یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب دید اقتصادی : نوشته: پیتر شیف
معرفی و خلاصه کتاب دید اقتصادی : نوشته: پیتر شیف
اگه دنبال یه منبع خوب برای یادگیری اقتصاد میگردین و میخواین اطلاعاتتون توی مباحث اقتصادی رو بالا ببرینِ، این خلاصه صوتی رو حتما گوش کنین! این کتاب خیلی زود تونست با طیف وسیعی از مخاطبانش ارتباط برقرار کنه و مفاهیم پیچیدهی اقتصادی را به زبانی ساده توضیح بده. کتاب دید اقتصادی یکی از پرفروشترین کتابها از نظر نیویورکتایمز هم محسوب میشه.
خلاصه متنی رایگان کتاب دید اقتصادی
کتاب «چگونگی رشد اقتصاد و دلایل سقوط آن» که توی ایران به اسم «دید اقتصادی» شناخته میشه، به ما کمک میکنه که درک درستی نسبت به اقتصاد پیدا کنیم. درکی که قطعاً میتونه توی زندگی ما تاثیر مثبتی بذاره و کمک کنه تصمیمهای تجاری بهتری بگیریم. فراتر از این موضوع، اینکه همه ما شناخت حداقلی نسبت به مساله اقتصادداشته باشیم، برای وضعیت جمعی ما به عنوان یک کشور هم میتونه بیاندازه مفید باشه.
نویسنده این کتاب، پیتر شیف، جزو معدود کسانی هست که تونسته بود فروپاشی اقتصادی سال 2008 آمریکا رو حدس بزنه. ایده این کتابش هم از داستان بامزهای میاد که پدرش براش تعریف میکرده تا بهش اقتصاد رو یاد بده. داستانی که به «داستان ماهی» معروف شده. درسته که این داستان بر اساس کشور آمریکا و تاریخ این کشوره، اما نکاتی که میگه، مرز نمیشناسه. پس با دقت به این داستان گوش کنید.
یک اقتصاد کوچک و بدوی
توی یک جزیره دورافتاده، 3 نفر زندگی میکردن: ایبل، بیکر و چارلی. هیچ خبری هم از امکانات رفاهی نبود و منوی جزیره فقط شامل یک غذا میشد: ماهی. همین غذای ساده هم راحت به دست نمیومد. هر روز صبح این 3 نفر با دست خالی مشغول ماهیگیری میشدن و روزی فقط یک ماهی صید میکردن که همون روز هم مصرف میشد. نه برای روز مبادا غذایی داشتن... نه هیچ فرصتی برای کاری جز ماهیگیری.
کارآفرینی: خلاقیت در جهت افزایش بهرهوری
تا اینکه ایبل، به فکر ساختن یک تور ماهیگیری میافته. پس یک روز، به جای ماهیگیری، گرسنگی میکشه و میشینه تور میسازه. سر همین هم کلی توسط اون 2 نفر دیگه مسخره میشه.
این تصمیم ساده، داره یکی از اصول پایهای اقتصاد رو به ما یاد میده: کارآفرینی. ایبل برای افزایش کیفیت زندگی خودش، تصمیم میگیره مصرف امروزش رو کم کنه. همون یک سال بخور نون و تره، یک عمر بخور نون و کره خودمون. از اون طرف داره ریسک هم میکنه، چون معلوم نیست این ابزار کار کنه یا نه. در نتیجه این تصمیم، یک سرمایه ساخته میشه. سرمایه هر چیزی هست که به خودی خود کارایی نداره و برای رسیدن به هدف دیگهای استفاده میشه. ایبل تور ماهیگیری نمیخواد، ماهی بیشتر میخواد. پس تور ماهیگیری، یک سرمایه ارزشمنده.
فردای اون روز، ایبل با تورش به جای یک ماهی، 2 تا میگیره. در واقع با موفقیت، بهرهوری خودش رو افزایش داده و میتونه بیشتر از نیازش تولید کنه. و به لطف تولید بیشتر، مزایای اقتصادی مختلفی هم ایجاد میشه. از این به بعد، میتونه هر 2 روز یکبار بیاد ماهیگیری، یک ماهی رو پس انداز کنه. (دقت هم کنید که ماهی های داستان ما فاسد نمیشن) و در نتیجه یک روز وقت خالی برای کارهای دیگه داشته باشه. تولید مازاد، قلب تپنده یک اقتصاد سالمه.
برای تمام گونهها، جز ما، اقتصاد شکل سادهای داره: تنها کارشون اینه که هر روز بقا داشته باشن. انقدر خطر و مشکل و مرض و بلا وجود داره که اصلاً به کار دیگهای، البته به جز تولید مثل، نمیرسن. اما 2 چیز ما رو متفاوت میکنه: یکی مغزهای بزرگمون و دوم دستهای توانامون. به کمک این ۲ تا ما میتونیم ابزارها و دستگاههایی بسازیم که قابلیت ما رو برای دستیابی به منابع، افزایش میدن. از خودتون بپرسید اگر ماشینها و ابزارهای ما نبود، الان کجا بودیم؟ بیل، کلنگ، تراکتور، اره، نیزه و تمام ابزارهای دیگه.
اقتصاد: منابع، پسانداز و وام
اقتصاد به زبون ساده، یعنی تلاش برای اینکه استفاده بیشتری از منابع محدود دنیا داشته باشیم و بتونیم به نیازها و خواستههای انسانی بیشتری پاسخ بدیم. یادتون هم نره که تمام منابع محدود هستن. ابزارها، سرمایه و نوآوری، کلیدهای رسیدن به این هدف هستن.
خب، برگردیم سر داستان. قطعا آینده ایبل درخشانه. اما اون 2 نفر دیگه چی؟ آیا قراره اختلاف طبقاتی به وجود بیاد؟ احتمالاً نه. هر چند که هدف ایبل، فقط و فقط کمک به خودش بوده، اما سرمایهای که ساخته، برای همه مفیده. بعد از اینکه بیکر و چارلی، موفقیت ایبل رو میبنن، بهش میگن: «بیا یه معامله بکنیم. تو به ما نفری یه ماهی قرض بده که بتونیم بدون گشنگی کشیدن، تور بسازیم. ما هم به ازای هر ماهی که به ما قرض بدی، 2 تا بهت پس میدیم.» ایبل هم که میبینه اینجوری بدون کار اضافی، میتونه پساندازش رو بیشتر کنه، قبول میکنه.
شاید حالا فکر کنید که ایبل آدم بد داستانه، یک سرمایهدار بیرحم. اما حواستون باشه که حتی اگر ایبل فقط به فکر جیب خودش باشه، باز هم داره به بقیه سود میرسونه. ایبل مجبور نیست این وام رو بده. میتونه کارهای دیگهای هم با پساندازش بکنه. چیکار؟ به طور کلی یک جامعه میتونه 4 تا کار مختلف با پساندازش بکنه:
- نگهداری
- مصرف
- قرض دادن
- سرمایهگذاری
بین تمام این گزینهها، ایبل قرض دادن رو انتخاب کرده و در نتیجه، الان هر 3 ساکن جزیره، تور ماهیگیری دارن و تولید روزانه ماهی به 6 تا رسیده. اقتصاد 2 برابر شده و آینده روشنه.
افزایش ثروت + نقش کلیدی وامها و انواع آنها
اما دقت کنید که دلیل این رشد، فقط نارضایتی آدمها از شرایط نبوده. گرسنگی اونها که بهش میگیم «تقاضا» برای رشد اقتصاد لازمه، اما کافی نیست. بیشتر خواستن توی طبیعت ماست: وسایل بیشتر، زمان بیشتر، تفریح بیشتر و انتخابهای بیشتر. اما همه اینها به سرمایه نیاز دارن. احتمالاً اهالی جزیره سالها کمبود غذا داشتن. اما وقتی اوضاع فرق کرده که راهکاری برای افزایش تولید پیدا کردن.
توجه هم کنید که ثروت یک مفهوم نسبیه. توی یک جامعه بَدَوی که تولید کمه، حتی اگر ثروتمند هم باشی، باز زندگیت با فقیرترین افراد توی یک اقتصاد پیشرفته قابل قیاس نیست. توی قرون وسطی، حتی قدرتمندترین پادشاهها هم اون امکانات رفاهی که الان برای من و شما عادی هستن رو نداشته. چیزهایی مثل سیستم گرمایشی، لولهکشی و سبزیجات تازه توی زمستون.
ما حواسمون به این موضوع نیست و فکر میکنیم چون ثروت بین آدمها مساوی تقسیم نشده، پس دنیا جای بدیه. پولدارها هم پولدارتر میشن چون پول بقیه رو تصاحب میکنن، ازشون بیگاری میکشن و حقوق کمی بهشون میدن. اما این حرف از اساس غلطه و فقط ظاهرش قشنگه. دلیل پولدار شدن آدمها (حداقل اون اولش)، اینه که برای دیگران ارزش خلق میکنن.
ایبل داره به همسایه های خودش وام ارزشمندی میده. اگر ایبل یک قلدر بود که هر روز نصف ماهی بقیه رو به زور میگرفت، میشد بگی که داره از بدبختی بقیه پول در میاره. نمونههای این موضوع توی تاریخ زیاده: مثلاً سیستمهای بردگی یا ارباب و رعیتی. اما این کار نتیجه عکس داره. چون انگیزه برای کار از بین میره. وقتی آدمها بر پایه منافع شخصی خودشون کار کنن، توان تولید سریع افزایش پیدا میکنه.
ما توی این داستان، با وام تجاری آشنا شدیم، اما 2 نوع وام دیگه هم وجود داره: یکی وام مصرفی، مثلا برای سفر یا خرید که فقط بدهی به بار میاره و تولید رو افزایش نمیده. یکی دیگه هم وام اضطراری. اگر اهالی جزیره مریض بشن، ایبل میتونه با وام دادن، نجاتشون بده. ریسک برنگشتن این وام زیاده، اما مهمه. چون اگر کسی از دست بره، توان تولید جزیره کم میشه. توجه هم کنید که اگر ایبل، وام مصرفی بده، دیگه برای وام اضطراری پولی وجود نداره. در واقع پسانداز توی جامعه، حکم مرگ و زندگی رو داره.
کار تیمی + اتوماسیون + پسانداز + توسعه
برگردیم سر داستان. تولید زیاد شده، اما هنوز جا برای پیشرفت زیاده. در قدم بعدیُ اهالی جزیره تصمیم میگیرن در یک همکاری مشترک، یک تله زیر آب بسازن که روز و شب خودش ماهی بگیره. همهچیز این دستگاه اتوماتیک بود و فقط گاهی به تعمیر و نگهداری نیاز داشت. پس خیلی زود، فراوانی ماهی به وجود اومد.
حالا دیگه کامل وقتشون خالی بود. پس فرصت داشتن برای خودشون خونه بسازن، لباس درست کنن و سیستم حمل و نقل جزیره رو با اولین قایق و گاری دگرگون کنن. حتی به تفریح هم فکر کردن و تخته موجسواری ساختن.
پس انداز میتونه اقتصاد رو در برابر حوادث ناگهانی نجات بده. هر چند که خیلی از اقتصاددان های امروزی، بلایای طبیعی رو یک محرک اقتصادی میدونن، اما واقعیت اینه که سیل، آتیش، طوفان و زلزله، ثروت رو از بین میبرن و کیفیت زندگی رو پایین میارن. اگر الان دستگاه صید ماهی جزیره خراب بشه، انقدر پسانداز وجود داره که اهالی بتونن دوباره این سرمایه خودشون رو بسازن. پس اینکه امروز مصرف رو کم کنیم تا برای آینده پس انداز داشته باشیم، یک مساله حیاتیه!
آمریکا در گذشته، ملتی داشته که عموماً 10% از درآمد خودشون رو پس انداز میکردن. این کار نه تنها به رشد اقتصاد کمک میکرده، بلکه در سختی و بلا هم نجاتشون میداده. اما اقتصاددانهای امروزی مدام از ارزش پسانداز توی ذهن آدمها کم میکنن. چون فکر میکنن اینکار باعث میشه گردش پول کم بشه و در نتیجه مانعی هست برای رشد اقتصاد. اما خب قضیه رو اشتباه فهمیدن. چون خرج کردن به ذات تاثیری نداره. اگر شما 1 میلیارد پول بدید و هوا بخرید، آیا کمکی به اقتصاد کردید؟ بر اساس مدلهای امروزی اقتصاد، بله! اما واقعیت این نیست.
خریدن هوا کمکی به اقتصاد نمیکنه، چون هوا همیشه بوده و هست. لازمه اینکه خرج کردن ارزشمند باشه، تولیده! خرج کردن فقط یک معیاره برای اینکه تولید رو اندازه بگیریم. هر چیزی که تولید میشه، در نهایت مصرف میشه. حتی محصولی که هیچ کی نمیخواد هم اگر به اندازه کافی ارزون بشه، خریدار داره. تولیده که ارزش ایجاد میکنه. سرمایه لازم برای افزایش تولید هم با پسانداز به وجود میاد. پس اگر من یک دلار پسانداز کنم، تاثیر اقتصادی بیشتری گذاشتم تا وقتی که یک دلار خرج کنم.
بزرگ شدن یک اقتصاد + معامله
تا اینجای داستان، فقط 3 نفر توی جزیره ما بودن. اما خب، کم کم خبر زندگی لوکس اهالی جزیره، به گوش بقیه هم رسید و مهاجرها در جستجوی یک زندگی بهتر، سر رسیدن. تولید بیشتر جزیره، به این معنی بود که میتونست جمعیت بیشتری رو پوشش بده و این جمعیت بیشتر، باعث تنوع اقتصادی بیشتر شد. کشاورزی شروع شد و بالاخره تنوع غذایی جزیره یه تکونی خورد، فعالیتهایی مثل صید ماهی، خونهسازی، قایقسازی، واگنسازی و هر چیزی که فکرش رو بکنید هم بیشتر شد.
جامعه انقدر توی تولید غذاو ابزار خوب شده بود که بعضی آدمها اصلاً لازم نبود برای بقای خودشون محصول فیزیکی تولید کنن. در نتیجه، بخش خدمات جزیره هم راه افتاد. مثلاً بعضیها دنبال این رفتن که طعم ماهی خام رو با پختن و اضافه کردن ادویه بهتر کنن. موج سواری هم جذابیت بیشتری پیدا کرد و یه مدرسه آموزش موجسواری تاسیس کردن.
حالا یک مساله جدید به وجود اومد. نیاز به ابزاری برای معامله کردن. تا الان معاملهها کالا به کالا انجام میشد. اما این روش سخت و غیر بهینه بود. پس نیاز به چیزی بود که همه هم قبولش داشته باشن. همون پول خودمون. و چون همه اهالی ماهی میخوردن و از اونجایی که امرار معاش با یک ماهی در روز ممکن بود، همه درک نزدیکی از ارزش ماهی داشتن، تصمیم گرفتن ماهی بشه پول رایج مملکت.
تخصصگرایی
اتفاق مهم دیگه، تخصصگرایی بود، که باعث میشد بهرهوری روز به روز بیشتر بشه و قیمتها کاهش پیدا کنه. وقتی یکی فقط کارش تولید قایق باشه، طبیعی هست که مهارت بالایی پیدا کنه و بتونه تولیدش رو افزایش بده. تازه کمکم میتونه ابزارهای مخصوصی هم برای خودش بسازه که باز هم تولید بیشتر بشه. هر چقدر هم تولید بیشتر و به صرفهتر باشه، قیمتها کمتر میشه.
کم کم کار برای بقیه هم توی جزیره رایج شد. توی این جزیره، هر کسی میتونه گشنگی بکشه تا یه تور ماهیگیری بسازه یا ریسک کنه و وام بگیره. اما یک سری نمیخواستن سختی بکشن و ریسک کنن، پس تصمیم گرفتن استخدام بقیه بشن. این به نفع صاحبان کسب و کار هم بود. چون میتونستن تمرکز رو بذارن روی افزایش بهرهوری برای سود بیشتر و در نتیجه کاهش قیمتها.
وقتی قیمتها کم میشه، سطح رفاه افزایش پیدا میکنه. خرید چیزی مثل قایق که زمانی یک کالای لوکس بوده، برای همه ممکن میشه. از اون طرف، چون قیمتها کاهش پیدا میکنه، مردم قدر پول رو بیشتر میدونن و پسانداز هم بیشتر میشه. قبلاً گفتیم که پسانداز چقدر تاثیر مثبتی توی جامعه میذاره. البته امروزه این واقعیتها فراموش شده و اقتصاددانها از کاهش قیمت میترسن. چون فکر میکنن تورم هست که نشونۀ یک اقتصاد سالمه.
بانک و نقش آن در اقتصاد
حالا بریم سراغ اتفاق بزرگ بعدی. با زیاد شدن پس انداز ماهی، دیگه نمیشد توی خونه این ماهیها رو نگه داشت و کارهایی مثل وام دادن و سرمایهگذاری هم که کار هر کسی نبود. اینجا بود که یک خدمت انقلابی راه افتاد: بانک! یک ساختمون مطمئن با چند تا محافظ، برای نگهداری از ماهی مردم.
اما اگر قرار بود بانک فقط کارش پسانداز باشه، سود محدود بود، پس شروع به وام دادن کرد. بهره وام بر اساس میزان ریسکش مشخص میشد. از اون طرف هم برای تشویق آدمها به پسانداز، بهشون سود داده میشد. دو نوع حساب هم وجود داشت: کوتاهمدت با سود کمتر و طولانیمدت با سود بیشتر. اینجوری تشویق میشدی پولت رو بیشتر توی بانک نگه داری.
درصد سود و بهره بر اساس وضعیت بازار مشخص میشد. گاهی تولید بالا بود و بانک پر میشد. پس درصد بهره وام میومد پایین تا آدمها بیشتر وام بگیرن. از اون طرف سود حساب کمتر میشد و اینجوری مردم به خرج کردن ماهی تشویق میشدن. وقتی هم ماهی توی بانک کم بود، بهره و سود بالا میرفت و همه تشویق میشدن پولاشون رو بذارن بانک و پسانداز بیشتر میشد. به لطف این بازار آزاد، بانک به ثبات بازار کمک میکرد.
فقط یک مساله وجود داشت. بانک نمیتونست وامهای پر ریسک بده. چون ملزم به پرداخت سود حساب بود. اینجا بود که ایده سرمایهگذاری خطرپذیر به وجود اومد. اگر دنبال سود بیشتر بودی، میرفتی ماهی خودت رو به شرکتی میدادی که روی پروژههای پر ریسک سرمایهگذاری میکرد. درسته که اینجوری خطر از بین رفتن سرمایهات بیشتر بود، اما سود بیشتری هم میگرفتی.
پیشرفت بعدی جزیره، در زمینه زیرساخت بود. آب جزیره از کوهها تامین میشد. باید وقت میگذاشتی و با سطل برای خودت آب میاوردی. تا اینکه جزیره با خشکسالی روبرو شد و یک سال سخت رو پشت سر گذاشت. راهحلی لازم بود که دیگه این اتفاق نیافته. اینجا بود یکی ایده جمعآوری آب بارون رو داد. این پروژه بزرگی بود. 2 سال زمان میبرد و کلی ماهی نیاز داشت. اما خوشبختانه پسانداز جزیره زیاد بود. بازم توجه کنید که اگر ماهی پسانداز نشده بود، اصلاً چنین پروژهای شدنی نبود.
این ایده موفقیت بزرگی به همراه آورد. همه اهالی با رضایت کامل قبول کردن سالیانه یک هزینه برای دسترسی به آب بدن. کم کم همه جا لولهکشی شد و در نتیجه زمینهای غیر بارور، تبدیل به زمینهای حاصلخیز شدن. جریان مداوم آب برای راهاندازی ماشینها به کار گرفته شد و صنایع جدید به وجود اومد. دیگه هم لازم نبود آب با دست حمل بشه و در نتیجه، وقت بیشتری برای تولید وجود داشت. به لطف همه اینها، بازم تولید جزیره بالا رفت.
اهمیّت زیرساخت
هزینه کردن برای زیرساخت میتونه تاثیر بزرگی روی اقتصاد بگذاره، اما به شرط اینکه منافع یک پروژه از هزینهاش بیشتر باشه. توی دوره و زمونه ما، خیلی از سیاستمدارها و اقتصاددانها نگاهشون به زیرساخت غلطه. به جای اینکه زیرساخت رو به چشم هزینه کوتاهمدت برای رسیدن به منافع بلندمدت ببینن، بهش به چشم ابزاری برای ایجاد شغل نگاه میکنن. نتیجه این نگاه هم هدر رفتن منابع و از بین رفتن کلی شغل توی بخش های دیگه است.
با رشد اقتصاد، کم کم صادرات هم رونق گرفت. کشتیها با محصولاتی مثل نیزه، گاری و تخته موجسواری میرفتن و با ماهی تازه یا سایر محصولاتی که توی جزیره نبود برمیگشتن. این اتفاق خیلی خوبیه. بعضی کشورها، شهرها و حتی آدمها، از یک محصول خاص زیاد دارن. پس میتونن با صادراتش، محصولاتی رو به دست بیارن که ندارن یا توی تولیدش خوب نیستن.
فرض کنید یک کشوری توی تولید لباس خوب نیست. حالا اگر لباس ارزون وارد کنه، پول کمتری خرج میشه و در نتیجه پس انداز افزایش پیدا میکنه. همین پسانداز میتونه مثلاً خرج یه شرکت تولید اسکیتبرد بشه و کمک کنه انقدر توی کار خودش خوب بشه، که شروع به صادرات اسکیت برد کنه. اینجا ممکنه پیش خودتون بگید که اینجوری تولیدکننده تیشرت رو بدبخت کردیم. کلی هم شغل از بین رفته. آره، این واقعیت اقتصاده. اگر کسی نتونه رقابت کنه، حذف میشه. آیا این بهتر از استفاده غیر بهینه از سرمایه و نیروی کار نیست؟ وقتی نمیتونیم توی تیشرت مزیت رقابتی داشته باشیم، باید چیزی پیدا کنیم که توش این مزیت رو داریم. یادتون باشه که کار اقتصاد ایجاد شغل نیست. افزایش بهره وری و تولیده.
تولید در مقابل واردات
حالا فرضاً بیایم و واردات تیشرت رو سخت کنیم و بگیم که کمک کردیم یه سری شغل از بین نرن. فایدهاش چیه؟ قیمت تیشرت بالا میمونه. پسانداز کمتر میشه. و دیگه نمیشه روی اسکیت برد سرمایهگذاری کرد. میبینید؟ خیلی مواقع ما فقط ترس از دست دادن داریم و حواسمون نیست که در عوض، چیز بیشتری به دست میاریم. پس اگر دنبال رشدیم، باید تمرکز خودمون رو بذاریم روی محصولاتی که میتونیم بهتر و بهینهتر از بقیه تولید کنیم. اینجوری در نهایت، همهمون، محصولات بیشتر، بهتر و ارزونتری داریم.
یک نکته دیگه هم اینجا مهمه. توجه کنید که اقتصاد جزیره تا الان خیلی رشد کرده. اما قوانین اقتصادی عوض نشده. بعضی از اقتصاددانها میگن اینجوری نیست و قوانین اقتصاد خرد و کلان فرق دارن. اما واقعیت اینه که همون قوانین از خود گذشتی، پسانداز، اعتبار، سرمایهگذاری و پیشرفت هنوز حاکم هستن، منتها لایههای روابط و معاملهها بیشتر شده و پیچیدهتر شدن.
تا اینجا، هیچ دولتی توی جزیره مستقر نبود. اما وقتی جامعه پیچیده میشه، نیاز به یک قدرت مرکزی هم به وجود میاد. دعواهای بین مردم، مشکل دفاع از جزیره و تامین امنیت کمکم جدی میشن. پس مردم جزیره تصمیم میگیرن یک دولت به وجود بیارن. البته دولتی که نتونه آزادی مردم رو بگیره و اجازه بده اقتصاد به روال رشد خودش ادامه بده.
حالا پول کارهای دولتی از کجا میاد؟ مردم جزیره قبول کردن یه مالیات سالیانه بدن. و اینجوری بود که جمهوری یوسونیا (همون آمریکای خودمون) به وجود اومد. فقط هم کسایی حق داشتن رای بدن که مالیات میدادن. چون اینا بودن که پول دولت رو تامین میکردن. تا نسل ها این دولت به بهترین شکل کارش رو انجام میده، وضع اقتصاد مدام بهتر میشه. اما اوضاع همینجوری نمیمونه...
کمکم 2 تا اتفاق مهم میافته. اول اینکه بحث برابری پیش میاد و میگن همه باید بتونن رای بدن. حتی کسایی که مالیات نمیدن. و خب این آدمها طبیعتاً بر پایه منافع اقتصادی خودشون عمل نمیکنن. دومین اتفاق هم اینه که دولت مدام درآمدش بیشتر میشه و کمکم جاهطلبهایی پیدا میشن که طمع جایگاه دولتی پیدا میکنن
نقش سیاست در اقتصاد + ایده پول
یکی از این آدمهای جاهطلب، آقایی بوده اسم فِرانکی دیپ. فرانکی میخواسته هر جور شده به قدرت برسه و خوب هم آدمها رو شناخته بوده. میدونسته که آدمها عاشق چیزای رایگان هستن و از مالیات دادن هم متنفرن. اینجا باید دقت کنید که اینجور وعدهها اصلا شدنی نیست. دولت قرار نیست خودش ماهیگیری کنه و درآمدش وابسته به مالیات مردمه، پس چجوری قراره چیز رایگانی به مردم بده بدون اینکه مالیات زیاد بشه؟
از قضا میزنه و سیل میاد و سرمایه خیلیها صدمه میبینه. فرانکی هم از این فرصت استفاده میکنه و میاد میگه من یه برنامه راه میندازم که به خسارتدیدهها کمک کنم. از اون طرف رقیبش هیچ وعده خاصی نداشته و فقط میگفته به خوبی مالیات رو مدیریت میکنه و با آزادی مردم کاری نداره. کی به نظرتون پیروز میشه؟ مشخصه که فرانکی.
اما خب همچنان اصل مساله حل نشده بود: پولی برای اجرایی شدن وعدهها وجود نداشت. اینجا بود که یک ایده فوقالعاده به سر فرانکی زد. دولت شروع کرد به چاپ پول کاغذی و به مردم گفت به ازای هر اسکناس، یک ماهی پیش دولت دارن و هر موقع خواستن میتونن اسکناسهای خودشون رو بدن و ماهی بگیرن. این واحد پولی جدید اما کم کم جا افتاد. از حق نگذریم هم حمل کردنش راحتتر بود، هم بوی بهتری داشت. تنها مشکل اینجا بود که دولت میتونست خیلی راحت اسکناس چاپ کنه. اگر بیشتر از ماهیهای موجود توی خزانه چاپ میکردن چی؟
آقای فرانکی به لطف این پول جدید، الان آزادی عمل بیشتری پیدا کرده بود. پس شروع کرد سرمایهگذاری روی پروژههای مختلف. خیلی از این پروژهها هم بیشتر اهداف سیاسی رو دنبال میکردن و توجیه اقتصادی نداشتن. و به لطف ولخرجی دولت، خیلی زود اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. پول بیشتری نسبت به ماهی توی بانک خرج شده بود.
راهحل دولت چی بود؟ با هوشمندی تمام اومد و ماهیها رو کوچیکتر کرد. اول هر ماهی فقط 10% کوچیکتر بود. بعد مدام کوچیکتر و کوچیکتر شد تا جایی که به یک دهم اندازه واقعی اش رسید. برای اینکه کسی هم انداز واقعی ماهی رو نبینه و صید ماهی هم بیشتر بشه، انحصار ماهیگیری برای دولت شد.
کار خصوصی در مقابل کار دولتی
وقتی خود مردم ماهیگیری میکردن، منافع شخصی درگیر بود و در نتیجه مدام دنبال افزایش بهرهوری بودن، اما وقتی دولت وظیفه این کار رو به عهده گرفت، تولید صدمه دید. چرا؟ درسته که آدمها عاشق کار دولتی بودن، چون حقوق و مزایای زیادی داشت و با ثبات بود. اما دیگه انگیزه شخصی برای رشد و پیشرفت وجود نداشت.
از اون طرف، قیمتها هم زیاد شد. چون ارزش ماهی برای مردم مشخص بود: وعده غذایی یک روز. پس وقتی میدیدن که ماهیها هر روز کوچکتر میشن و دیگه یک ماهی به تنهایی کفاف یک روز رو نمیده، قیمتها رو بالا میبردن. تا قبل از این قیمتها به خاطر بهرهوری کم میشد، اما حالا تورم شروع شده بود!
طبیعتاً دولت از این وضع کاملا راضی بود. چون با خیال راحت پروژههای مختلف راه مینداخت و پول خرج میکرد. اما مردم دنبال توضیح دلیل تورم بودن. اینجا بود که رئیس بانک به کمک دولت اومد و توضیح داد که تورم، نشونه مثبتیه. از اونجایی که کلی شغل ایجاد شده و اقتصاد داره رشد میکنه، پس طبیعی هست که تقاضا برای ماهی بیشتر بشه و قیمتها زیاد بشه.
همین روند تا سالها ادامه داشت. چاپ اسکناس روز به روز میشد و صید ماهی روز به روز کمتر. یک فاجعه در پیش بود. اما به طرز معجزهآسایی، جزیره از یک فروپاشی کامل اقتصادی نجات پیدا کرد.
چجوری؟ به لطف یک نوع جدید از مبادله. یک جزیره دیگه به اسم سینوپیا یعنی همون چین خودمون حاضر شده بود در ازای اسکناسهای یوسونیا، بهشون ماهی و کالا بده. ظاهرا پادشاه سینوپیا که هنوز مردمش با دست ماهی میگرفتن، امکانات و رفاه یوسونیا رو دیده بود و فکر میکرد که اسکناسهای این جزیره، رمز موفقیتش هست. دیگه تنها کاری که یوسونیا باید انجام میداد، چاپ اسکناس بود. چون راحت در ازاش ماهی میگرفت. جزیره نجات پیدا کرده بود. اما کسی حواسش نبود که با اینکار، تولید باز هم بیشتر ضربه میخوره.
اسکناس و تورم + بخش تولید و خدمات
آمریکا تا سالها شاهد کاهش مداوم قیمتها بود،تا اینکه اسکناس به عنوان جایگزینی برای طلا مطرح شد. با اومدن اسکناس، قیمتها شروع به بالا رفتن کرد. چرا؟ چون طلا ذاتاً کمیابه و در نتیجه ارزش خودش رو حفظ میکنه. اما اسکناس به راحتی چاپ میشه. قرار بر این بود که بانک با کنترل حجم پول، قیمتها رو ثابت نگه داره. اما چون دولت همیشه بیشتر از درآمدش خرج میکنه، نتیجه شده تورم مداوم.
همین روند کم کم باعث شد که دولت آمریکا اول ارزش پول در مقابل طلا رو کم کنه و بعد هم کلا طلا رو به عنوان یک پشتوانه پولی حذف کنه. نتیجه همه این کارها، تورم مداوم بوده. حواستون باشه که معنی تورم رو اشتباه نفهمید. سیاستمدارها و اقتصاددانها به شما میگن تورم به معنای افزایش قیمتها است. اما واقعیت اینه که تورم به معنی افزایش حجم پول یا همون چاپ کردن اسکناسه. توی دیکشنریهای قبل سال 1990 هم دقیقاً همین تعریف برای تورم نوشته شده.
خب، برگردیم سراغ داستان. اقتصاد جزیره به لطف ماهیهای تازه سینوپیا جون تازهای گرفت. کمکم تولید سایر محصولات هم به سینوپیا واگذار شد و چون تولید محصول دیگه به صرفه نبود، صنعت خدمات جایگزینش شد. برای مثال، یک کسبوکار که تا سالها تخته موجسواری تولید میکرد، حالا صرفاً طراحی تختهها رو انجام میداد و کار تولید رو به جزیره سینوپیا داده بود. از اون طرف تمرکزش روی آموزش رو بیشتر کرد و 12 تا کمپ آموزشی توی جزیره راه انداخت. شرایط به نظر عالی بود، اما در واقعیت مصرف زیاد، آموزش دیدن و تولید نداشتن فقط داشت بدهی جامعه رو زیاد میکرد.
مشکلات اقتصادی و دلایل آنها
اینجا یک اتفاق مهم دیگه هم افتاد. درسته که ذخایر ماهی زیاد بود. اما ریسک وام دادن به کسب و کارهای خدماتی زیاد بود و بانک خیلی به این کار راغب نبودن. در نتیجه تصمیم گرفت به آدمها وام بده تا خونه بخرن و بازار مسکن برای اولین بار شروع به رشد کرد. برای بانک، ریسک این وام کم بود. اگر وام پرداخت نمیشد، بانک خونه رو تصاحب میکرد. هر چند این نوع وام تاثیری توی رشد تولید نداشت، اما امنیتش برای بانک بالا بود. آدمها هم میتونستن سریع خونهدار بشن.
البته بانک حاضر نبود به هر کسی وام بده. چون احتمال پرداخت نشدن وام و بیارزش شدن ملک وجود داشت. اینجا بود که دولت پادرمیونی کرد و برنامهای ریخت تا همه بتونن خونه داشتن باشن. چجوری؟ سختگیری برای وام دادن رو کم کرد. هم وام برای خرید خونه و هم وام برای آموزش موجسواری. اما هیچکدوم از این 2 تا، باعث افزایش بهرهوری و تولید نمیشدن. ایجاد بدهی بدون افزایش تولید.
قیمت خونه و آموزش موج سواری روز به روز زیاد میشد، چون همه میتونستن وام بگیرن و وقتی تقاضا زیاد باشه، قیمت عرضه هم زیاد میشه. تا اینکه یه روزی، فاجعه بالاخره اتفاق افتاد. لحظهای رسید که فروش خونه متوقف شد. هر کسی که فکرش رو کنید وام گرفته بود. خیلی از این وام ها با این آرزو گرفته شده بود که قیمت خونه زیاد میشه و انقدر سود داره که راحت میشه پول وام رو پس داد. اما ناگهان همه به خودشون اومده بودن و میدیدن قیمت خونه داره میاد پایین. دیگه خونه سرمایهگذاری مطمئن نبود. همه باید به زور فقط پول وام رو میدادن و تهش ارزش خونه کمتر از چیزی بود که پرداخت میکردن.
دولت چیکار کرد؟ به جای اینکه اجازه بده اقتصاد اصلاح بشه، همچنان تاکیدش رو روی خرید خونه گذاشت. بهره وامها رو کمتر کرد. پروژههای بیفایده راه انداخت تا شغل ایجاد بشه و نرخ بیکاری افزایش پیدا نکنه. مثلاً یه فانوس دریایی توی یک نقطه از دریا که اصلا کسی ازش رد نمیشد. شاید این مُسکن های کوتاهمدت به ظاهر موثر بودن، اما در طولانیمدت فقط اوضاع رو بدتر میکردن.
فروپاشی اقتصادی
بالاخره نتیجه تمام این تصمیمهای غلط، یک روز خودش رو نشون داد و فروپاشی اقتصاد به وقوع پیوست. چجوری؟ جزیره همسایه تصمیم گرفت سیاستش رو عوض کنه. دیگه در ازای ماهی، اسکناس نمیگرفت و مردمش رو فقیر نمیذاشت. به جاش روی معاملات داخلی تمرکز میکرد و دیگه خبری از صادرات نبود. ناگهان مردم جزیره به خودشون اومدن و دیدن که اسکناسهای کاملاً بیارزشی دستشونه و خبری هم از ماهی نیست. جزیره یوسونیا تولیدی نداشت. درسته که دلار، الان ارز جهانی برای معامله کردنه. اما اگر روزی تقاضا برای دلار از بین بره، ارزش دلار هم فرو میریزه.
همونطور که دیدید، این داستن ساده به ما نشون میده که چطور دولتهای امروزی به جای اینکه روی افزایش تولید سرمایهگذاری کنن، دارن روی جهتگیریهای سیاسی سرمایهگذاری میکنن، اونم با پولی که ندارن. در نتیجه، نه تنها اقتصاد رشد نمیکنه، بلکه بدهی مردم هم روز به روز بیشتر میشه. اما اگر همه ما آگاهی اقتصادی خودمون رو افزایش بدیم، شاید راه نجاتی وجود داشته باشه.
در پایان باید تاکید کنم که به این کتاب نگاه نقادانه داشته باشید. توی دنیای اقتصاد نگاههای بسیار متفاوتی به مسائل وجود داره. مکتبهای اقتصادی مختلف توی دنیا هست و این کتاب بر پایه مکتب اتریشی نوشته شده که موافق سرمایهداری و اقتصاد آزاد هست و داره مکتب کنزی رو زیر سوال میبره. اما قضاوت اینکه چقدر حرفاش درسته رو به شما میسپارم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب در کافهی اگزیستانسیالیستی : نوشته: سارا بیکول
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب لاین سبقت میلیونرها : نوشته: ام. جی. دیمارکو
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب اثر لوسیفر : نوشته: فیلیپ زیمباردو