یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب زنی که مهم نبود : نوشته: سونیا پرنل
معرفی و خلاصه کتاب زنی که مهم نبود : نوشته: سونیا پرنل
زنی که مهم نبود زوایای پنهانِ دنیایِ جاسوسی رو برملا میکنه و از شغلِ یکی از کلیدیترین جاسوسای متفقین در جنگ با آلمانِ نازی، به اسمِ ویرجینیا هال، پردهبرداری میکنه. توی این خلاصهکتاب، همراه با ویرجینیا، از زادگاهش یعنی مریلند سفرمون رو شروع میکنیم و میرسیم به باشگاههای جاز توی پاریس و خیابونهای هزارتوی شهرِ لیون، جایی که ویرجینیا حرفهی خودشو یاد گرفت. در ادامه هم، بهتون میگیم که چطور تونست از دستِ نیروهای گشتاپو فرار کنه، مقاومتِ فرانسه رو شکل بده و توی حرفهی جاسوسی تحول ایجاد کنه.
خلاصه متنی رایگان کتاب زنی که مهم نبود
یک داستانِ ناگفته از جاسوسِ زنِ آمریکایی که به پیروزی در جنگِ جهانیِ دوم کمک کرد
مقدمه
زنی که مهم نبود زوایای پنهانِ دنیایِ جاسوسی رو برملا میکنه و از شغلِ یکی از کلیدیترین جاسوسای متفقین در جنگ با آلمانِ نازی، به اسمِ ویرجینیا هال (Virginia Hall)، پردهبرداری میکنه. توی این خلاصهکتاب، همراه با ویرجینیا، از زادگاهش یعنی مریلند (Maryland) سفرمون رو شروع میکنیم و میرسیم به باشگاههای جاز توی پاریس و خیابونهای هزارتوی شهرِ لیون (Lyon)، جایی که ویرجینیا حرفهی خودشو یاد گرفت. در ادامه هم، بهتون میگیم که چطور این زنِ چلاق تونست از دستِ نیروهای گشتاپو قسر دربره، مقاومتِ فرانسه رو شکل بده و توی حرفهی جاسوسی تحول ایجاد کنه.
آشنایی با کتاب
سرگذشتِ فراموششدهی زنی که به آزادسازیِ فرانسه کمک کرد
سالِ 1942، توی شهرِ لیون، سومین شهرِ بزرگِ فرانسه، پوسترهایی روی در و دیوار به چشم میخورد که زیرشون نوشته بود: «تحتِ تعقیب». دو سال قبل، فرانسه از آلمانِ نازی شکست خورده بود. هیتلر که تمایلی به اشغالِ تمامِ فرانسه نداشت، یک رژیمِ دستنشونده رو توی جنوبِ این کشور روی کار گذاشت. اما این حکومتِ دستنشوندهی جدید، یه مشکل داشت.
اسمِ این مشکل ویریجینیا هال بود؛ یه زنِ آمریکاییِ معروف با پای چوبی که خودش اسمشو کاثبرت (Cuthbert) گذاشته بود. ویرجینیا شیفتهی فرانسه بود. کارش رانندگیِ آمبولانسهای نظامی بود و اولین زنِ جبههی متفقین بود که توی جنگِ جهانیِ دوم پشتِ خطوطِ دفاعیِ دشمن مستقر شده بود.
هرجا که کوچکترین فرصتی برای اثباتِ خودش پیدا میکرد، از همه جلو میزد. یه جورایی، یه جاسوسِ بالفطره بود که توی تمامِ جنوبِ فرانسه یه شبکهی گسترده ی جاسوسی ایجاد کرده بود و به یکی از تأثیرگذارترین مهرههای مقاومتِ ملیِ فرانسه تبدیل شده بود. تا آخرِ جنگ، فقط افرادِ معدودی میشناختنش، اما همین افرادِ معدود به خوبی میدونستن که این زن توی شکستِ آلمانِ هیتلری و آزادسازیِ فرانسه نقشِ اساسی ایفا کرده.
توی بخشهای مختلفِ این خلاصهکتاب به این چندتا سؤال هم جواب میدیم:
چطور یه برخوردِ تصادفی لبِ مرزِ فرانسه و اسپانیا زندگیِ ویرجینیا رو تغییر داد؟
چرا پلیسِ مخفیِ آلمان نتونست زنِ چلاقِ شهرِ لیون رو دستگیر کنه؟؛ و
سرویسِ جاسوسیِ آمریکا چطور ویرجینیای بازنشسته رو برای آخرین مأموریتش به کار گرفت؟
جنگِ بینِ فرانسه و آلمانِ نازی توی جنگِ جهانیِ دوم همونقدر که مرگبار بود، حماسی هم بود
توی جبههی مقاومتِ ملیِ فرانسه که یه نهضتِ چریکی در برابرِ ارتشِ قدرتمندِ هیتلر بود، مردم نقشِ اصلی رو داشتند. اعضای این نهضت هم تعدادشون کم بود و هم تجهیزاتشون، و فقط متکی به شهامتِ خودشون، دلو زده بودن به دریا. خیلیها هم توی این راه جونشون رو داده بودن.
اما داستانِ ما از اروپا شروع نمیشه، و قهرمانِ این داستان، یعنی ویرجینیا هال فرانسوی نیست. ویرجینیا سالِ 1906 توی ایالتِ مَریلندِ آمریکا به دنیا اومد. مادرش یه زنِ فرصتطلب و جاهطلب و و بلندپرواز بود به اسمِ باربارا، که با رئیسِ خودش به اسمِ ادوین لی هال (Edwin Lee Hall) که یه بانکدار بود ازدواج کرده بود. با این کار میخواست پله های ترقی رو طی کنه، اما این پله ها اونقدری که انتظار داشت محکم نبودند. ادوین ثروتِ موروثیشو حیف و میل کرد و خونوادهش از این ثروت فقط پزِ عالیش نصیبشون شد.
خونهی بزرگ و اعیونیِ این خونواده توی مریلند هرچند باشکوه به نظر میرسید اما با خونههای همسایههای ثروتمندترشون زمین تا آسمون تفاوت داشت. نه گرمایشِ مرکزی داشت و نه آبِ جاری. هرچی بود، مدرن نبود. اما باربارا که یکی از زنای فامیل بهش لقبِ «گَندهدماغ» داده بود، یه نقشه داشت: دنبالِ یه خواستگارِ پولدار برای ویرجینیا میگشت.
باربارا خودش مدرسهی ویرجینیا رو انتخاب کرد، یه مرکزِ مجلّل توی محلهی اعیونینشینِ رولاند پارک (Roland Park). حواسشم بهش بود تا برای یک چنین ازدواجی آمادهش کنه. اما ویرجینیا برای این چیزا ساخته نشده بود. یه دخترِ نوجوونِ قدبلند و لاغر بود با چشمای قهوهایِ درخشان، که از شلوارهای پسرونهش و پیرهنهای چهارخونهش معلوم بود چه روحیه ی پرنشاط و مستقلی داره. توی اوقاتِ فراغتش، با تفنگ به شکار میرفت، بدونِ زین اسبسواری میکرد، پوستِ خرگوشها رو میکَند و با مارهای زنده النگو میساخت.
برای آزادیش ارزشِ زیادی قائل بود، اما مادرشو هم خیلی دوست داشت. سالِ 1924 بعد از فارغ التحصیلی، توی سنِ 18 سالگی نامزد شد. تصمیمِ شجاعانه ای بود برای خوشحال کردنِ باربارا، هرچند زیاد دوومی نداشت. تغییرات در راه بود. سالِ 1920 بالاخره زنا حقِ رأی پیدا کردن و از اون جایگاههای حقیرانه و زیردستانهشون بیرون اومدن. دوره، دورهی زنای جوونِ سرکش بود که تیپ میزدن، دامنهای کوتاه میپوشیدن، موهاشونو چتری میبستن، سیگار میکشیدن، مشروب میخوردن و با موسیقیِ جاز میرقصیدن. ویرجینیا در عرضِ یک سال نامزدشو دست به سر کرد. ویرجینیا هال زیاد بچهی مطیعی نبود، و گرنه مینشست خونه و ازدواج میکرد تا مادرش به آرزوش برسه.
حالا که قرار نبود بشینه خونه و تن به یه زندگیِ خونوادگیِ کاملاً سنتی بده، پس آیندهش چی میشد؟ خوب، اگه شما هم سالِ 1925 یه جوونِ اسمورسمدار بودین که توی یادگرفتنِ زبونهای خارجی استعدادِ خوبی از خودتون نشون داده بودین و تشنهی ماجراجویی بودین، فقط و فقط یه جا بود که میخواستین برین: پاریس.
ویرجینیا بعد از تحصیل توی اروپا با اینکه یه حادثهی تلخ براش پیش اومد، اما دنبالِ شغلِ دیپلماتیک رفت
سالِ 1920، زمانی که ویرجینیا توی بیست سالگی واردِ پاریس شد، این شهر پر از جلوههای هنری و ادبییی بود که هر بیننده ای رو به وجد میآوردن. از تبیضِ نژادیِ حاکم بر آمریکا فرسخها دور بود. کافهها شده بود پاتوقِ نویسندههایی مثلِ همینگوِی(Hemingway) و گرترود استاین (Getrude Stein)، و روسپیها و فیلسوفها و نقاشها هم توی باشگاههای پردود و دمِ جاز با هم دمخور بودن.
ویرجینیا توی مؤسسهی مطالعاتِ سیاسیِ پاریس، توی یه دورهی آموزشِ زبان ثبتِ نام کرد. طولی نکشید که به فرانسوی مسلط شد، هرچند که لهجهی کشدارِ مریلندیِ خودشو همچنان حفظ کرده بود. زمانِ سرنوشتسازی بود، و باید با احتیاط تصمیم میگرفت. ویرجینیا فرانسه رو نمادِ آزادی میدونست، و نهایتاً این کشور رو به عنوانِ وطنِ دومش انتخاب کرد.
دوسال بعد، یعنی سالِ 1928، بعد از اینکه مثلِ آبِ خوردن مدرکشو گرفت، به وین مهاجرت کرد تا توی آکادمیِ کونسولار(Konsular Akademie) زبان و اقتصاد بخونه. بعد از یه سال، زمانی که فارغ التحصیل شد و به آمریکا برگشت، میتونست به پنج زبونِ دنیا صحبت کنه: فرانسوی، آلمانی، اسپانیایی، ایتالیایی و روسی؛ ضمنِ اینکه از فرهنگ و سیاستِ اروپایی هم اشباع شده بود.
اینا همه باعث شد تا برای دستگاهِ دیپلماسی یه گزینهی ایدهآل محسوب بشه، اما ویرجینیا خیلی زود متوجه شد که علیرغمِ تمامِ پیشرفتهایی که توی این چند دهه آمریکا کرده، باز هم برای زنها محدودیتهایی وجود داره. دستگاهِ دیپلماسیِ آمریکا اون زمون 1500 تا دیپلمات استخدام کرده بود که فقط شیش تاشون زن بودند. پس تعجبی نداشت که درخواستِ استخدامِ ویرجینیا رو رد کردند. بهترین کاری که میتونست بکنه این بود که توی سفارتِ آمریکا در ورشوی (Warsaw) لهستان، به پستِ دبیرخونهای بگیره.
بعد از اینکه مأموریتشو توی لهستان به انجام رسوند، به ازمیرِ ترکیه اعزام شد. اون که از جایگاهِ حقیرانهی خودش خسته و ناامید شده بود، به شکارِ پرندگانِ وحشی توی تالابهای بیرونِ شهر رو آورد. توی یکی از همین سفرهای شکاری، حادثه ای براش اتفاق افتاد که مسیرِ زندگیشو تغییر داد.
جمعه، هشتِ دسامبرِ 1933ویرجینیا با یه تفنگِ پر، داشت از یه حصار بالا میرفت. از شوقِ اینکه قراره اولین شکارِ روزشو انجام بده، سُر خورد و تیرای تفنگ توی پای چپش شلیک شد. با عجله خودشو به یه بیمارستان توی استانبول رسوند، اما اونجا کسی کارِ زیادی نمیتونست براش بکنه. روزِ کریسمس، جراحها پای ویرجینیا رو از زانو قطع کردند. از این به بعد، باید با یک پای مصنوعیِ چوبیِ 36 کیلویی راه میرفت که خودش اسمشو «کاثبرت» گذاشته بود. لطمهی سنگینی بهش وارد شده بود، اما ویرجینیا مصمم بود به حرفهی خودش ادامه بده. یک سال بعد به استونی اعزام شد و اونجا بود که از نزدیک شاهدِ درگرفتنِ جنگِ جهانیِ دوم بود، سالِ 1939.
بعد از سقوطِ فرانسه، ویرجینیا به اسپانیا فرار کرد و اونجا اتفاقی با یه مأمورِ مخفیِ بریتانیا ملاقات کرد.
سربازای آلمانی اولِ سپتامبرِ 1939 به لهستان حمله کردند. دو روز بعد، فرانسه و بریتانیا با آلمان اعلامِ جنگ کردند. لهستان که کمکِ واقعیِ چندانی از طرفِ همپیمانای غربیش بهش نمیرسید، نتونست در برابرِ قدرتِ آتشِ سنگینِ آلمانیا دووم بیاره و اوایلِ اکتبر سقوط کرد. این اولین پیروزیِ آلمان توی جنگِ جهانیِ دوم بود.
ویرجینیا به چشم شاهدِ اتفاقاتی بود که از استونی داشت گسترش پیدا میکرد. استونی یه کشورِ کوچیکِ بالتیک بود و با تهدیدِ متفاوتی مواجه بود: شوروی. وقتش رسیده بود که ویرجینیا فلنگو ببنده. این دفعه به انگلستان رفت. مشتاق بود که توی مسائلِ جنگی نقشی ایفا کنه. برای همین داوطلبِ پیوستن به شاخهی زنانِ ارتشِ بریتانیا شد. وقتی دید با درخواستش موافقت نشده، به فرانسه برگشت و توی شهرِ مِتس(Metz) توی شمالِ شرقیِ این کشور، رانندهی آمبولانسهای نظامی شد.
حملهی آلمان به فرانسه دهمِ مِیِ 1940 شروع شد. فرانسه که از سمتِ شرق انتظارِ حمله داشت، توی مرزهای شرقیِ بینِ خودش و آلمان یه سری استحکاماتِ دفاعی احداث کرده بود. اما، ارتشِ آلمان از سمتِ نواحیِ جنگلیِ شمال این حمله رو آغاز کرد و فرانسه رو غافلگیر کرد. شکستِ فرانسه قطعی بود. دهمِ ژوئنِ 1940، پاریس تسلیم شد و چهار روز بعد، لشکرِ هیتلر واردِ این شهر شد. به دنبالِ تسلیمِ فرانسه، آلمان این کشور رو به دو ناحیهی مجزا تقسیم کرد: ناحیهی تحتِ تصرف در شمال و غرب و یه ناحیهی اصطلاحاً آزاد در جنوب. توی ناحیهی آزاد هم یه رژیمِ دستنشونده به ریاستِ مارشال پتن (Marshall Pétain) سرِ کار گذاشت که یه ژنرالِ 84 ساله بود و وظیفهش ایجادِ یه حکومتِ مستبد بود که با آلمانِ نازی کاملاً متحد باشه.
ویرجینیا از استحکاماتِ شرقی تا مرکزِ فرانسه با لشکرِ فرانسه همراه بود. آگوستِ 1940 از مهلکه در رفت و از طریقِ اون ناحیهی آزادی که گفتیم واردِ اسپانیا شد و سر از یه شهرِ مرزیِ پرگردوخاک درآورد به اسمِ اِرون (Irun). اونجا بود که با یه مردِ انگلیسی به اسمِ جورج بیلاوز (George Bellows) آشنا شد که ادعا میکرد فروشنده است و میتونه از طریقِ کشورِ پرتغال به انگلستان برگرده. ویرجینیا به بیلاوز گفت که توی بخشِ آمبولانس کار میکنه و آرزو داره به فرانسه کمک کنه. روحشم خبر نداشت که این گفتوگو در اصل یه مصاحبهی شغلیه و اتفاقاً ازش سربلند بیرون اومده.
بیلاوز فروشنده نبود، بلکه یکی از اعضای ارشدِ عملیاتِ ویژه یا اس.اُ.ای (SOE) بود؛ یه سازمانِ سرّی که به تازگی بریتانیا برای جنگِ مخفیانه با هیتلر، اونو تأسیس کرده بود. این سازمان شدیداً نیرو کم داشت و بیلاوز اومده بود اسپانیا تا دنبالِ نیرو بگرده. و حالا یکی رو پیدا کرده بود.
بازگشتِ ویرجینیا به فرانسه در جایگاهِ جاسوسِ اس.اٌ.ای، تابستونِ 1941
جولای 1940 که اس.اُ.ای تأسیس شد، بریتانیا حسابی با کمبودِ سلاح و نیرو مواجه بود. و این یعنی اینکه اولاً توی استخدامِ زنا سختگیری نمیکرد، و ثانیاً مجبور بود برای جنگیدن راهِ متفاوتی پیدا کنه. بریتانیا که از مقابلهی برابر و مستقیم با لشکرِ آلمان عاجز بود، متوسل شده بود به تاکتیکهای موذیانه. در نتیجه، شعبهی فرانسویِ اس.اُ.ای فقط یک مأموریت داشت و اونم خرابکاری بود.
برای این کار نیاز به افرادی بود که این منطقه رو مثلِ کفِ دستشون بشناسن. از اون مهمتر، نیاز به افرادِ زیرک و با جرأتی بود که حضورِ نامحسوس داشته باشن و از دستِ پلیسِ مخفی و مخوفِ آلمانِ نازی معروف به گِشتاپو(Gestapo ) و سازمانِ اطلاعاتِ آلمان قسر دربرن. بیلاوز معتقد بود شخصی رو پیدا کرده که همه ی این معیارها رو داره.
اواخرِ سالِ 1940، ویرجینیا با رئیسِ شعبهی فرانسویِ اس.اُ.ای به نامِ نیکلاس بادینگتون(Nicolas Bodington) دیدار کرد. این شخص هم مثلِ بیلاوز تحتِ تأثیرِ ویرجینیا قرار گرفت و فوری یه نامه فرستاد واسه مافوقهای خودش و پیشنهاد داد ازش توی یه مأموریت استفاده کنن. اونا هم موافقت کردن. اول تستش کردن ببینن آیا نسبت به آلمانیها حسِ ترحم داره یا نه. در نهایت، فوریهی 1941 ویرجینیا هال اولین جاسوسِ زنِ شعبهی فرانسویِ این سازمان شد. زمانی که دورهی فشردهی آموزشِ جاسوسیش شروع شد 35 سال داشت.
اسمِ رمزِ مأموریتش «زمینشناسِ 5» بود. هدفش هم ایجادِ شبکه ای از جنگجوهای مقاومت توی جنوبِ فرانسه بود. بعد از پنج ماه آموزش، آمادهی عملیات بود. 23 آگوستِ 1941، سوارِ بر کشتی به سمتِ لیسبونِ پرتغال حرکت کرد و از اونجا واردِ ناحیهی آزادِ فرانسه شد. بعد از گذشتن از مرزِ اسپانیا، عازمِ ویشی (Vichy) شد، یه شهرِ تفریحی که مرکزِ حکومتِ مارشال پتن بود. اوایل با نامِ واقعیش و در پوششِ روزنامهنگارِ نیویورک پست کار میکرد. البته مقالههایی که مینوشت فقط جنبهی ظاهرسازی نداشتن. یکی از اهدافشون برقراریِ ارتباط با اس.اُ.ایِ لندن بود.
توی اولین مقالهش برای نیویورک پست، سیر تا پیازِ سهمیهبندیها رو نوشت؛ مثلاً اینکه شهروندای فرانسه در هفته چقدر نون و گوشت دریافت میکنن. اینا یه مشت اطلاعاتِ کماهمیت بودن، اما زندگیِ جاسوسهای آیندهی اس.اُ.ایِ فرانسه به صحتِ همین اطلاعات وابسته بود.
یکی از جاسوسهای انگلیسی بعد از گافی که داده بود به دردسر افتاده بود. این شخص که خبر نداشت الکل فقط به صورتِ یه روز در میون عرضه میشه، توی روزِ ممنوعیتِ عرضه، واردِ یه کافه شده بود و آبجو سفارش داده بود، اشتباهی که هیچکدوم از مردمِ اونجا مرتکبش نمیشدن. صاحبِ کافه هم بلافاصله پلیس رو خبر کرد تا این فردِ خارجیِ مشکوک رو بهشون گزارش بده. این شخص فرار کرد، اما بهرحال خطر از بیخِ گوشش رد شده بود. کارِ ویرجینیا همینجوریشم حساسیتبرانگیز بود، تازه این اولش بود.
لیون یه پایگاهِ عالی برای اجرای مأموریتهای ویرجینیا بود
ویرجینیا ذاتاً یه جاسوس بود. پختگی و جذبهای که داشت باعث میشد مقاماتِ فرانسوی خیلی زود مثلِ موم توی دستش نرم بشن. با این حال، شهرِ ویشی زیادی خفقانآور بود. این شهر که پایتختِ حکومتِ جدیدِ فرانسه بود پر بود از نیروها و پلیسهای مخفیِ فرانسه.
وقتش بود که از اونجا بره. اما کجا؟ لیون؛ یه شهر توی 70 مایلیِ جنوبِ شرقیِ ویشی که به خاطرِ انجمنهای سری و اتحادیههای شورشیش معروف بود. این انجمنها و اتحادیه ها همون شبکههایی بودن که اس.اُ.ای روشون حساب باز کرده بود. ضمناً نزدیکِ کشورِ بیطرفِ سوئیس هم بود و اگر اوضاع خراب میشد، راهِ درروی خوبی بود. ضمنِ اینکه دور تا دورش دشت بود و برای فرود با چترِ نجات عالی بود.
نهضتِ مقاومت استارتش خورده بود. جیرههای غذایی کم بود و یک میلیون سربازِ فرانسوی توی کمپهای اسرای جنگی مشغولِ خدمت بودن که دیگه رمقی براشون نمونده بود. مردمِ بومی شروع کردند به جمع شدن توی میخونههای معروفِ لیون تا برضدِ حکومتِ جدیدشون نقشه بکشن. تا اون لحظه، این گردهمایی ها نتیجهی چندانی نداشت. کمبودِ سلاح و رادیو و بمب و مهارت، به شدت احساس میشد.
تأمینِ این کمبودها به عهده ی ویرجینیا بود. اس.اُ.ای بهش توصیه کرده بود که کار رو به آهستگی کلید بزنه. طبقِ گفتهی رؤسا، نبایستی شتابزده و پرسروصدا عمل کرد. هیچ چیزی به اندازهی یه قیامِ عجولانه و نسنجیده ضامنِ شکست نبود. الآن وقتِ این بود که با صبر و حوصله مقدماتِ عملیاتهای آینده رو پایهریزی کرد.
اولین ارتباطگیری ویرجینیا به صورتِ اتفاقی شکل گرفت. وقتی به لیون رسید، 200 هزار پناهنده به شهر هجوم برده بودن و مهمونخونهها و هتلها کاملاً پر شده بود. هیچ دوست و آشنایی هم نداشت که بهش رو بندازه، برای همین، درِ صومعهای رو که کنارِ تپه بود زد. راهبهها دلشون به رحم اومد و بهش یه اتاق دادن. اونا اولین نیروهایی بودن که ویرجینیا به کار گرفت و یکی از امنترین مکانهای فرانسه رو در اختیارِ اس.اُ.ای قرار داده بودن.
بعد از اینکه بالاخره یه مسافرخونه گیرش اومد، شبکهی خودشو گسترش داد، از جمله یه نمایندهی سوسیالیستِ مجلس با همسرش، یه رستوراندارِ یونانی که به ماکارونی و سیگارِ بازارِ سیاه دسترسی داشت، صاحبِ یه روسپیخونه که مشتریاش از مقاماتِ عالیرتبهی آلمانی بودن، و یه چندتا هم باربر و پادو و کارگر.
سپتامبرِ 1941، ویرجینیا یه سرپل توی جنوبِ فرانسه ایجاد کرد. اس.اُ.ای عجله ای برای استفاده از این پایگاه نداشت. در عرضِ چند هفته، بالای دهتا از نیروها که توی ارتباطاتِ رادیویی و خرابکاری تخصص داشتن، واردِ فرانسه شدن و داخلِ لیون و اطرافش مستقر شدن و کارِ توزیعِ پولِ تقلبی و موادِ منفجره و سلاح رو شروع کردن. اس.اُ.ای رسماً واردِ میدون شده بود.
در عرضِ دو هفته، اس.اُ.ای 12 تا از نیروهای زبدهشو توی فرانسه از دست داد، اما ویرجینیا نقشهی شجاعانه ای برای فرار کشید
اس.اُ.ای رو یکی از دولتمردای جنگطلبِ انگلیس به اسمِ هیو دالتون (Hugh Dalton) با دستپاچگی طراحی کرده بود. دالتون به شیوههای سنتیِ جنگ پشتِ پا زده بود و برای جنگ با آلمانِ نازی سراغِ ابزارهای غیرمتعارف رفته بود. ویرجینیا یکی از همین ابزارها بود و ورودش به فرانسه مقاماتِ این کشور رو غافلگیر کرده بود. اما این موفقیت زیاد دوومی نداشت.
دهمِ اکتبرِ 1941، یکی از جاسوسهای بریتانیایی توی شهرِ برژراک (Bergerac ) توی جنوبِ غربیِ فرانسه با چترِ نجات سقوط کرد و روی زمین بیهوش شد. نیروهای ویرجینیا که توی اون منطقه مستقر بودن، نتونستن مکانِ دقیقشو پیدا کنن؛ بخت این بار با پلیسِ فرانسه یار بود. وقتی این عاملِ بختبرگشته رو وارسیش کردن، توی جیبش سرنخی پیدا کردن که شبکه رو لو میداد، شبکه ای که اس.اُ.ای به زحمت تونسته بود توی این چند ماه ایجادش کنه.
اون سرنخ چیزی نبود جز آدرسِ یه خونهی جاسوسی بیرونِ شهرِ بندریِ مارسیل (Marseille). عجب تلهموشِ حاضروآماده ای! تا آخرِ ماهِ اکتبر 12 تا از عواملِ اس.اٌ.ای توی این تله گیر افتادن. این باعث شد که سازمان تمامِ عواملش رو توی منطقه از دست بده؛ به جز یه نفر: ویرجینیا. ویرجینیا به سرعت واردِ عمل شد و نقشه ای کشید تا عواملِ زندانی رو آزاد کنه. عواملِ ارتباطاتِ رادیوییِ سازمان داخلِ یه کمپ توی بِرژراک بازداشت بودن. ویرجینیا به یکی از جاسوسهاش که یه کشیشِ 70 سالهی ویلچری بود مأموریت داد تا یه رادیو رو زیرِ رداش قایم کنه و قاچاقی داخلِ این کمپ ببره.
وقتی که ارتباط با عواملِ رادیویی برقرار شد، ویرجینیا یه جاسوسِ دیگه رو به اسمِ گَبی (Gaby) به یه کافه فرستاد که پاتوقِ زندانبانهای کمپ بود.اونجا، گبی با صدای بلند شروع کرد به تعریفِ شایعههایی که شنیده بود، از جمله اینکه هر کس به جبهه ی متفقین کمک کنه ظاهراً پاداشِ خوبی بهش میدن. یکی از زندانبانا به اسمِ خوزه سِویلا(Jose Sevilla) دُم به تله داد و برای کمک اعلامِ آمادگی کرد. در قبالِ چی؟ در قبالِ رفتن به انگلیس برای پیوستن به فرانسهی آزاد، یعنی همون دولتِ درتبعیدی که رهبرش شارل دوگل (Charles de Gaulle) بود.
حالا 15 جولای 1942 بود و همه چیز طبقِ نقشه پیش رفته بود. اون شب، سِویلا با مشروب واردِ اتاقِ زندانبانا شد و همکاراشو حسابی مست کرد. در همین حال، عواملِ رادیوییِ سازمان دست به کار شدن و با استفاده از دربازکنِ قوطیهای کنسرو، درو باز کردند و واردِ سربازخونه شدن و چندتا سیمچین کش رفتن تا از فنسها عبور کنن. تازه صبحِ روزِ بعد، زندانبانای سیاهمست متوجهِ فرارشون شدن.
دو هفته بعد، عواملِ رادیویی توی یه خونهی امن اطرافِ لیون بودن. ویرجینیا به لندن تلگراف زد و اعلام کرد که تمامِ این عوامل صحیح و سالم به محلِ امن منتقل شدند. این فرار، یه عملیاتِ جسورانه بود، و ویرجینیا نقشِ اصلی رو توش داشت. مایکل ریچارد فوت (Foot)، مورخِ رسمیِ اس.اُ.ای، بعدها از اون به عنوانِ یکی از کارآمدترین عملیاتهای جنگ یاد کرده بود.
یکی از عواملِ اطلاعاتیِ آلمانِ نازی به حلقهی داخلیِ تشکیلاتِ ویرجینیا نفوذ کرد و ضربههای سنگینی به متفقین وارد کرد
ویرجینیا برای در امون موندن از ردیابی، از هیچ احتیاطی فروگذار نمیکرد. خیلی دیر اعتماد میکرد، از روابطِ عاشقانه پرهیز میکرد و هتلهایی رو به عنوانِ پایگاهِ خودش انتخاب میکرد که چندین درِ خروجی داشته باشن. مثلِ هر جاسوسِ دیگه ای، با ترسِ لو رفتن و سوختشدن زندگی میکرد. اما با این همه، نیروهای مخفیِ آلمان ردشون رو زده بودن.
فرار از زندان تیرِ خلاصی بود به حفاظتِ اطلاعاتِ آلمان. هیتلر که تقریباً از پیشگیری از مقاومت توی ناحیهی آزاد ناامید شده بود، دستورِ سختگیری و سرکوب رو صادر کرد. به لطفِ شنودهای رادیویی، اطلاعاتِ نظامیِ آلمان متوجه شده بود که یه زن داره نهضتِ مقاومت رو توی لیون سازماندهی میکنه، اما هنوز اسمی ازش نداشتن. این بار 500 تا از عواملشون رو مأمورِ پیدا کردنِ سوژهای کردند که با اسمِ «بانوی چلاق» میشناختنش.
دستگیریها و شبیخونها شدت گرفت؛ وَنهای ردیاب دورتادورِ شهر میچرخیدند تا بتونن سیگنالهای رادیویی رو از جهتهای مختلف ردیابی کنن. این وسط یه سیتروئنِ مشکی هم بود که وسیلهی موردِ علاقهی مقاماتِ نازی بود و نمادِ ترسناکی بود از دستگیری و شکنجه. ویرجینیا میدونست که عرصه داره تنگ میشه. مدام چهره های آشنا میدید و این باعث شده بود به تحتِ نظر بودنِ خودش مشکوک بشه. با وجودِ تمامِ تدابیرِ امنیتییی که اندیشیده بود، یکی از عواملِ اطلاعاتِ نازی به شبکه ی لیون نفوذ کرد.
ماهِ آگوست، یه کشیشِ جوون به اسمِ رابرت آلسک(Robert Alesch) سروکلهش توی اتاقهای دکتر جین روزت(Dr. Jean Rousset) پیدا شد. جین روزت یکی از قابلِ اعتماد ترین آشناهای ویرجینیا بود. آلسک نقششو خوب بازی کرد، خودشو در قالبِ یه کشیشِ میهنپرست جا زد که پدرش به دستِ نازیهای منفور کشته شده بود. اون تمامِ پروتکلهای امنیتیِ ویرجینیا رو رعایت میکرد اما اسامیِ واقعی رو حذف میکرد. ویرجینیا بهش مشکوک بود اما بالاخره قبول کرد بذاره روزِت باهاش کار کنه و در عینِ حال محلِ سکونتِ خودشو از این کشیش مخفی میکرد.
چرا ویرجینیا یه چنین ریسکی کرد؟ خب، راستش آلسک چیزی داشت که اس.اُ.ای به شدت بهش نیاز داشت؛ یعنی اطلاعات درباره ی استحکاماتِ دفاعیِ آلمان معروف به دیوارِ آتلانتیک که در امتدادِ ساحلِ غربیِ اروپا ساخته شده بود و هدفش دفعِ حملاتِ متفقین بود. حالا قرعه به نامِ این جاسوسِ به ظاهر کشیش با نامِ اصلیِ اَکسِل (Axel) افتاده بود.
ذاتِ شکاکِ ویرجینیا مانع از این میشد که آلسک بتونه ردشو بزنه. اما تا همینجاشم دستاوردِ بزرگی برای آلمانیا محسوب میشد، چون جاسوسشون تونسته بود اونا رو به سمتِ هدفهای فرعیِ باارزش هدایت کنه و روشِ مؤثری برای فریب دادنِ متحدین در اختیارشون بذاره. این ضربهشست، تلفاتِ زیادی داشت.
سازمانِ اطلاعاتِ آلمان که متوجه شده بود مأمورای مخفیِ ویرجینیا علاقهی خاصی به شهرِ دیِپ (Dieppe) دارن، حدس زده بود که متحدین نقشه کشیدهن تا از شمالِ فرانسه حمله کنن. وقتی نیروهای برونمرزی اواسطِ آگوستِ 1942 برای حمله مستقر شدند، با ضدِحملهی آتشبارهای طرفِ مقابل مواجه شدند بدونِ اینکه بفهمن از کجا خوردهن. در نتیجهی این غافلگیری، حدودِ 4000 سرباز کشته و مجروح و اسیر شدند.
کوهستانهای خطرناک، تنها راهِ فرار از دستِ اشغالگرای آلمان بود
سه سال بود که ارتشِ آلمان شکستناپذیر به نظر میومد. اما پاییزِ 1942 زمینِ بازی تغییر کرد. ارتشِ سرخِ شوروی توی استالینگراد(Stalingrad) نیروهای آلمانی رو محاصره کرد و توی مرزهای شرقی ورق رو برگردوند. ماهِ اکتبر، بریتانیا مصر و لیبی رو آزاد کرد و آلمانی ها رو توی تونس زمینگیر کرد. یک ماه بعد، سربازای آمریکایی واردِ الجزیره و مراکش شدن که اون زمان، تحتِ فرمانِ حکومتِ مارشال پِتِن بودن.
شمالِ آفریقا سکوی پرتابی بود برای حمله ی متفقین به فرانسه، و آلمان بلافاصله به از دست دادنِ این منطقه واکنش نشون داد. حکومتِ پِتِن رو برکنار کرد و تکاورای نازی به ناحیهی آزادِ فرانسه هجوم بردند. این اتفاق زمینِ بازی رو برای ویرجینیا تغییر داد. فعالیت توی ویشیِ فرانسه به اندازه ی کافی خطرناک بود؛ چه برسه به حالا که شهر اشغالِ نظامی شده بود.
خوشبختانه، کنسولگریِ آمریکا ویرجینیا رو از نیتِ آلمانیها توی فرانسه مطلع کرد. هشتمِ اکتبر بود. ویرجینیا پولا و اسناد و مدارکشو جمع کرد و با عجله به سمتِ ایستگاه رفت و ساعتِ یازدهِ شب، سه روز قبل از ورودِ ارتشِ آلمان، با آخرین قطار از لیون خارج شد. وقتی به شهرِ پرپینیان (Perpignan) در بیست مایلیِ مرزهای شمالیِ اسپانیا رسید، هوا به شدت سرد بود و بوی برف به مشام میرسید. و این اصلاً نشونهی خوبی نبود. سطحِ امنیتیِ شدیدِ حاکم بر شهر، فقط یه راه برای رفتن به اسپانیا باقی گذاشته بود: پای پیاده.
به عبارتِ دیگه، ویرجینیا مجبور بود از مسیرهای یخبندان و خطرناکِ کوهستانهای کانیگو (Canigou) عبور کنه. برای این کار، یه پِسور (passeur) استخدام کرد. پسور کی بود؟ قاچاقچیِ بدعنق و جونسختی بود که راهبلدِ بقیه میشد. ویرجینیا خیلی مراقب بود که کاثبرت یا همون پای مصنوعیشو مخفی کنه. پسورها به بیرحمی مشهور بودن و معروف بود که اگه کسی ازشون عقب بیفته با گلوله میکشنش یا رهاش میکنن تا خودش از سرما بمیره. پس اگه راهبلدِ ویرجینیا بویی از پای مصنوعیِ اون میبرد، حتی 20 هزار فرانکی که بهش پیشنهاد داده بود هم مجابش نمیکرد که اونو با خودش ببره.
فردای اون روز، 80 کیلومتر پیادهروی و کوهنوردیِ طاقتفرسا شروع شد. ویرجینیا کیفهاشو سمتِ راستش گرفته بود تا پای چلاقشو مخفی کنه، اما طولی نکشید که این پا به دردسر انداختش. یکی دو کیلومتر بیشتر راه نرفته بودهن که دردِ وحشتناکی توی پاش احساس کرد و جورابش پرِ خون شد. یه پیامِ رادیویی به لندن فرستاد تا اس.اُ.ای رو از وضعیتِ خودش مطلع کنه. بهشون گفت: کاثبرت خسته شده اما میتونم تحملش کنم. اوپراتوری که اونطرفِ خط بود نفهمید منظورش چیه و بهش توصیه کرد که «از شرش خلاص بشه».
در کمالِ تعجب، ویرجینیا دووم آورد و سه روز بعد زنده و سالم به مقصد رسید.
ویرجینیا بعد از پیوستن به واحدِ جاسوسیِ آمریکا، برای آخرین بار یه مأموریتِ دیگه توی فرانسه انجام داد
بعد از فرار، تا چند ماه اوضاع بر وفقِ مرادِ ویرجینیا نبود. رئیساش توی اس.اُ.ای با برگشتش به فعالیتهای جاسوسی موافقت نکردند و بهش یه شغلِ سطحِ پایین دادن در ارتباط با سازماندهیِ خونههای جاسوسی توی اسپانیا. حقوقش در حدِ یه تایپیستِ سفارتخونه پایین اومده بود. همه جور خطری رو به جون خریده بود و حالا چندرغاز قرار بود بذارن کفِ دستش.
اما تسلیم نشد و دست به یه فرارِ دیگه زد. ایالاتِ متحدهی آمریکا سالِ 1942 یه سازمانِ موازی با اس.اُ.ای ایجاد کرده بود به اسمِ مرکزِ خدماتِ استراتژیک یا اُ.اس.اس (OSS). تا اون موقع زیرِ سایهی نسخهی بریتانیاییِ خودش یعنی اس.اُ.ای کار میکرد. ویلیام دانوان (William Donovan) رئیسِ اُ.اس.اس میخواست به این سیطره خاتمه بده. سالِ 1944 که متفقین آمادهی حمله به فرانسه شدن، این شخص فرصتِ اینو پیدا کرد تا اعتبارِ آژانسِ خودشو بالا ببره. طرحش این بود که به قلبِ فرانسه نفوذ کنه و امکاناتِ دفاعیِ آلمانیا رو از کار بندازه. اولین گزینهای که برای این عملیات توی لیستش بود ویرجینیا هال بود.
راضی کردنِ ویرجینیا برای تغییرِ کارفرما زیاد طول نکشید. 21 مارسِ 1944، ویرجینیا واردِ بریتانیا شد و خودشو به شکلِ یه زنِ سادهی کشاورز درآورد و راهیِ نیِهوْر (Nièvre) شد، ناحیه ای در مرکزِ فرانسه و بینِ لیون و پاریس.
این منطقه به لحاظِ استراتژیک خیلی اهمیت داشت. آلمان که پیشبینی میکرد متفقین از شمال واردِ عمل بشن نیروهاشو از ناحیهی آزادِ سابق به طرفِ نرماندی حرکت داد. طبقِ محاسباتِ اُ.اس.اس، نیهور یه پایگاهِ عالی بود برای اینکه به محضِ عبورِ لشکرِ آلمان، اونو درهم بشکنن. وقتی ویرجینیا به فرانسه رسید، شورش این کشورو فرا گرفته بود. هزاران مردِ جوون که راهی برای فرار از بیگاری و کارِ اجباری توی آلمان نداشتن، توی بوتهزارها و درختچهها مخفی شده بودند. این جماعت که به بوتهزاریها معروف شده بودند، هستهی اولیهی نهضتِ مقاومت رو تشکیل دادن. تنها چیزی که نیاز داشتن، یه برنامه بود.
ویرجینیا برای آرایشِ نظامیِ بوتهزاریهای نیهور چندین ماه وقت صرف کرد و اونا رو در قالبِ یگانهای ورزیدهی 25 نفره سازماندهی کرد. اونا ماشینها رو آتیش زدن، دکلهای تلگراف رو سرنگون کردن، قطارها رو از ریل خارج کردن، مسیرِ تابلوهای راهنما رو عوض کردن تا کاروانهای دشمن رو به سمتِ درهها هدایت کنن، و موادِ منفجره رو شبیهِ فضولاتِ اسب درآوردن و کفِ جاده ها ریختن.
همهی اینها برای این بود که زمینه برای ورودِ نیروهای متفقین به نرماندی فراهم بشه. پنجمِ ژوئنِ 1944، بالاخره پیامی رو که منتظرش بودن دریافت کردن: فردا حملات شروع میشد. ویرجینیا هم پیامِ خودشو مخابره کرد. عصرِ اون روز، چندین هزار جنگجوی نهضتِ مقاومت توی انبارها و زیرزمینها و باغهاشون رفتن تا اسلحههاشونو که برای روزِ مبادا مخفی کرده بودن بیرون بیارن. یونیفرمها اتوکشیده بود و پوتینها واکسزده. ملتِ فرانسه آماده بود تا کشورشو آزاد کنه.
این تازه شروعِ شکستِ نازیها بود. با ورودِ نیروهای بریتانیا و آمریکا از مرزهای غربی و عقبروندنِ آلمانیها در شرق توسطِ ارتشِ سرخِ شوروی، عرصه بر آلمانی ها تنگ شد. متفقین فقط چندماه تا پیروزی فاصله داشتند. و ویرجینیا، زنی که جز برای چندتا جاسوس توی لندن و واشینگتن، برای کلِ دنیا ناشناس بود، نقشِ اساسی توی شکستِ هیتلر ایفا کرده بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب رواقیگری روزانه : نوشته: رایان هالیدی و استفن هانسلمن
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب میلیونر خونه بغلی : نوشته: توماس استنلی، ویلیام دنکو
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب راز استعداد : نوشته: دنیل کویل