یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب تاریخ کوتاه تفکر : نوشته: لوک فری
معرفی و خلاصه کتاب تاریخ کوتاه تفکر : نوشته: لوک فری
?احتمالاً اکثر ما ته ذهن خودمون باور داریم که فلسفه مفیده. اما عادت کردیم که از فلسفه فراری باشیم. چون حس میکنیم پیچیده است و جایی توی زندگی روزمره ما نداره. یک لحظه بهش فکر کنید. هر موقع کسی داره درباره یک مساله پیچیده زندگی صحبت میکنه، معمولاً یکی از ماها به شوخی بهش میگه «خب دیگه... حالا لازم نیست انقدر فلسفی بشی» در یک کلام ما از فلسفه میترسیم. ? حالا این خلاصه کتاب اومده که مشکل رو براتون حل کنه و فلسفه رو به زبون ساده براتون توضیح بده. پس اگر مثل ما فکر میکنید فلسفه توی زندگی مهمه، اما از اون طرف فلسفه زیادی براتون پیچیده است، همراهمون باشید. چون قراره ایدههای مهم فلسفه غرب رو به زبون ساده بشناسیم.
خلاصه متنی رایگان کتاب تاریخ کوتاه تفکر
امروز قراره با هم سفری در تاریخ فسلفه غرب داشته باشیم، از یونان باستان تا امروز
اما قبلش یک سوال ازتون دارم. به نظرتون این کتابمیتونه مفید باشه؟ واقعاً شناخت فلسفه توی زندگی ما تاثیری داره؟
کافیه یکی از کتابهای فلسفه رو بردارید و شروع به خوندن کنید. خیلی زود متوجه میشید که فهمیدن این کتاب کار راحتی نیست و یک جورایی بهتون حس خنگ بودن میده.
شما معنی کلمات رو متوجه نمیشید، جملات این کتاب زیادی براتون پیچیده هستن و فهمیدن این همه ایده عجیب و غریب براتون سخته. تازه توی ایران باید مشکل ترجمۀ بد هم به جمع این مشکلات اضافه کنیم. درست مثل این میمونه که بخوای از پشت پنجرههای کثیف، از یک منظره زیبا لذت ببری.
خوشبختانه این خلاصه کتاب اومده که مشکل رو براتون حل کنه و فلسفه رو به زبون ساده براتون توضیح بده. پس اگر مثل ما فکر میکنید فلسفه توی زندگی مهمه، اما از اون طرف فلسفه زیادی براتون پیچیده است، همراهمون باشید.
چون قراره ایدههای مهم فلسفهغرب رو به زبون ساده بشناسیم. ما میبینیم که فلسفه چطور میتونه ترس ما از مرگ رو از بین ببره و یک زندگی شادتر، رضایتبخشتر و معنادارتر رو برامون رقم بزنه.
برای اینکه تاریخ فلسفه رو بشناسیم، اول باید بفهمیم که اصلا فلسفه چیه
چجوری کار میکنه و به دنبال چه چیزی هست.
خب، با این سوال شروع کنیم که فلسفه چیه؟
متاسفانه، یک تعریف جهان شمول از فلسفه وجود نداره – اصلا خود فیلسوفها هم در این مورد توافق ندارن و به خاطر اختلاف نظر و جر و بحث بین خودشون مشهورن. J اما با کمی فکر کردن میشه یک توضیح رضایتبخش بدست آورد.
باید اینجوری شروع کنیم که انسانها، از نگاه فلسفه، موجوداتی محدود هستن. موجوداتی فانی که یک فضای محدود از زمان و مکان رو اشغال کردن. اما فرقشون اینجاست که بر خلاف سایر موجودات، از این محدودیتهای خودشون آگاه هستن. برای مثال یک گربه یا سگ رو در نظر بگیرید. هیچکدوم نمیدونن که قراره در آینده بمیرن و فقط در لحظه حال زندگی میکنن. اما انسانها از این آگاه هستن که قراره روزی، خودشون – و عزیزانشون – بمیرن.
دقیقاً همین سایۀ مرگ هست که ما رو به فکر کردن وا میداره. این فکر که با زمان محدود و گذرای خودمون روی کرۀ زمین چیکار کنیم. این سایه است که در ما ترسهای عمیقی رو میکاره - ترس از دست دادن عزیزانمون، ترس از ناشناخته، ترس از نیست شدن.
آگاهی از مرگ، در ما اضطراب به وجود میاره. اضطرابی که اجازه نمیده از ابتدا تا انتهای زندگی خودمون رو با رضایت و خوشحالی کامل بگذرونیم. حالا ایا راهحلی برای این ترس ما وجود داره؟ از همون ابتدای بشریت، فلسفه و مذهب تلاش کردن به ما کمک کنن بر این ترس غلبه کنیم – اما مسیر این 2 تا کاملاً متفاوت از هم بوده.
مذهب – و به خصوص مسیحیت – به ما وعده میده که با ایمان میتونیم از هراس مرگ نجات پیدا کنیم. اگر به خدا ایمان داشته باشیم، نجات پیدا میکنیم و روزی در بهشتِ خدا با عزیزان خودمون مجددا دیدار میکنیم.
فلسفه اما به ما وعده میده که به کمک منطق خودمون و استدلال بتونیم از این ترس رها بشیم. فلسفه امیدواره که این اضطراب رو، با تلاش برای اینکه خودمون، دیگران و جهانی که توش زندگی میکنیم رو درک کنیم، از بین ببره.
برای رسیدن به این هدف، فلسفه باید 3 بعد مختلف رو شامل بشه.
اولین بعد، منطق فلسفی هست. یک فیلسوف به تفکر عمیق درباره ذات واقعی دنیا میپردازه و سعی میکنه یک سیستم فکری یکپارچه برای فهمیدن دنیا ارائه بده. البته یادمون نره که نگاه فلسفی همواره با تردید و پرسشگری همراه هست. پس وقتی دنبال شناختن واقعیت هستیم، باید ابزارهایی که باهاشون داریم این واقعیت رو میشناسیم هم زیر سوال ببریم.
مثلاً یکی از ابزارهای ما، چشمی هست که اجازه دیدن دنیا رو بهمون میده. اما آیا واقعاً این چشم داره واقعیت رو به ما نشون میده؟ کلمات چطور؟ این کلمات و جملات هستن که به ما در انتقال معنی و مفهوم کمک میکنن. اما چقدر واقعا میشه بهشون اتکا کرد؟ اصلاً چجوری میشه درست بودن یک جمله رو تشخیص داد. منطق فلسفی ما باید جواب قانعکنندهای برای تمام این سوالها داشته باشه.
بعد دوم فلسفه، اخلاق و رفتار هست. این بعد بیشتر جنبه عملی داره و به صحبت درباره انسان میپردازه. فلسفه به ما میگه که چجوری رفتار کنیم و چطور با دیگران همزیستی داشته باشیم.
سومین بعد هم، رستگاریه. هم در مذهب و هم در فلسفه، هدف غایی ما باید مشخص بشه. معنای زندگی چیه؟ اصلاً معنایی وجود داره؟ در نهایت قراره به چی برسیم؟ وقتی ما بدونیم که چطور رستگار به چه معناست، شانس این رو داریم که یک زندگی رضایتبخش داشته باشیم و خودمون رو از ترس خفقانآور مرگ رها کنیم.
پس زمانی ما یک نوع نگاه به دنیا رو به چشم یک فلسفه زندگی میبینیم که در هر 3 بعد حرفی برای گفتن داشته باشه و یک جهانبینی کامل ارائه بده. حالا با این مقدمه بریم ببینیم که از زمان یونان باستان تا به امروز، چه فلسفههای برای زندگی ارائه شده.
یکی از اولین فلسفههایی که هر سه بعد منطق، اخلاقیات و رستگاری رو شامل میشد
فلسفه رواقیگری بود. این فلسفه 3 قرن قبل از میلاد مسیح و توسط فیسلوفی به نام زِنون رواقی (Zeno of Citium) پایهگذاری شد.
رواقیگری یکی از تاثیرگذارترین جنبشهایی فلسفی در یونان باستان بود و هنوز که هنوزه طرفداران زیادی رو داره. خود ما هم توی 365 بوک، درباره این فلسفه، کتابهای دیگهای خلاصه کردیم.
حالا برای اینکه این فلسفه رو به درستی بشناسیم، بیاید از همون 3 بعد فلسفی خودمون بررسیش کنیم.
با منطق شروع میکنیم. از نظر رواقیون، جهان هستی مثل یک موجود زنده میمونه. هر بخشی از این جهان هم عضوی از بدن این موجود زنده است و ساخته شده تا نقش کوچیکی رو بازی کنه. در نتیجه ما شاهد یک هماهنگی کامل و نظم طبیعی توی جهان هستی هستیم. نظمی که از نظر رواقیون، جوهره واقعیت رو شکل میداده.
برای اینکه منظور رواقیون رو بهتر درک کنیم، بدن انسان رو در نظر بگیرید. رواقیون معتقد بودن که این بدن جوری طراحی شده که به بهترین شکل نیازهای ما رو برآورده کنه.
ما چشم داریم تا دنیا رو ببینیم، پا داریم تا در دنیا حرکت کنیم، هوش داریم تا موانع رو پشت سر بگذاریم. محیط زندگی ما یعنی زمین هم جوری طراحی شده که نیازهای ما رو پاسخ بده. یعنی پر از منابع طبیعی هست تا بتونه غذا، لباس و سقف بالای سر ما رو تامین کنه.
و از اونجایی که این نظم طبیعی در کمال خودش هست، پس هدف والای انسان میشه اینکه جایگاه واقعی خودش رو در این سیستم پیدا کنه. یعنی چی؟ برای درک بهتر این موضوع باید بریم سراغ بعد دوم این فلسفه، یعنی اخلاقیات.
از دیدگاه رواقیون، اخلاقیات مفهوم خیلی سرراستی داره. هر چیزی که خلاف نظم دنیا باشه، اشتباهه و هر چیزی که در هماهنگی با این نظم باشه، درسته.
پس برای اینکه آدم خوبی باشیم باید در هماهنگی با نظم دنیا قدم برداریم و وظایفی که بر اساس جایگاهمون به ما محول شده رو به درستی انجام بدیم. یعنی اگر مثلاً یک نجار هستید، باید به بهترین شکل کار نجاری رو انجام بدید.
شاید در نگاه اول، این خیلی حرف قشنگ و درستی باشه. اما خب بیاید راحت قبولش نکنیم. چون طبق این نظر، اگر یک آدمی برده به دنیا اومده باشه، پس این جایگاه درستش بوده و باید تا آخر عمر برده باشه.
برای من و شمایی که توی قرن 21 زندگی میکنیم، این استدلال به وضوح غلطه. همه ما حق انتخاب داریم. اما خب وقتی انتخاب خودمون رو کردیم، اونوقت میتونیم به این حرف پایبند بشیم و کارمون رو به بهترین شکل انجام بدیم.
حالا بریم سراغ بعد سوم این فلسفه یعنی رستگاری. رواقیون میگفتن که وقتی نظم کیهان رو درک کنی و باهاش هماهنگ بشی، میفهمی که مرگ اصلاً وجود خارجی نداره. یعنی پایان راه نیست.
وقتی ما میمیریم، فقط داریم از حالتی به حالت دیگه حرکت میکنیم و همچنان بخشی از این نظم طبیعی هستیم. این نظم جاودانه است و حتی بعد از مرگ هم، به عنوان بخشی از اون راهمون رو ادامه میدیم. در واقع مرگ یکی از مراحل سفر ما در جهان هستیه.
حالا بریم سراغ تفکر بعدی که جایگزین فلسفه یونان شد و نگاه انسان به جهان رو منقلب کرد
این تفکر اسمش مسیحیت بود.
هر چند که مسیحیت یک فلسفه به حساب نمیاد، چون تاکیدش به جای منطق بر روی ایمانه. اما همچنان یک سیستم فکری به حساب میاد که تونست روی جهان تاثیر زیادی بگذاره و مسیر تاریخ رو عوض کنه. اما واقعا چجوری؟
بیاید مسیحیت رو هم از همون 3 بعد منطق، اخلاق و رستگاری مورد بررسی قرار بدیم.
اما این اتفاق چطور افتاد؟ بگذارید دوباره از همون 3 مرحله نظریه، اخلاق و رستگاری استفاده کنیم.
با منطق شروع میکنیم. یونانیها یک کلمه دارن به اسم لوگوس که به معنی برهان و منطق هست. توی مسیحیت یکی از القاب مسیح همین لوگوسه. در واقع مسیحیت اومد و برهان رو در یک انسان به تصویر کشید: عیسی مسیح.
شخصی استثنایی که برای نجات جهان اومده. و این یک تغییر خیلی اساسی بود. قبل از این، منطق برای ما یک ساختار سرد و بیطرف داشت. اما الان تجلی منطق و برهان رو در یک انسان میدیدیم.
مسیحیت یک انقلاب در ابزار شناختن حقیقت هم ایجاد کرد. قبل از این ما برای فهمیدن حقیقت نیاز به تفکر و استدلال داشتیم. اما حالا این ابزارها، جای خودشون رو به ایمان داده بودن. با ایمان به مسیح به عنوان تجلی برهان خدا بود که یک انسان شانس دیدن حقیقت رو داشت.
حالا بریم 3 تحول مهمی که مسیحیت در بعد اخلاق و رفتار به وجود آورد. اولاً که ایده وجود داشتن یک سلسله مراتب طبیعی رو کاملاً رد کرد. اگر یادتون باشه، یونانیها میگفتن که زیبایی، قدرت و جایگاه به طور مساوی بین انسانها تقسیم نشده. پس طبیعی هست که یکی برای رهبر بودن به دنیا اومده باشه و یکی هم برای پیروی.
اما مسیحیت میگفت تفاوتهای ما ناچیز و بیاهمیته. به جاش این مهمه که چه تصمیمهای توی زندگی میگیریم و از آنچه به ما داده شده چطور استفاده میکنیم. همه ما آزاد هستیم که تصمیم بگیریم چطور زندگی کنیم و این تصمیمها هستن که ارزش زندگی ما رو مشخص میکنن. پس ایده آزادی عمل، اولین ابتکار مسیحیت از بعد اخلاق و رفتار بود.
همین آزادی عمل بود که کمک کرد دومین ایده مبتکرانه مسیحیت هم به وجود بیاد. اینکه جهان معنوی درون ما از جهان طبیعی بیرون مهمتره. همین نگاه قدرتمند بود که در روزهای ابتدایی این دین اثر خودش رو گذاشت.
مسیحیان حاضر بودن اعدام بشن اما دین خودشون رو کنار نگذارن. اونها در راه دینشون شهید میشدن، چون معتقد بودن قلمروی بیرونی انسان بسیار پستتر از قلمروی درونی خداونده.
سومین ابداع اخلاقی مسیحیت چی بود؟ همین نگاه مدرنی که ما به انسان داریم. دین مسیحیت بر پایه این بود که همه ما انسانها به عنوان مخلوقات خدا برابر هستیم. ایدهای که تا امروز باقی مونده و الان فکر کردن به برابری تمام انسانها در تمام نقاط این کره خاکی رو برای ما آسون کرده.
حالا برسیم به بعد آخر یعنی رستگاری. تعلیمات مسیحیت درباره رستگاری هم با منطق یونانی متفاوت بود. مسیحیت به پیروان خودش وعدۀ یک زندگی جاودانه در پادشاهی بهشت رو میداد. به لطف این نگاه، مسیحیون میتونستن به ترس خودشون از مرگ غلبه کنن، چرا که باور داشتن بعد از مرگ هم هویت و آگاهی خودشون رو در اختیار دارن و مجدداً با عزیزان خودشون دیدار میکنن.
اتفاق مهم بعدی در تاریخ تفکر، انقلاب علمی بود. این انقلاب بود که پایه و اساس فلسفه مدرن رو ایجاد کرد.
توی قرن شونزدهم و هفدهم، انسانها کمکم تفکرات قدیمی خودشون درباره واقعیت رو کنار گذاشتن. ما به لطف دانشمندها و ریاضیدانهایی مثل نیکولاس کوپرنیکوس فهمیدیم که جهان هستی یک خلا بینهایت هست و زمین قطعاً در مرکز این جهان قرار نگرفته. یکم به اهمیت این موضوع فکر کنید.
تا قبل این انسانها فکر میکردن که تمام دنیا حول اونها شکل گرفته. اما ناگهان فهمیده بودن که فقط یک نقطه جزئی در جهان هستی هستن. از اون طرف هم، فیزیکدانهایی مثل آیزاک نیوتون اومدن و به مردم نشون دادن که جهان هستی با نیروهایی مدیریت میشه که دقیقاً قابل اندازهگیری هستن.
برای من و شما همه این چیزها کاملاً طبیعیه. اما فکر کنید که فهمیدن اینها برای مردم اون روزگار چقدر ترسناک بوده. مردمی که جهان به ناگهان براشون تبدیل به یک مکان سرد و مکانیکی و بیانتها شده بود.
انسانها حالا نیاز به یک منطق و نظم اخلاقی جدید داشتن تا بتونن جایگاه خودشون توی این دنیا رو درک کنن. حتی زندگی بعد از مرگ هم برای بعضیها زیر سوال رفته بود و لازم بود یک تعریف جدید از رستگاری به وجود بیاد.
اینجا بود که یک فیلسوف فرانسوی به اسم دکارت برای کمک به انسانها پا به صحنه گذاشت و یک نگاه فلسفی جدید رو مطرح کرد.
همون شک و تردیدی که بر اثر انقلاب علمی به وجود اومده بود، تبدیل شد به ابزار کار دکارت برای کند و کاو فلسفی. این فیسلوف در جستجوی یک حقیقت غیر قابل انکار، تصمیم گرفت با شک و تردید مطلق به واقعیت جهان نگاه کنه و اون رو دقیق زیر ذرهبین بگذاره. در واقع، دکارت مبدع یک رویکرد مهم در فلسفه مدرن بود: یعنی نگاه منتقدانه.
برای فهمیدن نگاه دکارت، باید با مفهوم تابولا رازا (Tabula Rasa) یا همون بوم خالی آشنا بشیم. این مفهوم میگه که همه ما بدون هیچ دانشی وارد این دنیا میشیم و تمام دانش ما از طریق ادراک و تجربه به وجود میاد.
دکارت هم دنبال این بود که تمام فرضیات و باورهای خودش رو کنار بگذاره، بوم خودش رو خالی کنه و جستجوی خودش رو از ابتدا آغاز کنه. همین جستجو هم بود که در نهایت به جمله معروف «من فکر میکنم پس هستم» منجر شد.
دکارت در جستجوی جملهای بود که در درست بودن اون شکی نباشه. منطق دکارت این بود که نمیشد در وجود داشتن خود او شک کرد، چون این خود او بود که در کار جهان شک کرده بود. پس با همین منطق گفت «من فکر میکنم پس هستم» که یعنی شک کردن من به جهان نشاندهندۀ وجود منه.
در ادامه این اتفاقات، یک فیسلوف مهم دیگه پا به صحنه روزگار گذاشت و این جستجوی دکارت رو ادامه داد: یعنی ژان ژاک روسو. فیسلوفی که نقش بسیار مهمی در تاریخ ما داشته و پایهگذار اومانیسم یا انسانگرایی مدرن هست.
اینجا دقت کنید که ما اکثر واژههای فلسفی رو از فرانسوی وارد زبان خودمون کردیم و تلفظ این کلمه توی انگلیسی هیومنیسم هست که از هیومن میاد.
روسو معتقد بود که ما میتونیم از شناخت خودمون به شناخت جهان هستی برسیم. پس تمرکز فلسفه خودش رو روی انسانها گذاشت. از نظر روسو ما فقط یک نوع جاندار دیگه نبودیم – چیزی که ما رو متفاوت میکرد، کمالپذیری ما بود. حالا این یعنی چی؟
روسو میگفت که حیوونات یک سری الگوی رفتاری قابل پیشبینی دارن و این طبیعت هست که اونها رو برنامهریزی کرده. برای همینه که یک گربه هیچوقت علف نمیخوره و یک زرافه هم هیچوقت گوشت نمیخوره. اما انسانها، بر خلاف سایر حیوانات، گنجایش تغییر کردن و رسیدن به کمال رو دارن. و این هست که زندگی انسانها رو ارزشمند میکنه.
البته همونطور که قبلا هم گفتیم، شناخت خودمون و جهان برای ما کافی نبود. انسانها به راهی برای روبرو شدن با مرگ و رسیدن به رستگاری هم نیاز داشتن. اینجا بود که مذاهبی جدید به وجود اومدن که وعده رستگاری روی زمین رو به انسانها میدادن. شبهمذهبهایی که تمرکز خودشون رو رویانسان میگذاشتن.
ایدههایی مثل کمونیسم، علمگرایی و میهنپرستی همه جزو این مذاهب به حساب میان. مذاهبی که به ما وعده یک آرمانشهر توی همین زندگی رو میدن. این مذاهب دارن اهدافی جمعی رو ترسیم میکنن که ظاهراً اهمیت اونها از زندگی یک نفر به تنهایی بیشتره و اینجوری به زندگی پیروان خودشون معنا میدن.
همونطور که گفتیم، روسو معتقد بود که انسان بر خلاف سایر موجودات آزاد هست و میتونه مسیر کمال رو طی کنه.
دقیقاً همین نگاه جدید روسو به مبحث آزادی بود که یک سوال مهم رو به وجود آورد: ما باید با این آزادی خودمون چیکار کنیم و بر اساس چه اصولی تصمیم بگیریم؟
در همون قرن هجدهم بود که ایمانوئل کانت، به عنوان یکی از چهرههای اصلی دوران روشنگری، پا به عرصه فلسفه گذاشت و جواب این سوال رو پیدا کرد. کانت در واقع کسی بود که فلسفه انسانگرایی روسو رو به اخلاقیات بسط داد و به ما گفت که اصول اخلاقی برای یک انسان مدرن و اساساً آزاد چیه.
از نظر کانت، هر انسانی 2 جنبه مهم داره: یکی غریزه و دومی منطق. برای اینکه ما بتونیم کار اخلاقی رو مشخص کنیم، لازمه که فرای غریزه و امیال خودمون عمل کنیم و از منطق خودمون کمک بگیریم.
این منطق هست که میتونه به ما مسیر درست رو نشون بده و ارزشمنده. پس ما باید تلاش کنیم از امیال و غریزههای خودمون فاصله بگیریم و بر اساس منطق خودمون تصمیم بگیریم.
هر زمان که ما با یک تصمیم اخلاقی روبرو میشیم، معمولاً اول غریزه ما پیروز میشه. غرایز ما یک هدف مشخص دارن: اینکه لذت ما رو افزایش بدن و درد ما رو کاهش بدن. در واقع غرایز صرفاً منافع شخصی ما رو در نظر میگیرن و دیگه مهم نیست که تصمیمهای ما چه تاثیری روی بقیه میگذاره.
برای همین اگر بخوایم تصمیمهای درست بگیریم، باید امیال خودمون رو کنترل کنیم. هر چند هیچوقت نمیشه اونها رو به طور کامل از بین برد، اما به کمک منطق میتونیم بر اونها غلبه کنیم.
منطق ابزاری هست که فقط در اختیار انسان قرار گرفته و به ما اجازه میده که فقط بر اساس غریضه عمل نکنیم. تمام انسانها از قدرت منطق برخوردار هستن و بنابراین همه ما میتونیم به کمک منطق خودمون، کار اخلاقی و درست رو تشخیص بدیم. همین منطق هم هست که باعث میشه تمام انسانها قابل احترام و ارزشمند باشن.
اصول اخلاقی کانت به ما میگه که نیت مهمتر از نتیجه یک عمله. اصلا هیچ چیزی توی دنیا یا حتی فرای اون نیست که مطلقاً خوبی باشه، جز نیت خوب. چرا؟ چون حتی بهترین کارها هم ممکنه به نتایج بد منجر بشه.
مثلاً ممکنه شما به یک انسان فقیر کمک مالی کنید و این کمک شما فقط باعث بشه این آدم تلاشی برای نجات خودش نکنه. پس اگر بخوایم نتیجه رو در نظر بگیریم، این کمک شما کار درستی نبوده. اما از اونجایی که ما نتیجه اعمال خودمون رو نمیدونیم، این نیت ماست که مهمه.
کانت قوانین بیچون و چرایی هم برای اصول اخلاقی خودش وضع میکنه. قوانینی که برای همه ما انسانها صادقه، فارغ از اینکه منافع و خواستههای ما چی هست. اولین قانون، جهانشمول بودن یک اصل اخلاقی هست.
از نظر کانت اخلاقیات مطلق به حساب میاد. یعنی اگر دروغ گفتن کار بدی هست، پس همیشه کار بدیه. کانت میگه که فقط وقتی میتونیم یک کار رو اخلاقی حساب کنیم، که حاضر باشیم تبدیل به یک قانون جهانی بشه.
قانون بیچون و چرای دیگهای هم که کانت برای ما وضع میکنه، احترام و اهمیت دادن به بقیه انسانهاست. ما هیچوقت نباید انسانهای دیگه رو فقط به چشم وسایلی برای رسیدن به خواستههای خودمون ببینیم. انسانهای دیگه باید هدف ما باشن و تصمیمهایی بگیریم که در جهت منافع دست جمعی ما باشه.
خب، حالا که یک درک خوبی از فلسفه انسانگرایی یا همون اومانیسم پیدا کردیم و پایه و اساس این فلسفه رو شناختیم، بریم ببینیم که فریدریش نیچه چطور در قرن نوزدهم تمام این پایه و اساس رو از بیخ زد.
تا به اینجا ما شاهد چندین لحظه سرنوشتساز در تاریخ تفکر غرب بودیم.
اما واقعاً نمیشه درباره انقلابهای فلسفی صحبت کرد و حرفی از فیسلوف آلمانی، یعنی فریدریش نیچه به میون نیاورد.
فلسفه نیچه رو میشه به چشم عصیان و شوروشی در برابر پوچگرایی یا همون نیهیلیسم دید. نیچه معتقد بود که ارزشهای قدیمی جهان رو به نابودی هستن و خطر پوچگرایی دنیا رو تهدید میکنه. نیچه به ما میگه که نمیشه از این پوچی فرار کرد و تنها راه اینه که ازش عبور کنیم. حالا هر چقدر که این کار برامون ترسناک باشه.
از نظر نیچه، تمام تعالیم – از مسیحیت تا انسانگرایی – فرض رو بر این میگذارن که جهان بهتری وجود داره و ما باید از لحظه حال خودمون بگذریم تا برای رسیدن به این جهان تلاش کنیم.
در تمام این تعالیم یک آرمانشهر یا حالت ایدهآل وجود داره که هدف غایی ماست و از زندگی روزمره ما ارزشمندتره. نیچه اما میگفت که این نگاه باعث میشه ما اهمیت و ارزش زندگی رو انکار کنیم.
نیچه میگفت که هیچ آرمانشهر یا ارزش والایی وجود نداره که بخواد به زندگی ما معنا بده. معنای زندگی ما خود زندگیه. به بیان دیگه، زندگی به هیچچیز بیرونیای وابسته نیست – هیچ چیز نیست که از زندگی اولیتر باشه.
از نظر نیچه، انسان باید خودش باید هویت خودش رو شکل بده و به خودشکوفایی برسه، بدون اینکه به نیروی فرای زندگی چنگ بزنه. ما نباید صرفا واکنشی به محیط اطراف و زندگی باشیم. بلکه باید کنشگر باشیم و ارزشهای زندگی خودمون رو بسازیم.
اینکه ما صرفاً به زندگی واکنش نشون بدیم، ما رو محدود میکنه. اگر ما افسرده باشیم و علت این موضوع رو ندونیم، صرفاً داریم واکنشی به جهان نشون میدیم. اما وقتی که علت این موضوع رو کشف کنیم، اونوقت فرصت این رو داریم که کنشگر باشیم.
اما اگر اجازه بدیم که این افسردگی ما رو از هر گونه تلاشی بندازه، عملاً داریم واکنش خودمون به اتفاقات رو تبدیل به بهونهای میکنیم برای اینکه کاری نکنیم.
با توجه به اینکه نیچه اومد و یک مسیر جدید برای فلسفه ساخت – مسیری که با شجاعت همهچیز رو زیر سوال میبرد و پایههای جهان ما رو به لرزه در آورد – میشه این فیسلوف رو به عنوان بنیانگذار تفکر پست مردن دید. اما به مرور زمان، حتی ایدههای این فیلسوف بزرگ هم به چالش کشیده شد.
اگر ما مسیر نیچه رو در پیش بگیریم و مدام در حال ساختارشکنی و زیر سوال بردن سیستم فکری و ارزشی خودمون باشیم...
اگر که فرض بگیریم هیچ چیزی والاتر از لحظه اکنون و اینجا نیست... نتیجه واقعا چی میشه؟ تفکر پست مدرن که نیچه پایهگذار اون بود، یک خطر بزرگ رو با خودش به همراه داره: اینکه ما دنیای مادی رو تبدیل به ارزش و خدای خودمون کنیم و اون رو بپرستیم.
اما یک مسیر دیگه هم پیش پای ما وجود داره. اینکه بینشی که از تفکر پست مدرن بدست آوردیم رو برداریم و از این بینش برای بازنگردی در مفهوم انسانیت استفاده کنیم. نتیجه این مسیر یک فلسفه است به اسم انسانگرایی معاصر.
انسانگرایی معاصر با مذاهب زمینی مثل کمونیسم یا علمگرایی که وعده رستگاری به ما میدن مخالفه. از اون طرف، این تفکر نیچه که فقط تجربه ما از زندگی اهمیت داره رو هم کنار میگذاره. به جاش به ما میگه که چیزهای متعالی در زندگی ما وجود دارن – چیزهایی که خارج و برتر از ما هستن.
برای اثبات این موضوع، یک فیلسوف آلمان به اسم ادمون هاسِرل (Edmund Husserl) یک قوطی کبریت رو برای ما مثال میزنه. ما میدونیم که این قوطی کبریت، دارای 6 سطح مختلف هست. اما از هر زاویهای که بهش نگاه کنیم، باز هم فقط میتونیم 3 سطح از اون رو ببینیم. این موضوع در مورد واقعیت زندگی ما هم صدق میکنه.
یعنی از هر زاویهای که به زندگی نگاه کنیم، باز هم نمیتونیم تمام وجوه اون رو ببینیم و هیچوقت نمیتونیم واقعیت جهان رو کامل درک کنیم.
با همین استدلال، چیزی فراتر از درک ما وجود داره. چیزی فراتر از لحظه و مکانی که در اون هستیم. چیزی که با همین مثال چوب کبریت، وجود اون تائید میشه و مثل فلسفههای قبلی، صرفاً یک ایدهآلِ ساختۀ ذهن ما نیست.
وقتی این رو قبول کنیم، این واقعیت رو هم قبول کردیم که دانش انسان محدوده و ما همهچیز رو نمیدونیم. دیگه مثل گذشته فکر نمیکنیم که دانش مطلقی وجود داره و ایمان سادهلوحانه خودمون به علم انسانی رو کنار گذاشتیم.
نشونههای این دنیای فراتر و متعالی رو میشه به صورت ملموس توی حقیقت و زیبایی پیدا کرد. این حقیقت که 2 + 2 میشه 4 رو ما اختراع نکردیم. یک نقاش هم مخترع زیبایی نیست و صرفاً این زیبایی رو روی بوم نقاشی به نمایش میگذاره.
این فلسفه ارزشهای اخلاقی مخصوص به خودش رو هم داره. این ارزشها متمرکز بر انسانسیت به عنوان یک مجموعه هست و از ما میخواد که فرای خودمون و در جهت منافع جمعی بشر به مسائل نگاه کنیم.
متاسفانه در انسانگرایی مدرن، خبری از رستگاری نیست و در نتیجه ترس ما از مرگ به قوت خودش باقیه. اما همین آگاهی و ترس از مرگ میتونه به ما کمک کنه که توی زندگی خودمون تصمیمهای درست رو بگیریم و کاری رو کنیم که برای تمام انسانها مفیده.
حالا بگذارید یک جمعبندی از صحبتهای خودمون داشته باشیم.
تقریباً اینطور میشه گفت که 5 مرحله اساسی و مهم در تاریخ تفکر غرب وجود داره: فلسفه یونان، مسیحیت، انسانگرایی، پستمدرنیسم و فلسفه معاصر. در هر کدوم از این مراحل، تفکر قبلی زیر سوال رفته و نگاه جدیدی به منطق، اخلاقیات و رستگاری مطرح شده. اما امروز به لطف انسانگرایی مدرن، ما نگاهی رو به جهان داریم که ترکیبی از فلسفههای پیشینه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب باهوشترین آدمای تو اتاق : نوشته: بتانی مک لین و پیتر الکیند
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب آنقدر خوب که نتوانند نادیدهات بگیرند : نوشته: کال نیوپورت
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب کِی : نوشته: دنیل اچ. پینک