یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب سال تفکر جادویی : نوشته: جوآن دیدیون
معرفی و خلاصه کتاب سال تفکر جادویی : نوشته: جوآن دیدیون
مواجه شدن با مرگ یک عزیز، تجربهای سخت و ناشناختهست. تجربهای مملو از انبوه خاطرات و حس غمانگیز فقدان. جوآن دیدیون در طول سالهای ۲۰۰۳ و ۲۰۰۴، به شکلی ناگهانی با چنین تجربهای مواجه شد؛ مرگ همسرش و البته هم زمان، دست و پنجه نرم کردن دخترش با مرگ. کتاب سال جادویی نوشته جوآن دیدیون، حاصل تجربه نویسندهش از اون روزهای سخت و چیزهاییه که توی این مسیر یاد گرفته.
خلاصه متنی رایگان کتاب سال تفکر جادویی
وقتی کسی از ما میخواد که خودمون رو معرفی کنیم، اولین چیزی که معمولا تو ذهن ما میاد، شغلمون، تفریحاتمون، علایق و اینجور چیزاست. با این حال یه چیز خیلی مهم دیگه هست که ما رو به عنوان انسان تعریف میکنه: آدمهایی که تبدیل به شخصیتهای اصلی داستان زندگی ما شدن و رابطههایی که تو دل این داستان با تمام احساسات و معنیهاشون شکل گرفتن.
این آدما و روابطشون به شکلهای مختلفی وارد زندگی ما میشن: دوستها و دشمنا، معشوقهها، استادها و ... . اما روابطی که ما رو بیشتر از همه تعریف میکنن، روابط با عزیزترینها هستن و بین اونها، بیشترین تاثیر رو رابطه با افرادی دارن که ما به عنوان خانوادهمون انتخاب میکنیم؛ یعنی همسر و فرزندان.
هر کدوم از اینها اگه اتفاق وحشتناکی براشون بیوفته میتونن ما رو تا مغز استخون تکون بدن. بین اتفاقهای وحشتناک هم چیزی بدتر بیماریهای کشنده و مرگ نیست. در طول سالهای ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۴ نویسنده کتاب جوآن دیدیون به شکل تراژیکی هر دو اینها رو تجربه کرد؛ یعنی مرگ شوهرش و بیماری دخترش.
یکسال قبل از انتشار این کتاب، دختر جوآن هم درگذشت اما اون ترجیح داد که کتاب رو به عنوان یک یادبود بازنویسی نکنه و به شکل داستانی از فرایند درگذشت دخترش منتشر کنه.
تجربه غمگین جوآن تو شرایطی شروع شد که همزمان هم عادی بود هم غیر عادی
بعد از ظهر ۳۰ ام دسامبر ۲۰۰۳، جوآن دیدیون به همراه همسر نویسندهش جان دون، توی هال آپارتمانشون در منهتن شام میخوردن. میشه گفت وضعیت اونا اصلا عادی نبود چراکه تازه از مرکز مراقبتهای پزشکی ویژه برگشته بودن، جاییکه دختر ۳۷ سالهشون، کویینتینا (Quintina) بستری بود.
۵ روز قبل، در صبح کریسمس دختر اونا حالش بد شده و با علایمی شبیه به انفولانزا شدید تحت نظر قرار گرفته بود. تشخیص سل بود. بیماریای که خیلی سریع شروع به انتشار در بدنش کرد و تبدیل به یک تهدید کشنده شد. تا عصر ۳۰ ام دسامبر ۵ روز میشد که هشیاری نداشت و شانس زندهموندنش چیزی حدود ۵۶ تا ۶۹ درصد براورد میشد.
احتمال مرگ دخترشون توی ذهن هر دوی اونا میچرخید. مرگ فرزند بدون شک سختترین اتفاق برای هر پدر و مادریه، اما اینکه کویینتانا تازه ۵ روز از ازدواجش میگذشت ماجرا رو تراژیکتر هم میکرد.
روز ۲۶ جولای سال ۲۰۰۳، اون دختر یه عروس شاد بود وسط مهمونی بود، ولی حالا توی بیمارستان، نیمه جون و درحالیکه با کمک دستگاه نفس میکشید و بدنش پر از انواع داروها و انتی بیوتیکها شده بود. منظور از وضعیت غیر عادی جوآن و همسرش توی روز ۳۰ ام دسامبر دقیقا همین بود.
اما همزمان یه روز عادی هم بود، درست مثل تمام ۴۰ سال گذشته و تمام شامهایی که توی این مدت کنار هم خورده بودن. مثل همیشه جوآن گاز رو روشن کرد، غذا درست کرد و با هم مشغول به خوردن شدن.
اونا دقیقا وسط یه مکالمه روتین و عادی سر شام تو زندگی شون بودن. جان داشت یه چیزی درباره جنگ جهانی دوم تعریف میکرد که یدفه ساکت و به جلو خم شد، جوآن تصور کرد که داره باهاش شوخی میکنه.
جوآن گفت:
-این کار رو نکن
اما جان جوابی نداد، چون شوخی نمیکرد. اون سکته قلبی کرده بود.
جوآن تا مدت زیادی بعد از اون حادثه درست متوجه نشدهبود که چی شده
لحظه سکته جان برای جوآن هنوز مبهمه. اون نه تنها از سورئال بودن اتفاقی که افتاده بود تو شوک بود بلکه خیلی چیزها رو به یاد نمیاورد. با این وجود با گذر زمان کم کم تونست بخشهای زیادی از اون شب رو به یاد بیاره.
برای اینکار اون مجبور بود که فشار زیاده به خودش وارد کنه. به عنوان یه روزنامهنگار از تجربه کاریش استفاده کرد و تمام مدارک ممکن رو جمعاوری کرد. از گزارشهای بیمارستان گرفته تا رسید نظافتچی خونه. به کمک چینش همه اینها کنار هم تونست ترتیباتفاقاتی که زندگی رو اون برای همیشه تغییر داده بود به یاد بیاره.
ساعت ۹ و ۲۰ دقیقه شب دو تا امبولانس به اپارتمان اونها اومدن تا هال خونهشون رو به وسیله مانیتورها و دستگاههایی که داشتن تبدیل به یه بیمارستان کوچیک کنن؛ اونا سعی کردن جان رو احیا کنن اما فایدهای نداشت.
ساعت ۱۰ و ۵ دقیقه جان رو به بیمارستان پرسبیتاریان نیویورک انتقال دادن در حالیکه جوآن توی امبولانس دیگه همراهشون میرفت.
ساعت ۱۰ و ۱۰ جان تریاژ شد، ۱۰ و ۱۵ توسط پزشک معاینه و ساعت ۱۰ و ۱۸ توی ۷۱ سالگی رسما مرده اعلام شد.
اما جوآن از اینها خبر نداشت. درحالیکه جان آخرین لحظات عمر خودش رو سپری میکرد اون توی صف پذیرش بیمارستان بود. جوآن داشت برگهها رو پر میکرد که یکی از پرستارا صداش کرد و اونو به اتاقی خالی برد تا خبر بده رو بهش بده.
توی این مدت جوآن به نظرش اومد که انگار تمام کاغد بازیهایی که درگیرش شده بوده مشکوکه، اون حدس زد که اصلا احیایی در کار نبوده و جان خیلی وقته مرده. حدسش درست بود اما حدود یکسال طول کشید تا نامه گزارش پزشک اورژانس بدستش برسه: روی نامه سه حرف انگلیسی نوشته شده بود: DOA. جان قبل از رسیدن به بیمارستان تموم کرده بود.
در حالیکه بد اقبالی دورتا دورش رو احاطه کرده بود، جوآن به دنبال راهی میگشت تا بتونه توان خودش رو پیدا کنه
به سختی میشه کاری سختتر از پر کردن فرمهای بیمارستان برای عزیزی که مرده رو تصور کرد. مرزهای پوچی و تلخی اینکار برای همسری که قلب شوهرش یک ساعت پیش متوقف شده تا کهکشانها بالا میره.
اما جوآن همونطور که فرمهای بیمارستان رو توی صف پذیرش پر میکرد و منتظر شنیدن خبر از وضعیت همسرش بود انگار حالش بهتر بود. اول از همه نوعی توان و حس مفید بودن بهش دست داد. دیگه مجبور نبود مثل تماشاگر منفعل کنار بایسته و نگاه کنه که تیم پزشکی چیکار میکنن. اون میتونست کاری انجام بده، کاری که شاید به جان کمک کنه.
علاوه بر اون فرمها و فرایند اداری بهش این حس رو میداد که داره کاری برای جان انجام میده. به اون گفته بودن جان برای ادامه درمان به بیمارستان منتقل شده پس توی ذهنش جان هنوز زنده بود و سرنوشتش نامشخص. به عبارت دیگه هنوز برای اون امید وجود داشت و فک میکرد ممکنه جان نجات پیدا کنه.
جوآن میدونست که خودش نمیتونه جان رو نجات بده. زندگی جان الان توی دست پزشکا، متخصصا و پرستارای بیمارستان بود. اما میتونست جهت کاری این دستها رو تغییر بده، باهاشون صحبت کنه یا تصمیم بگیره که چه کسی فرایند تلاش برای نجات زندگی همسرش رو بدست بگیره.
حتی همون زمان توی هال خونه هم همین فکرها توی سرش چرخیده بود. حتی وقتی که اورژانس رسید اون بهشون گفت که ممکنه چیزی توی گلوی جان گیر کرده باشه، امدادگرا هم مسولانه گلوی جان رو چک کردن.
جوآن وقتی توی صف پذیرش بیمارستان واستاده بود، حتی به این فک کرد که جان رو از اونجا به شعبه کلمبیا منتقل کنه.
توی اون شعبه چنتا پزشک آشنا داشت، حتی میتونست همزمان کویینتینا رو هم به اونجا منتقل کنه تا هر دو شون زیر یه سقف بستری باشن و بتونن بهترین خدمات درمانی رو بگیرن.
تمام اینا توی سرش میچرخید تا اینکه پرستار صداش زد تا خبر بد رو بهش بده.
رویداد بعدی توی داستان جوآن، طوفانی از خاطرهها و پیوندها رو تو ذهنش به پا کرد
لحظهای رو به یاد بیارید که جوآن داشت از مرگ همسرش با خبر میشد، همزمان زندگی دخترش هم وضعیت نا مشخصی داشت. توی یه بیمارستان دیگه دخترش روی تخت خوابیده بود در حالیکه هشیاری نداشت و عفونت تو تمام بدنش پخش شده بود. وضعیت کویینتینا کاملا وخیم بود.
اما خوشبختانه حال کویینتینا رو به بهبودی رفت، دو هفته بعد یعنی در ۱۵ ام ژانویه ۲۰۰۴، دکترا تونستن که کویینتینا رو از دستگاه تنفسی جدا کنن و تزریق دارو بهش رو کاهش بدن که همین اجازه داد به هوش بیاد.
به طور معمول این اتفاق نشانهای از روزهای خوبه اما در همین حین ابری سیاه داشت ظاهر میشد. ابری که از خبر مرگ پدر به دختری حکایت داشت که سه هفته پیش وسط شادمانی عروسیش از حال رفت بود و کاملا از اتفاقات این مدت بیخبر بود.
به محض اینکه کویینتینا به هوش اومد و مادرش رو دید اولین سوالش این بود: پدر کجاست؟
اما ذهن کویینتینا داغونتر از اون بود که بتونه چنین خبری رو پردازش کنه. جوآن مجبور شد سه بار براش توضیح بده تا در نهایت متوجه بشه.
یک هفته بعد یعنی ۲۲ ژانویه کویینتینا از بیمارستان مرخص شد اما سه روز بعد دوباره و به دلیل مشکل ریوی بستری و مجددا ۳ سوم فوریه مرخص شد.
به خاطر شرایط بیماری کویینتینا، مراسم سوگواری جان تا ۲۳ مارچ عقب افتاد. مراسم تو همون کلیسایی برگزار شد که چند ماه قبل دخترش، در نهایت شادمانی مراسم عروسیش رو برگزار کرده بود.
این کلیسا یه ویژگی دیگه هم داشت چون همونجایی بود که یه سلاح خطرناک توسط تروریستها توش مخفی شده بود. البته نه در دنیای واقعی بلکه توی فیلمنامه ای که جان و جوآن کریسمس سال ۱۹۹۰ نوشته بودن. اونا روی فیلمنامه توی هاوایی کار میکردن. همونجایی که برای فرار از گرفتاریهای عروسی تو اواخر دهه ۶۰ رفته بودن. اونجا جوآن اولین ستون خودش برای یه نشریه رو نوشته بود، ستونی که توش اعتراف کرده بود به همراه جان برای نجات ازدواجشون به هاوایی فرار کرده بودن.
بین همه اینها چه پیوندهای مهمی وجود داره؟ تو ادامه خلاصه سراغشون میریم.
خاطرهها و عادات زندگی مشترک جوآن، پشت پرده اندوه اون رو به تصویر می کشن
گاهی وقتا اینطور به نظر میرسه که نوعی شعر عجیب پشت داستان زندگی همه ماست که هر چی بیشتر بهش توجه میکنیم بیشتر متوجه ارایهها و روابط پنهان درون اون میشیم.
کیس جان دقیقا همینطوری بود: کریسمس ۱۹۹۰، کریسمس ۲۰۰۳، بیماری کویینتینا، ازدواج با جوآن، بالا و پایینهای زندگشون با هم، همکاریشون به عنوان نویسنده، مرگ جان، مراسم سوگواری جان.
همینطور که جوآن به طور مستقیم و غیر مستفیم ارتباطات بین مکانها، زمانها، اتفاقها و تجربیاتشون رو دنبال میکرد متوجه شد که انگار طنابهایی نامرئی همه اونها رو به هم متصل و تبدیل به شبکهای از یک خاطره کلی میکنن.
شبکهای که جنس اون از تار و پود ضخیم و با قوام زندگی مشترکش با همسر و دخترشه. زمانیکه جان مرد، تنها یک عزیز نبود که از دست رفته بلکه، چهار دهه رابطهی عمیق و نزدیک اون دو تا بود که از پیش چشمش محو میشد.
این تجربه برای مرگ هر همسری مشابهه، اما برای جوآن شدیدتر بود. هر دوی اونها بیشتر وقتشون رو از خونه کار می کردن به همین خاطر زمان زیادی رو پیش هم بودن، مگه اینکه اتفاقی یکیشون مجبور میبود برای یک یا دو هفته به سفری بره. حتی تو چنین مواقعی هم اون دو تا تمام وقت در ارتباط بودن و از طریق تلفن یا پیام دادن ریز و درشت اتفاقات روزشون رو با هم در میون میذاشتن.
برای مثال، یکبار اواسط ماه آگوست جوآن از سنترال پارک به خونه برگشت و میخواست چیزی رو با جان در میون بذاره. هنوز اواسط تابستون بود اما خیلی از برگها زرد شده و بودن و انگار پاییز داشت شروع میشد. اون ماه آگوست سال ۲۰۰۴ بود و جوآن کمی طول کشید تا به یاد بیاره که حدود ۶ ماه از مرگ جان میگذره.
جان مرده بود، اما میل جوآن برای در میون گذاشتن چیزها با اون نه. همینطور تمام خاطراتی که اون دوتا با هم ساخته بودن. نه اون میل دیگه ارضا میشد و نه اون اون خاطرات دیگه وجود داشتن.
برای مثال، همیشه وقتی با هم پرواز میکردن موقع فرود جان دست جوآن رو میگرفت؛ حالا دیگه اون دست نبود و تو جای خالیش اندوه نشسته بود.
جوآن، در میان غمی که دور تا دورش رو احاطه کرده بود، فهمید داره به وسیله گردابی از خاطرات خفه میشه
بعد از مرگ جان، جوآن به سختی میتونسب جایی بره یا کاری بکنه، بدون اینکه اون رو به یاد بیاره. مثلا داشت رانندگی میکرد، قدم میزد، یا هر کار عادی روزمره ای که یدفه توسط انبوه خاطرات احاطه میشد.
این موقعیت میتونست رد شدن از جلو خونه یه دوست، یا یه سینما که سالها قبل توش فیلمی رو دیده بودن باشه اما از اونجایی که تمام خاطرات توی ذهن اون به هم پیوسته بودن، شروع یکی بلافاصله به بعدی و بعدی میرسید تا در نهایت ذهن اون به وضعیت دردناکی برسه.
بعدها جوآن به این وضعیت، گرداب خاطرات گفت؛ با این حال قبل اینکه بخواد اسمی براش بذاره به خوبی با تاثیرش آشنا شده بود و تمام تلاشش رو میکرد تا از وقوع اون جلوگیری کنه. اون سعی میکرد از رفتن به جاهایی که خاطرات جان رو براش زنده میکردن اجتناب کنه و تمرکز خودش رو روی چیزی که بهش رشتههای خوب افکار میگفت حفظ کنه. منظور از این رشتهها، چیزهایی بود که هیچ پیوندی با جان نداشت بنابراین از خطر پرت شدن توی خاطرات در امان میموند.
اما فایدهای نداشت. همه چیز در نهایت راه خودش رو به سمت اندوه پیدا میکرد.
برای مثال یکبار که به دیدن دخترش تو بیمارستان رفته بود، متوجه باقی مانده یک کاغذ دیواری بین سقف و دیوار شد که از طرح خاصش معلوم بود متعلق به دهه ۶۰ عه.
یعنی زمانی که اسم بیمارستان، بیمارستان پزشکان بود و همین اسم بارها سوژه بحثهای اونا تو دفتر نشریه Vogue میشد. اون زمان جوآن توی نشریه ووگ کار میکرد. دیدن اون کاغذ باعث شد که ذهنش به همون زمان برگرده، به قبل از ملاقات و آشناییش با جان.
بعد یاد داستان یک کارگر جنسی افتاد که توی همون بیمارستان پزشکان عمل سقط جنین انجام داده بود. جوآن قصه رو توی دفتر ووگ شنیده بود و بر اساسش رمان دومش رو نوشته بود. زمانیکه نوشتن اون رمان رو به پایان رسوند با نشریه Life قرارداد کاری بست.
توی این مقطع از خاطراتش جوآن روی لبه پرتگاه به گرداب خاطرات قرار میگرفت. اگه یادتون باشه اون اولین ستون برای مجله لایف رو درباره سفرشون به هاوایی برای نجات ازدواجشون از مشکلات نوشته بود. این خاطره، به دلایلی که جلوتر دربارهشون حرف میزنیم، به شدت براش دردناک بود.
ته گرداب خاطرات جوآن، یه سوال دردناک قرار گرفته بود: چی میشد اگه؟
اواخر دهه ۶۰، وقتی جوآن اولین ستون خودش رو برای نشریه لایف نوشت دلش نمیخواست که توی هاوایی باشه. اون زمان جنگ ویتنام در جریان بود و اون می خواست جایی باشه که یکی از مهمترین قصههای قرن داره رقم میخوره. در عوض ازش خواسته شده بود که یه ستون کوتاه شخصی بنویسه اونم در حالیکه کنار ساحل پیش مردمی که برای تفریح اومده بودن نشسته بود.
با توجه به اهمیت جنگ، نوشتن این ستون برای اون عذاب اور بود. اما در کنار این عذاب، سردبیر نشریه تصمیم گرفته بود که چند نفر رو به ویتنام بفرسته، البته چنتا مرد رو که این جوآن رو بیشتر ازار میداد.
جان این هشدار رو بهش داده بود و سعی کرده بود که از کار کردن برای لایف منصرفش کنه. چه اون زمان تو هاوایی و چه حتی بعد مرگش، جوآن ارزو می کرد که به حرف جان گوش داده بود.
همین فکر تمام وقت با جوآن بود. اینکه چی میشد اگه به حرف جان گوش میکرد؟ اون جواب این سوال رو نمی دونست اما میتونست حدس بزنه که قطعا زندگیشون مسیر متفاوتی رو طی میکرد.
از نظر جوآن، تصمیم اون برای کار کردن با لایف، نمادی از اتصال زندگی اون با جان بود. از اون نقطه دو تا مسیر ظهور کرد. یکی راهی بود که اونا رفته بودن و انتهاش حالا، مرگ جان در روز ۳۰ دسامبر ۲۰۰۳ بود.
اما مسیر دیگه که نرفته بودن، نتیجه ش هم نا مشخص بود؛ با این حال احتمالا نتیجه اون سکته جان تو روز ۳۰ دسامبر ۲۰۰۳ نبود. شاید اگه اون مسیر رو می رفتن جان الان زنده بود و اینجوری جوآن خودش رو مقصر تصور میکرد و همین نوعی حس گناه براش به همراه داشت.
اگه این رشته افکار براتون غیر منطقی به نظر میرسن، باید بدونید که نکته دقیقا همینجاست. اینجا داریم مثالی از تفکر جادویی که عنوان کتاب جوآن هست رو میبینیم. توی دوران سوگواری جوآن نمیتونست منطقی فک کنه، موقعیتی که خودش برای توصیف اون از واژه دیوانگی استفاده میکنه.
توی ادامه خواهیم دید که این به اصطلاح دیوانگی نه تنها افکار اون در گذشته رو در بر میگرفت بلکه داشت اکنون جوآن رو هم نابود میکرد.
شیوه تفکر غیر منطقی جوآن، اون رو به جایی رسوند که حتی حقیقت مرگ جان رو انکار میکرد
حوالی روزهای اخر فوریه یا روزهای اول مارچ ۲۰۰۴، یعنی حدود دو ماه بعد از مرگ جان، جوآن سرانجام به توصیه دوستانش گوش داد. اون شروع کرد که کمدها رو از لباسهای جان خالی کنه؛ همون کاری که همه ادما برای مواجه با اندوه از دست دادن عزیز انجام میدن.
کار رو با کمد لباسهای بیرون جان شروع کرد که وابستگی احساسی کمتری بهشون داشت. معمولا اون لباس ها رو برای پیاده روی میپوشید و تنها هم به پیاده روی میرفت. وقتی تیشرتها و سوییشرتها تموم شدن، جوآن دست کشید.
چند هفته بعد دوباره تلاش کرد و این بار سراغ کفشها رفت ما نمیتونست؛ یه فکر ذهن اون رو مشغول کرده بود، اینکه جان برای برگشتن به خونه به کفشها نیاز خواهد داشت.
حتی همون زمان هم جوآن میفهمید که این فکر فقط نوعی توهمه اما با این وجود حریفش نمی شد و نمیتونست کفشها رو دور بریزه.
این اتفاق ما رو به شکل دیگهای از تفکر جادویی که جوآن در سال پس از مرگ همسرش درگیرش بود میرسونه. جوآن نه تنها فک میکرد که میتونست توی گذشته کاری بکنه که از مرگ جان جلوگیری کنه بلکه حتی باور داشت الان هم میتونه چینن کاری انجام بده یا حداقل کاری کنه که انگار هرگز جنین اتفاقی نیوفتاده.
تا یک ماه بعد از مرگ جان، جوآن نمیتونست اگهی فوت اون رو بخونه. اینطور فک میکرد که خوندن آگهی فوت مرگ جان رو واقعی میکنه. یعنی اگه اگهی فوت نخونده باقی میموند مرگ جان هم غیر واقعی می موند.
به خاطر همه افکار غیر منطقیش درباره کارهایی که میتونست توی گذشته یا حال برای جلوگیری از مرگ جان انجام بده، جوآن توانایی پذیرش و عبور از فقدانی که بهش دچار شده بود رو نداشت. در نتیجه، غم و تفکر جادویی ای که براش آورده بود تا سال بعد ادامه پیدا کرد.
زمانیکه اون داشت این متن رو مینوشت، نه اندوهش و نه تفکر جادوییش تماما از میان نرفته بودن. هنوز نمیتونست کفشهای جان رو دور بندازه، اما احساسات و افکارش کمی منطقیتر شده بودن. اون تونسته بود کمی خودش رو جمع و جور کنه.
جوآن به شکلی غافلگیرانه راهی برای حرکت به جلو پیدا کرد
در نهایت جوآن تونست کمی خودش رو جمع و جور کنه، اونم به کمک راهی که هم میشد و هم نمیشد پیشبینش کرد: به کمک مطالعه کردن.
میشد پیش بینیش کرد چون جوآن یه نویسنده و کتابخون مشتاق بود که از بچگی لابهلای کتابها بزرگ شده بود اما نمیشد پیش بینیش کرد چون اونچه بیشتر از همه بهش کمک کرد، یک رمان یا کتاب روانشناسی و اینها نبود، بلکه گزارش تشریح جان بود.
در کنار گزارشهای اروژانس، جوآن این گزارش رو هم حدود یکسال پس از مرگ جان دریافت کرد. پاکتی که این گزارشها توش بودن حدود یکسال گم شده بود چون جوآن به خاطر حال بدش ادرس رو اشتباه نوشته بود.
از طریق اون گزارشها جوآن فهمید که موقع سکته، جان دچار نوعی گرفتگی عروق بوده. در واقع نوع حادی از گرفتگی عروق؛ رگ اون دارای ۹۵ درصد گرفتگی بوده.
جان سابقه خانوادگی بیماری قلبی و البته سابقه شخصی عارضه قلبی داشت. در سال ۱۹۸۷ پزشکش از طریق انژیوگرافی گرفتگی عروقش رو تشخیص داده بود. بیماری جان LAD بود. اون زمان دکتر جان بهش گفته بود که توی پزشکی به این عارضه میگن بیوه کن. به عبارت دیگه ریسک مرگ توی این بیماری انقد بالاست که به این اسم معروف شده.
از این فکتها جوآن نتیجه گرفت که جان، از روی بدشانسی قلب ضعیفی از پدر و مادرش به ارث برده و اون قلب قرار بوده که متوقف بشه، هیچکسی هم نمیتونسته کاری بکنه.
این ماجرا چیزی از غم از دست دادن جان کم نکرد؛ اما به جوآن کمک کرد با خودش کنار بیاد که مسوول مرگ جان نیست و دیگه احساس گناه نکنه.
جوآن در جستجوی توضیحی برای تجربهاش از غم سراغ کتابهای پزشکی و روانپزشکی رفت
جوآن ماهها پس از مرگ جان، قبل از اینکه گزارش تشریح بدستش برسه حسابی مشغول خوندن بود. در کنار کتابهای زیادی از ادبیات، شعر و راهنماهای عملی مواجهه با اندوه (که اکثرشون به درد نمیخورن)، کتابهایی هم از روانشناسی و پزشکی خوند. از فروید و ملانی کلین(Klein) گرفته تا مقالههای به روز نشریات علمی پزشکی که مرتبط با اندوه باشن.
اما اونچه که به جوآن کمک کرد همین کتابهای اخری بودن؛ نه به این خاطر که بهش چیزی یاد داده باشن، بلکه اونو مطمئن کردن که دیوونه نشده بوده و علایمی که بابت اندوهش تجربه کرده، عادی بودن. یعنی شوکه شدن، بی حسی و انکار اتفاقی که افتاده بود.
اون از همین کتابها یاد گرفت که دو نوع اندوه وجود داره. عادی و بیمارگونه. علایم اندوه عادی همون چیزهایی بودن که اون تو روزهای اول داشت اما علایم اندوه بیمارگونه، علایمی هستن که به درازا میکشن، همونطور که در مورد جان برای اون اتفاق افتاد.
اون متوجه شد که علت احتمالی اندوه بیمارگونه، شدت وابستگی میان فرد فوت شده و فرد بازماندهست، مثل رابطهای که اون با جان داشت.
علت دیگه تداخل در فرایند سوگواری فرده، مثلا ایجاد تاخیر در خاکسپاری یا یک بیماری در خانواده.
هر دو این عوامل توی قصه جوآن وجود داشتن. همونطور که میدونید دختر جوآن، کوینتینا، موقع مرگ پدرش شدیدا بیمار بود و بیماری اون هم باعث تاخیر در مراسم سوگواری پدر شد. اما چیز دیگهای هست که شما نمیدونید، اینکه حین مراسم جان، حال کوینتینا دوباره بد شد، البته اینبار به مراتب بدتر از دفه قبل.
کوینتینا این بار به دلیل متفاوتی بستری شد. وقتی که حالش بد شد سرش گیج رفت و روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد. در نتیجه دچار خونریزی مغزی شد. مردمکهای چشم اون دیگه حرکتی نداشتن که یکی از علایم اصلی مرگ مغزی به حساب میاد.
حالا جوآن چند ماه پس از مرگ همسرش داشت واقعا دخترش رو هم از دست میداد.
در طول فرایند درمانی دخترش، جوآن فهمید که توان اون بسیار محدوده
کوینتینا زمانی زمین خورد و سرش آسیب دید که به همراه همسرش توی فرودگاه لس انجلس بود. بعد از مرگ جان و بیماری سخت کوینتینا، اون دو تا میخواستن که زندگیشون رو از اول شروع کنن.
اما حالا زندگی اونا دوباره رو هوا بود، مثل زندگی جوآن. جوآن به محض اینکه خبر به گوشش رسید خودش رو از نیویورک از به لس انجلس، بالای تخت دخترش رسوند. وقتی دخترش رو بیهوش رو تخت دید اولین چیزی که بی اختیار گفت این بود: من اینجام، مراقبتم.
برای اینکه بتونه به حرفش عمل کنه تمام تلاشش رو کرد که حواسش به تیم درمان باشه؛ کاری که دفه پیش هم وقتی کوینتینا توی بیمارستان بستری بود انجام داده بود. اون تمام وقت دکترا و پرستارا رو با سوالها و یاداوریهاش بمب باران میکرد.
جوآن به خاطر دخترش جسورتر شده بود. مثل وقتیکه جان به بیمارستان منتقل شده بود، فک میکرد که میتونه از پس موقعیت بر بیاد.
اما کوینتینا به عمل مغز نیاز داشت و اون حتی وقتیکه دکترا درباره عمل حرف میزدن نمیفهمید که دارن درباره کدوم قسمت مغز صحبت میکنن. کلمههای تخصصی عصب شناسی برای اون مثل یه زبان بیگانه بود، برای غلبه بر این مشکل اون شروع کرد به خوندن کتابهای پزشکی، اما فایدهای نداشت؛ هیچی نمی فهمید.
خیلی زود اون واقعیت رو فهمید؛ اینکه نمیتونه همیشه از دخترش مراقبت کنه، اینکه نمیتونه از پس هر موقعیتی بر بیاد.
چیزهایی توی زندگی هستن که خارج از توان ما اند
زندگی جلو میره
اگه برای این داستان دنبال پایان خوش میگردین، باید بگم متاسفم. همونطور که خود جوآن میگه بر خلاف فیلمها، مرگ همسر توی این قصه با کشف جدید عشق به زندگی توسطزن همراه نمیشه.
همونطور که دیدین ازدواج جوآن چیزی بیشتر عشق بود و مرگ جان برای اون، چیزی بیشتر از یه مرگ ساده. مرگ جان، مرگ رابطه اونها بود که تبدیل به شبکهای از خاطرات برای جوآن شد؛ تبدیل به زندگی مشترکی که تنها یک نفر توی اون بود.
گذر زمان به جوآن نشون داد که خاطرات کم رنگ میشن اما از بین نمی رن. همینطور احساس فقدانی که از اونا ناشی میشه. اونا کم رنگ میشن اما ما رو اروم نمیکنن. هر چی زمان میگذشت، تصویر جان برای اون کمرنگ تر میشد که خود این هم مثل یه فقدان دیگه بود.
زندگی میگذره؛ نه فقط درباره مرگ یه عزیز، بلکه به طور کلی. جوآن این رو از پدربزرگش که یه زمین شناس بود یادگرفته بود. اون بهش یاد داده بود در طول زمان تنهای چیزی که ثابته، تغییره. حالا چه از طریق زلزلههای ناگهانی، چه از طریق فرسایش کند و اروم. هیچ چیز برای همیشه موندگار نیست. کوها از بین میرن، ابشارها خشک میشن و جزیرهها زیر اب فرو میرن.
سکته جان، مثل یه زلزله بود و اونچه که برای جوآن باقی موند مثل فرایند فرسایش. جوآن هیچوقت نتونست این اتفاق رو درک کنه یا باهاش کنار باید. بلکه تنها تلاش کرد یه واقعیت تلخ و سرد رو بپذیره. اینکه زندگی جان به پایان رسیده و زندگی اون ادامه داره و برای اینکه به جلو حرکت کنه باید به جان خداحافظی کنه.
تنها چیزی که این وسط میتونست جوآن رو تسکین بده، دونستن این بود که قطعا جان هم همین رو ازش میخواست.
در طول یکسال، یعنی از سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۴، جوآن دیدیون دو فاجعه شخصی رو تجربه کرد؛ مرگ همسرش و حال وخیم دخترش. اتفاقاتی که به شدت اون رو اندوهگین کردن اما همزمان درسهایی هم بهش دادن. درسهایی درباره ذات فقدان و اندوه، محدودیتهای توان اون برای کنترل کردن چیزها و ماهیت تغییر پذیر زندگی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب ده دقیقه سرسختی ذهن : نوشته: جیسون سلک
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب بازاریابی چریکی (گوریلا مارکتینگ) : نوشته: کُنراد لوینسون
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب ذهن ذن، ذهن آغازگر : نوشته: شونریو سوزوکی