یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب سکوت : نوشته: سوزان کین
معرفی و خلاصه کتاب سکوت : نوشته: سوزان کین
? همیشه انگار اینطور به نظر میرسه که افراد برونگرا، افراد توانمندتری هستن؛ اعتماد به نفس بالاتری دارن، قویترند و شاید حتی باهوشتر. اما کتاب سکوت نوشته سوزان کین توضیح میده که درونگرایی و برونگرایی صرفا دو ویژگی رفتاری هستن و هر کدوم مزیتهای متفاوتی دارن. خوندن این کتاب بیشتر از هر کسی به افراد درونگرا توصیه میشه که بتونن خودشون رو بهتر بشناسن و ظرفیتهایی که دارن رو شکوفا کنن!
خلاصه متنی رایگان کتاب سکوت
اولین سوالی که تو اینپادکست میخوایم بهش جواب بدیم
اینه که چطور میشه شخصیت یه نفر رو اندازهگیری کرد یا توضیح داد؟ یکی از راههاش اینه که ببینیم اون آدم درونگراست یا برونگرا!
برونگراها اجتماعی و اهل رفت و آمدن و دوست دارن که هر زمانفرصت باشه با دیگران ارتباط بگیرن؛ از اینکه توی مرکز توجه باشن و دائم بیرون برن لذت میبرن و نیاز دارن که دورشون پر از آدم باشه. برای اونا، وضعیت اجتماعی مستقیما با روابط اجتماعی در ارتباطه پس تا جایی که بتونن میخوان دوست و آشنا پیدا کنن، حالا از زندگی عادی بگیر تا توی فیسبوک و توییتر.
از نظر رسیدن به موفقیت، اونا بیشتر مستعد رسیدن به شادی ن چونکه به تحسین آدمای دور و برشون نیاز دارن پس برای رسیدن به موفقیت هر کاری میکنن. مثلا اگه توی بورس سر یه سهم ضرر کنن، شده پول بیشتری با ریسک بالاتر سرمایهگذاری کنن میکنن تا به سود برسن و شکست خودشون رو به پیروزی تبدیل کنن.
اما درونگراها بر عکس ترجیح میدن تو موقعیتهای آروم باشن و دوست دارن طولانی مدت و البته سختگیرانه درباره اشتباهاتی که داشتن فکر کنن. اگه به عنوان مثال توی بورس ضرر کرده باشن، احتمالا از سرمایهگذاری دست میکشن تا دوباره بازار رو انالیز کنن و بعد برگردن.
این تمایل درونگراها به تمرکز کردن روی تجربیات و محرکهای حسی بهشون کمک میکنه که به شکل خوبی از پس پروژههای هنری و ذهنی بر بیان. درونگراها این قدرت رو دارن که توی دوران بحران، سود توی بازار سرمایه رو بیخیال شن. در طول تاریخ بسیاری از دستاوردهای ماندگار بشر مثل فیلم فهرست شیندلر یا نظریه نسبیت کار درونگراها بوده.
درونگراها میتونن چنین کارهایی رو انجام بدن چون از خلوت کردن با خودشون یا با گروه محدودی از انسانها لذت میبرن و صحبت کردن درباره مشکلات شخصی یا اجتماعی براشون راحته، بر خلاف برونگراها که حاضرن با تعداد زیادی ادم الکی آشنا باشن، درونگراها ترجیح میدن تعداد کمی دوست واقعی و قابل اعتماد داشته باشن.
بیشتر درونگراها شدیدا حسیاند و اغلب نسبت به محیط خودشون واکنشهای قویای نشون میدن
اکثر درونگراها یه ویژگی رفتاری مشترک دارن، اونا به شدت حسی ان، در حالیکه در طرف مقابل برونگراها به ندرت چنین رفتاری از خودشون نشون میدن.
ادمهای حسی، اطلاعاتی که از محیط اطراف خودشون دریافت میکنن رو به شکل عجیبی تمام و کمال توی ذهن خودشون پردازش میکنن، مثلا، اگه از شما خواسته بشه که توی پازل تصویری دنبال تصاویر به خصوصی بگردین، این کار از شما در مقایسه با یه فرد حسی زمان بیشتری خواهد گرفت.
در نتیجه همین شیوه فهم پیچیده، افراد حسی مکالمههای عمیق درباره ارزشها و اخلاقیات رو به مراتب جذابتر از شنیدن حکایتهای اغراق شده همکارشون از آخرین سفری که رفته میدونن. در حالیکه برونگراها از گپ زدنها و سلام علیک کردن با این و اون لذت میبرن، درونگراها دوست دارن مثلا درباره تغییرات اقلیمی صحبت کنن.
پردازش فشرده اطلاعات توسط ذهن افراد حسی رو میشه توی ذات مهربون اونها هم دید. تراژدیها و اتفاقات تلخ تاثیر بیشتری روی این دسته میذاره، انگار که پوست اونها از بقیه آدمها نازکتره و مقاومت کمتری دربرابر سیل احساسات و ادراک روزمره داره.
به همین خاطر درونگراها وجدان سفت و سختتری دارن؛ اونا کاملا باخبرن که چطور رفتارشون روی دیگران اثر میذاره و همینطور اشتباهات خودشون رو قبول میکنن. برای این افراد خیلی با ارزشه که دیگران با حس مثبت بهشون نگاه کنن به همین خاطر به شکل عجیبی براشون سخته که بخوان با افراد جدید روبهرو بشن یا کسی با هاشون مصاحبه کنه.
میشه استنباط کرد که افراد شدیدا حسی نسبت به احساسات دیگران بسیار آگاه هستن. اونا تغییرات رو سریعتر میفهمن و به نگاهها، صداها، دردها و محرکهایی مثل قهوه یا الکل قویتر واکنش نشون میدن.
همین حساسیت هم به ما کمک میکنه که بتونیم تمایز بین درونگرایی و خجالتی بودن رو مشخص کنیم. افراد خجالتی از قضاوت منفی دیگران میترسن در حالیکه افراد درونگرا صرفا به خاطر حساسیتشون محیط اروم با محرکهای کم رو ترجیح میدن.
مثلا بیل گیتس اگرچه ادم ارومیه اما اهمیتی به نظر دیگران نمیده، در حالیکه اون طرف یکی مثل باربارا استریساند(streisand) با اینکه شدیدا اهل گفت و شنود و سر و صداست اما به شدت هم ترس از صحنه اجرا داره. نفر اول یه درونگرا و نفر دوم یه برونگراست.
تفاوت توی مغزه؛ مغز درونگراها پاسخ قویتری به محرکهای بیرونی نشون میده
برای همه ما موقعیتهایی هست که توشون احساس راحتی کنیم. بعضی آدما ممکنه فک کنن هیچ لذتی بالاتر از نشستن توی کتابخونه نیست، برای این دسته حتی تصور رفتن به یه کلوب شبانه مثل کابوس میمونه. دسته دیگه ممکنه ۱۸۰ درجه متفاوت باشن و براشون هیچ جایی بهتر از بودن بین جمعیت زیادی آدم نباشه و اگه بخوای یه بعد از ظهر اونا رو توی کتابخونه نگه داری دیوونه بشن.
علت این تفاوتها چیه؟
برای پاسخ دادن به این سوال، روانپزشکا و سایر پژوهشگرا، درباره اینکه نوازادن چطور به محرکهای مشخص واکنش نشون میدن مطالعهای کردن؛ اونا دستمال کتانی که به الکل آغشته شدهبود رو زیر بینی نوزادا گرفتن اونم درحالیکه همزمان باهاشون بادکنک بازی میکردن. واکنش بچهها دو الگوی رفتاری غریزی کاملا متفاوت رو نشون داد:
۲۰ درصد از بچهها توی دسته به شدت واکنشگر قرار گرفتن، یعنی که به محرک با جیغ و فریاد و ضربه زدن واکنش نشون دادن. نبض و فشار خون اونا هم به شدت بالا رفت.
۴۰ درصد از نوزادا توی دسته کم واکنشگر قرار گرفتن. اونا تمام مدت سرد و بیتفاوت بودن و به ندرت به محرک واکنشی نشون میدادن.
این واکنشها توسط بخش بادامی شکل مغز انسان کنترل میشن. این بخش جایی هست که ارگانهای حسی ما هر محرکی که از جهان بیرون دریافت میکنن رو اول از همه برای اون میفرستن تا تصمیم بگیره واکنش بدن چی باشه.
بخش بادامی شکل مغز افراد واکنشگر، شدیدا حساسه و از اونجایی که این ادما نسبت به محرک خارجی واکنش شدیدی دارن بنابراین ترجیح میدن به طور کلی توی محیطی باشن که تا جای ممکن کمترین محرک رو دریافت کنن، مثل کتابخونهها، و در نهایت هم تبدیل به انسانهایی ساکت و متفکر میشن، یعنی همون درونگراهای خودمون.
از طرف دیگه، برای مغز افراد کم واکنشگر کاری سختیه که بخواد به عواطف جدید واکنش نشون بده، همونطور که توی بچگی نسبت به یه محرک عادی به سختی واکنش نشون میداده؛ بنابراین اونا به دنبال محیطهایی میرن که محرکهای بیشتر و قویتری داشته باشه و در نهایت هم تبدیل به برونگراهای پر سر و صدا میشن.
کودکان درونگرا مثل گل ارکیده میمونن؛ فقط توی محیط مناسب رشد میکنن
نه تنها ژنتیک و وارثت، بلکه تجربیاتی که ما در طول زندگی خودمون کسب میکنیم هم شخصیت ما رو شکل میدن. این تجربیات درباره اتفاقات کودکی ما هم صادقه.
بچههای برونگرا توی محیط مثل قاصدک میمونن؛ به هر سمتی میرن و به سختی میشه دنبالشون کرد اما بچههای برونگرا مثل ارکیده میمونن، اونا نیاز دارن که توی محیط امن و تحت مراقبت باشن تا رشد کنن و گرنه از بین میرن.
حالا پدر و مادرهای بچههای درونگرا چجوری میتونن بهتر به بچههاشون رسیدگی کنن؟ خب، برای شروع رفتار کردن با محبت و احترام و توجه بهترین قدمه.
برای این پدر و مادرا مهمه که بفهمن بچه اونا درونگراست و به همین خاطر ممکنه توی بعضی موقعیتها راحت نباشه، مخصوصا توی جمع زیادی از ادما.
تو بهترین حالت، چنین والدینی میتونن بچههاشون رو به مرور به این جمعها وارد کنن. اگه بچه از صحبت کردن توی جمع خجالت میکشه می تونن تشویقش کنن که اول جلو دوستاش صحبت کنه و بعد به مرور تعداد ادما رو بیشتر کنن، اینجوری خودآگاهی بچه هم میتونه اروم اروم رشد کنه تا یه روز بالاخره بتونه جلوی کلاس واسته و صحبت کنه.
اگه بچههای درونگرا با شیوه مناسب پرورش پیدا کنن، اعتماد به نفس بدست میارن و میتونن مهارتهایی که لازم دارن رو یاد بگیرن اما اگه تحت فشار قرار بگیرن یا بیش از حد تحریک یا مورد بی توجهی واقع بشن ممکنه به عارضههایی مثل افسردگی یا مشکلات تنفسی دچار شن.
دنیای غرب در تسخیر ایدهی برونگرای موفقه
شما کدوم یکی رو بهتر میدونید؟ یه برونگرا که توجه همه رو به خودش جمع میکنه و معرکه میگیره یا یه درونگرا که ساکت گوشهای میشینه و فقط گوشه میکنه؟
جواب جامعه غربی به این سوال سادهست. برونگراها به خاطر اجتماعیتر بودن، باهوشتر و مقبولتر به حساب میان.
برونگراها اغلب از نظر جسمانی جذاب و البته خونسرد به نظر میان اما درونگراها بر عکس، رنگ پریده و بیحال؛ یه جورایی انگار از یه سیاره دیگه اومده باشن.
بر اساس همین نگاه هم توی جامعه غربی، برونگرا بودن به عنوان نمودی از موفقیت محبوبتره.
نویسنده کتاب حتی خاطرهای رو از رفتن به یک سمینار موفقیت توسط تونی رابینز نقل میکنه که توی اون برونگرایی رو به عنوان نوعی برتری و کلیدیتری ویژگی برای ایستادن روی تاج دنیا معرفی میکردن.
همین دیدگاه علت اصلیه اینه که توی هاروارد استادای اقتصاد سعی میکنن همه شاگرداشون رو از طریق واحدهای درسی یا حتی برنامههای دیگه برونگرا کنن.
اما نگاهی به دانشگاههای کره و ژاپن چیز دیگهای رو نشون میده: بیشتر دانشجوها مطالعه کتابهاشون رو به خوشگذرونی با دوستا ترجیح میدن. توی سمینارها گوش میدن و نت برداری میکن و حتی صحبت کردن بدون اجازه توی فرهنگ اونا نوعی کج دهنی و رفتار نا مناسب به حساب میاد.
فرهنگهای مختلف ارزشهای رفتاری مختلفی دارن. در حالیکه توی آمریکا و اروپا برونگرایی محبوبتر به حساب میاد توی جوامع شرقی این ماجرا کاملا برعکسه.
ترجیح برونگرایی، زاده ۱۵۰ سال اخیره
دیل کارنیج (Dale Carneige) توی شهری کوچک از توابع میوزوری آمریکا به دنیا اومد. تقریبا اوایل قرن ۲۰ میلادی. یه درونگرای تیپیکال با بدنی لاغر، غیر ورزشی و پر استرس. هیچکس فکرش رو نمیکرد که یه روزی تبدیل به سخنرانی بزرگ بشه.
اما یه روز یه سخنران بزرگ به شهر اونا رفت، دیل از دیدن استعداد اون آدم شگفت زده شد. بعدهاهم توی کالج، تحت تاثیر برندههای جایزه ادبیاتی قرار گرفت، افرادی که به اونا رهبران آینده گفته میشد.
کارنیج انسان جاهطلبی بود و برای شکوفا کردن تواناییهاش سخت تلاش کرد و تبدیل به یه سخنران ماهر شد. بعد از اتمام کالج وارد کسب و کار شد و بعدها موسسه دیل کارنیج رو تاسیس کرد که به بیزنس منها کمک میکرد تا به شرم و احساس ناامنی توی خودشون غلبه کنن.
تغییرات کارنیج نه تنها ایینه ای از تغییرات آمریکا توی قرن جدیدش بلکه نشانگر تغییر در ارزشهای روستایی به شهری هم هست.
توی قرن نوزدهم، افراد توی جامعههای کوچکتری زندگی میکردن. اگه سخت کار میکردن، درست رفتار میکردن و هوای دوست و آشناشون رو داشتن مورد احترام و تحسین همون جامعه قرار میگرفتن و دیگه نیازی نبود که بخوان جلب توجه کنن و توضیح بدن چجور ادمی هستن.
اما رشد اقتصادی در اوایل قرن بیستم ساختارهای اجتماعی رو شکوند. مردم زیادی از روستاها به سمت شهرهای بزرگ سرازیر شدن؛ جاییکه برای پیروزی بر دیگران، قبل از هر چیز باید میتونستن که خودشون رو ارائه بدن.
ایدهال جدید آمریکایی این بود که گستاخ و بی پروا باشی و با همه ادما ارتباط بگیری تا باهوش به نظر بیای.
از اوایل قرن بیستم، تعریف انسان مطلوب تبدیل این شد: انسانی مملو از انرژی، جذاب و با کاریزمایی نافذ.
دکمه تغییر رو بزنید: درونگراها میتونن مثل برونگرها رفتار کنن!
هر درونگرای جاهطلبی در نهایت روزی رو میبنیه که مجبوره مثل یه برونگرا رفتار کنه. برای مثل یه استاد دانشگاه رو در نظر بگیرید. استادی که خجالتیه اما میخواد که توجه دانشجوهای به درس رو هم جذب کنه.
اون آدم حتی اگه درونگرا باشه بازم باعث نمیشه که به یه برونگرا تغییر حالت نده. با مشاهده دیگران، میتونه رفتارهای اونا رو یاد بگیره و هر جا که لازم باشه تبدیل به یه ادم برونگرا بشه.
فک میکنی اون موقع ارائه دادن چیکار میکنه؟ مثل یه برونگرا رفتار میکنه! با اعتماد به نفس و قدمهای بلند وارد میشه، با صدای واضح و رسا حرف میزنه و درحالیکه کاملا ریلکسه توجه همه رو به خودش جلب میکنه و به هدف خودش میرسه. دانشجوهای اون مجذوب ارائه ش میشن و با انبوه درخواست برای توصیه نامه بمب بارانش میکنن.
بعد از انجام این عملیات سخت هم، پروفسور دوباره به تنظیمات قبلی خودش برمیگرده و به عنوان یه درونگرا میره گوشه کتابخونه میشینه و از دوری ادما لذت میبره.
البته ممکنه این تغییر برای برخی از درونگراها سخت باشه اما تجربه نشون داده که اکثر اونا، مخصوصا وقتی که خودشون بخوان میتونن برای مدت زمانهای کوتاه و مشخص به یه برونگرا تبدیل بشن!
شرکتها نباید محیطهای کاری رو فقط مناسب با برونگراها بسازن
بسیاری از کارفرماها فک میکنن که کارمندان اونا تنها زمانی به بهترین شکل کار میکنن که محیط کاری رو برای افراد برونگرا مناسب سازی کنن. به خاطر همینم هست که این روزا خیلی رایجه که فضاهای کاری اشتراکی باشن، جلسهها با افراد زیاد برگزار بشه و حتی کنفرانسها حالت تعاملی داشته باشه.
خب حالا درونگراها چطوری تو همچین محیطهایی کار می کنن؟ اونا دائما احساس مزاحمت میکنن. سر و صدا، صحبتها همکارا و محرکهایی که مثل سیل سرازیر میشن و براشون ایجاد استرس میکنن. ایا به نظر شما این افراد میتونن توی چنین محیط هایی از حداکثر توانشون بهره ببرن؟
این ایده که بهترین شیوه کاری، کار گروهیه، ناشی از موفقیت مجموعههاییه که توی دهههای گذشته با این رویکرد جلو رفتن.
اما این وسط یه تفاوت اساسی معمولا نادیده گرفته میشه. اینکه مفهوم تیم بودن این نیست که همه مجموعه توی یه اتاق کنفرانس جمع بشن، نه. کدنویس یه تیم میتونه از خونهشم کارش رو انجام بده.
در حقیقت موفقیتهای بزرگ خیلی وقتها توی خلوت شکل میگیرن. استیو وژنیاک (Steve Wozniak) اولین کامپیوتر شخصی اپل رو توی خونهش ساخت. نیوتن قانون جاذبه رو تنهایی کشف کرد و جی کی رولینگ هری پاتر رو توی خلوت خودش نوشت.
محیط کاری مدرن برونگراها رو خوشحال میکنن، با این حال کارفرماها اگه نخوان به درونگراهای توی مجموعهشون بها بدن ممکنه از حداکثر ظرفیت اونا محروم بشن.
وژنیاک توی زندگینامه خودش مینویسه که بسیاری از مخترعینی که اون میشناسه همگی هنرمند بودن. اگه انقد خوش شانس باشی که توی مجموعهت یکی از اونا رو داشته باشی لازم نیست که دائما مجبورش کنی توی جلسههای شما شرکت کنه، کافیه بذاری تنهایی و توی خلوت خودش پروژههای انقلابیشو جلو ببره.
برای اینکه بشه برای برونگراها و درونگراها، همزمان محیط مناسبی فراهم کرد، باید محیط منعطفی ساخت. جاییکه هم بشه ایدهها رو به اشتراک گذاشت هم بشه خلوت کرد. دیوارهای کاذب یکی از بهترین راهکارهاست که هم اجازه تعامل کردن به افراد رو میده هم براشون حریم شخصی میسازه.
یه رهبر واقعی و با استعداد میتونه تواناییهای برونگراها و درونگراها رو با هم ادغام کنه
کارفرماها چطور میتونن که از تواناییها متفاوت افراد درونگرا و برونگرا توی مجموعهشون بهره ببرن؟ برای پی بردن به جواب این سوال گروهی از دانشمندا از چنتا تیم خواستن که تسک سادهای رو انجام بدن:
یعنی اینکه زیر نظر رهبرهای برونگرا و درونگرا تیشرتهایی رو تا کنن.
رهبران برونگرا اگرچه موفق بودن به چیزایی که توی کتابا برای موفقیت تیم گفته شده دقیق عمل کنن اما نمیتونستن به پیشنهادهای فردی به خوبی پاسخ بدن. مثلا اینکه چطور میشه یه تیشرت رو سریعتر یا بهتر تا کرد.
در بین رهبران درونگرای تیمها، مطالعه نتیجهای کاملا بر عکس رو نشون داد. اگرچه شخصیت اروم اونها کار رو برای تهییج اعضای تیم و بالابردن راندمان سخت میکرد، اما نسبت به ایدههای تیمشون پذیراتر بودن و از همه امکانات برای اینکه بتونن ایدههای اونا رو وارد کار کنن استفاده میکردن.
میشه گفت توی یه محیط کاری اگه هدف این باشه که یه کار ساده تو کمترین زمان ممکن انجام بشه، رهبری به سبک برونگرا بهتره. اما اگه قرار باشه که بقیه اعضای تیم مشارکت داشته باشن و از ایدههای اونا استفاده بشه، رهبری به سبک درونگراهاست که کارامدتره.
یکی از تفاوتهای مهم بین رهبران درونگرا و برونگرا در طول بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ دیده شد. رهبران برونگرا بر اساس کمترین اطلاعاتی که داشتن تصمیمات عجولانه میگرفتن و بسیاری از اون رهبرا هم با داراییهای شرکتهاشون سرمایهگذاریهای پر ریسکی کردن، زمانی هم که حباب ترکید هزینهی تصمیماتشون رو پرداخت کردن.
در مقابل، رهبران درونگرا معمولا حجم زیادی از اطلاعات رو قبل از تصمیمگیری گرداوری میکنن؛ در نتیجه شرکتهایی که رهبران درونگرا داشتن به نسبت کمتر ضرر کردن چون داراییهاشون رو با دقت بیشتری سرمایهگذاری کرده بودن.
از این صحبتها چی میشه یاد گرفت؟ وقتی به تصمیم گیری سریع نیاز باشه، برونگراها رهبران بهتری هستن اما اگه قرار بر دقت و نکته سنجی باشه، بهتره پشت سر یه درونگرا حرکت کنیم.
به طور کلی افراد برونگرا توی محیط کاری بهتره که به همکاران درونگرای خودشون احترام بذارن چون هر کدوم از اونا تواناییها و استعدادهایی دارن که بقیه میتونن ازشون بهره ببرن.
هر دو دسته، اگه با هم همکاری کنن میتونن عملکرد خودشون رو به بالاترین سطح برسونن
تعامل بین درونگراها و برونگرا معمولا درست فهمیده نمیشه. وقتی مشکلی پیش بیاد برونگراها معمولا داد بیداد راه میندازن و نسبت به درونگراها رفتارهای شدیدی نشون میدن در حالیکه درونگراها از دعوای مستقیم اجتناب میکنن چون به نظرشون کار جالبی نیست.
اما تنها زمانیکه این دوست دسته با هم تعامل کنن و سعی کنن که به درک متقابل برسن هست که رسیدن به نتایج عالی ممکن میشه.
فرانکلین روزولت، رییس جمهور آمریکا در طول جنگ جهانی دوم یه برونگرا بود. یه آدم پر رو، زنده و خوش مشرب که دوست داشت به مهمونی بره و تا دیر وقت بیرون بمونه. همسر اون النور اما یا درونگرای خجالتی بود که بحثهای جدی رو ترجیح میداد و از مهمونیها زود خارج میشد تا به خونه برگرده.
با وجود این تفاوتها، این دو نفر با هم به موفقیتهای بزرگی رسیدن. النور چشمهای همسرش رو به روی مشکلات کودکان، فقر و اقلیتهای سرکوب شده باز کرد. حتی النور یکبار وقتی متوجه شد خوانندهای سیاه پوست به اسم مارین اندرسون از اجرا منع شده با استفاده از ظرفیتهای سیاسی و اجتماعی خودش اندرسون رو به صحنه اجرا برگردوند.
این دو ویژگی اخلاقی در ابعاد کوچگتر هم میتونن همدیگرو کامل کنن. هر برونگرایی ممکنه گاهی مکالمهای عمیق رو به یک گپ و گفت سطحی ترجیج بده و هر درونگرایی، ممکنه گاهی دلش بخواد که نشاط و هیجان یک برونگرا رو به عنوان هوای تازه وارد فضای آروم زندگی خودش بکنه.
برای هر کارفرمایی ترکیب این دو ویژگی توی محیط کار با ارزش خواهد بود چرا که هر کدوم ویژگیهای منحصر به فردی دارن که میتونن با هم ترکیب و در نهایت به مجموعه کمک کنن.
در پایان، پیام محوری کتاب رو میشه اینطور خلاصه کرد:
هم برونگراها و هم درونگراها ویژگیهایی دارن که میتونن برای بقیه باارزش باشن و هر دو اونا نیاز دارن که بهشون فضا لازم داده بشه تا بتونن ظرفیتهاشون رو شکوفا کنن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب من به شما یاد میدهم ثروتمند شوید : نوشته: رمیت ستی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب گفتگوهای سرنوشتساز : نوشته: کری پترسون
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب قانون پنجاهم : نوشته: رابرت گرین