یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب خاطرات یک دختر جوان : نوشته: آنه فرانک
معرفی و خلاصه کتاب خاطرات یک دختر جوان : نوشته: آنه فرانک
کتاب خاطرات یک دختر جوان، داستان شگفت انگیز سالهای جهانی رو میگه که خانواده فرانک و چهار نفر دیگه با هم مخفی شده بودند و نمیتونستن مخفیگاهشون رو ترک کنند. این کتاب به ما درک عمیقی میده از چیزهایی که در طی جنگ جهانی اتفاق افتاده و بعضا از یاد رفته.در واقع دفتر خاطرات و نوشتههای یک دختر بسیار با استعداد و با درایته، که مارو با فضای تاریک زندگی نویسندهاش آنه فرانک آشنا میکنه و نشون میده که زندگیشون میتونه چقدر پرمعنا و الهامبخش بشه.
خلاصه متنی رایگان کتاب خاطرات یک دختر جوان
بخاطر همین هر سال میلیونها نفر به شهر آمستردام سفر میکنن تا ساختمونی که آنه فرانک توش زندگی میکرده رو ببینن.
خاطراتش از قویترین کتابهای چاپ شده قرن بیستمه که توش از افکار و آرزوهای این دخترک جوان صحبت شده است ؛ این کتاب به ما درک عمیقی میده از چیزهایی که در طی جنگ جهانی اتفاق افتاده و بعضا از یاد رفته.
1. دختر مدرسه ای یا دختری در مخفیگاه
بخش اول خاطرات آنه فرانک مربوط به 12 ژوئن 1942– تولد سیزده سالگیشه که نوشته: «دفتر عزیزم، امیدوارم بتونم همه چیزو محرمانه به تو بگم، چونکه تا حالا به هیچ کس دیگهای نتونستم بگم.»
دفتر خاطراتش رو همون روز تولدش کادو گرفت. کادوهای دیگه شو هم توی دفتر یادداشت کرده بود: بلوز جدید، گل، پازل، کمک هزینه برای خرید دو تا کتاب.کادوهای کوچک دیگهای هم گرفته بود که نشون میداد چقدر دوستش دارند.
آنه اقرار کرده بود که خانوادهاش تو اون چند روز، یعنی درست چند روز قبل از رفتن به اون مخفیگاه، خیلی لوسش میکردن. تابستون 1942 همه افراد خانواده فرانک: آنه، پدر و مادرش و مارگوت (Margot) خواهر بزرگش در آمستردام زندگی میکردند. پدر آنه مدیر شرکت مواد غذایی اُپِکتا دوچ (Dutch opekta) تولیدکننده فلفل و محصولات غذایی دیگه بود.
اولین خاطراتی که آنه توی دفترش ثبت کرده بود مربوط به مدرسه، دوستا و همکلاسیهاش بود. اما خب از همون ابتدا واضح بود که آنه خیلی تیزبینه و دغدغههاش عمیقتر از این حرفاست.
بیستم ژوئن 1942 نوشته:
«کاغذ صبورتر از مردمه.» در همین بخش از خاطراتش درباره ظاهر نادرست آدمها مینویسه؛ شاید آنه از بیرون جور دیگهای به نظر میومد ولی در باطن احساس تنهایی میکرد. در واقع دوست خوبی که باهاش درد دل کنه نداشت.
جدای از اینها، از استرسی که قوانین جدید ضدیهودی هیتلر به خانوادش وارد کرده بود هم نوشته. میگه که به خاطر قتل عامهای 1938، یهودیها باید نشان ستاره زرد روی سینهشون نصب میکردن! دوچرخه سواری، استفاده از وسائل نقلیه عمومی و شخصی و شرکت در فعالیتهای ورزشی در انظار عموم برای یهودیها ممنوع بود.
ورود اونها به سینما و تئاتر هم ممنوع بود و فقط حق داشتند بین ساعات سه تا پنج عصر به خرید برن. قوانینی از این دست اونقدر زیاد بود که نمیشه همشونو گفت.
اما آنه توی ماه ژوئن (june) از مسائل کم اهمیتتری نوشته بود؛ مثل نمرههاش توی کلاس که قرار بود اعلام بشن، درگیری با معلمش که فکر میکرد آنه خیلی وراج و پرحرفه؛ رابطهای جدیدش با خواستگاری به نام هلمث سیلبربرگ(Helmeth Silberberg)، و عشق و علاقه آنه به پسری به نام پیتر شیف (Peter Schiff)، که همه اینا توی خاطرات ماه ژوئن گفته شده.
اولین یکشنبه جولای (july) اوضاع ازین رو به اون رو شد. اون روز خانواده فرانک احضاریهای دولتی به دستشون رسید که برای مارگوت بود. کسی نبود که معنی احضاریه از سازمان اس اس(SS) رو ندونه.
شخصی که احضار شده بود یا به اردوگاه کار اجباری میرفت و یا سلول انفرادی انتظارشو میکشید. آنه هم فکر میکرد که دولت پدرشو خواسته باشه، اما خیلی زود حقیقتو فهمید، اون احضاریه برای مارگوت خواهرش بود.
این اتفاقا که افتاد، خانوادهی فرانک خیلی سریع وسایلی که میشد با خودشون ببرن رو جمع کردن و بقیه رو سپردن به دوستاشون و راهی مخفیگاه شدند. محل قایم شدنشون جایی انتهای طبقه بالای ساختمان شرکت غذایی اُپِکتا بود که پدرش اونجا کار میکرد. یک در معمولی توی طبقه دوم اداری وجود داشت که خیلی عجیب به یک ساختمون مخفی اسرارآمیز باز میشد که الان به« SECRET ANNEX» شناخته میشه.
2. ساختمان مخفی اسرارآمیز(The Secret Annex)
خانوادهی فرانک توی اون ساختمون مخفی تنها نبودند. طبق نوشتههای آنه، یه هفته بعد از اینکه به اون ساختمون رفتن، وَندانها(Van Daans) هم پیش اونها اومدن(ون دان نام مستعار است.) آقا و خانم وندان و پسرشون پیتر که نوجوون بود. خانم وَندان همکار اُوتو (Otto Frank) پدر آنه بود.
فقط افراد خاصی راجع به اون ساختمون و کسایی که اونجا کار میکردن اطلاع داشتن. آقای کلِیمَن(Kleiman) و آقای کاگلِر(kugler) و دو منشی به اسم هِرماین (Hermine) و الیزابث(Elizabeth) اونجا رو میگردوندن.
آنه اونارو مایِپ (Miep) و بِپ(Bep) صدا میزد؛ کسایی که به طور مرتب به خانوادهی آقای فرانک و خانم وَندان سرمیزدند؛ اونها تنها راه ارتباطی این دو خانواده با جهان بیرون بودند و کتاب و غذا و چیزهای دیگه رو براشون تامین میکردن.
بذارین یکم بیشتر از جزئیات اون ساختمون بدونیم. از وقتی اون ساختمون عجیب مخفیگاه شد، درشو با یک قفسه کتاب بزرگ که به دیوار نصب شده بود، پوشوندند. راه پله پشت در به دو اتاق منتهی میشد. اتاق خانم فرانک و کنارش اتاق آنه و مارگوت. در این طبقه یه سرویس بهداشتی هم بود و یه اتاق کوچیک دیگه که فقط سینک ظرفشویی داشت.
انتهای راه پله هم طبقه سوم ساختمون بود که یه اتاق بزرگ داشت با گاز و ظرفشویی. آشپزخانه، اتاق پذیرایی و اتاق مطالعه بین همه مشترک بود. اتاق خواب آقا و خانم وَندان هم توی همون طبقه بود؛ و یک اتاق کوچیک با یک تخت که برای پیتر بود. بالای این طبقه هم یک اتاق زیر شیروونی بود که آذوقه و مواد غذایی اونجا نگه داری میشد.
این ساختمون اونقد فضای تنگ و کوچیکی برای زندگی نبود. آنه هم کاملاً میدونست که شاید توی کل هلند پناهگاهی راحتتر ازین نبوده باشه اما بازم زندگی کردن توی اون ساختمون زیاد آسون نبود؛ بخاطر اینکه قوانین سختگیرانه داشت.
مثلاً ممنوع بود که کسی از پنجره بیرونو نگاه کنه.
آنه و باباش خیلی سریع شروع کردن به دوخت و دوز پرده و باهاش پنجره رو کامل پوشوندن. استفاده از آب و کشیدن سیفون توالت باید سر ساعات تعطیلی کارگرها انجام میگرفت که اونا صدای فاضلاب رو نشنون و متوجه نشن کسی اونجاست.
حالا سر و صدای بیجا، چه صدای رادیو چه صدای سرفه، خودش فاجعهای بود.نگفته مشخصه که هیچ کدوم از افراد ساختمون مخفی هرگز نمیتونست مخفیگاه رو ترک کنه. بنابراین، در حالیکه همگی به خاطر اوضاع واحوال مرطوب و نامتعادل جاشون شاکر بودن، از ترس اینکه که ممکن بود هر لحظه شرایط بره روی لبه تیغ هیچ کس در امان نبود.
جوری که آنه نوشته: بعد از یکی دو ماه اول، دو تا چیز خیلی براش سخت بود؛ یکی این بود که نمیتونست بره بیرون و دوم اینکه هر لحظه امکانش بود که پیداشون کنن.
3. اقامتگاه دربسته، اختلاف نظر
خب، قطعا توی ساختمون فرعی حریم شخصی پایین بود. در واقع، بهترین جایی که میشد بهش امیدوار باشی که حریم شخصی داری، موقع رفتن به دستشویی بود. انه معمولاً وقتشو به نوشتن میگذروند و خاطراتش اغلب در آرامش و لحظات تنهاییش نوشته شده بود. بیشتر این نوشتهها درباره چالشهایی بود که وقتی افراد زمان زیادی رو با هم میگذرونن باهاش مواجه میشن.
توی 12 ژولای، که یک ماه بعد از تولد آنه نوشته شده، آنه درباره حس درونیش صحبت کرده؛ حس فاصلهای که بین خودش و خواهر و مامانش افتاده بود.
آنه میگفت پدر عزیزش تنها کسی بود که همیشه درکش میکرد. اما کنار بقیه حس ناکافی بودن میکرد. اونا همیشه پاپی آنه میشدن و با برخورد بیانصافانهشون همش دست کم میگرفتندش.
یکبار مارگوت یهو سیم جاروبرقی رو از پریز کشید و اونو خراب کرد. فیوز کنتور هم پریده بود و برق کل ساختمون رفت و کل روز ساختمون تاریک بود. اما تنها سرزنشی که بهش کردن این بود که «تو دیگه باید اینارو بدونی».
ولی یکبار که آنه میخواست دست خط ناخوانای لیست خرید مامان شو اصلاح کنه، خانواده همگی سرش ریختند و شدیدا موآخذهاش کردن. آنه نوشته که چقدر خوب خانوادش با هم کنار میان. اما گویا هیچ کس فکرشو نمیتونست بکنه که حس واقعی آنه درمورد پویایی خانواده چی بود.
اوایل، آنه مشتاق بود که 13 ژولای بشه تا خانوادهی وَندان طبق موعد از راه برسن. با اینکه یه مدت گذشت تا بیان ولی ناامید نشد. دوتا خانوادهها خوب با هم جور شدن.
آنه زیاد پیتر رو دوست نداشت و چون پیتر رو پسری خجالتی میدونست، بهش فکر هم نمیکرد. اما، از همون اول خانم وَندان خیلی بامزه بود. وقتی از در اومد تو یک جعبه کلاه دستش بود اما توش یه لگن بود. همون اول هم توضیح داد که من بدون لگنم توی خونه احساس راحتی نمیکنم.
ساکنین جدید همش با هم کشمکش داشتن، مثلاً آقا و خانم وَندان اغلب با هم بحث و دعوا میکردن؛ حتی راجع به بدیهیترین چیزا! انگار که جزء جدایی ناپذیر از زندگیشون شده بود.
بدتر از اون اختلاف بین خانم وَندان و خانم فرانک بود. در بین اختلاف نظرها، خانم وَندان با شیوههای مدرن تربیت فرزند مخالف بود؛ مثلاً میگفت نوجوونا نباید کتابهای مخصوص بزرگسالان رو بخونند و یا مثلاً یه خانوم جوان به چه میزان باید متواضع و منزوی باشه.
یکبار که در حال صحبت بودن، خانم فرانک با نظر آقای وَندان موافق بود که متواضع و گوشهگیر بودن در این دنیا کسی رو به هیچجا نمیرسونه؛ اونجا خانم وَندان وظیفهی خودش دونست که مداخله کنه.
عادت جالبش این بود که وقتی عصبانی میشد، صورتش سرخ میشد؛ اونجا هم همینجوری سرخ شده بود. با شیوههای مدرن تربیت فرزند مخالف شدید بود و با خشم به آنه توصیه میکرد که متواضع و گوشه گیر باشه. خندهدارترین چیز در مورد این اختلاف نظر این بود که خانم وَندان اصرار داشت که بگه، خودش بینهایت متواضعه و اصلا پررو نیست.
ولی کارهایی میکرد در هر ثانیه ثابت میکرد که خلاف اینه. خانم فرانک جز خنده کاری ازش ساخته نبود و خندش باعث میشد که چهرهی خانم وَندان سرخ تر بشه.
4.دارو و غذا
وقتی که توی یک اقامتگاه در بسته مجبور باشی با برای مدت طولانی با چند نفر زندگی کنی هر روز یکسری تنشهایی به وجود میاد که اجتناب ناپذیرند. اما خب عوامل روزمرهی دیگهای هم بودن که باعث میشد که زندگی ترسناکتر و نامطمئنتر بشه. مثلاً سلامتی و غذا، دو تا نگرانی بزرگ بودند که خانوادهها رویش کنترل کمی داشتند.
یه مدت بعد، در روزهای آخر ماه اکتبر سال 1942، پدر آنه از پلهها پایین اومد و علائم سرخک روی صورتش داشت؛ دوباره بهشون یادآوری شد که چقدر شرایطشون از نظر سلامت و دارو نامطمئنه.
هیچ دکتری نبود که بتونند برن. تنها امید آنه به داروی خونگی مادرش بود تا شاید درمانش کنه و به پدر کمک کنه که طاقت بیاره. سرفه، سرماخوردگی، سرخک، آنفولانزا. زمان که جلوتر رفت، هر مریضیای یک نگرانی جدی به شمار میاومد. داروهایی از قبیل آسپیرین، کدئین و قطره سنبلالطیب (سنبل کوهی) چیزای بسیار باارزشی بودند.
از طرف دیگه، غذا مسئله بود. هم میتونست غیرقابل پیش بینی باشه که چی برای خوردن هست و هم امکان داشت چند وعده تغییر نکنه. این که یک یا دو مادهی اولیهی غذا فراوون باشه و همونو به شکل هم صبحانه و هم ناهار و هم شام دربیارن اصلا غیرعادی نبود. سیب زمینی در هر شکلی، توی تمام وعدهها حضور داشت و گاهی هم پوسیده بودند.
یک مدت که اوضاع خیلی وخیم بود، بهترین چیزی که گیرشون میومد کاهو بود. شب و روز کاهو میخوردن؛ کاهو پخته، کاهو خام، کاهو با سیب زمینی پوسیده و بدمزه.خانواده های فرانک و وَندان از سهمیه کوپن بازار سیاه پول غذا رو پرداخت میکردند، اما قیمت کتابهای سهمیهای به طرز چشمگیری تغییر میکردند.دوستای وفادارشون تهیه و رسوندن غذا به این دوتا خانواده رو به عهده گرفته بودن اما با این حال پول همیشه دغدغه بود.
فقط برای تعطیلیها و تولدها استثنا قائل میشدن. این موقعها کمی افراط میکردن. افراد ساختمون همیشه کمی شکر ذخیره میکردن و توی تولدها باهاش شیرینی میپختن. یا مثلاً یک قابلمه ماست برای هدیه کنار غذا آورده میشد. بِپ و مایِپ هم توی این مناسبتها با هدیههایی مثل شیشه آبجو برای بزرگترای خانواده از راه میرسیدند.
البته تهیهی غذا ریسکهای دیگهای هم داشت. کشون کشون بالا آوردن یک کیسه 50 پوندی لوبیا در نوع خودش شاهکار بود. آخه اگه کیسه پاره میشد و 50 پوند لوبیا از پلهها پایین میریخت، صداش اونقد بلند بود که استخونای آدم میلرزید.
توی قسمت خاطرات مربوط به 9 نوامبر 1942، آنه دقیقاً یه اتفاق اینجوری رو وصف کرده. وقتی پیتر کیسه لوبیا رو به اتاق زیر شیروونی میبرد، کیسه لوبیا پاره شد و موجی از لوبیا از پله ها سرازیر شدن.
بقیه افراد خانوادهفکر کرده بودند که ساختمون داره از هم میپاشه! بعدش که خیالشون راحت شد تونستن یه مقدار از لوبیاها رو برای روزهای بعدیشون جمع کنند. خوشبختانه، از حادثهی لوبیا، کسی چیزی نفهمید. وسط نوامبر، آقای فرانک اوضاع و احوال بهتری داشت. این موضوع همزمان بود با ورود آدمهای جدید به ساختمان مخفی اسرار آمیز.
5.ملاقات آقای داسل (Dussel)
بعد از گذشتن چند ماه در ساختمان فرعی اسرارآمیز، توی ماه نوامبر، همه موافقت کردند که افراد بیشتری رو به پناهگاه بیارن چون اتاق خالی برای آدمای بیشتر وجود داشت. فقط خدا میدونه، شمار کسایی که به شدت نیاز به سرپناه داشتند چندتا بود. پس، خانوادهی وَندان و فرانک فکراشونو یکی کردند تا مشخص کنند کی باید به مخفیگاه بیاد.
بعد از فکر کردن و بالا پایین کردن، تصمیم بر این شد که این فرصت رو به آلبرت داسل(Albert Dussel) بدن؛ یک دندانپزشک ساکت و خوش مشرب که با بقیه ساکنین ساختمون جور در میومد. مارگوت اتاق مشترکش با آنه رو ترک کرد و رفت طبقهی بالا تا روی یک تخت تاشو بخوابه. جای اونو آقای داسل میخواست بگیره.
آقای داسل حوالی 17 نوامبر رسید. موقع ورود به ساختمون مخفی، با صحنه شگفتانگیزی روبرو شد. خانوادهی وَندان و فرانک دور میز شام جمع بودن و با یک فنجون چایی و یک بطری نوشیدنی بهش خوشآمد گفتن. اونجوری که داسل تعریف کرد همه داستان ساختگی که خانوادهی فرانک گفته بودند رو باور کرده بودند؛ همه فکر میکردن که اونا از مرز رد شدن و الان بلژیک زندگی میکنند.
به محض اینکه از شگفت زدگی درومد؛ شروع کرد داستانهای خیلی از دوستاشون رو تعریف کرد که سازمان ss گرفتنشون. گفت اونها هر شب یه لیست دستشون میگیرن و خونه به خونه دنبال افراد خاصی میگردند و تمام خانوادهها رو بیرون میارن. خود آنه از ساختمان مخفی صف آدمهایی رو دیده بود که اِس اِس جمع کرده بود.
مرد، زن، بچه، ناخوش احوال و مسن، همه رو به سمت پایین خیابون میبردن. بعضی از اونارو کتک میزدند تا هر جوری شده حتی به سختی به راه رفتن ادامه بدن.
آنه حتی گاهی اوقات حین خندیدن به خودش میومد و احساس گناه میکرد. آخه فکر میکرد چطوری اون اون داره میخنده در حالی که دوستاش در شرایط هولناکی به سرمیبردند یا مرده بودند؟ حتی چطور اون تمام روز رو توی تختش میموند و گریه میکرد؟ فرقی نداشت در چه حالی باشه، نگران سرنوشت خودش و بقیه بود و یک لحظه از فکرش دور نمیشد.
اما باید مقاومت میکرد تا جلوی بدتر شدن اوضاع رو بگیره تا ساختمون به یک فضای مالیخولیایی تبدیل نشه. بعداً معلوم شد، آقای داسل اونجور که به نظر میرسید، خوش مشرب نبود.
روزهای اول همه چیز خوب بود، اما اون رنگ عوض کرد: دوست داشت به همه چی نظم بده و سخنرانی کنه. همش رفتارای بد آنه رو برای مادرش گزارش میکرد. گاه و بی گاه آنه رو نصیحت میکرد و وقتی نصیحتش تموم میشد، منتظر بود تا مادرش هم یکبار دیگه نصیحتش کنه. آنه ازون به بعد «اعلی حضرت» صداش میکرد.
شب، آنه بود و فکر کردن به گناههای بیشمارش و کمبودهایی که داشت. یک فهرست از چیزایی که که نمیدونست خنده دارن یا گریهآور؟ ولی اینو خوب میدونست که اون کامل کامل نیست و خیلی دوست داشت روی شخصیتش کار کنه. اما زخم زبون زدنهای مداوم که از هر طرف بهش میرسید، عادلانه نبود.
6.سر و صدایی در شب
زندگی ساکنین ساختمون مخفی همیشه با دو ترس همراه بود. اولیش ایجاد سر و صدا بود که مبادا یکی از کارگرهای انبار چیزی بشنوه و کنجکاو بشه؛ و دومیش دزدها. هر چه بیشتر از جنگ میگذشت، دزدی در شهر آمستردام بیشتر و بیشتر میشد. مردم میترسیدن از خونه بیرون بیان چون یحتمل وقتی برمیگشتن چیزی از وسایل خونه باقی نمونده بود.
بیزینسی با موقعیت مکانی اُپِکتا با سوله و انبارهایی که دور از شهر و منطقه مسکونی بود، قطعاً بارها هدف دزدی قرار میگرفت.
یکی از اولین دزدیها 25 مارس 1943 اتفاق افتاد. شب بود و پیتر از پلهها پایین رفت تا یواشکی به آقای فرانک بگه یه صدایی مثل افتادن بشکه توی انبار اومده، انگار صدای یکنفر رو شنیده بود که داره تلاش میکنه وارد انبار بشه.
آقای فرانک و پیتر پاورچین پاورچین از پلهها پایین رفتند تا بهتر ببینند توی انبار چه خبره! بقیه فقط درتلاش بودند با هر سرفهی بلندی که آقای وَندان میکرد نترسن! بعد که دیدن فایدهای نداره یک ایده ناب به ذهنشون رسید؛ بهش کمی کدئین دادن که فورا آرومش کرد. آنه از ترس خشکش زده بود. از ترس اینکه مبادا پدرش و پیتر برنگردن ولی خب به هر حال برگشتن.
ظاهرا صدای نزدیک شدنشون دزدهای جلوی در رو ترسونده بود. اما این بار آخر هم نبود که اینطوری ترسیدند.
روز یکشنبه، دوم ماه می 1943، آنه نوشته که به خاطر صداهایی که از درون ساختمان میومد، یا صدای تفنگ و انفجار بمبهایی که بیرون منفجر میشدن فضا روز به روز متشنجتر میشد. ماه به ماه انفجار بمب و صدای تیر و تفنگها بیشتر میشد.
تابستون 1943 از گرما کباب شدیم. با این حال، افراد ساختمون مخفی همیشه زباله هاشونو میسوزوندند تا مدرکی باقی نمونه که کارگرهای انبار پیدا کنند. آنه فقط خاطره نمینوشت. بخاطر این مینوشت که ذهنش از شر مشکلات خالی بشه.
روی داستان هم کار میکرد. یه داستانی با اسم «رویای ایوا» (Eva’s Dream) نوشته بود که خیلی بهش افتخار میکرد؛ ولی بنظرش داستان دیگهاش با نام «زندگی کَدی»
(Cady’s life)چیز خاصی از آب در نیومده و فقط بعضی از قسمتهاش خوبه.
آنه به این شک افتاده بود که شاید باید خبرنگار بشه. ولی با وجود این که با نویسندگی از پس مخارج خودش هم برنمیاومد، میخواست در اوقات فراغتش این کارو انجام بده. چیزی که براش غیرقابل تحمل بود این بود که زندگیش مثل زنهایی مثل خانم وَندان یا مادرش بشه، به عبارتی «برن پی کارشون و فراموش بشن»! ولی آنه حس میکرد که قوهی نوشتنش یه استعداد خدادادیه. و اون ازین استعداد برای ابراز کردن خودش و بهتر کردن دنیا استفاده خواهد کرد.
7. عشق نوجوانی در ساختمان مخفی
غیرممکنه که در بین اون همه خاطره که آنه به زیبایی روی کاغذ آورده بود، متوجه بلوغ آنه در ساختمون فرعی اسرارآمیز نشیم. اون اولین پریودش رو هم توی همون ساختمون تجربه کرد.
نوشتههاش گواهی میدن که حتی با وجود شرایط خارقالعادهای که داشت مدام به شخصیتش فکر میکرد و تلاش میکرد که دیدی متفکرانهتر و با ملاحظهتر به زندگی داشته باشه.
اواخر 1943 و اوایل 1944، او فهمیدهتر شده بود و در مقابل با والدینش و خانم وَندان عاقلانهتر رفتار میکرد. شاید اگر بیمنطق نبودی و کمی صبر نشون میدادی، میتونستی با خانم وَندان هم ارتباط دوستانهای داشته باشی.
و حتی با وجود اینکه برای آنه سخت بود که مادرش رو الگویی برای خودش بدونه، ولی دیگه یادگرفته بود که کمتر ساز مخالف بزنه و بیشتر والدینش رو درک کنه که دارن تمام سعیشون رو میکنن که همه چیز رو براش فراهم کنن. در واقع الان، خودش رو هم در بد بودن رابطهاش با مادرش مقصر میدونست و فهمیده بود که رفتار خودش هم توی این قضیه موثر بوده.
این دوران همزمان با بلوغ جنسی آنه بود. پیتر هم اون زمان آنجا بود. پیتر پسری بود که اوایل از خرس تنبل هم تنبلتر به نظر میومد، کم کم کسی شد که آنه شدیداً بهش علاقمند شد.
این علاقه با گفتگوهای کوتاه شروع شد و عاملش هم «موشی» گربه اتاق زیرشیرونی بود که از هیچ تلاشی برای پخش کردن کُرک هاش توی کل خونه دریغ نکرده بود. پیتر از نگهداری از گربه لذت میبرد و آنه حالا اونو شخص پیچیدهتری میدید، کسی که همیشه نامنصفانه بین دعواهای پدر و مادرش گیرافتاده بود. کسی که نیاز به همدرد داشت که باهاش درد و دل کنه؛ یه کسی مثل آنه.
آنه قانع شده بود که پیتر هم مثل بقیه فکر میکنه و خیلی بچهی پرحرفیه ولی برای آنه دوست داشتنی بود. گاهی عمداً کارشو طول میداد که پیتر رو نگاه کنه. دوست داشت بیشتر باهاش وقت بگذرونه و شخصیتشو بشناسه. یکبار که نگاه پیتر به چشماش افتاد، حس کرد که قلبش داره تندتر میزنه.
ولی عاشقش نبود. حداقل، هنوز عاشق نبود. رابطهشان کند پیش میرفت. اول اونا
الان آنه راحتتر میتونست راجع به همهی مسائل با پیتر صحبت کند، مخصوصا شبها. تابش ماه و نیمه شب زمانی بود که بیشتر محرم اسرار هم بودند تا روشنایی روز.
اما روزها چه جوری میگذشت؟ بعضی وقتها بسیار سخت و آهسته و غیرقابل تحمل به نظر میرسید. آنه از پیتر خوشش میومد؛ آیا پیتر هم همچین حسی داشت یا او برای پیتر فقط دوست بود؟ تا اون روز 21 ماه از اقامت در ساختمان مخفی گذشته بود و در نهایت 16 آوریل 1944، آنه اولین بوسه زندگیش رو تجربه کرد. او اون روز رو«روزِ نامه سرخ» گذاشته بود.
الان فقط موضوع این بود که چطور رابطهاش رو برای والدینش توضیح بده.
8.هر دو چهره آنه
آنه توی ساختمون مخفی در کنار نوشتن خلاقانه و خاطره نویسی مرتبش، همچنان درسش رو هم میخوند. درسهاش شامل زبان فرانسوی و انگلیسی و درس هولناک جبرو احتمال بود.
بیشتر از همه عاشق خوندن تاریخ بود و مسحور درختهای خانوادگی توی شجره نامهها میشد. آنه یک کتاب قطور درباره چالز پنجم خوند که 598 صفحهای بود، همچنین 320 صفحه کتاب درباره گالیله.
اما چیزی که واقعاً خیلی انتظارشو میکشید، برگشتن به مدرسه بود. ششم ژوئن 1944 صدایی از رادیو اومد که اعلام کرد: «امروز روزشه»! تهاجم نیروهای متحدین آغاز شده بود. بعد از دو سال طولانی در خفا، روزی که همه منتظرش بودند فرارسید. درست یک هفته بعد جشن تولد 15 سالگی آنه بود.
تا او ژوئن خیلی روحیه داشتند. متحدین بخشهایی از فرانسه رو مال خودشون کرده بودن. اتفاق بعدی اون دفعهای بود که یه عالمه توتو فرنگی به ساختمون فرعی آورده بودن. صبحانه فرنی توت فرنگی، توت فرنگی با شیر پر چرب و نون، توت فرنگی کنسرو شده در شیشه. راستی20 پوند نخودسبز با پوست هم آوردند که آنه و بقیه باید شبانه روزی پوست میکندندشون.
«تهشو بِکَن، پوستشو باز کن، نخشو بکش، پوست رو بنداز تو این ظرف، تهشو بِکَن، پوستشو باز کن...» و دوباره و دوباره و دوباره. همه خسته و بیرمق شده بودند تا وقتی که کار تموم شد؛ و عزم آنه از همیشه راسختر شده بود که هیچ وقت زن خونهدار نشه.
اوضاع رابطهاش با پیتر خوب بود ولی یکم دلسرد شده بود؛ دلسرد از سختگیریهایی که پیتر به خودش میکرد و محدودیتهایی که به ظاهر برای خودش ساخته بود. تنبلیهایی که قبلا از پیتر دیده بود، دوباره شروع شد که آنه اصلا درک نمیکرد.
پیتر به شوخی میگفت بعد از جنگ مثل یک مجرم زندگی میکنه و این اصلا به نظر آنه جالب نبود. آنه نمیتونست با خودش کنار بیاد که چرا مردم در برابر مسائل ساده آروم مینشینند و با نقطه ضعف هاشون کنار میان و نمیجنگن؟؟ میدونست که خودش هم نقطه ضعفهایی داره ولی این نقاط ضعف مصمم ترش میکرد تا یا تغییرشون بده یا از بین ببرتشون.
روز اول آگوست 1944، آنه نوشته که من هنوز دو بخش دارم. آنهی خوش قلب، شوخ و شاد که هیچکس جدی نمیگرفتش و آنهای بهتر، خوبتر و عمیقتر. مردم احتمالاً کمتر این آنه عمیق رو ببینن، اما خودش ازین مدل آنه راهنمایی میگرفت. این تغییری بود که آنه خیلی روش کار میکرد تا این وجه شخصیتیش رو بیشتر آشکار کنه.
همی موقعها بود که ناگهان همه نقشهها برای خودشناسی و خودسازی به پایان رسید. در تاریخ 4 آگوست 1944 خودروی سازمان اِس اِس آدرسشونو پیدا کرد و همه کسایی که در ساختمان مخفی بودن رو دستگیر کرد، حتی آقای ویکتور کاگلر (Victor Kuglar) و یوهانس کلیمن(Johannes Kleiman) که به خانوادهها کمک میکردن. مایِپ گایِس (Miep Gies) و
الیزابِث وسکوییج (Elizabeth Voskuijl) که منشی بودن رو دستگیر نکردن.
9. کتابی برای تغییر دنیا
بعد از اینکه همه رو دستگیر کردند، مایِپ به ساختمون مخفی رفت تا چند قلم چیزو نجات بده، دفتر خاطرات آنه رو هم برداشت؛ به این امید که یه روزی بعد از تموم شدن جنگ به آنه برگردونش.
هشت عضو ساختمون مخفی رو قبل از اینکه به کمپ انتقالی وستربروک (Westerbrook) در هلند شمالی (Northern Netherlands) بفرستند، ابتدا به زندانی در آمستردام بردند. سوم سپتامبر 1944 اونهارو سوار قطار کردن تا به اردوگاه کار اجباری آشویتز(Auchwitz) منتقلشون کنن. قطار آخری بود که وستربروک رو ترک میکرد.
در آشویتز خانوادههارو از هم جدا میکردند. خانم وَندان که اسم اصلیش پترونلا وَن پِلس (Petronella Van Pels) بود قبل از مرگش به برگِن بلسن(Bergen-Belsen)، و پس از اون به دو کمپ دیگر فرستاده شد. اسم اصلی آقای وَن دان، هِرمن وَن پِلس(Herman Van Pels) بود که در آشویتز درگذشت.
او در ماه اکتبر یا نوامبر با گاز خفه شد، زمان زیادی ازین تاریخ نگذشته بود که استفاده از اتاقهای اعدام با گاز کنار گذاشته شد. پیتر رو به «پیاده روی مرگ آور» از آشویتز به کمپ موتاسن(Mauthausen) در اتریش(Austria) فرستادند. 5مارس 1945، سه روز قبل از این که نیروهای متحدین به کمپ برسند، همونجا فوت کرد.
فریتز فِفر (نام واقعی آقای آلبرت داسل) (Fritz Pfeffer) روز 20 دسامبر 1944 در کمپ نوئنگام(Neuengamme فوت کرد. مادر آنه، ایدِث فرانک 6 ژوئیه 1945 در کمپ بیرکِنان آشویتز (Auschwitz-Birkenan) از خستگی و گرسنگی شدید مرد. مارگوت و آنه از هم جدا نشده بودند. اونها اواخر اکتبر به کمپ بِرگن بِلسن فرستاده شدن.
زمستان بعدش با فاصلهی چند روز از هم به خاطر شیوع بیماری تیفوس که به کمپ حمله کرده بود، از دنیا رفتند. میگن که جسدشونو توی گور دسته جمعی دفن کردند. سربازهای انگلیسی 12 آوریل 1945 کمپ رو آزاد کردند.
تنها نفری که از اون ساختمون مخفی زنده موند، اُتو فرانک پدر آنه بود. نیروهای روسیه رو در آشویتز به چشم دید و سوم ژوئن 1945 به آمستردام برگشت. درحالی که از سرنوشت زنش مطلع شده بود، امید به این داشت که روزی با آنه و مارگوت دورهم جمع بشن. در عوض، مایِپ گایِس رو دید؛ او دفتر خاطرات رو به اُتو داد و گفت: «این میراث جامونده دخترتون.» برای اُتو کار سادهای نبود که نوشتههای خصوصی دخترشو بخونه.
جوری که اُتو تو شرح حال خودش نوشته: هر روز طاقت خوندن یک یا دو صفحه شو داشته و بعد احساساتی میشده. ولی چیزی که میخوند مبهوتش کرده بود. او هنوز آنه رو به عنوان یک دختر بچه در نظر میگرفت، اما نوشتههاش نشون دهنده یک شخصیت زنانه با ملاحظه و پیچیده بود که افکار عمیقی داشته.
فرانک اولش اعتقاد داشت که فقط بعضی از دوستان و اعضای خانواده میتونن دفترچه خاطرات رو بخونند، اما بعد ته دلش چیز دیگهای میگفت. آنه در خاطراتش پیشبینی کرده بود که روزی کتابی به اسم «ساختمان مخفی اسرار آمیز» چاپ خواهد کرد. برای همین اُتو شروع به فرستادن کپیهایی به انتشارات مختلف کرد.
خیلیهاشون پیشنهاد رو کردند ولی کتاب بالاخره حق چاپ خودشو در ژوئن 1947 گرفت؛ اسمش هم شد: ساختمان مخفی اسرارآمیز . 1952 بود که کتاب در آمریکا چاپ شد و تبدیل به احساس و شوری جهانی شد.
ازون به بعد، همیشه کتاب زیر چاپ بوده و فیلم و سریال زیادی ازش ساخته شده. داستانش الهام بخش نسلهای زیادی بود تا در برابر جنایات جنگ ایستادگی کنند و برای حقوق بشر بجنگند. آنه هرگز از این ایده پا پس نکشید که میگفت: خوش قلب بودن بشریت همیشه برنده خواهد بود.
در نهایت میتونیم کتاب رو اینطوری خلاصه کنیم:
از 1942 تا 1944، آنه فرانک، به مدت دو سال توی مخفیگاه کنار پدر، مادر و خواهر بزرگترش مارگوت و خانوادهی وَنپِلس که از خانم و آقای وَنپِلس و پیتر، پسر نوجوونشون تشکیل میشدند، سر کرد.
بعد از گذشت چند ماه، هشتمین و آخرین عضو ساختمان فرعی اسرارآمیز از راه رسید: فریتز فِفِر ِ دندان پزشک. اگر چه آنه هم مثل بقیه ساکنین در تنشها و چالشها سهیم بود، در همین اقامتگاه، دوره بلوغ رو هم پشت سر گذاشت.
اوایل حس میکرد بین خودش و افراد خانوادش فاصله افتاده اما برای این خلا خودش رو هم مسئول دونست و سعی کرد خودشو عوض کنه. او درس خوندن رو رها نکرد، عشق رو با پیتر تجربه کرد و همهی اینها درحالی بود که این تهدید همیشه وجود داشت که مکانشون لو بره. توی این مسیر آنه هیچ وقت ناامید نشد؛ هر چند زندگیش پایان غم انگیزی داشت، اما توی سرش رویای اینو داشت که نویسندهی تاثیر گذاری بشه و رویاش به حقیقت پیوست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب ورزشکار هوشیار : نوشته: جورج ممفورد
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب ثروتمندترین مرد بابل : نوشته: جورج ساموئل کلاسون
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب هوشمندانه بخوابید : نوشته: شان استیونسون