یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب ذهن زیبا : نوشته: سیلویا نسار
معرفی و خلاصه کتاب ذهن زیبا : نوشته: سیلویا نسار
دانشمندا و فلاسفه بزرگی مثل رنه دکارت (Rene Descartes)، لودویگ ویتگنشتاین (Ludwig Wittgenstein)، امانوئل کانت (Immanuel Kant)، تورستین وبلن (Thorstein Veblen)، آیزاک نیوتون (Isaac Newton) و آلبرت انیشتین (Albert Einstein) شخصیتهای منزوی و عجیب و غریبی داشتن.اما جان نش (John Nash)، برنده جایزه نوبل در اقتصاد، شخصیتی داشت که روی شغل و زندگیش بیش از همه این دانشمندا موثر بود. در واقع، امکان نداره بتونیم عشق بی پایان پروفسور نش به ریاضیات رو از اختلال اسکیزوفرنی یا شیزوفرنی پارانوئید (Paranoid Schizophernia) جدا کنیم. اختلالی که تو فارسی به «از هم گسیختگی روان» یا «روان گسیختگی» هم ترجمه میشه.شاید خیلیهامون با زندگی جان نش به واسطه فیلم سینمایی «ذهن زیبا» با بازی تماشایی راسل کرو (Russell Crowe) که برنده 4 جایزه اسکار هم شده، تا حدودی آشنا باشیم. اما زندگی جان نش جزئیات و فراز و نشیبهای جالب بیشتری هم داره که تو این فیلم بهش پرداخته نشده. تو پادکست امروز، وارد عمق بیشتری از زندگی شگفت انگیز پروفسور جان فوربز نش جونیور (John Forbes Nash Jr) میشیم.
خلاصه متنی رایگان کتاب ذهن زیبا
بی اغراق میشه گفت که جان نش یکی از بزرگترین ریاضی دانای قرن بیستمه
نش تو بلوفید (Bluefield) در ویرجینیای غربی (West Virginia) در 13 ژوئن سال 1928 متولد شد. پدر نش به مهندس الکتریک و مادرش، مارگارت (Margaret)، یه معلم بود.
اطلاعات چندانی درباره دوران کودکی جان نش نداریم، اما به نظر میاد که خانوادش به شدت دوستش داشتن و زندگی نسبتا مرفهی رو سپری میکردن.
اما ویژگیهای شخصیتی نش خیلی زود اون رو از بقیه متمایز کرد. تو دوران ابتدایی، نش به شدت منزوی بود و همیشه کتابها رو به آدما ترجیح میداد.
پدر و مادر نش به شدت نسبت به مهارتهای ارتباطیو اجتماعیش ابراز نگرانی میکردن و همه تلاششون رو میکردن تا نش بیشتر با فعالیتهای اجتماعی درگیر بشه. البته این اقدامات چندان هم موثر نبود.
وقتی نش به سن 13 یا 14 سالگی رسید، نشانههایی از نبوغ ریاضیاتش رو میشد تو رفتارش دید. علاقه و اشتیاق شدید نش به ریاضیات تو کتاب «مردان ریاضیات» از ای تی بل (E. T. Bell) به خوبی نشون داده شده.
البته نشانههای نبوغ نش بر خلاف انتظار، تو نمراتش دیده نمیشد. مثلا تو ریاضی کلاس چهارم، نمره B منفی گرفته بود. اما خب این نمرات پایین رو میشه به حساب این گذاشت که نش دوست نداشت خودی نشون بده. این مسئله تا دبیرستانش هم ادامه پیدا کرده بود و نش معمولا سوالات ریاضی رو تو ذهنش حل میکرد و به روشهای متعارفی که بقیه سوالات امتحانی رو حل میکنن، اعتقادی نداشت.
بعد از ورود به دانشگاه بود که نش تصمیم گرفت ریاضی رو جدی دنبال کنه و یه ریاضی دان بشه. البته هدف اولیهش این بود که مثل پدرش مهندس برق بشه. به همین دلیل تمام تمرکزش رو تو دانشگاه کارنگی ملون(Carnegie Mellon) گذاشت روی رشته مهندسی الکترونیک. اما خیلی زود از کارهای آزمایشگاهی خسته شد. ریاضیات تنها چیزی بود که همیشه قلب نش رو به تپش مینداخت.
اساتید ریاضی نش وقتی دیدن که چطوری میتونه مسائل پیچیده ریاضی رو به سادگی حل کنه، حیرت زده شدن و متقاعدش کردن که از سال دوم تحصیلش رشته ریاضیات رو ادامه بده. اینجا بود که سرنوشت نش رقم خورد. ریاضی!
نش انتخابهای زیادی برای ادامه تحصیلاتش داشت
پرینستون (Princeton)، هاروارد (Harvard)، شیکاگو (Chicago) و میشیگان (Michigan) گزینههایی بودن که نش میتونست از بینشون انتخاب کنه و خب گزینه اولش هم هاروارد بود. اما دانشگاه پرینستون در نهایت پیشنهاد بهتری بهش داد و اینطوری بود که نزدیک به 6 دهه همکاری نش با این دانشگاه شروع شد.
مزیت پیشنهاد پرینستون نسبت به سایر دانشگاهها این بود که دانش آموزاش میتونستن با آزادی عمل زیادی در هر حوزهای از ریاضیات که دوست داشتن کار کنن و این چیزی بود که نظر نش رو جلب کرد.
از زمان جنگ جهانی دوم، شهرت دانشگاه پرینستون به عنوان قطب ریاضیات هر روز بیشتر و بیشتر میشد. اسمهای بزرگی مثل آلبرت انیشتین در سالنهای این دانشگاه سخنرانی کرده بودن و مهمتر از همه، کادر مدیریتی پرینستون آزادی عمل خیلی بالایی به دانشجوهاشون میدادن.
به عنوان مثال، تو همون اولین روز دانشگاه، به دانشجوها میگفتن که نمرات و حضور و غیاب در کلاسها اهمیتی ندارن. تنها کاری که باید بکنن اینه که بیان دانشگاه، برای خودشون چای بریزن و آزادانه با اساتیدشون گفت و گو کنن و ایدههای خودشون رو به اشتراک بذارن.
نش خیلی خوب از این آزادی عملش بهره برد: هیچ وقت سر هیچ کلاسی حاضر نشد!
در عوض، در سالن قدم میزد و مسائل ریاضی رو تو ذهنش نشخوار میکرد. گاهی هم چیزی یادداشت میکرد و گاهی هم حین کارش، قطعه «هنر فوگ» (Fuge) از باخ رو مینواخت و باعث میشد همکلاسیهاش دورش جمع بشن.
میشه گفت که حداقل در اوایل حضورش در پرینستون، نش محبوبیتی نداشت. تو پرینستون معمولا دانشجوهای جوان با سر و وضع نامناسب وارد میشدن، اما خیلی زود تو گروههای اساتید مختلف عضو میشدن و معمولا باهاشون به کافه میرفتن.
اما نش یک تنهای به تمام معنا بود و هیچ وقت توسط هیچ کسی دعوت نمیشد. در واقع، سبک زندگی نش اینطوری بود و خیلی دوست نداشت به هیچ استادی نزدیک بشه، چون فکر میکرد که ممکنه اساتیدش روی ایدههاش تاصیر منفی بذارن.
همکلاسیهای نش رفتارهاش رو ضد اجتماعی میدونستن و تعداد خیلی کمی ازشون حاضر بودن باهاش وقت بگذرونن.
البته وقتی نش یه بورد گیم یا همون بازی فکری جالب طراحی کرد، ورق تا حدود زیادی برگشت و محبوبیشت زیاد شد. طولی نکشید که بازی نش که اسمش هم «نش» بود، تو اکثر اتاقهای دانشجوها بازی میشد.
البته این اختراع تصادفی نبود. این بازی بعدها با نام هگز (Hex) وارد بازار شد و نقطه شروعی بود برای فعالیت نش تو زمینه مورد علاقش از ریاضیات، یعنی: تئوری بازی.
نش تو دانشگاه پرینستون تحت نظر جان فون نویمان (John von Neumann)، پدر تئوری بازیها به تحصیلاتش ادامه داد
تئوری بازیها به دنبال اینه که از تصمیمگیریهای منطقی انسانها، یه مدل ریاضی بسازه. به طور خاص، این تصمیمگیریها تو بازیهایی اتفاق میوفتن که توشون نوعی درگیری یا همکاری وجود داره، مثل شطرنج و پوکر.
فون نویمان تحقیقات اولیه رو در این زمینه انجام داده بود، اما هنوز نتونسته بود تو عمل تئوری رو به نمایش بذاره. این نش بود که تونست تئوری بازیها رو پرورش بده.
یه مشکل بزرگ تئوری نویمان این بود که اثبات ریاضیش صرفاً به بازیهای دو نفره و مجموع-صفر محدود میشد. مجموع-صفر یعنی میزان برنده شدن بازیکن اول، معادل میزان بازنده شدن بازیکن دومه. به عبارتی دیگه، سود یا زیان یک شرکت کننده، دقیقاً متعادل با زیانها یا سودهای شرکتکننده های دیگه هست. علاوه بر این، تو بازیهای مجموع-صفر، همکاری بین دو بازیکن، هیچ سودی نداره و مسئله صرفاً تضاد و درگیری دو طرف هست. بازی پوکر یه مثال خوب از یه بازی مجموع-صفر هست.
مشکل فون نویمان هم این بود که نمیتونست تئوری بازیهای خودش رو برای بازیهای مجموع-ناصفر با دو یا چند بازیکن تعمیم بده. نش این مشکل و شکاف رو برای خودش به عنوان یک چالش در نظر گرفت و تو رساله دکترای خودش به حل این مسئله پرداخت. رساله 27 صفحهای نش تونست یک اثبات ریاضی برای بازیهای مجموع-ناصفر ارائه بده.
این دستاورد نش، یه قدم بزرگ برای مرتبط کردن تئوری بازیها با دنیای واقعی و به ویژه زمینههایی مثل اقتصاد بود. چون تو اقتصاد ما بیشتر از اینکه به درگیری نیاز داشته باشیم، همکاری لازم داریم.
در نهایت، میشه گفت که هرچند کار نویمان در اثبات ریاضی بازیهای دو نفره و مجموع-صفر مفید بود، اما تو دنیای واقعی نمیشد از این مدل خیلی استفاده کرد. چون حتی در جنگ هم اینطور نیست که فقط تضاد و درگیری وجود داشته باشه و خیلی وقتها، همکاری و سود دو طرف باید در نظر گرفته بشه.
دستاورد نش این بود که تونست بین بازیهایی که توشون همکاری مهمه و بازیهایی که همکاری توشون جایی نداره، تمایز ایجاد کنه. این دستاورد نشون میده که میشه به صورت ریاضی، رفتارهای منطقی آدما رو بر اساس منافع مشترکشون پیش بینی کرد.
به عبارت دیگه، تو یه بازی مجموع-ناصفر، یه بازیکن میتونه مستقلاً پرسودترین واکنش رو نسبت به پرسودترین استراتژی رقیبش نشون بده و همچنان هر دو طرف نتیجه بگیرن و یه معامله دو سر برد داشته باشن. همین معادله که به تعادل نش معروف شده، تضمین کننده جایزه نوبلی بود که 50 سال بعد بهش رسید.
رساله نش به قدری حیرت انگیز بود که خیلی زود تونست تو دنیا سری از سرا در بیاره
البته همچنان چنین دستاوردی برای به دست آوردن شغل رویایی نش، یعنی کرسی استادی دانشگاه پرینستون کافی نبود. اما خب چنین مسئلهای با توجه به ویژگیهای شخصیتی عجیب و غریب نش مثل مردم گریزی، خیلی هم دور از انتظار نبود.
البته نش تونسته بود تو دانشگاهMIT یه فرصت شغلی به دست بیاره. به همین دلیل در سال 1951 رفت به شهر بوستون (Boston) تا به عنوان یه استاد در زمینه دلخواهش فعالیت کنه.
اما، باز هم ویژگیهای شخصیتی و انزواطلبی بیش از حدش به چشم همه اومد و باعث شد اونجا هم محبوبیت چندانی پیدا نکنه. سخرانیهای نش پیچیده بود و نمیشد به راحتی حرفاش رو دنبال کرد. اما مسئله فقط این نبود، نش امتحانای خیلی سخت با کلی نکات انحرافی میگرفت و در نهایت هم به شدت بد نمره بود. یه روز تعدادی از دانشجوهاش تا حدی از دستش شاکی شده بودن که روی همه تخته سیاهها در دانشگاه نوشتن: «امروز، روز تنفر از جان نشه».
با وجود همه اینها، جان نش در نهایت سعی کرد تا زندگی اجتماعی خودش رو در بوستون بسازه. برای اولین بار، نش به طور مرتب با آدمای دیگه به کافه یا رستوران میرفت.
نزدیکترین دوست نش، دونالد نیومن (Donald Newman)، فارغ تحصیل رشته ریاضیات از دانشگاه هاروارد بود. بوستون جایی بود که نش اولین تمایلاتش به جنس مخالف رو از خودش نشون داد.
نش با الینور استیر (Eleanor Stier) در دوران نقاهتش به خاطر یه جراحی کوچک آشنا شد. استیر یه پرستار بود و به صورت پنهانی با نش رابطه برقرار کرد و نتیجه این رابطه شد اولین فرزند نش. با این حال، هرچند نش به استیر علاقه نشون میداد، اما وقتی فهمید که ازش بارداره و تصور کرد که چه انتظاراتی قراره رو سرش خراب بشه، پیشنهاد ازدواج بهش نداد. این احتمال هم وجود داشت که شاید نش سطح هوش استیر رو خیلی پایینتر از خودش میدید و اینطور تصور میکرد که مناسب همدیگه نیستن.
استیر وضع مالی چندان خوبی نداشت و نش هم برای حمایت مالی از بچه همکاری نمیکرد. به همین دلیل، جان دیوید استیر (John David Stier) پسر اول نش، سالهای ابتدایی زندگیش رو تو پرورشگاه سپری کرد.
با این وجود، نش گه گداری به ملاقات استیر و فرزندش میرفت و استیر همیشه به این امید بود که یه روزی محبتی که بینشون هست باعث بشه نش بهش درخواست ازدواج بده.
خیلی مشخص نبود که نش تو رابطه با الینور و پسرش، دنبال چی بود و چرا با دست پس میزد و با پا پیش میکشید
این وسط، یکی از دانشجوهای فیزیک نش به نام آلیشیا لارده (Alicia Larde) هم روی نش کراش داشت و روابط نش رو مبهم تر کرده بود.
در اون زمان، تعداد خانمهایی که توMIT دانشجوی فیزیک بودن کم بود و تو این محیط، هیچ بعید نبود که یه استاد جوان، جذاب و نابغه ریاضیات مثل نش مورد توجه قرار بگیره. در نهایت تو بهار 1955 نش از لارده خواست که با هم بیرون برن و از اون موقع مرتباً همدیگه رو میدیدن.
برای نش، لارده دو برتری نسبت به استیر داشت. اول اینکه از جایگاه اجتماعی و مالی بالاتری برخوردار بود و دوم، که برای نش خیلی مهمتر بود، سطح تحصیلات بالایی داشت.
در هر صورت، نش درباره رابطهای که با لارده داشت، خیلی با استیر صادق نبود. در بهار 1956، حدودا یک سال بعد از زمانی که نش و لارده رابطه خودشون رو شروع کرده بودن، استیر تصمیم گرفت که بره بوستون و با نش دیدار کنه. اونجا بود که نش و لارده رو با هم رو تخت خواب دید.
اینجا بود که دیگه طاقت استیر تمام شد و کاری رو کرد که هیچ وقت جرات انجامش رو نداشت. استیر به پدر و مادر نش اطلاع داد که از نش یه پسر داره و یه وکیل هم گرفت تا از نش برای پسرش کمک خرجی بگیره. همچنین نش رو تهدید کرد که به MIT میگه که با لارده رابطه داره؛ این مسئله میتونست به قیمت نابود شدن موقعیت شغلی نش تمام بشه.
نش همه تلاشش رو کرده بود که بتونه به صورت موازی دو تا زندگی رو پیش ببره، اما همه چیز به هم ریخت. در نهایت، نش مجبور شد یه تصمیم بگیره. اینکه از بچه حمایت مالی میکنه. اما ازدواج با استیر به هیچ وجه جزو گزینههاش نبود.
در همین زمان، نش به یه فرصت مطالعاتی در نیویورک (New York) رفت
لارده هم برای پیدا کردن کار، رفت پیش نش. اطلاع دقیقی نداریم که نش قبل از اینکه لارده بره پیشش بهش درخواست ازدواج داده بود یا بعدش. در هر صورت، در اکتبر 1956، لارده در شام شکرگزاری (Thanksgiving) به عنوان نامزدنش حضور پیدا کرد و اینطوری ازدواجشون رو عمومی کردن. در فوریه 1957، نش و لارده به صورت رسمی با هم ازدواج کردن.
تو سال 1958 و در آستانه سی سالگی، نش احساس کرد که اضطراب و تشویش ذهنیش به شدت در حال افزایشه. دلیل اصلی نگرانی نش این بود که هنوز نتونسته بود کرسی دائمی تو MIT پیدا کنه و بعد از رساله دکتراش، دستاورد قابل ملاحظهای تو ریاضیات ارائه نکرده بود.
همه اینها باعث شد تا نش تصمیم بگیره روی فرضیه ریمان (Riemann) کار کنه. یه مسئله بسیار دشوار و حل نشده ریاضی که مرتبط با بحث توزیع اعداد اول بود.
درست وقتی نش همه توان و استعدادش رو متمرکز رو حل این مسئله کرده بود، همسرش بهش خبر داد که ازش بارداره. این خبر فقط باعث شد اضطراب نش بیشتر بشه.
تو همین زمانها بود که مردم متوجه تغییراتی تو رفتارهای نش شدن. رفتارهایی که تا همون موقع هم به اندازه کافی عجیب و غریب بود. مسئله، از تمرکز و سرگرم شدن با فرضیه ریمان گذشته بود.
تا اون زمان، نش تو مسائل اقتصادی به شدت محتاط بود، اما دوستاش متوجه شدن که نش بدجوری درگیر خرید سهام تو بورس شده و همه پس اندازهای مادرش رو تو بورس سرمایه گذاری کرده و حسابی از این مسئله شگفت زده شدن.
اضطراب و تشویش ذهنی نش تا جایی پیش رفت که همکاراش رو متهم میکرد که اونو به شدت تحت نظر دارن و میخوان سر از کارهاش رو فرضیه ریمان در بیارن. تو ژانویه 1959، نش وارد سالن تجمعات عمومیMIT شد و بدون اینکه کسی رو خطاب قرار بده، اعلام کرد که آدم فضاییها با پیامهایی رمزگذاری شده در روزنامه نیویورک تایمز(New York Times)، باهاش ارتباط برقرار میکنن و فقط خودش میتونه بفهمه که چی میگن!
همه چیز داشت عجیبتر میشد. تو فوریه همون سال، دوست قدیمی و هممدرسهای نش یه نامه عجیب ازش دریافت کرد. نش تو این نامه که با چهار رنگ مختلف نوشته بود، ادعا کرد که آدم فضاییها میخوان موقعیت شغلیش رو از بین ببرن.
اوایل این ماجراها، همه فکر میکردن که این ادعاها ناشی از جامعه گریزی و ناتوانایی نش تو شوخی کردنه. اما خیلی زود مشخص شد نه، خبری از شوخی نیست و قضیه خیلی هم جدیه و این قضیه داره روز به روز جدیتر میشه.
همه این اتفاقات، در بدترین زمان برای نش افتاده بود
درست زمانی که MIT میخواست بهش کرسی استادی دائمی بده و علاوه بر اون، دانشگاه شیکاگو(Chicago) هم میخواست به عنوان پروفسور از حضورش بهره ببره.
با این وجود، مودبانه درخواست دانشگاه شیکاگو رو رد کرد. البته مودبانه که چه عرض کنیم؛ نش تو یه نامه اعلام کرد که نمیتونه پیشنهاد شیکاگو رو قبول کنه، چون امپراتور قطب جنوب شده!
آلیشیا اونجایی متوجه حال وخیم نش شد که دید نش نصفه شب میخواد بره واشنگتن تا نامه اعلام مدیریت جهانی خودش رو به چندتا از سفارتها برسونه. آلیشیا فهمید که نش به کمک پزشکی فوری نیاز داره. به همین دلیل علی رغم میل نش، از یه بیمارستان روانپزشکی خواست تا نش رو تحت نظر داشته باشه.
در آوریل 1959، بعد از سه هفته مشاهده و بررسی توسط بیمارستان، پزشکان بیمارستان هارواردز مک لین (Harvard’s McLean) تشخیص دادن که نش دچار اختلال روانگسیختگی یا اسکیزوفرنی شده است.
این بیماری که گاهی بهش سرطان مغز هم گفته میشه، در فرد مبتلا توهم ایجاد میکنه و تفکرات و احساساتش رو به هم میریزه. این بیماری در نش خودش رو به صورت اعتقاد به وجود موجودات بیگانه، مشکوک شدن به آدمایی که اطرافش بودن و انزوا طلبی افراطی نشون داده بود. بعد از تشخیص، نش بر خلاف خواسته خودش تو بیمارستان مک لین تحت درمان قرار گرفت و علاوه بر جلسات تراپی، داروهای ضد روان پریشی دریافت کرد.
پس از 50 روز تعهد به برنامه درمانی، بیمارستان اعلام کرد که نش دیگه مشکلی نداره و میتونه ترخیص بشه. هرچند که همه اینها ساختگی بود! در واقع نش بهبودی خودش رو تظاهر میکرد تا صرفا از وضعیتی که داره خلاص بشه و کادر درمان دست از سرش بردارن.
بعد از این ماجراها، نش تصمیم گرفت که هر طور شده به اروپا مهاجرت کنه. با این وجود، آلیشیا نسبت به بهبودی نش تردید داشت و تصمیم گرفت همراهش به اروپا بره تا وضعیتش رو تحت نظر داشته باشه. آلیشیا فرزند تازه متولد شده خودش رو هم به اروپا برد.
شک و تردیدهای آلیشیا کاملا به جا بود. مشخص شد که نش داره با سفارتها و کنسولگریهای آمریکا در سراسر اروپا دیدار میکنه و در تلاشه تا پاسپورت آمریکایی خودش رو باطل کنه و به عنوان یک شهروند جهانی معرفی بشه و در نهایت بتونه رهبری دنیا رو بر عهده بگیره.
تقریبا یک سالی طول کشید تا نش به سفارتهای آمریکا در کشورهای مختلف اروپایی سفر کنه
اما در نهایت دیپورت شد و به آمریکا برگشت. وضعیت نش بهبودی نداشت. تقریبا در اکثر سالهای دهه 1960، نش تو یک دور باطل افتاده بود. به این صورت که بستری میشد، دارو دریافت میکرد و به ظاهر حالش بهتر میشد، در صورتی که بهتر شدنش همیشه ساختگی بوده تا باز هم بتونه فرصتی پیدا کنه و بره اروپا.
بعد از چند بار طی کردن فرایندهای درمانی، الیشیا دیگه نمیتونست به این وضعیت ادامه بده و در اوایل سال 1963 درخواست طلاق داد و نهایتا در ماه می همون سال، تونست از نش جدا بشه.
با رفتن آلیشیا، نش دیگه درآمدی نداشت و مجبور شد برای امرار معاش و ادامه زندگیش به سراغ دوستا و اعضای خانوادش بره. سال 1967، به ویرجینیای غربی (West Virginia) نقل مکان کرد تا پیش مادر و خواهرش زندگی کنه. اما تحمل وضعیت روانی نش برای خواهرش هم قابل تحمل نبود. اینجا بود که خواهرش از نش خواست به درمان متعهد باشه و یک بار برای همیشه از شر این اختلال روانی خلاص بشه.
نش یک بار دیگه بستری و نهایتا در فوریه 1970 ترخیص شد. نش بین سالهای 1970 تا 1980 رو در راهروهای اتاق خودش در پرینستون(Princeton) سپری کرد. این اتاق تنها جایی بود که نش میتونست کمی خلوت داشته باشه و در تنهایی اوقات خودش رو سپری کنه.
در پرینستون و در دپارتمان ریاضیات، نش پیامهای عجیب و غریبی روی تختههای سیاه مینوشت. دانشجوهای جدید کاملا گیج شده بودن و نمیدونستن قضیه از چه قراره، تا زمانی که فهمیدن همه این پیامها، کار این آقای ساکته که همیشه راهروها رو بالا و پایین میکنه. این کار نش باعث شد تا بهش لقب «شبح راهرو» رو بدن. خیلیها اعتقاد داشتن که نش مثال بارزی از اتفاقیه که وقتی یه ریاضی دان بیش از حد رو یه مسئله حل نشدنی تمرکز میکنه و اصطلاحا بیش از اندازه به خورشید نزدیک میشه، براش میوفته.
ظاهرا همه چیز از دست رفته بود
اما به طرز معجزه آسایی، نش روند بهبودش از این بیماری رو شروع کرده بود. بهبودی نش در چندین مرحله اتفاق افتاد و نمیشه مطمئن بود که دقیقا چه زمانی اختلالات شیزوفرنی در نش فروکش کرد. تقریبا چند سال زمان برد تا بقیه بفهمن که حال نش داره بهتر میشه.
به عنوان مثال، در اواخر دهه 1980، ریاضی دانان پرینستون متوجه شدن که نش تحقیقات عجیب و غریبش رو کنار گذاشته و دیگه خبری از اعداد مبهم و نامعلوم نیست. در واقع، نش به ریاضیات برگشته بود.
در سال 1992، یکی از دوستان نش که هم کلاسی دوران تحصیلش در پرینستون هم بود، متوجه شد که مکالماتش با نش واقعی و شفاف شده. بعدها خود نش رهایی از بیماریش رو توصیف کرد. نش فهمید که هرچند افکار پارانویدی و متوهمانه همچنان اذیتش میکنن، اما به مرحلهای رسیده که میتونه از وجودشون آگاه بشه و پسشون بزنه.
اخبار خوب دیگهای هم نشون میداد که حال نش رو به بهبوده. این مرحله از مبارزاتی که نش با شیزوفرنی داشت، همراه شد با اولین باری که نش نهایتا به خاطر کارهایی که روی تئوری بازیها انجام داده بود، در سطح جهان شناخته میشد. نه تنها ژورنالهای اقتصادی بارها از نظریات نش نقل قول میکردن، بلکه نش به عنوان یکی از نامزدهای دریافت نوبل مطرح شده بود.
نهایتا، در سال 1994، نزدیکترین دوست نش در دانشگاه، هارولد کیون (Harold Kuhn)، از نش خواست تا با هم قدمی در جنگل بزنن. اونجا بود که نش خبردار شد. قرار بود غروب اون روز از آکادمی سوئدی علوم باهاش تماس گرفته بشه. نش، برنده جایزه نوبل در اقتصاد شده بود.
برنده شدن جایزه نوبل به طرز شگفت آوری، آغازکننده مرحله جدیدی در زندگی شغلی نش بود. پس از حدود 30 سال غیبت از امورات آکادمیک، نش که دیگه درمانش هم کامل شده بود، به عنوان یه پروفسور در دانشگاه پرینستون پذیرفته شد. علاوه بر این، نش این فرصت رو داشت تا یک بار دیگه با همه دوستان و افراد خانوداش که به خاطر بیماری ازشون دور شده بود، ارتباط برقرار کنه.
در نهایت، نقطه عطف قضیه در سال 2001 اتفاق افتاد. بعد از گذشت 40 سال از طلاق، نش و آلیشیا یک بار دیگه با هم زندگیشون رو شروع کردن. پرینستون خانه نش و آلیشیا بود و باقی عمرشون رو هم اونجا با همدیگه سپری کردن.
تو این خلاصه صوتی، داستان زندگی جان نش و مراحل مختلفش رو بررسی کردیم. از نبوغ گرفته تا شیزوفرنی و نهایتا درمانش. جان نش بعد از کارهایی که روی تئوری بازیها انجام داد و دستاوردهایی که داشت، به شهرت جهانی رسید. در همین دوران بود که نش به اختلال شیزوفرنی دچار شد و حدود 30 سال با این بیماری دست و پنجه نرم کرد. پس از یه بهبود معجزه آسا، نش تونست جایزه نوبل اقتصاد رو ببره. امیدواریم از شنیدن این پادکست و تعریف زندگی یکی از برترین نوابغ ریاضی در قرن بیستم، لذت برده باشید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب مدیر یک دقیقهای : نوشته: کنت بلانچارد و اسپنسر جانسون
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب کد چاقی : نوشته: جیسون فانگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب رمز ذهن خارقالعاده : نوشته: ویشن لاکیانی