خلاصه کتاب رام‌نشده : گلنن دویل

معرفی و خلاصه کتاب رام‌نشده : گلنن دویل

قصه‌ی زنی رو می‌گه که مقابل باورها و انتظارات جامعه خودش می‌ایسته تا به اون چیزی که می‌خواد برسه. توی این کتاب دویل توضیح می‌ده که چطور متوجه اشتباه بودن تصورات و رفتارهای قبلیش می‌شه، برای تغییر اونها چه هزینه‌ای رو می‌پردازه و در نهایت به چه دستاوردی برای خودش و خانواده‌ش می‌رسه.این کتاب درباره چیه؟ درباره اینکه چطور خودت رو آزاد کنی و جوری که دل می‌خواد زندگی کنی.

خلاصه متنی رایگان کتاب رام‌نشده

تا حالا شده فک کنی که توی زندگی خودت زندانی شدی؟

مثلا زندگی تو اینجوریه که انگار فقط برای راضی کردن بقیه ساخته شدی و ارزوهای خودت هیچ اهمیتی ندارن؟ گلنن دویل این حس رو بهتر از هر کسی می‌شناخت.به عنوان کسی که خودش رو میکشت تا یه مادر، همسر، یک مسیحی و یه نویسنده ایده‌ال باشه. انگار گلنن کاملا فراموش کرده بود از خودش بپرسه آیا این همون زندگیه که دلش می‌خواسته؟

زمانیکه دویل به شکلی دیواونه وار عاشق زنی دیگر شد، مجبور شد هر چیزی که تا ان روز یادگرفته بود رو فراموش و به غریزه خودش گوش بده. غریزه‌ای که بهش کمک کرد یه زندگی جدید پر از عشق، خانواده‌اش، کارهای تاثیرگذار و فعالیت‌های مختلف رو شروع کنه، زندگی‌ای که حس کنه برای اون ساخته شده.

این خلاصه توضیح می‌ده که گلنن چطور این مسیر رو رفت و شما چطور می‌تونید یه آینه جلو خودتون نگه دارید و بفهمید کجاها توی زندگیتونآزادی ندارید. همینطور این کتاب یه سری استراتژی الهام بخش پیشنهاد میده که چطور میشه رام نشده بود، دنبال ارزوها رفت و خالصانه‌ترین زندگی ممکن رو تجربه کرد. توی این کتاب درباره اینکه:

  • چرا درک کردن جنسیتش، به دویل کمک کرد که به خدا نزدیک تر بشه
  • چطور تونست خودش رو از باورهای مسموو نژادپرستانه پاک کنه و
  • چرا باردار شدن زندگی اون رو نجات داد هم صحبت میشه.

دویل درحالیکه داشت خاطرات ازدواجش رو می‌نوشت عاشق یک زن دیگر شد

آیا تا به حال تجربه‌ی اینو داشتین که یه اتفاق توی یه چشم بهم زدن کل زندگیتون رو تغییر بده. دویل، نویسنده کتاب چنین تجربه‌ای داشت. زمانیکه اون با بازیکن فوتبالی به اسم ابی وامبچ (Abby Wambach) آشنا شد، همه چیز توی زندگیش تغییر کرد.

دویل متاهل بود و یه نویسنده مسیحی موفق. تا به حال هیچ وقت نسبت به یک زن دیگه هم احساسی نداشت. اما به محض اینکه چشمش به چشمای ابی افتاد احساسی بهش دست داد که نمی‌تونست ازش چشم بپوشه.

به عنوان یه مادر بلاگر، دویل کلی خواننده و دنبال کننده داشت که به حرف‌هاش درباره ازدواج و بزرگ‌کردن بچه ها گوش می‌دادن. جدای از اینها اون در استانه چاپ کتابش بود. کتاب «جنگجوی عشق» درباره تلاش های اون و همسرش برای حل کردن مشکلات ازدواجشون. کتابی که تصویر یه خانواده ایده‌ال رو تجسم می‌کرد.در واقعیت ولی همه چیز اینطور نبود، ازدواج اونا یه مشکل اساسی داشت. اگر چه اونا شرکای خوبی برای هم بودن اما از نظر فیزیکی دویل به همسرش چندان علاقه نداشت و از داشتن رابطه جنسی با اون لذت نمی برد.

دلسردی دویل از ازدواجش باعث شده بود تا نسبت به کتابش هم بی میل بشه، اما نه کاملا چون به هر حال اون کتاب بخشی از مسیر حرفه‌ایش بود. دویل قرار بود که توی کنفرانس ملی کتاب، کتابش رو ارائه بده، اما درست کمی قبل از ارائه، چشمش به ابی، فوتبالیست بازنسشته افتاد که اونم قرار بود درباره کتاب خاطراتش سخنرانی کنه.

به محض دیدن ابی، توی ذهن دویل یهصدای واضح شنیده شد: خودشه! همینطور که اونها با بقیه دست می‌دادن و احوالپرسی می‌کردن وقتی بهم رسیدن همدیگه رو خیلی طولانی بغل کردن. انگار بدن‌های اونا حس می‌کرد که به خونه رسیده باشه.ابی و دویل شروع به صحبت کردن و فهمیدن که نقاط مشترک زیادی دارن. زمانیکه دویل برای اولین بار دست ابی رو لمس کرد، انگار بهش شوک الکتریکی زده باشن، مدتی لمس بود تا به خودش بیاد.

دویل ذات واقعی خودش سرکوب کرده بود تا مورد قبول جامعه جنسیت زده‌ی خودش واقع بشه

چند سال بعد از ملاقاتش با ابی، دویل و بچه‌هاش به باغ وحش رفته بودن. اونجا دویل چیتای زیبایی رو دید که توی یه قفس کوچیک زندانی بود و گویی تمام ذات وحشی شو ازش گرفته بودن.تماشای این صحنه چیزی رو به ذهن دویل آورد. تمام عمر اون هم مجبور بود که ذات رام نشده خودش رو از توی قفس تماشا کنه. اون هر روز قفس خودش رو کوچک و کوچک‌تر می‌کرد تا اینکه بتونه زن ایده‌الی که جامعه ازش انتظار داشت باشه.

وقتی دویل بچه بود نسبت به خودش آگاهی زیادی نداشت اما از دوره نوجوونی، کم‌کم چیزهایی که درباره «دختر خوب» بودن می‌شنید توی ذهنش هک می‌شد. اینکه حرف گوش کن باشه و خوش برخورد و البته زیبا و لاغر.اما تلاش برای رسیدن به اینا دویل رو از خود واقعی‌ش دور میکرد. در نتیجه افسرده، مضطرب و در نهایت کاملا بی روح شد؛ به همین خاطر مجبور بود با خوش گذرونی و مصرف زیاد الکل حال بد خودش رو تحمل کنه و از پس ناراحتی و استرس بر بیاد.

وقتی ۲۶ سالش بود باردار شد. یه روز وقتی توی حموم واستاده بود دید که تست بارداریش مثبت شده، همونجا دویل فهمید که وارد دنیای تازه‌ای شده. اگه قرار بود که بچه رو نگه داره می‌بایست به کلی سبک زندگیشو تغییر میداد. باید الکل رو کنار می‌ذاشت و تبدیل به یه مادر نمونه میشد.

ترک الکل یه جورایی اون رو به زندگی برگردوند، اما هنوز داشت با انتظارات دیگران زندگی میکرد و نتونسته بود از قفس جنسیت زده ای که توش گرفتار بود فرار کنه. دویل زیر پوستش، اتش یه زندگی رام نشده رو حس میکرد اما از ترس خراب شدن زندگی خانوادگیش سعی می‌کرد اون رو سرکوب کنه.اما وقتی که ابی رو دید فهمید دیگه نمی تونه ذات اصلی خودش رو پنهان کنه. مثل چیتایی که در قفسش باز شده باشه. حالا انگار کودک درون دویل بیدار شده بود و می‌خواست بقیه مسیر زندگی رو دست بگیره.

برای اینکه یه مادر خوب باشه، دویل باید یاد میگرفت که به نیازهای خودش اولویت بده

مثل قصه های عاشقانه قدیمی، دویل و ابی شروع کردن به نامه نوشتن برای هم. هر نامه ای که برای هم می‌فرستادن هم بیشتر و بیشتر عاشق هم میشدن. با اینکه تنها یک بار همدیگه رو دیده بودن ولی رابطه‌ای قوی بین اونا شکل گرفته بود.

اما چطور می‌تونستن به هم برسن؟ هر کدوم اونها یه سر کشور زندگی می‌کردن و متاهل بودن. اگرچه ابی داشت از همسرش جدا میشد ولی دویل می‌دونست که رسیدن به ابی یعنی به هم زدن ازدواجش و این اون رو می‌ترسوند. هیچ تضمینی وجود نداشت که چنین کاری نتیجه خوبی داشته باشه اما برای اینکار دویل باید هزینه زیادی می پرداخت. تو همین حین چیزی از ذهنش گذشت: اگه یکی از دخترهاش با چنین مشکلی مواجه می‌شد و از اون کمک می‌خواست، بهش چی میگفت؟

این فکر باعث شد دویل نگاهش عوض بشه. اون داشت حتی از بچه‌هاش استفاده میکرد تا ازدواج خودش رو توجیه کنه. از طرفی اگه قرار بود اونها هم توی همچین موقعیتی زندگی کنن واقعا براش نا امید کننده بود چون خودش هر روز بهشون می‌گفت که به عنوان یه دختر خودتون رو سرکوب نکنید.

دویل تصمیمش رو گرفت. حتی اگه زندگی با ابی چیزی که می خواست نباشه، مطمئنا دیگه نمی‌خواست به ازدواج ناموفقش ادامه بده. حالا می‌دونست عشق واقعی چه مزه‌ای میده و به چیزی کمتر از اون قانع نمیشد. پس یه روز نشست و ماجرا رو برای شوهرش تعریف کرد. بعد اونا همه چیز رو به بچه هاشون گفتن. بچه هاشون حسابی از شنیدن این اتفاق شوکه و ناراحت شدن. البته شوهر دویلسعی کرد که با ماجرا خوب رفتار کنه، اون درباره ابی به گرمی حرف زد و به بچه ها گفت باید انتخاب کنن که می‌خوان پیش کی بمونن. این اتفاق اولین قدم تو ساختن یه خانواده جدید و ترکیبی بود.

در نهایت دویل خواسته خودش رو اولویت قرار داد و با افرادی که دوسشون داشت صادقانه حرف زد. اما هنوز همه چی تموم نشده بود، چون اون باید به ادم‌های زیادی که به عنوان یه نویسنده مسیحی و خانواده دوست دنبالش می‌کردن هم ماجرا رو توضیح می‌داد.

دویل همه چیز رو علنی کرد، با وجود اینکه می‌دونست ممکنه حرفه خودش رو به خطر بندازه

درست در شرف یک تور تبلیغاتی برای کتاب جنگجوی عشق، دویل خودش رو سر یه دو راهی سخت دید. اون جدایی از شوهرش رو اعلام کرده بود اما نگفته بود که عاشق یه زن شده. آیا باید این ماجرا رو مخفی می‌کرد یا به خواننده‌هاش می‌گفت؟

ناشر کتاب به شدت وحشت کرده بود. کتاب جنگجوی عشق توسط کلوب کتاب اوراف انتخاب شده بود و شکی نبود که قراره پرفروش‌ترین کتاب بشه. ناشر معتقد بود که گفتن حقیقت ممکنه به کتاب لطمه بزنه پس باید به بعد از تور تبلیغاتی موکول بشه. اما دویل نمی‌خواست دروغ بگه. از وقتی الکل رو کنار گذاشته بود تصمیم گرفته بود که دروغ نگه و حالا نمی‌تونست بره روی استیج واسته و به همه خواننده هاش چیزهایی رو بگه که واقعیت نداره.

دروغ گفتن فقط شکستن قول نبود، بلکه خیانت به دنبال‌کننده‌هاش هم به حساب میومد چون اونا به خاطر صداقتی که دویل توی وبلاگ‌هاش داشت بهش علاقه‌مند شده بودن.پس دویل تصمیم گرفت رک و رو راست همه چیز رو اعلام کنه. یه عکس توی فیس بوک از خودش و ابی منتشر کرد و با یه کپشن کوتاه توضیخ داد که عاشق ابی شده و حالا اونا می خوان یه خانواده جدید بسازن و به همراه کریگ، همسر سابقش بچه‌ها رو بزرگ کنن.

دویل فیس بوکش رو بست و منتظر نشست تا بدترین اتفاق‌ها رخ بده. اما هیچ اتفاق بدی که نیوفتاد هیچ، بلکه فیس بوک اون مملو از پیام‌های حمایت دنبال‌کننده‌هاش شد! این حمایت درباره کتابش هم اتفاق افتاد. وقتی که جنگجوی عشق منشتر شد، توی چشم به هم زدنی از قفسه کتابفروشی‌ها محو میشد. دویل به تبلیغ کتابش ادامه داد اما نه با دروغ. اون به خواننده‌هاش گفت که چقدر ازدواج پیچیده‌اس و گاهی بهترین برای نجات خانواده ممکنه طلاق گرفتن باشه.

دویل برای ساختن یه زندگی جدید نیاز داشت یاد بگیره که به غریزه خودش گوش بده

با اینکه واکنش‌های عمومی خیلی بهتر از چیزی بود که فکرش رو می‌کرد اما دویل همچنان با مخالفت‌های زیادی هم رو به رو بود. عده‌ای از رهبران مسیحی فتوا دادن که اون ایمانش رو از دست داده. خیلی از افراد دورش نمی‌فهمیدن چرا باید شوهرش رو رها کنه و بدتر از همه مادرش باور داشت که رابطه‌ی اون با ابی اشتباهه.

دویل باور داشت که مادرش اونو بهتر از همه میشناسه و همیشه نظرهاش رو جدی میگرفت. اما حالا که چنین تصمیمی رو گرفته بود می‌دونست گوش دادن به نظر دیگران چقد میتونه خطرناک باشه.دویل می‌دونست که باید راهی رو پیدا کنه که بتونه تصمیم بگیره. توی این وضعیت شعار معروف «ساکن بمون» براش الهام بخش شد. هر روز ده دقیقه گوشه‌ای تو خونه ساکن می‌موند و فقط به خودش گوش می‌داد. اولش مثل شکنجه بود، یه جوریایی حس می‌کرد که مثل یه تیکه آشغال شده، اما مقاومت کرد.

در نهایت اون تونست درون خودش غرق بشه، یعنی جایی که غریزه ادمیزاد رو میشه پیدا کرد، حالتی که دویل بهش میگفت: آگاهی. هر زمان استرس یا شک داشت، ساکن میشد تا به آگاهی برسه. وقتی به سمت مسیری که آگاهی بهش پیشنهاد میداد حرکت می‌کرد، این حس رو داشت که مایعی طلایی درون رگ هاش جاری شده.

آگاهی، تبدیل به راهنمای درونی دویل شد و در کنار عقلش، بسیاری از باورهای دویل رو به چالش کشید. دویل دائم از خودش می‌پرسید:‌آیا من به این باور دارم؟ آیا برای من درسته؟دویل فهمید بسیاری از باورهاش قدیمی شدن. مثلا، اون جوری بزرگ شده بود که فک می‌کردم ارزشمند بودن یعنی اینکه همیش مشغول کار باشه و دورش پر از ادم های مختلف. باوری که روی تمام روابط روزانه ش تاثیر می‌ذاشت.

حتی دویل یکبار چنان برای دریافت تایید دیگران درمانده شده بود که توی گوگل سرچ کرد ایا بعد از فهمیدن خیانت همسر باید با او ماند یا نه؟ اما دویل، بعد از وصل شدن به غریزه درونیش دیگه نیازی به تایید دیگران نداشت.

زمانیکه دویل رابطه خودش با خداوند رو محکم‌تر کرد، اعتقادش به کلیسا رو از دست داد

رابطه جدید دویل با ابی همه ابعاد زندگی اون رو تحت تاثیر قرار داد. به خصوص نحوه دین داریشو. دویل یکی اعضای ثابت جامعه مذهبی بود اما حالا با یه زن دیگه رابطه داشت، کاری که به اعتقاد بسیاری از افراد مذهبی گناه بزرگی به حساب میومد. حالا دویل چطور باید با اون ادما ارتباط برقرار میکرد؟

وقتی بچه‌هاش کوچیک بودن دویل به کلیسا می‌رفت. همه چیز خوب بود تا زمانیکه کشیش به اون گفت همجنسگرایی گناه کبیره‌ست. وقتی دویل تلاش کرد که با اون کشیش بحث کنه، کشیش بهش اجازه نداد و گفت که ساکت شه! و هر چی اون میگه قبول کنه! حتی تا قبل از این بحث هم دویل شک داشت که چرا باید بین اون و خدا حتما یه نفر به اسم کشیش واسطه باشه؟

دویل کتاب مقدس رو خونده بود و به قصه حضرت مسیح و خواست اون برای عدالت اجتماعی علاقه داشت. مسیح یه مهاجر فقیر بود و زندگیش رو وقف حمایت از اقلیت‌ها کرده بود، پس چرا باید با هزار تفسیر از قصه اون بگن که مسیح مخالف اقلیت همجنسگرا حساب میشه؟‌

وقتی که بیشتر تحقیق کرد متوجه شد این موضوع توی دهه ۷۰ میلادی حسابی فراگیر بوده و گروه کوچکی از مسیحی‌های تندرو، از اون زمان سعی کردن که ماجرا رو سیاسی کنن. حتی امروز خیلی رهبران سیاسی مثل دونالد ترامپ تحت حمایت اونا هستن و شعارهای ضد همجنسگرایانه سر می دن.

بعد از کمی فکر، دویل تصمیم گرفت که مسیحی بودن رو کنار نذاره. اون هنوز هم به خودش مسیحی میگه و براش تضادی بین ایمان ادشتن و زن بودن وجود نداره. حتی اون باور داره که تصمیمش برای بودن کنار ابی اون رو به خدا نزدیک تر کرده. اون باور داره که خدا جایی در اعماق وجودش وجود داره و تجربه عشق و آگاهی اون رو به خدا نزدیک تر کرده. با وجود اینکه رابطه دویل با خدا قوی‌تر شده، اما او نسبت به تشکیلات‌های سازماندهی شده مذهبی به شدت بدبینه. اون به عیسی مسیح و قصه‌اش باور داره ولی کورکورانه تفاسیر مختلف مذهبی ‌ای که این ور و اونور شنیده میشن رو دیگه قبول نمی‌کنه.

پذیرش درد و رنج به دویل اجازه داد که زندگی کردن واقعی رو تجربه کنه

وقتی دختر بزرگ دویل تصمیم گرفت تا برای تیم فوتبال تست بده، قلب دویل به لرزه افتاد. اون دختری ضعیف و حساس بود و هیچ جوره به یه ورزشکار نمی‌خورد و دویل می‌ترسید که اگه توی تست رد بشه از نظر روحی آسیب ببینه.اما ابی باور داشت که اون دختر استعدادش رو داره، پس تشویقش کرد که تلاش کنه. ابی شروع کرد که روزانه با دختر دویل تمرین کنه و در نهایت و بر خلاف تصور همه توی تیم پذیرفته بشه.

دویل برای اینکه از دخترش محافظت کنه، می‌خواست اون رو از انجام کاری که براش مهم بود منع کنه، یعنی درست کاری که همیشه با خودش کرده بود.برای ۱۶ سال دویل عادت کرده بود که از خودش در برابر درد محافظت کنه و احساساتش رو به کمک الکل از کار بندازه. اون هیچوقت ریسک از دست دادن ادما رو تجربه نمی کرد چون اصلا بهشون نزدیک نمیشد. دویل از درد، ناراحتی و نا امید شدن وحشت داشت به خاطر همین احساسات خودش رو سرکوب می کرد.

وقتی الکل رو کنار گذاشت، شروع کرد به مواجه شدن با درد و البته ترسی که همیشه ازش فرار میکرد. دویل فهمید، ناراحت بودن، ترسیدن و استرس داشتن همه شون بخشی از زندگی هستن. اون به جای فرار کردن از ترس، جلوش واستاد.وقتی که درد خودش رو پذیرفت تونست همدردی بیشتری از محیط اطراف خودش دریافت کنه

دویل به همراه تعدادی از دوستای مورد اعتمادش انجمنی به نام «با هم بلند شدن» رو راه اندازی کردن که برای کمک به هر ادمی، هر جای دنیا که برای تغییر تلاش می‌کرد پول جمع کنن. این انجمن نه تنها به افرادی که حمایت مالی دریافت می‌کردن کمک می‌کرد بلکه به خود خیرین هم این امکان رو می‌داد تا قدرت خودشون در کمک کردن به تغییر ادما و رهاییشون از درد و رنج رو ببینن.

دویل برای اینکه تفکر برتری نژادی سفید پوست‌ها رو از خودش پاک کنه مجبور بود که با نژادپرستی درونی خودش مقابله کنه

بعد از انتخاب ترامپ و وقتی که خشونت و تبعیض نسبت به رنگین پوستا افزایش پیدا کرد، دویل به دخترانش خودش درباره جنبش حقوق شهروندی آموزش داد. وقتی عکسی از تظاهرات تاریخی سیاه‌ها رو می‌دیدن که زنی سفید پوست بینشون پلاگاردی اعتراضی رو بدست گرفته بود، دختر کوچیک دویل ازش پرسید اگه اون زمان ما بودیم به راه پیمایی می‌رفتیم؟ دویل گفت حتما. اما دختر بزرگش گفت نه، وقتی الان نمی‌رین چرا فک میکنی اون موقع می‌رفتیم؟

دویل فهمید که دخترش راست میگه. اون به برابری حقوق اقلیت‌ها باور داشت اما تو هیچ اعتراضی شرکت نمی کرد. واقعیت اینه که دویل حتی نمی‌دونست چقد برتری نژادی سفید‌ها توی کشوری که اون زندگی میکنه اثر داره. اون هر روز صورت های سفیدی رو می دید که هیچکدوم توی زندگی های مرفهی که داشتن ازار نژادی رو تجربه نکرده بودن. دویل فهمید که میشه به نژادپرستی باور نداشت اما همزمان یه نژادپرست بود. چون مساله باور شخصی ما نیست مساله رفتار جمعی ماست.

دویل به خاطر اورد که چقدر جوک‌های نژادپرستانه شنیده، چقدر اخبار مرتبط با دستگیری سیاه پوستا رو بدون توجه نگاه کرده. اون اینجوری بزرگ شده بود که مردای سیاه خلافکارن و زنای سیاه اهمیتی ندارن.رها شدن از این باورها به سختی رها شدن از الکل بود. اون باید همه این افکار برتری سفید ها رو از ذهن خودش پاک میکرد. پس شروع کرد به خوندن نوشته‌های نویسنده‌های سیاه پوست.

بعد از خوندن هر کتابی که می‌تونست شروع کرد به صحبت کردن درباره برتری نژادی سفیدها و تلاش برای رسیدن به برابری اجتماعی.

دویل رشته کار رو از دست داد ولی به زندگی رویاییش رسید

مثل هر نویسنده دیگه‌ای، دویل دوست داشت که رشته زندگیش تو دست خودش باشه. به خاطر همین بود که خیلی از دست شوهرش عصبانی بود چون وقتی بهش خیانت کرد انگار که کل قصه رو خراب کرده باشه. با نوشتن خاطراتش تحت عنوان جنجگوی عشق ولی، دویل سعی کرد که این تصویر خراب شده رو تعمیر کنه و بگه هنوز هم خونواده اونا، کامل و بی نقصه.

اما اگه خیانت شوهر، چرخش پلات داستان بود، ورود ابی، نقطه اوج حساب میشه. اتفاقی که دویل رو مجبور کرد به کل قصه زندگیش از اول نگاه کنه. برای اولین بار دویل نمی‌دونست که فصل بعدی زندگیش، چه چیزی خواهد بود.بدون یه متن آشنا، اون مجبور بود که از خلاقیتش کمک بگیره. اگه همه چیز توی زندگی اون خراب میشد، چطور می‌تونست درستشون کنه؟ زیباترین و واقعی ترین تصویری که از خانواده می‌تونست ببینه چی بود؟ ازادانه ترین راه مومن بودن به خدا چی؟‌ خیال به اون امکان خلق قصه جدیدی رو داد.

رابطه اون با ابی پر از مخالفت‌ها و سختی ها بود ولی دویل تصور می کرد که عشق اونها بی نظیره، اونا مثل یه جزیره می‌مونن، اون زمانی رو تصور میکرد که دو تایی خونه ‌ای پر از عشق و امنیت رو بسازن. ابی و دویل سال ۲۰۱۷ به طور رسمی ازدواج کردن. ازدواجی که قدم به قدمش زندگی رویایی اون دوتاست.

اونا خانواده ای ساختن که فراتر از تصورات گذشته دویل بود. همسر سابق دویل کمی پایین تر زندگی میکنه و گاهی برای شام پیش اونا میاد، حتی با ابی فوتبال بازی میکنه و هر سه اونها با هم بچه ها رو بزرگ میکنن. این اتفاق ساده نبود. همه اونا براش تلاش کردن، عوضش امروز زندگی ای که خودشون خواستن رو جلو می‌برن نه چیزی که به شکل اولیه وجود داشت. امروز دویل احساس میکنه که می‌تونه سرکوب اتش درون خودش رو متوقف کنه و به جاش سراغ هر ارزویی که داره بره.

همه ما، درون خودمون، موجودی وحشی و رام نشده داریم. موجودیکه وقتی ما برای رضایت دیگران زندگی می‌کنیم، زندانی میشه. قصه زندگی دویل به ما نشون میده که برای بدست اوردن ازادی‌مون، ما باید به صدای غریزه و بدنمون گوش بدیم. دویل تونست با به چالش کشیدن باورهای اجتماعی‌ای که بهش دیکته شده بود، زندگی قبلی خودش رو متوقف کنه و رابطه‌ و خانواده‌ای جدید رو بسازه که فراتر از تصورش باشه.

در آخر، يک جمله طلایی از ايلان ماسک :