خلاصه کتاب دلایلی برای زنده ماندن : نوشته: مت هیگ

معرفی و خلاصه کتاب دلایلی برای زنده ماندن : نوشته: مت هیگ

توی این خلاصه کتاب، ما با روشی آشنا میشیم که مت هِیگ برای درمان خودش ابداع کرد. روشی که به ما یاد میده با ترس به جنگ ترس بریم و از مخفی شدن توی دایره امن خودمون دست برداریم. در ضمن، میبینیم که چطور کتاب‌ها تبدیل به طناب نجات مت شدن و کمک کردن که توی تنهاترین روزهای خودش، دوستی داشته باشه که زبونش رو میفهمه.

خلاصه متنی رایگان کتاب دلایلی برای زنده ماندن

چی میشد اگر توی یک لحظه، کاملاً ناگهانی، بدون هیچ اخطار قبلی، به خودت میومدی

و میدیدی ذهنت نمیتونه جهان اطراف رو درک کنه؟ انگار که افکارت ناگهان تموم شدن و دیگه حتی توانایی فکر کردن هم نداری؟

این دقیقاً اتفاقی هست که برای نویسنده افتاد. مت هِیگ وقتی که هنوز 24 سال سن داشت، دچار یک پنیک اتک یا همون حمله عصبی وحشتاک میشه. اونقدر وحشتناک که دیگه حتی نمیتونسته خونه رو ترک کنه. نویسندۀ ما در نهایت چیکار میکنه؟ به جای اینکه توی دایره امن خودش مخفی بشه یا خودش رو با الکل و مواد آروم کنه، برای اولین بار توی زندگی به احساسات درونش اجازه میده که کامل بروز پیدا کنن و اینجوری کم‌کم با مشکلش کنار میاد.

توی یک صبح آفتابی و گرم توی شهر ایبیزا (Ibiza)، واقع در کشور اسپانیا

نویسنده داستان ما یعنی مت هِیگ، دچار یک حملۀ عصبی میشه. این حمله انقدر شدیده که حتی نمیتونه از تخت خودش بیرون بیاد. مت تازه 24 سالش شده بود و توی یک ویلای زیبا با دوست‌دختر خودش زندگی میکرد. یک شغل هم توی یک کلوب شبانه برای خودش دست و پا کرده بود و شب‌های تابستون رو اینجوری سپری میکرد.

درسته که مت زیاد الکل میخورد و گاهی هم نگرانی درباره آینده به سراغش میومد و از خودش میپرسید که میخواد با زندگیش چیکار کنه، اما تا الان هیچوقت احساس افسردگی جدی نکرده بود. اما با اینحال، به دلیلی نامشخص، امروز دچار حمله عصبی شده بود.

برای 3 روز، مت نه می‌تونست بخوابه، نه می‌تونست از تخت بیرون بیاد. حمله‌های عصبی به صورت مداوم ادامه داشت و ولش نمیکرد. قلبش انقدر سخت میزد که همش حس میکرد الانه که بمیره.

حتی یکبار درد انقدر زیاد شد که حس کرد دیگه نمیتونه این فشار رو تحمل کنه و اینجا بود که یک فکر خیلی جدی به سراغش اومد. اینکه خودش رو بکشه و از شر این وضع خلاص بشه. به هر زوری بود خودش رو به لبۀ یک صخره در نزدیکی ویلا رسوند و سعی کرد جرات پریدن رو توی خودش پیدا کنه. اما فکر کردن به دردی که این مرگ برای عزیزانش به جا میگذاشت، کمک کرد که جلوی خودش رو بگیره.

آندریا (Andrea)، دوست دختر مت، توی این مدت کنارش بود و حسابی هم نگرانش شده بود. پس اصرار کرد که حتما پیش یک دکتر برن و این دکتر هم برای قرص‌های آرام‌بخش تجویز کرد. این قرص‌ها خیلی فایده نداشتن. اما حداقل باعث شدن مت برای مدتی نسبت به درد بی‌حس‌ بشه. به لطف همین قرص‌ها بود که مت تونست به کشور خودش یعنی انگلیس برگرده. جایی که پدر و مادرش با اضطراب منتظرش بودن.

برای یکی که از بیرون ماجرا رو نگاه میکرد، احتمالاً زندگی مت خیلی آروم به نظر میومد. روی یک مبل دراز میکشید، روزنامه میخوند و آشپزی میکرد. توی ذهن مت اما... آشوبی به پا بود. ذهنش درست وسط یک ترکیب سمی از افسردگی و اضطراب گیر کرده بود. افسردگی ذهنش رو پر از افکار تاریک و مسموم میکرد، بهش احساس بی‌ارزش بودن میداد و امیدش رو از بین میبرد. از اون طرف اضطراب باعث میشد مدام حمله‌های عصبی بهش دست بده.

حتی اینکه بخواد تا سر خیابون هم بره، براش بیش از حد سخت بود. مت گه‌گاه برای مقابله با ترسی که داشت، برای خودش یک هدف ساده میذاشت. میگفت میرم بیرون یک شیشه شیر میخرم. اما به محض اینکه پای خودش رو از خونه بیرون میذاشت، نفس‌هاش تند میشد. توهم میزد که شیاطین دارن نگاهش میکنن یا احساس میکرد که قراره یک اتفاق خیلی بد بیافته.

اگر هم به این احساسات غلبه میکرد، شروع به قدم زدن میکرد و وارد مغازه میشد، باز اضطراب بدتر از قبل به سراغش میومد. دیدن کلی محصول و کالای مختلف با برچسب‌های رنگی و متنوع، براش مثل یک کابوس بود. انقدر گیجش میکرد که باید کلی زور میزد تا شیشه شیر رو بین این همه جنس تشخیص بده. و بدتر اینکه کابوس اینجا تموم نمیشد. بعد از این باید با یک صندوق‌دار ارتباط برقرار میکرد و تظاهر میکرد که حالش کاملاً خوبه.

آیا واقعا اضطراب و افسردگی شدید میتونه ناگهان مثل یک صاعقه بزنه وسط زندگی ما؟

ظاهرا که اینجور بود. مثل این میموند که یکی رفته باشه داخل مغزش، یک دکمه رو زده باشه و ناگهان همه‌چیز از کار افتاده باشه. اما این واقعیت ماجرا نبود. مت میگه بعداً که درست به گذشته نگاه کرد، فهمید که اضطراب خیلی قبل‌تر از این حمله‌های عصبی به سراغش اومده بوده.

اولین خاطره مت از اضطراب، مربوط میشه به 10 سالگیش. تصویری توی ذهنش هست از شبی که بابا مامانش برای شام بیرون رفتن، اون هم نشسته توی خونه، با اضطراب منتظره که برگردن و مدام بدترین فکرها سراغش میان. نکنه تصادف کرده باشن؟ نکنه سگ‌های وحشی بهشون حمله کرده باشن؟ واقعاً از وقتایی که پدر و مادرش شب ها بیرون میرفتن، متنفر بود.

هر چقدر مت بزرگ‌تر شد، ترسش از تنهایی هم بدتر شد. مثلاً وقتی که 13 سالش بود، مدرسه براشون یک اردو برگذار کرد. همه بچه‌ها با هم به یک مزرعه رفتن و شب رو توی انبار کاه گذروندن. این وضعیت انقدر مت رو مضطرب کرده بود که شب توی خواب شروع به فریاد زدن کرد، بلند شد رفت کنار پنجره و با مشت شیشه‌اش رو شکست.

حتی وقتی که به دانشگاه هم رفت، اضطراب همچنان باهاش باقی مونده بود. درسته که الان دیگه به کمک الکل کمی کنترلش میکرد. اما وقتی قرار میشد یک ارائه 20 دققه‌ای در مورد تاثیر کوبیسم در تاریخ هنر بده، اینجا بود که دیگه حتی چندین و چند پیک نوشیدنی هم فایده نداشت و اضطراب کار خودش رو میکرد. مت از ترسِ خودش دقیقاً قبل شروع کلاس به دستشویی پناه میبرد و با انگشتای لرزان نوشته‌هایی که آماده کرده بود رو بالا پایین میکرد.

در نهایت همین فشار وحشتناک هم کار خودش رو کرد. مت برای اولین بار از واقعیت فاصله گرفت. احساس کرد که کاملاً از بدن خودش جدا شده، انگار که داره از بیرون خودش رو تماشا میکنه. این واکنش طبیعی ذهن ما به اضطراب زیاده. شاید این اتفاق در ظاهر خوب باشه و کمک کنه استرس خودمون رو کنترل کنیم. اما باعث میشه از خودمون فاصله بگیریم و زندگی رو درست تجربه نکنیم.

البته، راحته که بعد یک اتفاق مثل حمله عصبی، به گذشته خودت نگاه کنی و بفهمی نشونه‌های این حمله خیلی قبل‌تر از خودش نمایان شده بودن. اما توی خود اون لحظه‌ای که با یک نشونه روبرو میشی، احتمالاً اهمیتش رو درک نمیکنی. تمام اتفاق‌هایی که تا اینجا گفتیم، در زمان خودشون برای مت کاملاً طبیعی بودن. اصلاً حس نمیکرد که اتفاق خیلی عجیبی داره براش میافته. برای ما هم احتمالاً طبیعی باشن. همه ما اضطراب رو توی زندگی تجربه میکنیم. اما لزوماً این اضطراب‌ها باعث یک حمله عصبی و فلج‌کننده نمیشن.

اصلاً چی میشه که اضطراب‌ها تبدیل به فروپاشی تمام عیار آدم میشن؟ مت معتقده که اضطرابش به این دلیل بدتر شد که همش تلاش میکرد سرکوبش کنه. دلیلش هم این بود که میخواست اطرافیان قبولش کنن. پس فکر میکرده لازمه این اضطراب رو مخفی کنه و الکل توی این کار بهش کمک میکرد.

علم پزشکی تونسته برای بیماری‌هایی درمان پیدا کنه، که همین یکی دو دهه پیش فکر میکردیم درمانی ندارن

بیماری ایدز الان دیگه حکم مرگ قطعی رو نداره. زایمان هم میتونه خیلی راحت‌تر انجام بشه. خلاصه ما دیگه عادت کردیم که علم بیاد و جواب تمام مشکلات ما رو پیدا کنه.

اما متاسفانه، تحقیقات علمی هنوز در مورد افسردگی خیلی به قطعیت نرسیدن. چی باعث افسردگی میشه؟ چطور میشه درمانش کرد؟ واقعاً جواب مشخص نیست. کلی نظریه در این مورد وجود داره که با هم جور در نمیان.

تا مدت‌ها، دانشمندها فکر میکردن که افسردگی به دلیل عدم تعادل شیمیایی توی مغز ما اتفاق میافته. میگفتن که دلیل افسردگی اینه که سطح سروتونین مغز کاهش پیدا میکنه. سروتونین یک انتقال‌دهنده عصبی هست که دانشمندها معتقدن کارش مدیریت حس و حال ما هست. همین تصور بوده که یک بازار 6 میلیارد دلاری از داروهای ضدافسردگی ایجاد کرده.

اما قضیه به همین سادگی نیست. شاید این داروها تونسته باشن به آدم‌های زیادی کمک کنن. اما کلی آدم دیگه هم هستن که این داروها هیچ کمکی بهشون نکردن. حتی کسایی هم هستن که وقتی به سراغ داروهای دیگه رفتن، داروهایی که روی بخش دیگه‌ای از فعل و انفعالات مغز تاثیر میگذارن، بیشتر براشون موثر بوده.

یک سری از دانشمندهای دیگه هستن که باور دارن سطح سروتونین هیچ ربطی به افسردگی نداره. این دسته میگن که افسردگی به خاطر درست عمل نکردن یک بخش از مغز به اسم «نوکلئوس آکامبنس» (Nucleus Accumbens) اتفاق میافته. یک بخش کوچیک در وسط مغز که حدس میزنیم مسئول دو حس لذت و اعتیاد باشه.

انتقادی که به هر دوی این نظریه‌ها وارده، اینه که مغز رو جدا از بدن میبینن. فقط کافیه به برخی از علائم افسردگی و اضطراب نگاه کنیم تا بفهمیم این دو تا اصلا از هم جدا نیستن. خیلی از علائم نویسنده، یعنی مت هاگ، فیزیکی بودن. اضطراب خودش رو به شکل‌های مختلف نشون میداد. مثلاً حس سوزن سوزن شدن روی پوست یا نفس نفس زدن مت. افسردگی یک درد فیزیکی بود که روی قفسه سینه مت سنگینی میکرد.

اگر باز هم به کاوش خودمون ادامه بدیم، با یک واقعیت دیگه هم روبرو میشیم. اینکه بدن‌های ما از جهان اطراف هم جدا نیستن. یک روانشناس تکاملی به اسم جاناتان راتنبرگ(Johnathan Rottenberg) معتقده که محیط جامعۀ ما هم به اندازه مواد شیمیایی داخل ذهنمون، روی سلامت روانی ما تاثیر داره.

همه اینها رو گفتیم که بفهمید شناسایی ریشۀ افسردگی واقعا کار سختیه. هیچ راهکاری وجود نداره که برای همه آدم‌ها جواب بده. خبری هم از یک داروی جادویی نیست که افسردگی رو یک شبه خوب کنه. اما شما هم میتونید مثل نویسنده کتاب، راه خروج از دنیای تاریک افسردگی رو پیدا کنید. اما قبلش لازمه که پیچیدگی ذاتی این وضعیت رو قبول کنید و حاضر باشید وقت بگذارید و به دنبال ابزارهای مناسب بگردید.

اگر پای شما بشکنه، میرید گچش میگیرید

آدم‌های دیگه هم با دیدن این گچ، سریع متوجه موضوع میشن و به شما کمک میکنن. وقتی سوار اتوبوس میشید، غریبه‌ها صندلی خودشون رو به شما میدن و دوست‌های شما میرن خریداتون رو انجام میدن. درسته که این وضعیت راحت نیست، اما حداقل دیگران حواسشون به شما هست.

افسردگی و اضطراب اما ماجراشون فرق میکنه. نه تنها کنار اومدن باهاشون سخته. بلکه نامرئی هم هستن. وقتی که مت دچار حمله عصبی میشده، از بیرون که نگاه میکردی، فقط به نظرت میومد که یکم کند شده و انگار حواسش پرته. حالا اگر خیلی آدم حواس‌جمعی بودی، شاید این هم میفهمیدی که مردمک چشم‌هاش بزرگ شده. اما هیچکی درست نمیفهمید که درونش چی میگذره.

مت توی یکی از بدترین روزهایی که بعد از فروپاشی ذهنش داشت، ناگهان توی اتاق پدر و مادرش میزنه زیر گریه. پدرش که صدا رو میشنوه، میاد توی اتاق و محکم بغلش میکنه. برای یک لحظه مت احساس آرامش و راحتی میکنه. اما بعد پدرش زمزمه میکنه که «خودت رو جمع و جور کن.»

البته که پدر مت فقط قصد کمک کردن داشته. واقعاً هم میخواسته که حال پسرش خوب بشه. اما اینکه از یک آدم افسرده بخوای خودش رو جمع و جور کنه، واقعاً شدنی نیست. اینجا مت احساس میکنه که ذهنش داره از هم میپاشه. کنترل کافی هم برای جلوگیری از این احساس نداشته. مت نیاز داشته آدم‌ها بهش اجازه بدن خودش رو خالی کنه و ازش حمایت کنن، نه اینکه بهش بگن خودش رو جمع و جور کنه.

متاسفانه توی جامعه ما، به مردها فضای کافی برای صحبت درباره احساساتشون داده نمیشه. و این موضوع میتونه عواقب وحشتناکی به بار بیاره. درسته که زن‌ها دو برابر بیشتر از مردها دچار افسردگی میشن، اما احتمال اینکه مردها توی این حالت دست به خودکشی بزنن بیشتره. توی بریتانیا، مردها سه برابر بیشتر از زن‌ها دست به خودکشی میزنن. توی یونان، وضع از این هم خرابتره. مردها 6 برابر بیشتر از زن‌ها خودکشی میکنن.

این آمار واقعاً نگران‌کننده است. ظاهرا خیلی از مردها باور دارن که خودکشی تنها راه‌ خلاص شدن از وضعشونه. مت معتقده که تا وقتی ما یاد نگیریم درباره افسردگی صحبت کنیم، اوضاع قرار نیست عوض بشه. برای خودش 10 سال طول کشید تا بتونه راحت با همه در مورد اتفاقی که افتاده صحبت کنه. اما توی این مدت همیشه با آندریا میتونسته صحبت کنه و باور داره که همین زندگیش رو نجات داده.

صحبت درباره افسردگی و اضطراب نباید برای ما مثل یک لکۀ ننگ باشه. درست مثل صحبت درباره یک پای شکسته میمونه. ما باید بفهمیم که این مشکلات کاملاً طبیعی هستن و نباید ازشون خجالت بکشیم. واقعاً هر کسی ممکنه دچارشون بشه، پس نباید خودمون رو به خاطرشون قضاوت کنیم. وقتی هم با کسی روبرو میشیم که دچار افسردگی و اضطرابه، باید ازش حمایت کنیم و حواسمون بهش باشه.

فرض کنیم که شما با یک دوست خوبتون دور یک میز نشستید و دارید سعی میکنید چیزی رو براش توضیح بدید

شما دهن خودتون رو باز میکنید و کلمات رو شکل میدید. اما دوست شما حرفتون رو نمیفهمه. شما دوباره و دوباره تلاش میکنید. اما انگار که فقط یک مشت صدای بی‌معنی تولید میکنید، چون دوست شما فقط با بهت و سردرگمی بهتون خیره شده.

این حسی بود که نویسندۀ کتاب بعد از بحران روحی خودش داشت. احساس میکرد که اصلاً نمیتونه برای خانواده و دوستاش حسش رو توضیح بده. جهانِ این آدم‌ها انقدر با جهان خودش فرق داشت که انگار بخواد درباره زمین برای فضایی‌ها توضیح بده. بدتر اینکه خودش هم درست نمیتونست این تجربه رو در قالب کلمات بیان کنه. انقدر توی منجلاب افسردگی و اضطراب گیر کرده بود که اصلاً نمیتونست دید درستی نسبت به وضعیتش داشته باشه.

وسط این همه فشار بود که یک طناب نجات پیدا کرد: یعنی کتاب. کتاب خوندن معمولاً به عنوان راهی برای فرار از واقعیت دیده میشه. اما برای مت دقیقاً برعکس بود. کتاب‌ها راهی بودن تا خودش رو دوباره پیدا کنه.

وقتی که کتاب «ناطور دشت» رو میخوند و با بدبینی شخصیت اصلی کتاب یعنی هولدن کالفیلد روبرو میشد، یا وقتی که کتاب بیگانۀ کامو رو میخوند و قهرمان جدا افتادۀ اون رو میدید، برای اولین بار کمتر حس تنهایی میکرد. براش مشخص بود که نویسندۀ این کتاب‌ها خوب میدونن جدا افتادن از جامعه و درد کشیدن یعنی چی.

زبان ادبی میتونه عجیب باشه. نویسنده‌ها ممکنه برای ضرورت شعری به دنیا رنگ و بوی متفاوتی بدن. اما همین‌ زبان بود که به مت کمک میکرد تجربه‌های خودش رو درک کنه. هر چی نباشه، نگاه مت به دنیا الان خیلی با نگاه آدم‌های «عادی» فرق داشت. زبان شاعرانه راهی بود برای اینکه بتونه تجربه خودش رو به خودش توضیح بده.

کتاب‌ها کار دیگه‌ای هم برای مت کردن: بهش اجازه دادن که حس هدف داشتن رو تجربه کنه. درسته که زندگی خودش الان مسیرش رو گم کرده بود و معلوم نبود چه اتفاقی قراره براش بیافته. اما قهرمان‌های کتاب‌ها یک زندگی هیجان‌انگیز و پر حادثه داشتن. اونا به سرزمین‌های دور سفر میکردن، به جنگ میرفتن و عشق‌های زیبا رو تجربه میکردن. افسردگی عمیق مت باعث شده بود حس کنه آینده نداره، پس وقتی درباره آدم‌هایی میخوند که آینده داشتن، احساس آرامش میکرد.

مت چهارده سال بعد از بحران روحی خودش، بالاخره کلمات مناسب رو برای توضیح اضطراب و افسردگی‌اش پیدا کرد. کلماتی که تبدیل به این کتاب شدن. کتابی که خودش تبدیل شده به یک راهنما که دیگران میتونن برای نجات از افسردگی ازش استفاده کنن. کتابی که در واقع مدرکی هست از اینکه آدم‌های افسرده هم میتونن آیندۀ‌ روشنی داشته باشن، حتی اگر این آینده رو توی لحظات تاریک افسردگی نبینن.

چند ماه بعد از ماجرای بحران روانی، یک روز مت از خواب بیدار شد و خیلی عادی به روزی که در پیش داشت فکر کرد

در کمال ناباوری متوجه شد که این افکار باعث نشده احساس اضطراب کنه. فکرهاش کاملاً خنثی بودن. این اولین بار بود که در طول این ماه‌ها، احساس آرامش میکرد.

چند روز بعد، متوجه شد که داره از گرمای تابش خورشید روی صورت خودش لذت میبره. این هم یک تجربه جدید بود. مدت‌ها بود که نتونسته بود هیچ لذتی رو تجربه کنه. این لحظات کوتاه آرامش و خوشی باعث شدن کمی امیدوار بشه. انگار نشونه‌های کوچیک اما امیدبخشی بودن درباره اینکه قراره کم‌کم حالش بهتر بشه.

ولی مساله اینجا بود که این لحظات خیلی خیلی کم بودن و همین دوباره تبدیل به بهونه‌ای برای افکار تاریک شد. مت همش نگران بود که افسردگی و اضطراب باعث بشه عقلش رو کامل از دست بده. اسم این حالت «فرا اضطرابه». یعنی ما از نگران بودن خودمون هم نگران میشیم. فرا اضطراب میتونه آدم‌ها رو توی یک دور باطل گیر بندازه. برای مت هم همینطور شد. حداقل تا وقتی که راهی پیدا کرد تا از همین فرا اضطراب برای بهتر شدن حال خودش استفاده کنه.

مت از تنها بودن، بیرون رفتن یا ارتباط با بقیه آدم‌ها واقعاً وحشت داشت. به مرور زمان، دنیاش داشت کوچیک‌ و کوچیک‌تر میشد.

تقریباً 4 سال بعد از شروع بحران بود که دوست‌دخترش، آندریا، با یک هدیه تولد متفاوت غافلگیرش کرد: یک سفر به پاریس. حتی فکر به این موضوع هم حسابی مت رو میترسوند. وقتی تو با راه رفتن توی خیابون هم دچار حمله عصبی میشی، چطور قراره به یک کشور دیگه سفر کنی؟

اما بعد به این فکر کرد که نرفتنش چه معنایی میتونه داشته باشه. یک صدای وحشت‌زده بهش گفت که اگر به این سفر نره، یعنی قبول کرده که یک آدم روانیه. پس، از ترس اینکه یک فروپاشی کامل ذهنی رو تجربه کنه، تصمیم گرفت با ترس خودش از فضاهای عمومی روبرو بشه و به این سفر بره.

درسته که در تمام طول مدت سفرش، احساس اضطراب میکرد. اما اینبار دچار حملۀ عصبی نشد. بهتر از چیزی که فکرش رو میکرد، از پس این سفر بر اومد. و بودن توی یک جای جدید، کمک کرد که از یک زاویه جدید به زندگیش نگاه کنه. واقعاً باعث شد که جهانش بزرگ‌تر بشه و بهش اجازه داد که فکرهای خودش رو یکم کمتر جدی بگیره.

روبرو شدن مت با ترس‌هاش، باعث شد کم کم بفهمه که باورهاش لزوماً درست نبودن. اشکالی نداشت اگر توی یک مغازه از خودش رفتار عجیبی نشون میداد. دنیا اینجوری تموم نمیشد. چیزی نمیشد اگر وسط یک قطار بهش حمله عصبی دست میداد. هیچکی قرار نبود درباره‌اش فکر عجیب غریبی کنه. کم کم داشت میفهمید که واقعاً خیلی سرسخت‌تر از چیزی هست که فکر میکرده.

احتمالاً براتون عجیب باشه وقتی بفهمید که حتی آبراهام لینکلن هم توی زندگیش دچار افسردگی شده

وینستون چرچیل هم همینطور. هر دوی این آدم‌ها به شدت جاه‌طلب بودن و کارهای بزرگی کردن. با اینحال توی بخش‌های زیادی از زندگیشون، دچار اضطراب و افسردگی بودن.

بعضی‌ها دوست دارن اینجوری بگن که این آدم‌ها، با وجود افسردگی خودشون، تونستن کارهای بزرگی کنن. اما میشه یک جور دیگه هم قضیه رو دید. شاید همین افسردگی و اضطراب باعث شده که این آدم‌ها بتونن کارهای بزرگ کنن.

حالا شاید این حرف به نظرتون متناقض بیاد. ما این همه وقت گذاشتیم که بگیم افسردگی باعث میشه فلج بشید و ذهنتون پر از افکار منفی بشه. آخه همچین چیزی چطور میتونه به یه آدم توی ادارۀ کشور کمک کنه؟

افسردگی شما رو به شدت نسبت به زجر و درد زندگی آگاه میکنه. شاید همدردی عمیق لینکلن با برده‌های سیاه‌پوست، به لطف همین تجربه افسردگی ایجاد شده. چرچیل هم یکی از اولین رهبران اروپا بود که خطر نازی‌ها رو حس کرد. واقعاً احتمالش هست که شناخت جنبه‌های تاریک‌تر زندگی بهش درکی رو داده باشه که بقیه رهبرها نداشتن.

تجربۀ افسردگی و اضطراب میتونه شما رو پوست-نازک کنه و همین باعث میشه همیشه حواستون به دنیای اطراف باشه. این موضوع فقط برای سیاست‌مدارها مفید نیست. خیلی از نویسنده‌های بزرگ هم تونستن درک حساس خودشون از دنیا رو تبدیل به هنر کنن. اگر نقاشی معروف جیغ اثر ادوارد مانچ (Edvard Munch) خلق شده، به خاطر اینه که این نقاش موقع پیاده روی در غروب خورشید، ناگهان دچار حمله عصبی میشه.

مت تا مدت‌ها در مقابل عمقِ احساسات خودش مقاومت میکرد. از اینکه انقدر حساس باشه و انقدر راحت گریه کنه، متنفر بود. اما بعد از حمله عصبی، کم کم یاد گرفت با این پوست-نازک بودن خودش کنار بیاد. درسته که حساسیت بالاش اذیتش میکرد، اما همین حساسیت هم بود که کمک کرد تبدیل به یک نویسنده بشه. همین حساسیت بود که باعث شد بتونه انقدر کامل توی لحظۀ حال زندگی کنه و از بودنش لذت ببره.

پوست-نازک بودن مت باعث میشد احساسات خیلی روش اثر بذارن. در طول بحرانش، این احساسات اغلب منفی بودن. اما بعدها تونست احساسات شدیدا مثبتی هم تجربه کنه. احساساتی مثل یک شادی عمیق موقع بازی کردن با بچه‌ها، یا اشک ریختن موقع خوندن یک کتاب خوب.

در واقع اینکه مت اضطراب و افسردگی رو تجربه کرده، باعث شده که از لحظات زندگی سرسری نگذره. نه از خوبی‌ها، نه از بدی‌هاش – نه از تاریکی‌هاش، نه از روشنایی‌هاش.

اغلب مردم فکر میکنن که مسیر بهبودی یک مسیر خطیه

شما قراره خیلی آروم از استرس ذهنی به سمت سلامت ذهنی حرکت کنید و در نهایت خوب بشید.

اما واقعیت خیلی در هم بر هم تره. 14 سال بعد از حمله عصبی ، مت دیگه از خیر درمان کامل گذشت. چون فهمید که قراره مدام حس و حالش بالا و پایین بشه و خوب و بد رو تجربه کنه. قرار نیست که همیشۀ خدا حالش خوب باشه. اما اینم فهمیده که استرس و اضطراب گذراست. و اینکه زندگی میتونه خیلی غنی‌تر و لذت‌بخش‌تر از اون چیزی باشه که توی تاریک‌ترین لحظات زندگیش فکر میکرده.

مت به جای اینکه دنبال یک درمان جادویی بره، روزانه از یک سری ابزار استفاده میکنه تا حال خودش رو بهتر کنه. بعضی از این ابزارها خیلی ساده‌ان. مثلاً اینکه غذای سالم بخوری، به اندازۀ کافی بخوابی و لباس‌های تمیز بپوشی.

مت میدونه که وقتی حواس به بدنش هست، ذهنش هم احساس خوبی داره. پس هر روز صبح برای دویدن بیرون میره. و بعد از یک دوی طولانی چی میشه؟ دیگه نفسش بالا نمیاد، حسابی عرق کرده و مهم تر اینکه خیلی احساس آرامش بیشتری داره.

مت برای اینکه ذهن مضطرب خودش رو آروم کنه، شروع کرده به تمرین یوگا و مدیتیشن. چون وقتی که حرکات بدن و تنفسش رو آروم میکنه، افکارش هم آروم میشن.

زمانی هم که توی شبکه‌های اجتماعی مثل اینستاگرام و توئیتر میگذرونه رو محدود کرده. به جاش، سعی میکنه وقت بیشتری رو با کسایی بگذرونه که دوستشون داره. یعنی با آندریا که الان باهاش ازدواج کرده و دو تا بچه‌ای که دارن.

البته مت هنوز هم بزرگترین اعتیاد خودش رو هم حفظ کرده: یعنی مطالعه کردن. مطالعه و سفر دو تا چیزی هست که بهش اجازه میده از ذهن خودش بیرون بیاد و بره توی ذهن آدم‌های دیگه. مهارتی که توی نویسندگی هم حسابی کمکش کرده.

اما احتمالاً مهمتر از همه اینها، اینه که مت نسبت به خودش خیلی صبور و بخشنده است. یک بار توی یک مهمونی که کلی نویسنده دیگه هم توی اون حضور داشتن، متن دچار یک حمله عصبی میشه و پا به فرار میذاره. اما خیلی خودش رو بابت این موضوع سرزنش نمیکنه. به جاش، خودش رو تحسین میکنه از اینکه اصلاً جرات رفتن به این مهمونی رو داشته، یعنی کاری که در گذشته از نظرش کاملاً غیر ممکن بوده.

درسته که یک درمان قطعی و یکسان برای افسردگی تمام آدم‌ها وجود نداره. اما مت تونسته راهکارهایی پیدا کنه که زندگی رو با وجود اضطراب و افسردگی براش راحت‌تر کردن و دلایل زیادی هم برای زنده موندن کشف کرده.

بذارید صحبتمون رو با یک پیشنهاد عملی از دل کتاب تموم کنیم:

دنبال چیزایی باشید که باعث میشن شما حالتون بهتر بشه. هر آدمی از چیزای متفاوتی خوشحال یا ناراحت میشه. یکی ممکنه از رقصیدن وسط جمعیت لذت ببره. یکی هم ممکنه عاشق مدیتیشن و سکوت باشه. پس حتماً یک لیست از کارهایی درست کنید که باعث حال خوبتون میشن و هر روز حداقل یکی از اونها رو انجام بدید.

در آخر، يک جمله طلایی از ايلان ماسک :