یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب روانشناسی تصویر ذهنی : نوشته: ماکسوِل مالتز
معرفی و خلاصه کتاب روانشناسی تصویر ذهنی : نوشته: ماکسوِل مالتز
روانشناسیِ تصویرِ ذهنی با اسمِ اصلیِ «سایکو سایبرنتیک» کتابیه که ماکسوِل مالتز، جراحِ پلاستیک و روانشناسِ قرنِ بیستم در سالِ 1960 منتشر کرد. این کتاب دربارهی خود-انگارهی انسانه، یعنی تصوری که آدم دربارهی خودش داره. این تصور چطوری ایجاد میشه و چه تأثیراتِ عمیقی بر شادی و موفقیتِ شخص داره؟ چطوری میتونیم با استفاده از یه سری اصولِ ماشینی ذهنمون رو با اطلاعاتِ مناسب تغذیه کنیم و به سمتِ یه زندگیِ رضایتبخش قدم برداریم؟ برای دونستنِ جوابِ این سؤالا با ما همراه باشید.
خلاصه متنی رایگان کتاب روانشناسی تصویر ذهنی
خودِ گذشتهتونو توی گذشته رها کنید
شما خودتون رو چجور آدمی میدونید؟ چه تیپِ شخصیتییی دارین؟ چه نقاطِ ضعفی دارین؟ این باورها از کجا نشأت میگیره؟ از قضاوتِ معلما؟ از جمعِ دوستانی که به شما برچسب میزنن؟ یا شایدم از خودتون؟
همهی ما تصویری از خودمون و شخصیتِ خودمون داریم. بعضی از این تصورات مثبتن و بعضی منفی. بعضیاشون ما رو به سمتِ جلو هُل میدن و بعضی دیگه مانعِ پیشرفت و تغییرمون میشن. ما برای فهمِ جهان، از داستانها و روایتها استفاده میکنیم. گاهی اوقات توی این روایتها خودمون رو شخصیتِ منفیِ داستان فرض میکنیم بدونِ اینکه به تبعاتِ این انگاره فکر کنیم. حالا وقتش رسیده که خودکارِ ویراستاریتون رو بردارید و توی داستانِ خودتون تغییرات و اصلاحاتی ایجاد کنید.
اگه میخواید بدونید که: چطور همهی ما هیپنوتیزم شدیم؛ چطور میتونیم توی ذهنمون پیانو تمرین کنیم؛ و چرا من و شما توی ریاضی اونقدرا هم که فکر میکنیم ضعیف نیستیم، این خلاصهکتابو تا آخر گوش کنید.
ما بر اساسِ تصویری که از خودمون ساختیم رفتار میکنیم
هر انسانی یه خود-انگاره داره؛ یعنی توی ذهنش، از خودش و اینکه چجور آدمی هست یه تصویرِ کلی داره. ما بر اساسِ تجربههای گذشتهمون و پیروزیها و شکستهایی که در گذشته داشتیم، باورهایی نسبت به خودمون پیدا میکنیم که این باورها مجموعاً خودانگارهی ما رو شکل میدن و بسیار بسیار تأثیرگذارن. بسیار بسیار مهمن. چرا؟ چون آدما درست مثلِ کسی رفتار میکنن که فکر میکنن هستن. اگه شما خودتون رو یه آدمِ شکستخورده بدونید، مثلِ شکستخورده ها رفتار میکنید و مدام شکست میخورید. و اگه خودتون رو شخصِ موفقی بدونید، همیشه راههایی برای موفقیت پیدا میکنید.
اصلاً چرا این باورها و خودانگارههای سرنوشتساز توی وجودِ ما شکل گرفتن؟ خب، یه دلیلِ منطقی پشتش هست. مثلاً ممکنه شخصی بعد از طلاقِ پدر و مادرش، توی مدرسه افتِ تحصیلی کرده باشه و برای همین خودشو یه آدمِ شکستخورده بدونه. شاید بعضیا با این دست اتفاقات راحتتر کنار بیان و خیلی زود به زندگیِ عادیشون برگردن. اما بعضیای دیگه اسیرِ دامِ یه خودانگاره میشن که مدام بهشون یادآوری میکنه: تو یه دانشآموزِ ضعیفی که نمرههای افتضاح میگیری. برای همینه که شکلگیریِ خودانگاره، خوب یا بد، توی سرنوشتِ زندگیِ ما آدما فوق العاده مهم و تأثیرگذاره.
یه مثالِ دیگه بزنیم: نویسندهی این کتاب، آقای مالتز مردی رو میشناخته که از ظاهرِ زشتِ خودش شرمنده بوده. این مرد دماغِ خودشو زیادی بزرگ میدونسته و احساس میکرده گوشاش شبیهِ بادبزنه. علتِ نگرانیِ این شخص این بوده که احساس میکرده دیگران دارن اونو به خاطرِ ظاهرِ خاصش قضاوت میکنن؛ در حالی که توی واقعیت، مردم اونو به خاطرِ ظاهرش قضاوت نمیکردن. این صرفاً خودانگارهی منفیِ خودش بود که باعث شده بود اینطور احساسِ ناامنی و بدبختی و درموندگی بکنه. تصورِ این شخص از اینکه دیگران دشمنش هستن، باعث شده بود خودش هم متقابلاً دشمنِ دیگران بشه. به عبارتِ دیگه گرفتارِ یه چرخهی معیوب شده بود، البته چرخهای که میتونست با کنار گذاشتنِ خودانگارهی منفیش، اونو درهم بشکنه.
باورهای منفی ما رو هیپنوتیزم کردهن، تفکرِ منطقی میتونه این باورها رو نقشِ برآب کنه.
شاید شما با شنیدنِ کلمهی هیپنوتیزم یادِ یه نمایشِ عجیب و غریب جلوی جمع بیفتید. اما همهی انسانها به نوعی در حالتِ هیپنوتیزم هستن.
قدرتِ هیپنوتیزم از باورهای انسان نشأت میگیره و شما تا الان فهمیدید که باورهای قدرتمند چه تأثیری روی انسان و زندگیِ انسان دارن. یکی از دوستای نویسنده به اسمِ دکتر آلفرد آدلر (Dr. Alfred Adler) توی مدرسه ریاضیش ضعیف بود و این باعث شده بود معلمش به این باور برسه که اون هیچ استعدادی توی این درس نداره.
آدلر هم این رو به عنوانِ یه حقیقتِ مسلم پذیرفته بود و نمراتی که میگرفت هم ثابت میکرد که حق با معلمشه. اما یه روز، آدلر یهویی راهِ حلِ یه مسأله ی پیچیده رو پیدا کرد. وقتی که راهِ حلو به معلمش نشون داد، معلم متوجه شد که شاگردش مشکلی توی درکِ ریاضیات نداره. و این باعث شد که اعتماد به نفسِ آدلر خیلی زود بالا بره و توی ریاضی روز به روز بهتر بشه.
چه چیزی تغییر کرده بود؟
آدلر با باورِ غلطی که دربارهی خودش داشت هیپنوتیزم شده بود. تحقیقات ثابت کرده که ماجرای آدلر وصفِ حالِ بسیاری از دانشآموزای اصطلاحاً تنبله.
ما آدما همهمون باورهای منفی و مثبتی داریم که به وسیلهی اونها هیپنوتیزم شدیم. پس باید عزممون رو جزم کنیم و بر این پیشفرضهای ذهنی که ما رو عقب نگه داشتن غلبه کنیم. برای این کار، فقط کافیه از قدرتِ تفکرِ منطقی استفاده کنیم.
باورهای منفیِ شما محصولِ واقعیتها یا تجربههای شما نیستن، بلکه نتایجی هستن که شما از اونا گرفتین. بنابراین، برای کنترلِ ذهنِ ناخودآگاهتون میتونید از تفکرِ منطقی و آگاهانه بهره بگیرید.
برای از ریشه درآوردنِ باورهایی که به شما حسِ حقارت میدن، از خودتون بپرسید: «چرا». این کار کمکتون میکنه به برداشتهای غلط و غیرمنطقی غلبه کنید، برداشتهایی مثلِ: «من دیروز شکست خوردم، پس امروزم شکست میخورم.» به جای این فکر، میتونید هر روزِ خدا رو یه فرصت ببینید برای یادگیری از گذشته.
بدنِ انسان یه ماشینِ موفقیته که رانندهش تصوراتِ ماست.
خیلیا بدنِ انسانو به ماشین تشبیه میکنن. البته این تشبیه چندان هم دور از حقیقت نیست. درسته که انسان به خودیِ خود ماشین نیست، اما هرکدوم از ما ماشینی داریم که میتونیم در صورتِ نیاز ازش استفاده کنیم.
نویسنده اسمِ این پدیده رو سایکو-سایبرنتیک گذاشته؛ به این معنا که مغزِ انسان و دستگاهِ عصبیِ اون یه سازوکارِ خودکار و اتوماتیک داره که با پردازشِ نتایجِ نامطلوب، مسیرِ حرکتشو پیدا میکنه. این نظریه بر اساسِ اصولِ سایبرنتیک طراحی شده. سایبرنتیک علمِ مطالعهی ماشینها و طرزِ کارِ اونهاست.
ما با استفاده از نظریهی سایکو-سایبرنتیک میتونیم به یافتههای جدیدی برسیم و از علت و چگونگیِ رفتارِ آدما سردربیاریم. یکی از این یافتهها اینه که آدما یه سازوکارِ ذاتی و درونی برای موفقیت دارن.
یه نوزادو تصور کنید که داره تقلا میکنه جغجغه رو بگیره. اون چون تجربهی قبلییی نداشته، نمیتونه به اطلاعاتی که از اون تجربه در حافظهش هست متوسل بشه. برای همین، دستشو خود به خود جلو و عقب میبره تا زمانی که بهش برسه. وقتی که موفق شد این اسباببازی رو بگیره، یا به عبارتِ دیگه به نتیجهی موفقیتآمیز دست پیدا کرد، این موفقیتو توی حافظهش ذخیره میکنه برای استفادههای بعدی. به مرورِ زمان، مهارتِ گرفتنِ اشیاء رو توی ذهنش پالایش میکنه، به این معنا که به تدریج موفقیتهاشو به خاطر میسپاره و شکستهاشو فراموش میکنه.
توی ما آدم بزرگا هم نظیرِ همین سازوکارِ موفقیت عیناً وجود داره و ما وقتی تلاش میکنیم به اهدافمون برسیم همین فرایند درحالِ اجراست. اصولاً، فعالسازیِ این سازوکار به نفعِ ماست. برای این کار باید از قوهی تصورمون استفاده کنیم.
سیستمِ عصبیِ بدنِ انسان نمیتونه بینِ تجربههایی که ما تصورشون میکنیم با تجربههایی که واقعاً اتفاق میافتن فرق بذاره. در نتیجه، به اون چیزایی که تصور یا باور میکنیم هم به همون اندازه واکنش نشون میده.
دکتر تئودور زنوفون باربر (Theodore Xenophon Barber) استادِ دانشگاهِ واشینگتن دههی 1950 آزمایشهایی انجام داد که توی اونا، سوژههایی که هیپنوتیزم شده بودن، بدونِ هیچ بیهوشییی و فقط با شنیدنِ این جمله که «شما هیچ دردی رو احساس نمیکنید»، به راحتی عملِ جراحی رو پشتِ سر گذروندند.
یا مثلاً آرتور اشنابل (Artur Schnabel)، پیانونوازِ معروف، کسی بود که به ندرت تمرینِ عملی داشت و بیشتر، توی ذهنِ خودش تمرین میکرد. توی گلفبازها و تیراندازها هم نمونههایی مشابهِ این داریم.
ما میتونیم قوهی خلاقیتمون رو شکوفا کنیم و به احساسِ رضایت برسیم
در مسیرِ انجامِ پروژههای خلاقانه مثلِ نویسندگی، برخوردن به موانع اتفاقِ طبیعی و رایجیه. مثلاً ممکنه یه نویسنده وسطِ کار ذهنش قفل بشه و ندونه دیگه چی باید بنویسه. اکثرِ کسایی که کارای خلاقانه انجام میدن، میدونن که وقتی این سدها سروکلهشون پیدا شد تنها کاری که میتونن بکن اینه که آروم بگیرن و منتظر بمونن تا الهاماتِ خلاقانه دوباره بیاد سراغشون.
این نگرش کاملاً عقلانی و خردمندانهست. چون آدما مکانیزمِ خلاقیتشون خیلی خاصه. این مکانیزم زمانی فعال میشه که به حلِ یه مشکلِ خاص علاقهمند بشیم و راههای برونرفت از اون معضل رو آگاهانه بررسی کنیم و هر اطلاعاتی که مربوط به حلِ این معضل میشه رو جمعآوری کنیم. بعد وقتی که به اندازهی کافی با مشکل دستپنجه نرم کردیم، به نقطه ای میرسیم که هرچی بیشتر فکر کنیم کمتر به نتیجه میرسیم. اینجاست که غریزهی خلاقیتِ ما یهو ظاهر میشه. و بعد این ماییم و بهترین ایدههایی که به سرمون میاد، اونم درست زمانی که دست از تقلا برداشتیم.
نمونهش توماس ادیسونه، این مخترعِ مشهور. اون هروقت که به یه مسأله ای میرسید که نمیتونست حلش کنه، یه چرتِ کوتاه میزد. بعد از این تنفسِ مختصر، معمولاً راهِ حلی رو که دنبالش بود پیدا میکرد.
بنابراین زمانی که قوهی خلاقیتمون درست کار نمیکنه، بهتره اون رو یه خاموش-روشن بکنیم. یعنی توجه و عملمون رو به یه سمتِ دیگه معطوف کنیم. این مسأله دربارهی احساسِ شادی هم صادقه. چطوری؟ الآن بهتون میگیم:
اکثرِ آدما شادی رو توی آینده میبینن. ما فکر میکنیم زمانی به شادی میرسیم که ازدواج کنیم، یا یه شغلِ بهتر پیدا کنیم. اما شادی باید توی زمانِ حال به دست بیاد. اول از همه باید اینو بفهمیم که شادی یه احساسِ کاملاً درونیه و محصولِ افکارِ ما و نگرشیه که به اون افکار داریم.
اگه ما زمانی که یه راننده پشتِ سرمون بوق میزنه ناراحت بشیم، دلیلش اینه که خودمون انتخاب کردیم که با ناراحتی و رنجش واکنش نشون بدیم، و این، شادی رو از ما میگیره. ما میتونیم عادتِ شادی رو در خودمون به وجود بیاریم. به این صورت که روی نقاطِ مثبت متمرکز بمونیم و منفیها رو رها کنیم.
اینجا بازم ادیسون نمونهی خوبیه. اون یه بار آزمایشگاهِ چندین میلیون دلاریشو توی آتیشسوزی از دست داد و هیچ بیمهای هم نداشت که بهش غرامت بپردازه. با این حال، تصمیم گرفت از غم و نارضایتی دوری کنه و به جاش، فردای همون روز شروع کرد به بازسازیِ آزمایشگاه.
حالا میخوایم درباره هفت عاملی که شخصیتِ موفق رو شکل میدن صحبت کنیم.
نه موفقیت چیزیه که بشه پیداش کرد و نه شکست چیزیه که یهو سرِ راهمون سبز بشه. به عبارتِ دیگه، هم شکست و هم موفقیت نتیجهی عواملیان که در اعماقِ شخصیتِ شما پنهانن.
هرکدوم از این دوتا، عوامل و دلایلِ مختص به خودشونو دارن. بیاین اول با موفقیت شروع کنیم:
اولین عاملِ اصلی برای موفقیت مسیر و مقصدِ مشخصه: همهی انسانها بالاخره دنبالِ یه هدفی هستن، و درست مثلِ یه کوهنورد، باید هدفی داشته باشن تا دنبالش کنن. وقتی یه قله رو فتح کردید، باید به سمتِ یه قلهی دیگه پیش برید.
دومین عاملِ موفقیت، فهم و درکِ درسته. اکثرِ شکستها ناشی از بدفهمیان. مردم معمولاً ادراکهای حسیشون رو بر اساسِ ترسها، اضطرابها و یا خواستههاشون تعبیر میکنن. مثلاً فرض کنید دو تا از همکاراتون دارن با هم گفتوگو میکنن و همینکه شما وارد میشین، حرفشونو قطع میکنن. شما باشید چه برداشتی میکنید؟ احتمالِ زیاد نتیجه میگیرید که دارن دربارهی شما حرف میزنن، در حالی که احتمالش خیلی کمه. این یه نمونه بود برای اینکه بفهمیم احساساتمون چطور ادراکهای ما رو تحتِ تأثیر قرار میدن.
سومین عاملِ ضروری توی موفقیت شهامته. فقط با اقداماتِ جسورانهست که میتونید به رؤیاهاتون تحقق ببخشید. باید دل و جرأتِ ریسک کردن رو داشته باشید، البته ریسکهای حسابشده، چون فقط در این صورته که میتونید ایدههاتونو عملی کنید. اگه برای اقدام کردن دست رو دست بذارید تا وقتی که صددرصد از همه چیز مطمئن بشید، هیچ وقت به هیچ جا نمیرسید.
چهارمین ویژگیِ افرادِ موفق خیرخواهیه. چون آدمای موفق به مشکلات و نیازها و عزت و آبروی تکتکِ انسانها اهمیت میدن.
پنجمین عامل، عزت نفسه، چون تا وقتی که فکر کنید که "نمیتونید کاری رو انجام بدید" امکان نداره که موفق بشید. عزت نفس پایین نه تنها یه فضیلت نیست، بلکه تهدیدی برای موفقیت شما هم هست.
ششمین عامل، اعتمادبهنفسه که از تجربههای موفقِ قبلی به دست میاد. بنابراین خیلی مهمه که پیروزیهای گذشتهتون رو به خاطر داشته باشید و شکستهاتونو فراموش کنید، چون خاطرهی شکست اعتمادبهنفستون رو تضعیف میکنه.
و آخرین رکنِ موفقیت هم عبارته از پذیرشِ خود. اگه با خودتون و با عیبونقصاتون کنار نیاید، هیچوقت نمیتونید به چیزی که آرزوشو دارید برسید.
این هفتتا عامل شخصیتِ موفق رو در انسان شکل میدن. حالا میخوایم بریم سراغِ هفتتا خصلتی که باعث میشه انسانها شکست بخورن.
عواملی که منجر به شکست میشن هفتتان:
اول از همه، ناامیدیه. ناامیدی وقتی به وجود میاد که شما احساس کنید نمیتونید به یه هدفِ مهم دست پیدا کنید. خب، مسلماً وقتی خودتون رو پیشاپیش از رسیدن به هدف ناتوان بدونید، هیچ وقت بهش نمیرسید یا لااقل خیلی بعیده که بهش برسید.
عاملِ بعدی گستاخیه. البته گستاخ بودن گاهی میتونه به شما توی رسیدن به هدف کمک کنه، اما توی شخصیتهای شکستخورده، تمامِ انرژیِ انسان صرفِ احساساتِ ویرانگری مثلِ نگرانی و پرخاشگری میشه، نه صرفِ یه هدفِ ارزشمند.
سومین خصلت، احساسِ ناامنیه، به این معنا که شما احساس میکنی شرایطِ لازم برای موفقیتو نداری. جالب اینجاست که منشأِ احساسِ ناامنی معمولاً ناتوانیِ عملیِ انسان نیست. بلکه محاسباتِ نادرسته. به این معنا که اگه شما برای خودتون یه ایدهآلِ دستنیافتنی بسازید و مدام خودتونو با اون بسنجید، هیچوقت احساسِ اعتمادبهنفس نمیکنید.
چهارمین عامل تنهاییه، یعنی احساسِ بیگانگی از دیگران. آدمای تنها خودشونو از محیطهای اجتماعیِ سالم محروم میکنن و در نتیجه نمیتونن برای رسیدن به موفقیت گامی بردارن و تقلایی بکنن.
پنجمین عاملِ شکست، عدمِ قطعیت یا اجتناب از اشتباه کردنه که باعث میشه انسان به طور کل هیچ تصمیمی نگیره. این پیشفرضِ غلط که «تازمانی که از نتیجهی کار صددرصد مطمئن نشدم، نباید اقدام کنم»، شما رو از پیشرفت و تحققِ هدف روز به روز دورتر میکنه. از اونجا که هیچ مسیرِ صددرصد مطمئنی وجود نداره، شما با یه همچین ذهنیتی هیچ وقت دست به تصمیمگیری نمیزنید. البته اینجوری از شکست مصون میمونید اما به موفقیت هم نمیرسید.
ششمین عامل سرزنش کردنه، یعنی برای اینکه شکستهای فردیتونو قابلِهضم و توجیهپذیر کنید، شروع کنید به سرزنشِ این و اون.
و بالاخره، آخرین عامل هم احساسِ پوچیه، که یکی از عوارضِ شکست هم هست. احساسِ پوچی از این حس ناشی میشه که زندگی کسالتباره و هیچ فعالیتی ارزشِ انجام دادن نداره.
اگه یک یا چندتا از این هفت ویژگی رو توی خودتون تشخیص میدین، وقتشه که تغییر کنید. توی بخشِ بعدی دقیقاً بهتون میگیم چطوری باید تغییر کرد.
به احساساتتون توجه کنید و شخصیتِ واقعیِ خودتونو بروز بدید
وقتی یه جراحتِ فیزیکی برمیدارید، بدنتون روی اون قسمت، یه جای زخم درست میکنه تا از ناحیهی آسیبدیده محافظت کنه. بافتی که به طورِ طبیعی روی قسمتِ آسیبدیده ایجاد میشه، باعث میشه تا اون قسمت از آسیبِ بیشتر محفوظ بمونه.
آدما هم معمولاً تمایل دارن روی احساساتی که جریحه دار شده جای زخم درست کنن تا از آسیبهای بیشتر در امون بمونن. منتها این جای زخمها شما رو فقط از اون شخصی که بهتون آسیب زده مصون نگه نمیدارن، بلکه ممکنه از کلِ آدما جداتون کنن. چون این آسیبها یه سدِ احساسی مقابلتون درست میکنن که شما رو از دوست و دشمن به یه اندازه دور نگه میداره.
با این وجود، شما میتونید از طریقِ جراحیِ احساسات، بر این سد غلبه کنید. البته توی جراحیِ احساسات، به جای چاقوی جراحی، از ابزاری به اسمِ بخشش استفاده میکنید.
بخششِ واقعی، درست مثلِ یه چاقوی تیزِ جراحی عمل میکنه و میتونه دردهای کهنه رو از وجودتون قطع کنه و باعثِ التیامِ شما بشه. منتها برای بخششِ واقعی، باید این احساس که بهتون ظلم شده رو فراموش کنید و حتی خودِ عملِ بخشش رو هم فراموش کنید.
بعد از اینکه جای زخمهای احساسی یا همون سدهای عاطفیتونو از میون برداشتید، میتونید شخصیتِ واقعیِ درونیتونو بروز بدید. خیلی از مردم از شخصیتِ توداری برخوردارن و این، مانع از اون میشه که خلاقیتِ خودشونو شکوفا کنن و خودِ واقعیشونو بروز بدن.
برای مثال، تپق زدن موقعِ صحبت یکی از علایمِ تودار بودنه. این لغزشِ کلامی بیشتر توی کسایی دیده میشه که شدیداً سعی دارن روی کلامشون نظارت و مراقبت داشته باشن، و این باعثِ کلی تبعاتِ منفی میشه.
این یه نمونهی بارزه تا بفهمید اهمیت دادن به طرزِ تفکرِ دیگران و انتظاراتِ اونا از شما چقدر میتونه بازدارنده باشه.
برای اینکه از این احساسِ مخرب راحت بشید، باید حتماً تودار نبودن رو تمرین کنید. همیشه به ما توصیه کردهن قبل از حرف زدن فکر کنیم. اما نکتهی جالب اینه که دقیقاً باید برعکسِ اینو انجام بدید. وقتی قبل از فکر کردن حرف بزنید، دیگه مدام با خودتون حساب و کتاب نمیکنید که: آیا اون حرفی که زدم یا اون کاری که کردم درست بود؟ این اولین قدم برای باز کردنِ قفلِ خلاقیته.
با استفاده از این دو تا تکنیکِ ساده میتونید توی دنیای پر از مزاحمت، به آرامشِ روحی برسید.
تصور کنید توی خونه نشستید و توی سکوت دارید واسه خودتون رمان میخونید. گوشیتون زنگ میخوره و شما ناخودآگاه از صندلیِ نرم و راحتتون بیرون میپرید و باعجله به سمتِ گوشی میرید.
توی یه چشم به هم زدن، شما از وضعیتِ آرامشِ روحی و ذهنی به یه وضعیتِ ناآرام و پرشتاب میرسید. و عذرتون هم موجهه. زنگِ گوشی یه علامته که شما یاد گرفتید ازش اطاعت کنید. اما حقیقت اینه که مجبور نیستید به گوشیتون جواب بدید. میتونید خیلی راحت نادیده بگیریدش.
از همین مثال، اولین تکنیکِ رسیدن به آرامشِ روحی به دست میاد: یاد بگیرید از زنگهای مختلفی که دور و برِ شما به صدا درمیان دوری کنید. منظور از زنگهای مختلف، هر محرّکِ مزاحمیه که محیطتون رو اشغال کرده. شما شرطی شدید و عادت کردید که به زنگهای اطرافتون جواب بدید.
به عنوانِ مثال، هشدارهای پدر و مادر باعث میشه اکثرِ بچهها از غریبهها بترسن. با اینکه این ترس میتونه تا حدودی معقول و مفید باشه، اما تا بزرگسالی هم همراهِ آدم میمونه و توی خیلی از آدما حسِ معذب بودن در کنارِ غریبهها رو ایجاد میکنه.
غریبهها همون زنگن و ترس و دوریِ ما از اونا همون واکنشیه که یاد گرفتیم نسبت بهشون داشته باشیم.
با این همه، ما میتونیم بر این واکنشهای شرطی و از روی عادت غلبه کنیم. چطور؟ با تمرینِ بیخیالی. به عبارتِ دیگه، میتونیم یاد بگیریم که با شنیدنِ زنگها خودمونو نبازیم و بذاریم برای خودشون صدا کنن.
یکی از راههای آسونِ تمرینِ بیخیالی اینه که با تأخیر واکنش نشون بدیم. مثلاً قبل از اینکه به گوشی جواب بدیم، تا سه بشماریم. آروم آروم این زمان رو میتونیم افزایش بدیم تا وقتی که کلاً زنگو نادیده یا بهتر بگم، ناشنیده بگیریم.
یکی دیگه از راههای رسیدن به آرامشِ ذهن اینه که توی ذهنتون یه اتاقِ ساکت برای خودتون بسازید که مثلِ یه کنجِ خلوت، شما رو از دنیای بیرون فارغ کنه. میتونید برای چینشِ این اتاق، از هر چیزی که فکر میکنید باعثِ آرامشتون میشه، استفاده کنید؛ مثلاً یه تابلوی زیبا، یا آثارِ هنریِ موردِ علاقهتون. حالا هر وقت که فرصتِ بیکاری پیدا کردید، مثلاً زمانی که سوارِ اتوبوس هستید، واردِ این اتاقِ ذهنی بشید و به آرامش برسید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب رواقیگری روزانه : نوشته: رایان هالیدی و استفن هانسلمن
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب بازگشت به عشق : نوشته: ماریان ویلیامسون
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب دوباره فکر کن : نوشته: آدام گرانت