یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب در کافهی اگزیستانسیالیستی : نوشته: سارا بیکول
معرفی و خلاصه کتاب در کافهی اگزیستانسیالیستی : نوشته: سارا بیکول
فلسفه برای خیلی از آدما موضوعی به کل جدا از زندگی به حساب میاد. شاید توی ذهن این آدما، نماد فلسفه یه مرد پیر با ریش بلند باشه که گوشهای توی یه غار دور افتاده نشسته و درباره طبیعت فکر میکنه؛ ولی، اگزیستانسیالیسم از اساس فرق داره.
خلاصه متنی رایگان کتاب در کافهی اگزیستانسیالیستی
یک کوکتل زردآلو، ژان پل سارتر رو وارد مسیر اگزیستانسیالیسم کرد
برای اکثر ماها، اگزیستانسیالیسم واژه ای مبهم با ایده هایی غم انگیز و تاریک درباره پوچی زندگیه. اما شاید براتون جالب باشه که بدونید اگزیستانسیالیسم با چیزی بسیار شاد شروع شد، با یک کوکتل زردالو!
اواخر سال ۱۹۳۲ میلادی، ژان پل سارتر به همراه نامزش سیمون دو بوار و یکی از دوستانش به اسم ریموند ارون ( Raymond Aron ) در کافه ای در پاریس نشسته و مشغول خوردن کوکتل بودن. هر سه نفر اونا هم توی پاریس از رشته فلسفه فارغ التحصیل شده بودن. چارت تحصیلی اونا توی دانشگاه الهام گرفته از سوالاتی بود که از زمان افلاطون تا حال ذهن فلاسفه رو به خودش درگیر کرده بود:
مثلا اینکه از کجا میشه فهمید چیزها واقعی هستن یا نه؟ یا چطور میشه فهمید که ایا چیزی رو به قطعیت می دونیم یا نه؟
اما هر سه تای اونا از این سوالا خسته و انگار تشنه ی چیزی جدید برای صحبت بودن، منتهی سوال این بود که خب، چه راه های متفاوتی توی فلسفه میشه پیدا کرد.
سارتر و دو بوار از زمان فارغ التحصیلی توی فرانسه تدریس می کردن و ایده جدیدی هم نداشتن اما ارون انگار یه چیزایی توی ذهنش داشت. اونکه بعد از فارغ التحصیلی برای ادامه تحصیل به المان رفته بود با فلسفه ای جدید و متفاوت به نام پدیدار شناسی اشنا شده بود. چیزی که پدیدارشناسی رو جذاب میکرد این بود که از بحث های انتزاعی و متافیزیکی خشکی که توی دانشگاه خونده بودن فاصله میگرفت و در عوض درباره زندگی روزمره و چیزهای واقعی حرف می زد.
ارون بهشون گفت: به کمک پدیدارشناسی میشه حتی یه کوکتل زردالو رو هم فلسفی کرد!
سیمون و ژان شگفت زده شدن.
سارتر بلند شد و مستقیم به کتاب فروشی رفت تا هر چی کتاب با موضوع مرتبط رو می تونه پیدا کنه، که خب تنها یه کتاب گیرش اومد. سارتر اون کتاب رو زیر و رو کرد ولی اطلاعاتی زیادی از اون به دستش نیومد، به خاطر همین در نهایت تصمیم گرفت که مثل ارون به برلین بره و برای یکسال اونجا مطالعه کنه. اونجا سارتر تونست تمام چیزهایی که میخواست رو بفهمه، اونا رو با ایده های بقیه فیلسوفها و افکار خودش قاطی کنه تا وقتی در سال ۱۹۳۴ به پاریس برمیگرده، فلسفه خودش رو ابداع کرده باشه: یعنی اگزیستانسیالیسم.
اگرچه سارتر سال پرباری در برلین سپری کرد اما به طور موازی شهر دیگه ای تو آلمان تبدیل به قلب پدیدارشناسی شده بود، شهر فرایبورگ.
فرایبورگ پایتخت یک فلسفه جدید بود: پدیدار شناسی
در اوایل قرن بیستم دانشگاه شهر فرایبورگ تبدیل به مرکز پدیدارشناسی جهان شده بود و دانشجوها از همه جا میومدن تا پیش ادموند هوسرل ( Edmund Husserl ) استاد فلسفه دانشگاه، با این رویکرد جدید اشنا بشن.
خب ما تا اینجا چند بار به پدیدارشناسی اشاره کردیم اما این پدیدار شناسی چیه؟
پدیدار شناسی در واقع بیش از اونکه یک نظریه باشه، شیوه ای برای توصیف پدیده هاست. این پدیده ها می تونن هر چیزی باشن، از یک رویداد تا حتی احساس ما به یک شی. منظور از توصیف کردن هم دادن هر گونه اطلاعاته که از مواجهه با اون پدیده به دست میاد.
مثلا کوکتل زردآلو؛ فلسفه کلاسیک احتمالا درباره کوکتل زردالو می پرسه که ایا این کوکتل وجود داره یا ساخته ذهن ماست؟ نه اینکه اشکالی داشته باشه اما احتمالا شما همینطور که درگیر اثبات وجود نظری اون کوکتل هستید مزه مزه شم میکنید. خب چرا بیخیال اثبات وجود نشیم و به خود این نوشیدنی خوشمزه که توی دست ماست توجه نکنیم؟
برای توصیف یه کوکتل ممکنه شما با اطلاعاتی مثل "باریستا چطوری اون رو درست کرده" یا "زردالوش تو کدوم منطقه پرورش داده شده" شروع کنید یا حتی درباره خاطرات قبلیتون از کوکتل های دیگه حرف بزنید، اما چنین پیشفرض هایی به شما کمک نمی کنن که در مورد یک کوکتلِ خاص هم بتونین صحبت کنید.
به خاطر همین، هوسرل پیشنهاد میده که ما باید ازشیوه ای به نام کنار گذاشتن قضاوت استفاده کنیم.
یعنی همه پیشفرض ها رو کنار بذاریم تا بتونیم پدیده ای که جلوی ماست رو به وضوح ببینیم. اینکار به عقیده هوسرل باعث میشه که ما خود پدیده رو ببینیم.
اما اصلا چرا باید چنین کاری بکنیم؟ این کار اول از همه به ما کمک میکنه تا واضح تر چیزها رو ببینیم. مثلا بیماری رو تصور کنید که بخواد برای توصیف دردش از یه سری پیشفرض های کلی استفاده کنه. این کار به پزشک اون کمکی نخواهد کرد. بیمار باید به طور واضح دردی که همین الان داره رو برای دکترش توصیف کنه تا اون بتونه تشخیص دقیقی بده.
پدیدارشناسا به جای تشخیص بیماری، دنبال فهم کامل زندگی بودن و هوسرل و پیروانش به مسیری که می رفتن حسابی اعتماد داشتن. اونا از اطلاعات غیر واقعی و تخیلی اجتناب میکردن. مثلا یک پدیدارشناس نمی تونه برای توصیف یک قطعه موسیقی از صفتی مانند« دوست داشتنی» استفاده کنه بلکه باید از جزییات بیشتری بهره ببره مثلا بگه یه موسیقی سوزناک یا حزن انگیزه عه
در سال ۱۹۱۸، پدیدارشناسا با مرد جوانی اشنا شدن که تاثیری شگرف روی پدیدارشناسی گذاشت و اون شخص کسی نبود جز مارتین هایدگر(Martin Heidegger )
هایدگر، همزمان یک فیلسوف بزرگ و یک مرد ضعیف به دنیا اومده بود
خیلی از دانشجوها از اساتیدشون پیشی میگیرن و چیزی کاملا متفاوت از اموزه های اونا خلق می کنن. این اتفاق دقیقا درباره هوسلر و شاگرد نخبه ش، هایدگر هم افتاد. مارتین هایدگر در سال ۱۹۲۷ با کتابش، وجود و زمان، کل فلسفه رو دگرگون کرد.
هایدگر به عنوان شاگرد هوسرل یاد گرفته بود که برای نگاه کردن به اشیا پیشفرض ها رو کنار بذاره تا بتونه واضح و اشکار ببینه. مثلا درباره یه فنجون قهوه بگه که اون قهوه «غلیظ و تیره است» اما توی کتاب وجود و زمان، هایدگر سوالی به مراتب مهم تر رو مطرح کرد، اینکه خود فعل «است یا بودن» به چه معناست؟
هایدگر باور داشت که هوسلر و دیگران با نادیده گرفتن وجود، اشتباه بزرگی رو انجام داده بودن. فلاسفه عادت داشتن که خودشون رو به عنوان تماشاگر جهان ببینن و همیشه از بیرون سوال بپرسن. هایدگر مطرح کرد که برای سوال پرسیدن قبل از هر چیز خود ما باید وجود داشته باشیم. به همین خاطر هم وجود قبل از طرح هر گونه پرسشی اهمیت پیدا میکنه.
همینطور هایدگر متوجه عادت دیگه ای توی فیلسوفان معاصر خودش شد، اینکه اونا خودشون رو از جهانی که توصیف میکردن، جدا میشمردن، انگار که از سوراخ کلید یه در مشغول تماشای جهان باشن. هایدگر مطرح کرد که ما در کنار چیزهایی که مشاهده میکنیم وجود داریم، علاوه بر این، ما با اونا در ارتباطیم.
تا قبل از سال ۱۹۲۹ هایدگر به واسطه کتاب و سخنرانی هاش حسابی معروف شده بود اما علیرغم همه نبوغش، شخصیت اون، شخصیت ضعیفی بود.
شاید بشه گفت بدترین مثال ممکن برای این ویژگیِ هایدگر، سال ۱۹۳۳ بود، یعنی وقتیکه ریاست دانشگاه فرایبورگ رو قبول کرد. قبول کردن این پوزیشن در اون زمان نیازمند عضویت در حزب نازی و در نتیجه اخراج همه یهودی ها از دانشگاه بود. این تصمیم هایدگر روی بسیاری از اطرافیانش از جمله استادش هوسرل که از قبل اخراج شده بود تاثیر منفی زیادی گذاشت.
هایدگر بعدها اعلام کرد عضو حزب نازی نبوده و عقاید اونا رو به غلط متوجه شده ولی در سال ۲۰۱۴ تعدادی از دست نوشته های اون منتشر شد که منطبق بر دیدگاه ها و ارزش های نازیها بودن و نشون میدادن که هایدگر صرفا به خاطر ریاست دانشگاه عضوی از نازی ها نشده بود.
عضویت هایدگر در حزب نازی باعث افول اون هم شد، همینطور همه دوستا و همکارانش هم ترکش کردن و تنهاش گذاشتن. ژان پل سارتر درباره هایدگر میگه، این افکار هایدگر نبودن که اون رو تعریف میکردن بلکه اعمالش بودن.
اگزیستانسیالیسم درباره بار آزادی و مسئولیت پذیریه
سارتر علاوه بر فیلسوف بودن، یه نویسنده بود و نوشته های اون درباره اگزیستانسیالیسم به خصوص روایت هایی که از زندگی واقعی برای مطرح کردن ایده های جدیدش استفاده میکرد، برای مردم بسیار جذاب بود.
منطقی هم بود، چراکه اگزیستانسیالیسم در واقع به معنی ازادی در زندگی فردی همین ادمهاست.
همونطور که پدیدار شناسی نوع نگاه به اشیا رو به چالش می کشید، اگزیستانسیالیسم هم پیشفرضها درباره اونچه که ما رو، به عنوان انسان تعریف می کنه مورد سوال قرار میداد. عوامل زیادی از بیولوژی، فرهنگ و تاریخچه شخصی زندگی ما، روی اینکه ما کی هستیم تاثیر میذارن اما هیچکدوم از اینا لزوما ما رو تعریف نمی کنن.
برعکس، ما ازادیم که از طریق انتخاب هایی که میکنیم خودمون رو تعریف کنیم.
همونطور که سارتر میگه: وجود به ذات مقدم تره.
وقتی ما وجود داشته باشیم شروع میکنیم ذات خودمون رو از طریق کارهایی که میکنیم شکل بدیم.
سارتر برای اینکه ایده خودش رو خلاصه کنه به روایتی درباره اشغال فرانسه به دست المان نازی در جنگ جهانی دوم اشاره میکنه. یکی از شاگردان قدیمی اون ازش مشورت میخواست. اون قصد داشت که به ارتش ملحق شه و علیه نازی ها بجنگه اما این کار، به معنی تنها گذاشتن مادرش می بود.
اون باید چیکار میکرد؟
مثل اکثر ما، سارتر گفت که اون دانشجو باور داشت توی مجموعه از چیزا محصور شده؛ از اخلاقیات و روانشناسی بگیر تا تجربه زندگی خودش. اما هیچکدوم از اینها به معنی واقعی حصار نیستن بلکه صرفا بخشی از موقعیت هایی هستن که اون ادم توشون قرار گرفته بوده. واقعیت این بود که هیچ حصاری دور اون ادم نبود و می تونست ازادانه هر کاری رو که میخواست انجام بده.
ازادی یه مسئولیت بزرگه. اگه کسی به شما نگه چه کاری بکنید یا نکنید، تنها کسی که در قبال کارهایی که میکنید مسئوله، خود شما هستین. اما چیزی که مهمتره اینه که بدونید کارهای شما عواقبی دارن. شما می تونید تلاش کنید که از این عواقب فرار کنید و خودتون رو گول بزنید که کس دیگه ای مسئول کارهای شماست اما در طول زمان این کارهایی که میکنین، شما رو تعریف میکنن. فرار کردن از مسئولیت ها در نهایت از شما انسان غیر اصیلی میسازه.
بنابراین توصیه سارتر به دانشجوش خیلی ساده بود: بین گزینههات انتخاب کن و توی این انتخاب خودت رو بساز.
برای سارتر و دوبوار، اگزیستانسیالیسم چیزی بیشتر از فلسفه بود؛ یعنی یک شیوه زندگی.
سارتر و دوبوار تشنه این بودن که مصادیق فلسفه و ایدهال های خودشون رو توی زندگی پیدا کنن. این اتفاق با شروع رابطه اونا اغاز شد. اونا وقتی که دانشجو بودن عاشق هم شدن و عشق، هر روز بین شون محکم تر شد. برای اکثر ادما ازدواج مرحله بعدی رابطه به حساب میومد اما از نظر سارتر و دوبوار ازدواج صرفا پذیرفتن ظاهری نقشهای جنسیتی، جمع کردن مال و اموال و دروغ گفتن به یکدیگه بود. اونا ازدواج رو نه دوست داشتن نه با فلسفه و ایدهال هاشون درباره ازادی و انتخاب مطابقت داشت.
پس اونا چیز دیگه ای رو انتخاب کردن. یه روز غروب در سال ۱۹۲۹ کنار هم نشستن و با هم قرار گذاشتن که برای دو سال با هم توی رابطه باشن. البته یک رابطه ازاد. اگه همه چیز توی این مدت خوب بود، به رابطه شون ادامه بدن اگرم نه که از هم جدا بشن.
نتیجه این بود که نه تنها دو سال بعد از اون عالی بود بلکه این دو نفر تا ۵۰ سال بعد یعنی ۱۹۸۰ که سارتر در گذشت با هم بودن.
سارتر و دوبوار علاوه بر زندگی شخصی توی کار هم با هم شریک بودن. از یه طرف هر دو تاشون نویسنده بودن و زندگیشون چه توی خونه چه بیرون از خونه به نوشتن مقاله و کتاب توی کافه ها و کتابخونه ها میگذشت. اون دوتا مخاطب و ویراستار همدیگه هم به حساب میومدن و همواره دیگری رو به نوشتن بیشتر و بهتر تشویق میکردن.
همینطور سارتر و دوبوار از هم حمایت میکردن تا توی مسیر رسیدن به ایدههاشون قدم بردارن. از طرف دیگه، از اونجایی که اگزیستانسیالیسم فلسفهای برای ازادی بود، انسان هایی که خواستار تغییر در جهان بودن رو تحت تاثیر قرار میداد. جنبش های دانشجویی و کارگری ۱۹۶۸ در پاریس الهام گرفته از ایده های اگزیستانسیالیستی بود و به طور طبیعی سارتر و دوبوار هم توی اونا مشارکت داشتن چرا که یکی از نتایج فلسفه اونا، فعالیتهای سیاسی بود.
اما اجازه بدید فعلا کمی به عقب برگردیم و بررسی کنیم که چرا تعهد این دو نویسنده به ایدهالهاشون توی دوران سختی که داشتن، کمتر که نمیشد هیچ، بر عکس بیشتر هم میشد. مثلا هنگام فتح فرانسه به دست المان های نازی در جنگ جهانی دوم.
جنگ، زندگی اگزیستانسیالیستها رو زیر و رو کرد اما نتونست جلوی کار اونها رو بگیره
در طول سال ۱۹۳۹ جنگ و اضطراب ناشی از اون همه جا رو فتح کرده بود. بعد از اشغال لهستان بدست المان در ماه سپتامبر فرانسه و انگلستان علیه المان اعلام جنگ کردن، همزمان زندگی مردم عادی در اروپا زیر و رو شد.
سارتر باید به جنگ اعزام میشد اما مشکل بینایی او موجب شد که به خط مقدم اعزام نشه و پشت جبهه مشغول به خدمت بشه با این حال اون در سال ۱۹۴۰ اسیر و به کمپ پی او دبلیو ( POW ) تبعید شد. اونجا سارتر تونست کتاب وجود و زمان هایدگر رو بخونه، اتفاقی که براش بسیار الهام بخش بود.
برای دوبوار هم توی این مدت فلسفه مثل داروی ارام بخش بود. اون در پاریس اشغال شده که به سختی اب و غذا توش پیدا میشد باقی موند و شروع به خواندن کتاب های هگل ( Hegel ) وکیِرکِگارد ( Kierkegaard) کرد.
در همین زمین، نوشتن و مطالعهی زیاد، وضعیتچشم سارتر رو بدتر کرد. وقتی اون برای درمان پیش چشمپزشک فرستاده شد تونست خیلی ساده فرار کنه و به پاریس، پیش دوبوار برگرده. یادداشت های او در طول این مدت هم تبدیل به شاهکارش یعنی کتاب هستی و نیستی در سال ۱۹۴۳ شد.
توی این کتاب سارتر ادعا میکنه که ما عملا هیچی نیستیم به جز چیزی که تصمیم میگیریم به واسطهی کارهامون باشیم. اما این حد از ازادی میتونه سرگیجه اور باشه، مثل نگاه کردن از لبه یک پرتگاه. شما به پایین نگاه میکنید و سرتون گیج میره، حسی که با ترس پایین افتادن شدیدتر هم میشه. ازادی برای انجام این کار خودش وحشت اوره و تنها پایین پریدنه که همزمان اضطراب و ازادی رو از شما میگیره.
سارتر میگه ما از راه های مختلف تلاش میکنیم که از زیر بار مسئولیت ازادی توی زندگی فرار کنیم. مثلا زنگ ساعت. ما ترجیح میدیم یه صدای وحشتناک رو بشنویم تا اینکه خودمون تصمیم بگیریم بیدار شیم یا به خوابیدن ادامه بدیم. این کار به ما اجازه میده خودمون رو گول بزنیم که ازاد نیستیم و در نتیجه زندگیمون ساده تر بشه.
ما سراغ راه های دیگه ای هم میریم. مثلا یه مستخدم کافه رو تو پاریس در نظر بگیرید که وقتی می خواد از بین میزها رد بشه به سخت ترین شکل ممکن به بدن خودش کش و قوس میده. اون توی زندگی عادی اینجوری راه نمیره اما با این حرکت موقع کار میتونه خودش رو فریب بده که دیگه ازاد نیست. اون الان یه مستخدمه و گرفتار سختی شده. نه اینکه اینکارها اشکالی داشته باشن، بلکه صرفا راه های فراری هستن که ما به کمک اونا بتونیم خودمون رو فریب بدیم که ازاد نیستیم.
فرانسهی بعد از جنگ، به واسطه اگزیستانسیالیسم متجدد شد
بعد از پایان فاجعه جنگ یک چیز مسلم بود. اروپای قدیم دیگه وجود نداشت. اینده نیازمند طرز فکرهای تازه بود و اگزیستانسیالیسم میتونست این نیاز رو بر طرف کنه.
در سال ۱۹۴۵ محبوبیت اگزیستانسیالیسم سر به فلک کشید. در ۲۸ ام اکتبر سارتر یک سخنرانی در پاریس کرد که توی اون ازدحام جمعیت حاضرین وحشتناک بود. صندلی ها شکستن و خیلی از مردم، از فشار و گرما بیهوش شدن و خبر سخنرانی همه جا پیچید. طولی نکشید که همه جا از سارتر و فلسفه اون صحبت میشد.
محل زندگی سارتر و دوبوار در پاریس تبدیل به مرکز اگزیستانسیالیسم توی دنیا شده بود. این دو نفر بیشتر زندگی خودشون رو توی کافه ها میگذروندن، توی کافه ها می نوشتن، غذا می خوردن، با دوستاشون، نویسنده های دیگه، هنرمنداو دانشجوها قرار میذاشتن و شب که میشد به انواع موسیقی ها گوش میدادن.
اون شهر به معنای واقعی کلمه یه ضدفرهنگ بود. دوبوار قصهی جالبی داره که میتونه اون فضا رو بهتر از هر چیزی توصیف کنه: یه روز وقتی به همراه دوستش توی بالکن یه کافه نشسته بودن مرد ثروتمندی وارد شد. دوست دوبوار که هنرمندی فقیر و الکلی بود، وقتی مرد ثروتمند از کافه خارج شد، با احساس خجالت و شرمندگی رو به دوبوار کرد و گفت، اون برادرمه و یه بانک داره! تا این حد عجیب! شاید چنین ضدفرهنگی این روزا عجیب نباشه که کسی از داشتن نسبت فامیلی با یه آدم ثروتمند شرمسار باشه، اما اون زمان جمع شدن ادم هایی با این همه تفاوت در یک مکان اتفاق رایجی به حساب نمییومد.
اگرچه اگزیستانسیالیسم توی پاریس مستقر بود با این حال طرفدارای اون به چیزهای امریکایی علاقه داشتن. مثلا موسیقی امریکایی خیلی پرطرفدار بود چون یه جورایی نشونه نافرمانی و امید محسوب میشد.
اگزیستانسیالیسم در اون زمان یه فلسفهی بزرگ بود و دقیقا توی همون دوران بود که سارتر و دوبوار دوست مهم جدیدی پیدا کردن: آلبر کامو.
آلبر کامو اول دوست سارتر و دوبوار بود، اما بعد تبدیل به مخالف اونا شد
در سال ۱۹۴۳ سارتر و دوبوار با یک نویسنده فرانسوی-الجزایری به نام البر کامو دیدار کردن. کامو مردی خوش چهره، گرم، با مزه و احساساتی بود و این سه نفر خیلی زود تبدیل به دوستانی صمیمی شدن.
اگرچه کامو خودش رو به عنوان یک اگزیستانسیالیست معرفی نمیکنه اما نوشته ها و اثار اون پر از المانهای اگزیستانسیالیستی هستن. همچنین کامو به هر چیزی مقداری پوچی اضافه می کرد. مثلا کتاب معروفش، اسطوره سیزف که توی اون کامو به داستانی از ادیسه هومر اشاره میکنه. توی این داستان پادشاهی به نام سیزف توسط خدایان محکوم میشه که به عنوان مجازات، سنگی رو از کوه بالا ببره، هر زمان به بالای کوه رسید سنگ پایین میوفته و این چرخه تا ابد ادامه داره.
کامو معتقد بود که ما مثل سیزف، مشغول یه سری کار هستیم، بدون اینکه درباره اونا فکر کنیم. اما، هر چند وقت یه بار متوقف میشیم و از خودمون می پرسیم که خب، کجا داریم میریم؟
توی این لحظات ما دو تا انتخاب داریم: یا ادامه بدیم یا تسلیم بشیم و همه چیز رو رها کنیم. ادامه دادن یعنی اینکه بپذیریم هیچ کدوم از کارایی که ما میکنیم معنایی ندارن، البته این نگاه از نظر کامو افسردهکننده نیست، صرفا پوچه. کامو معتقده که سیزف هم همین نگاه رو نسبت به مجازات خودش داشته.
در طرف دیگر سارتر و دوبوار با کامو مخالف بودن. اونا میگفتن کارهایی که ما توی زندگی می کنیم بیمعنی نیستن بلکه معنا برای هر فردی متفاوته و اینکه ما به زندگی بگیم پوچ کمکی به ما نمی کنه.
اختلاف جدی دیگه بعدی بین کامو و سارتر و دوبوار در سال ۱۹۴۵، پس از ازادی پاریس از اشغال المان ها به وجود اومد. کمی بعد از ازادی شهر دادگاه ها برقرار و افرادی که با نازی ها همکاری داشتن توی اون دادگاه ها به مرگ محکوم شدن. کامو به شدت با مجازات مرگ برای این ادما مخالف بود اما سارتر و دوبوار معتقد بودن که برای پاکسازی شهر چنین خشونتی لازمه، از نظر اونا کامو بیش از حد ایدهال گرا بود.
جنگ، دیدگاه های سیاسی اونها رو عوض کرده بود و دوستی شونم، کم کم کمرنگ تر شد تا اینکه توی دهه ۵۰ به کلی از بین رفت.
در همین مدت، سیمون دوبوار، داشت به استفاده از اگزیستانسیالیسم برای مطالعه حوزهای که کمتر به اون پرداخته شده بود فکر میکرد، یعنی زندگی زنان.
در میان همه اثار اگزیستانسیالیستی، کتاب «جنس دوم» بیش از همه به طور مستقیم با تجربه زندگی سر و کار داشته
اگزیستانسیالیسم به هر چیزی توی زندگی قابل تعمیمه. اگه اینطوری فک کنیم پس بعد از مطرح شدن اگزیستانسیالیسم در دهه چهل، چیزهای زیادی برای اکتشاف باقی نمیموندن درسته؟ نه! اینطور نبود.
در سال ۱۹۴۹، کتاب فوق العاده سیمون دوبوار با عنوان جنس دوم منتشر شد که به بررسی زندگی نادیدهگرفته شدهترین گروه انسانها در اون دوران یعنی زنان میپرداخت.
دوبوار توی کتابش به تجربه زن بودن در جهان اشاره کرد، تجربه ای که به کل از مرد بودن متفاوته. این تفاوت ها از همون سنین کودکی اغاز و برای زنان عادی در نظر گرفته میشن اما دوبوار معتقد بود که چیزهای عادی ای که به عنوان پیشفرض برای زنان تعریف میشه بیشتر افسانه است تا واقعیت و همه شون باید از زنان زدوده بشن.
برای مثال، توی بچگی پسرها و دخترها جوری اموزش میبینن که متفاوت از هم رفتار کنن. پسرها تشویق میشن که فعال باشن اما به دخترا گفته میشه روی ظاهر خودشون جوری که دیده میشن تمرکز کنن. اتفاقی که تاثیرش تا بزرگسالی روی زنان می مونه.
همینطور اونا یاد میگیرن که دیدگاه مردان رو بپذیرن. دو بوار این ایده رو از هگل گرفته بود. هگل میگه وقتی دو نفر با هم ارتباط برقرار میکنن، ناخوداگاه انگار یکی در جایگاه ارباب و دیگری در جایگاه برده قرار میگیره. ارباب همه چیز رو از نگاه خودش میبینه اما برده تلاش میکنه دنیا رو از نگاه ارباب خودش بیبنه. اتفاقی که به گفته دوبوار توی زندگی زنان هم رخ میده.
دوبوار معتقده که زنان یادمیگیرن دنیا رو از نگاه مردان ببینن و به جای اینکه مثل مردها ازادانه به دنیا نگاه کنن دائما فک میکنن در حال دیده شدن هستن به همین خاطر کم کم توی چشم خودشون تبدیل به یک شی میشن.
کتاب جنس دوم دوبوار یکی از بهترین کتاب های نوشته درباره زنانه اما ترجمه اون به انگلیسی به حدی ضعیف بوده که در کنار حذفیات موقع چاپ، باعث شده این کتاب به اندازه کافی دیده نشه. با این حال این کتاب امروز جایگاه خودش رو بین نسل جدید به عنوان یک کتاب در حوزه زنان باز کرده. کتابی که بیش از هر اثر دیگه ای با تکیه بر پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم به مطالعه مهمترین پدیده، یعنی تجربه زندگی میپردازه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب دوباره فکر کن : نوشته: آدام گرانت
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب پژوهش چین : نوشته: کالین کمپبل و توماس کمپبل
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب بدن سخن میگوید : نوشته: جو ناوارو