهش کنیم، انگار نه انگار؛ بلکه معناش اینه که مجازاتِ اون فردِ خطاکار رو بسپاریم به خدا و خودمون گذشت کنیم. به عبارتِ دیگه، از خدا بخوایم که قدرتِ بخشش به ما بده، بقیهشو بسپاریم به خودش. وقتی نویسنده از نیازِ خودش برای مجازاتِ شخصِ تجاوزگر گذشت، دلش نرم شد و به چنان آرامشی رسید که قبلاً هیچوقت تجربهش نکرده بود. این معناش این نیست که دیگه آسیبهایی که خورده رو برای همیشه فراموش میکنه، نه؛ فقط تصمیم گرفته که اون آسیبها رو فصلِ کوتاهی بدونه از داستانِ جاری و مفصلِ زندگیش، و توی کلِ زندگیش کشش نده.
بخشش مقصد نیست، مسیره
اگه تاحالا دندونتون خراب شده باشه، میدونید که چه دردِ بدی داره.
وقتی یه تیکه از دندون میشکنه و عصبهاش میزنن بیرون، جویدنِ غذا دردِ وحشتناکی به همراه داره. حتی بعضی وقتا نفسکشیدنم سخت میشه. بدترین قسمتِ ماجرا وقتیه که شما فراموش میکنید که دندونتون شکسته و مثلاً میخواید یه سیبو گاز بزنید. چنان دردی میاد سراغتون که واویلا. سروکار داشتن با ضربههای روحی هم یه همچین حسی داره. در ظاهر همه چیز داره خوب پیش میره. اما وقتی محرّکی از بیرون واردِ زندگیتون میشه، یهو اون دردِ لاینحل یادتون میاد. اگه شما هم چنین تجربه ای دارین، تصور نکنید هرچی رشته بودین پنبه شده. عوضش، اون درد رو قسمتی از مسیرِ بخشش بدونین
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب بازنگری : نوشته: جیسون فرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب چهار اصل مدیریت اجرایی : نوشته: کریس مکچزنی، شان کاوی و جیم هالینگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب انتخاب عالی : نوشته: جیم کالینز