خلاصه کتاب برنامه‌ریزی شده برای داستان : نوشته: لیزا کران

معرفی و خلاصه کتاب برنامه‌ریزی شده برای داستان : نوشته: لیزا کران

این کتاب از علم روز دنیا درباره مغز انسان کمک میگیره تا پاسخ یک سوال رو پیدا کنه. حالا این سوال چیه؟ اینکه چرا بعضی داستان‌ها ما رو تا آخر با خودشون همراه میکنن و بعضی داستان‌ها حوصله ما رو سر میبرن و حواسمون رو پرت میکنن. به کمک تکنیک‌هایی که توی این کتاب مطرح میشه، شما یاد میگیرید داستان‌های بهتری رو برای بقیه تعریف کنید.پس اگر دنبال این هستید که قصه‌گوی بهتری بشید، به نویسندگی علاقه دارید یا حتی دوست دارید درباره مغز انسان بیشتر بدونید، این کتاب رو از دست ندید.

خلاصه متنی رایگان کتاب برنامه‌ریزی شده برای داستان

نویسنده این کتاب یعنی لیزا کرون، یک نویسنده، مشاور ادب و مدرس در زمینه داستان‌گویی هست

حتی برای مدتی با شرکت سینمایی وارنر برادرز هم کار میکرده. نکاتی که خانم کرون توی این کتاب به ما میگه، با تمرکز روی نویسندگی هست، اما میشه از این نکات داستان‌گویی در سخنرانی، فروش و هر جای دیگه‌ای هم استفاده کرد.

نسل اندر نسل، همه نویسنده‌ها در آرزوی نوشتن داستان‌هایی دست به قلم میبردن که بتونن ما رو جادو کنن، هیجان‌زده کنن یا شوکه کنن. اما قصه‌گوهای امروز یک مزیت دارن که هیچکدوم از گذشتگان ما در اختیار نداشتن: به لطف علم، ما مغز انسان رو خیلی بهتر از اونها میشناسیم.

تحقیقات روی ذهن انسان نشون داده که چی میشه ما از یک داستان خوشمون میاد و حالا ما میخوایم این تحقیقات رو بررسی کنیم تا یاد بگیریم داستان‌گوهای بهتری بشیم.

عشق ما انسان‌ها به داستان، از میل بقای ما نشات گرفته

کانال‌های تلویزیونی ما پر از داستان‌های درام و نمایش‌های احساسی هستن. در صدر کتاب‌های پرفروش، همیشه تعداد قابل توجهی داستان تخیلی خودنمایی میکنن. بدون شک ما عاشق داستان‌ها هستیم. اما واقعاً دلیل این موضوع چیه؟

داستان برای ما جذابه چون ذهن ما اینجوری برنامه‌ریزی شده. به کمک داستان‌هاست که ما میتونیم آينده خودمون رو تصور کنیم و براش آماده بشیم. وقتی که ما درگیر یک داستان میشیم، یک انتقال‌دهنده عصبی به اسم دوپامین توی ذهن ما آزاد میشه که باعث میشه میزان توجه و علاقه ما به این داستان افزایش پیدا کنه.

دلیل این موضوع روند تکامل ماست. رد و بدل کردن داستان برای اجداد ما، یکی از موثرترین راه‌ها برای اشتراک‌گذاری اطلاعات مهم و حیاتی بوده. پس ما یاد گرفتیم که به داستان‌ها توجه کنیم.

یک انسان عصر حجری رو تصور کنید که توی غار خودش نشسته و داره به داستان دوست خودش گوش میده. این دوستش داره تعریف میکنه که چطور دخترش یک میوه گرد و قرمز رو خورده و تقریباً داشته میمرده. این داستان حاوی یک سری اطلاعات حیاتی برای این نیاکان ماست. اون از وجود یک خطر برای خودش و خانواده‌اش آگاه شده.

به کمک علم عصب‌شناسی ما تونستیم بهتر این فرآیند رو درک کنیم. ما الان میدونیم که وقتی داریم به داستان گوش میدیم، ذهن ما این داستان رو زندگی میکنه و اتفاقات داستان کاملاً براش واقعی هستن. یعنی داستان برای ما مثل یک شبیه‌سازی میمونه که کمک میکنه یاد بگیریم، اونم بدون اینکه با خطرات واقعی دنیا روبرو بشیم.

کدوم راه بهتره برای اینکه بفهمیم به هیچ‌وجه نباید سربه‌سر یک پلنگ شمشیر دندون بذاریم؟ اینکه خودمون باهاش روبرو بشیم و ببینیم چه اتفاقی برامون میافته، یا اینکه به داستان یک دوست گوش بدیم که از روبرو شدن خودش با یکی از این پلنگ‌ها برامون میگه؟ مطمئناً هر دوی این روش‌ها میتونن به یادگیری ما کمک کنن. اما احتمال اینکه شنیدن یک داستان باعث مرگ ما بشه، خیلی خیلی کمتره.

درسته که توی دنیای مدرن، احتمال خیلی کمی وجود داره که ما خیلی اتفاقی با یک پلنگ شمشیر دندون روبرو بشیم. اما خب همچنان جذابیت و آموزنده بودن داستان‌ها به قوت خودش باقیه.

از حرفایی که زدیم میشه فهمید که مهارت قصه‌گویی چقدر مهمه و تاثیرگذاره. اما خب سوال اینجاست که چطوری باید داستان‌های جذاب تعریف کنیم. این چیزیه که در ادامه با هم کشف میکنیم.

بگذارید با مهمترین نکته شروع کنیم: داستانی خوبه که تمرکز داشته باشه و ما رو بیخود درگیر اطلاعات بیهوده و اضافی نکنه

وقتی ما روایتی رو میشنویم که مسیر و هدفش مشخص نیست، خیلی زود علاقه خودمون رو از دست میدیم و دیگه دنبالش نمیکنیم. یک داستان خوب باید روی 3 تا فاکتور مهم تمرکز کنه و هیچ چیزی خارج از این 3 تا نداشته باشه.

اولین فاکتور، مشکل قهرمان داستانه. ما باید بفهمیم که شخصیت اصلی داستان دنبال چیه. داستان پرطرفدار هملت رو در نظر بگیرید. مشکل هملت توی این داستان کاملاً مشخصه: پدرش به قتل رسیده و هملت میخواد بفهمه این قتل کار کی بوده.

دومین فاکتور مهم، تِم یا مضمون داستانه. مضمون یعنی داستان ما درباره کدوم ویژگی‌ها و حالت‌های انسانی هست. مثلاً داستان هملت به موضوعاتی مثل سلامت روانی، دیوانگی و افسردگی میپردازه.

آخرین فاکتور هم طرح داستان ماست؛ یعنی مسیری که قهرمان داستان ما طی میکنه تا به هدف خودش برسه. توی داستان هملت، این طرح شامل تمام اتفاقات غیرمنتظره‌ای میشه که در نهایت به مرگ هملت ختم میشن.

بعد از اینکه تمرکز داستان ما مشخص شد، باید مطمئن بشیم که تمام اطلاعاتی که توی داستان خودمون میگنجونیم، به این 3 فاکتور مربوط باشن. داستان ما نباید هیچگونه اطلاعات اضافی توی خودش داشته باشه.

حالا میپرسید چرا. حواس پنج‌گانه ما در هر ثانیه، 11 میلیون بسته اطلاعاتی برای مغز ما ارسال میکنن. اما مغز ما در هر لحظه فقط میتونه بین 5 تا 7 بسته اطلاعاتی رو تحلیل کنه. توجه کنید که منظورمون 5 تا 7 میلیون نیست، 5 تا 7 دونه است.

وقتی داستان ما اطلاعات اضافی نداشته باشه، مغز ما میتونه کامل روی اطلاعات مهم و مرتبط داستان متمرکز بشه. اما یک داستان شلوغ باعث میشه مغز به تکاپو بیافته تا اطلاعات مهم رو از اطلاعات بی‌اهمیت جدا کنه. در نتیجه این موضوع تمرکز ما کم میشه، میزان دوپامین توی مغز ما کاهش پیدا میکنه و علاقه ما به موضوع از بین میره.

اگر داستان هملت تمرکز نداشت، تبدیل میشد به یک سری اتفاقات در هم و بر هم که توی قرون وسطی به وقوع پیوسته. از زبون خود کتاب اگر بگیم: «خواننده شما مثل یک سرمایه‌گذار برای کسب و کارتون میمونه. اگر دنبال جذب سرمایه این آدم هستید، باید اطلاعات اضافی رو حذف کنید و برید سر اصل مطلب.»

وقتی ما درگیر یک داستان میشیم که بتونیم با احساسات قهرمان اون داستان همذات‌پنداری کنیم

اغلب ما 2 جنبه مختلف برای خودمون قائل هستیم: یکی جنبه عقلانی و منطقی که در تصمیم‌گیری‌های خوب عمل میکنه. یکی هم جنبه احساسی وجود ما که واکنش‌های ناگهانی و قضاوت‌های عجولانه داره.

پس برای اینکه تصمیم‌های بهتری بگیریم، لازمه بخش احساسی وجود خودمون رو نادیده بگیریم و کاملاً منطقی فکر کنیم. اما این موضوع اصلاً درست نیست.

علم عصب‌شناسی فهمیده که اصلاً ما نمیتونیم فقط با بخش منطقی ذهنمون تصمیم بگیریم. احساسات یک نقش حیاتی توی تصمیم‌های ما دارن.

عصب‌شناسی به اسم آنتونیو داماسیو(Antonio Damasio) اومده یک آدم رو مورد بررسی قرار داده که تومور مغزی داشته و نمیتونسته هیچ احساسی رو تجربه کنه. نکته جالب اینجاست که هر چند تست IQ این آدم به شدت بالا بوده، اما اصلاً نمیتونسته تصمیم بگیره. یعنی حتی اگر یک انتخاب ساده بین چند تا خودکار بهش میدادی، باز هم نمیدونسته که کدوم رو انتخاب کنه.

پس ما هم نباید اهمیت احساسات رو دست کم بگیریم. اگر دنبال این هستید که مخاطب از داستان شما لذت ببره، باید جنبه احساسی وجودش رو هم ارضا کنید.

حالا چجوری؟ شما باید اجازه بدید مخاطب شما، کفش قهرمان داستان رو بپوشه. مخاطب شما میخواد با قهرمان داستان همذات‌پنداری کنه.پس دقیقاً بهش نشون بدید که این قهرمان چه حسی داره.

برای اینکار میتونید تصویری برای مخاطب ترسیم کنید که بیانگر واکنش‌های احساسی قهرمان باشه. مثلاً اینکه با اضطراب همش از این سر اتاق به اون سر اتاق میره، یا اینکه صورتش از ترس سفید شده و کلا این دست چیزها.

یک تکنیک دیگه اینه که چیزی رو به مخاطب بگید که قهرمان داستان شما هنوز نمیده. مثلاً اینکه نقشه فرارش از زندان لو رفته و قراره شکست بخوره. این باعث میشه که مخاطب درگیر این فکر بشه که قهرمان داستان بعد فهمیدن این واقعیت قراره چه حسی داشته باشه.

البته یک کار ساده و سرراست دیگه هم وجود داره: اونم اینکه مستقیم درباره احساسات و افکار قهرمان خودتون حرف بزنید.

فقط قهرمانی میتونه خواننده رو میخکوب داستان کنه که هدف درونی مشخصی داشته باشه

به نظرتون داستانی که توش شخصیت اصلی بی‌هدف و سرگردون باشه، میتونه جذاب بشه؟ یک قصه‌گوی خوب میدونه که برای بدست آوردن توجه مخاطب، حتماً باید یک هدف مشخص برای قهرمان خودش ایجاد کنه.

ما توی مغز خودمون یک سری سلول عصبی یا همون نورون داریم که به نورون‌های آینه‌ای معروفن. فکر کنم بتونید کار این نورون‌ها رو حدس بزنید. تقلید و بازسازی اطلاعاتی که داریم دریافت میکنیم. وقتی ما داریم یک داستان رو دنبال میکنیم، این نورون‌ها میان و بخش‌هایی از مغز رو فعال میکنن که یک تجربه مشابه با قهرمان داستان برای ما میسازن. انگار که ما هم دقیقاً شرایط این قهرمان رو داریم.

اما خب این موضوع چه ربطی به مشخص بودن هدف قهرمان داستان داره؟ خب اگر ما هدف شخصیت اصلی داستان رو ندونیم، دیگه نمیتونیم بفهمیم که این شخصیت چه حسی داره و در نتیجه ما هم حسی نخواهیم داشت.

آدمی رو تصور کنید که داره توی یک خونه تاریک و مخوف، به دنبال چیزی میگرده. تا اینجا ما فقط شرایط این آدم رو میدونیم. حالا بیاید داستان رو کامل‌تر کنیم. این آدم به دنبال زنی هست که عاشقشه. زنی که دزدیده شده و شخصیت اصلی داستان ما فهمیده که اینجا زندانی‌اش کردن. حالا چقدر بهتر شد؟

به این هم توجه داشته باشید که یک قهرمان 2 نوع هدف مختلف داره: یکی هدف بیرونی هست. اتفاقی که باید در دنیای بیرون بیافته. اون یکی هم هدف درونی هست. یعنی چیزی که قهرمان ما نیاز داره تا بتونه انسان بهتری بشه.

امیدوارم فیلم جان‌سخت رو دیده باشید. اگر نه که حتماً در اولین فرصت این کار رو بکنید. توی این فیلم یک گروگان‌گیری داخل یک برج تجاری اتفاق میافته و شخصیت اصلی ما یعنی «جان مک‌کِلِین» دنبال این هست که گروگان‌ها رو نجات بده. البته این فقط هدف بیرونی قهرمان ماست و در درون خودش کشمکشی داره برای اینکه دوباره به زندگی با همسر سابقش برگرده.

بین این 2 تا هدف، اونی که برای جذابیت داستان ما مهم‌تر و حیاتی‌تر هست، هدف درونیه. چون این اهداف درونی هستن که مخاطب ما میتونه باهاشون هم‌ذات‌پنداری کنه. اکثر ما واقعاً نمیدونیم که جنگیدن با یک گروه تروریستی چه حسی داره، اما با حس از دست دادن یک آدم و تلاش برای برگردوندن اون آدم آشنا هستیم.

پس همیشه باید این اهداف درونی رو برای مخاطب خودتون مشخص کنید. البته اهداف بیرونی هم در جذابیت و گیرایی داستان شما مهم هستن، اما نقش اساسی توی این داستان ندارن.

اگر قرار باشه توی دنیای یک داستان غرق بشیم، باید جزئیات مشخصی از داستان دریافت کنیم و قوۀ تخیل ما به کار بیافته

یک داستان وقتی جذاب میشه که مضمون‌های انسانی درون خودش داشته باشه. اما مشکل اینجاست که ما نمیتونیم این مضمون‌های انتزاعی رو به چشم ببینیم. مثلاً یک مفهوم مثل دوگانگی انسان رو در نظر بگیرید. این مفهوم هیچ شکل خاصی نداره. و مشکل دقیقاً از همینجا شروع میشه.

تصاویر برای ذهن ما اهمیت بی‌اندازه‌ای دارن. ذهن ما در روند تکامل خودش این قابلیت استثنایی رو پیدا کرده که تصاویر ذهنی بسازه. ما به کمک این تصاویر میتونیم مدل‌های ذهنی درباره شرایط مختلف بسازیم و ببینیم که چطور به این شرایط واکنش نشون میدیم. اصلا میشه اینجوری گفت که تمام آگاهی ما از دنیا به کمک تصاویر شکل میگیره.

حالا به عنوان یک داستان‌سرا چطور باید از این موضوع به نفع خودمون استفاده کنیم؟

اگر که داستان ما فقط شامل توضیحات کلی باشه، حواس مخاطب کم‌کم پرت میشه. چون هیچ تصویر مشخصی توی ذهنش نمیاد و نمیتونه راحت داستان رو دنبال کنه. اینجوری میشه که سطح دوپامین مغزش کاهش پیدا میکنه و به عنوان یک شنونده از دستش میدید. پس باید حواستون به جزئیات داستان باشه. جزئیاتی که بتونن توی ذهن مخاطب تصویر ایجاد کنن.

برای اینکه موضوع کامل جا بیافته، بیاید 2 متن مختلف درباره آتش‌سوزی رو با هم بخونیم.

اولی اینه: «هر سال 2500 آمریکایی بر اثر آتش‌‌سوزی جون خودشون رو از دست میدن.»

حالا بریم سراغ دومی: «دیوید با صدای جیغ مادرش از خواب پرید. دود همه‌جای اتاق رو گرفته بود. سراسیمه به سمت صدا دوید. زبانه‌های آتش انگار که پسش میزدند. مادرش را در حالی یافت که زیر آوار گرفتار شده بود. با وحشت شروع به جابجا کردن تکه‌های سنگ و آجر کرد. مادرش بی‌مقدمه گفت: «دوستت دارم دیوید»»

کدوم یکی براتون گیراتر بود و احتمالاً بیشتر یادتون میمونه؟ طبیعتاً دومی. اولین روایت صرفاً بیان یک واقعیت عمومی بود. یک واقعیت که به سختی میتونیم تصورش کنیم. اما دومین رویداد دارای جزئیات مشخص و به خصوصی بود که توی ذهن ما نقش میبستن و بلافاصله ما رو به درون دنیای داستان میکشیدن.

خب بریم سراغ نکته بعدی: داستانی خوبه که از میل ما به یافتن الگوها استفاده کنه

ذهن ما خیلی از تصادفی بودن اتفاق‌ها بدش میاد. برای همین همش دنبال الگو‌ی و معنای پشت این اتفاق‌ها میگرده. حالا چه این الگو واقعا وجود داشته باشه، چه نداشته باشه.

تمایل ما به شناسایی الگوها در واقع یکی از ابزارهایی بوده که توی تکامل خیلی به دردمون خورده. دنیایی که ما توش زندگی میکنیم واقعاً پیچیده است. هر روز کلی اتفاق مختلف توی این دنیا میافته. اما ذهن ما به کمک الگوها میاد همه این پیچدگی‌ها رو برای خودش ساده میکنه و اینجوری راحت‌تر تصمیم میگیره.

بگذارید یک مثال براتون بزنیم. یک انسان غارنشین رو تصور کنید. ایشون یک روزی با یک ماموت گلاویز میشه و میبینه که ماموت قبل از حمله، کله خودش رو پایین میاره. مدت‌ها میگذره و یک روزی از شانس بدش، دوباره گیر یک ماموت دیگه میافته. اما مطمئن نیست که این ماموت قصد حمله داشته باشه که ناگهان ماموت کله‌اش رو پایین میاره. اینجاست که انسان غارنشین ما طبق الگوی قبلی که توی ذهنش چیده، میگه الانه که ماموت حمله کنه و پا به فرار میذاره.

درسته که نمیتونیم قطعی بگیم که ماموت قصد حمله داشته، اما خب شناسایی این الگو برای بقای این انسان غارنشین حیاتی بوده.

حالا وقتی بحث داستان هم میشه، همین میل ما به الگوها کار خودش رو کرده و بهمون یک الگوی مشخص رو یاد داده: هر جایی که ما متوجه شروع چیزی توی داستان بشیم، یا اصطلاحاً زمینه‌چینی اتفاق بیافته، انتظار یک نتیجه نهایی مشخص رو داریم.

ما به هر چیزی که یک پیش‌درآمد بر اتفاقات آینده داستان حساب بشه، میگیم زمینه‌چینی. وقتی که جیمز باند توی فیلم میره پیش شخصیت کیو (Q) تا نگاهی به تجهیزات و گجت‌های جدید سازمان بندازه، ما ناخودآگاه میدونیم که قراره بعد از این چه اتفاقی بیافته. نتیجه این زمینه‌چینی قطعاً یک مبارزه تمام عیار با آدم بدهاست.

برای اینکه بتونیم از این الگو به بهترین شکل توی داستان خودمون استفاده کنیم، باید مسیر بین زمینه‌چینی و نتیجه کاملاً مشخص باشه.

اگر که در ابتدای داستان خودمون زمینه چیزی رو بچینیم، اما تا اواخر داستان دیگه هیچ حرفی در موردش نزنیم، احتمالاً مخاطب ما اون زمینه‌چینی رو فراموش میکنه و برای همین، نتیجه نهایی این زمینه‌چینی هم دیگه خیلی رضایت‌بخش نیست.

اینجا یک تکنیک خیلی قدرتمند هم وجود داره که میتونه ازش برای بدست آوردن توجه مخاطب استفاده کنید. شما میتونید الگوی مورد انتظار مخاطب رو زیر پا بگذارید. وقتی که انتظار ذهن ما از یک زمینه‌چینی برآورده نشه، باعث میشه توجه ما جلب بشه و تحت‌تاثیر قرار بگیریم.

برای فهمیدن این موضوع بگذارید از فیلم ایندیانا جونز مثال بزنیم. توی این فیلم یک صحنه مبارزه خیلی معروف وجود داره. جایی که یک شمشیرزن قهار در مقابل ایندیانا جونز قرار میگیره و قبل از مبارزه شروع میکنه از خودش حرکات نمایشی نشون دادن. همه‌چیز آماده است برای اینکه ما یک مبارزه نفسگیر و جذاب رو تماشا کنیم. اما قهرمان داستان ما خیلی خونسرد اسلحه خودش رو در میاره و به این آدم شلیک میکنه. این اتفاق روی ما به شدت تاثیرگذاره چون داره الگوی ذهنی ما رو زیر پا میگذاره.

آخرین نکته اینه که شما باید مدام تمرین کنید

اینجوری کم‌کم داستان‌سرایی براتون تبدیل به یک مهارت غریزی میشه و بدون اینکه خیلی بهش فکر کنید، میدونید که چطور باید یک داستان خوب رو تعریف کنید.

قضیه مثل املای کلمات میمونه. اگر از شما بخوام یک کلمه مثل اضطراب رو بنویسید، به احتمال زیاد املای شما درسته. اما اگر ازتون بپرسم که کلمه اضطراب با ظ دندونه‌دار هست یا بدون دندونه، یکم گیج میشید و هر چی هم بیشتر فکر کنید، بیشتر به خودتون شک میکنید.

این اتفاق میافته چون ذهن ما در حالت غریزی و خودکار خودش، بهترین عملکرد رو داره. پس وقتی زیاد در مورد چیزی فکر کنیم، معمولاً بازدهی ما در نهایت کم میشه.

آقای هربرت سایمون (Herbert Simon) که به خاطر فعالیت خودش برنده جایزه نوبل اقتصاد هم شده، میگه که برای تخصص پیدا کردن توی هر موضوعی باید تقریباً 10 سال زمان بگذاریم. چون بعد از 10 سال انجام دادن یک کار، ذهن ما نزدیک به 50 هزار بسته اطلاعاتی در اون زمینه جمع‌آوری کرده و دیگه میتونه اون کار رو به صورت خودکار و بدون تلاش زیاد انجام بده.

مثلا یک بازیکن حرفه‌ای پینگ‌پونگ رو تصور کنید. این آدم انقدر تمرین کرده که بدون فکر کردن میتونه مسیر توپ رو تشخیص بده و سراغش بره.

حالا میگید این چه ربطی به نوشتن داره؟ وقتی مدام در حال داستان گفتن و داستان نوشتن باشیم، کم‌کم ذهن ما نکات مهم داستان‌نویسی رو یاد میگیره و به صورت غریزی میتونیم داستان‌های فوق‌العاده بگیم. پس اگر روزی احساس کردید که داستان‌های شما به اندازه کافی خوب نیست، یادتون باشه که نویسنده‌های بزرگ بارها و بارها داستان‌های خودشون رو بازنویسی کردن تا به مرحله انتشار رسیده.

شاید باورتون نشه اما مایکل آرنت(Micheal Arndt) بیشتر از 100 بار داستان فیلم «میس سانشاین کوچولو» رو بازنویسی کرد و همین باعث شده که این فیلم انقدر جذاب و موندگار بشه.

پس شما هم هر زمان که ناامید شده بودید و دنبال کمی انگیزه بودید، حرف همینگوی رو به یاد بیارید که میگه «همیشه نسخه‌های اولیه یک داستان خیلی بدن.»

حالا بگذارید یک جمع‌بندی کنیم

همونطور که دیدید، این کتاب به ما میگه که کلید نوشتن یک داستان خوب توی اینه که بفهمیم ذهن انسان چجوری کار میکنه. اینجوری میتونیم داستان‌های جذاب و پرطرفدار بگیم.

ما باید حواسمون باشه که مخاطب رو بمبارون اطلاعاتی نکنیم. قطعا باید اونقدری جزئیات توی داستان باشه که مخاطب درگیر بشه. اما اطلاعات وقتی بیش از حد بشه، تاثیر عکس میگذاره. چون ذهن ما فقط یک حجم محدود از اطلاعات رو میتونه تحلیل کنه. پس دقیق به این فکر کنید که چه جزئیاتی برای داستان شما حیاتی هستن و کدوم جزئیات اضافی‌ان.

از اون طرف حواستون باشه که قهرمان شما باید یک هدف قابل ارتباط داشته باشه. اهداف بیرونی قهرمان داستان جذاب هستن، اما شخصیت شما باید یک هدف درونی هم داشته باشه. شاید یک داستان آخرالزمانی درباره جنگ بین انسان‌ها و زامبی‌ها جذاب باشه، اما مخاطب واقعاً هیچ ایده‌ای نداره که این کار چه حسی داره. پس باید برای قهرمان داستان خودمون یک هدف درونی هم بگذاریم که برای همه انسان‌ها قابل درک باشه: مثلا پیدا کردن عشق گمشده یا کنار اومدن با مرگ یک عزیز.

خب دیگه، امیدوارم از گوش دادن به این خلاصه کتاب لذت برده باشید.

در آخر، يک جمله طلایی از ايلان ماسک :