یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب شخصیت شما همیشگی نیست : نوشته: بنجامین هاردی
معرفی و خلاصه کتاب شخصیت شما همیشگی نیست : نوشته: بنجامین هاردی
کتابِ «شخصیتِ شما همیشگی نیست» باورهای غلطی که دربارهی شخصیت وجود داره و سدِ راهِ رشدِ شخصیِ شما هست رو برملا میکنه. نویسنده، یعنی آقای دکتر بنجامین هاردی یه روانشناسه که بزرگترین اشتباهِ دنیا رو این میدونه که خیال کنیم شخصیتِ ما ثابت و مادرزادیه. اصلاحِ این باورِ اشتباه، راه رو برای موفقیت و پیشرفتِ فردی آدما هموار میکنه.
خلاصه متنی رایگان کتاب شخصیت شما همیشگی نیست
دهها و صدها پژوهش وجود داره که نشون میده آدما توی شرایطِ مختلف و زمانهای مختلف، به تستهای شخصیتیِ یکسان پاسخهای متفاوتی میدن
اگه تا حالا توی یه تستِ شخصیتیِ آنلاین شرکت کرده باشین، احتمالاً میدونید که خیلی از این تستها سرسری طراحی شدن و دقیق نیستن. این یه بخش از مشکله، اما مشکلِ بزرگتر اینجاست که حتی تستهایی که با دقت طراحی شدهن هم نتایجِ متناقضی به دست میدن. ریشهی این تناقض ها و مغایرتها درکِ نادرستیه که از شخصیت وجود داره.
سالیانِ ساله که به ما یاد دادن شخصیت چیزِ ثابتیه؛ خصلتیه که نمیشه تغییرش داد. اما جدیدترین تحقیقاتِ روانشناسی چیزِ دیگه ای میگه. اونطور که از این تحقیقات برمیاد، شخصیت چیزی نیست که از بدوِ تولد توی ما شکل گرفته باشه، بلکه یه عنصرِ قابلِ انعطاف و پویا هست. به عبارتِ دیگه، انسانها میتونن شخصیتشون رو تغییر بدن، که میدن.
چه خبرِ خوبی! وقتی شخصیت سخت و سنگی نباشه، شما میتونید خودتون انتخاب کنید که چه جور شخصیتی میخواید داشته باشید. چطوری؟ توی این خلاصهصوتی، با ما همراه باشید تا بهتون بگیم.
همینجور که پیش میریم، به این چندتا سؤالم جواب میدیم:
چرا تستهای شخصیتی فقط در حدِ طالعبینیان، نه بیشتر؟
چطور میشه گذشتهمونو تغییر بدیم و خودمونو برای فردای بهتر آماده کنیم؟
چرا یه ساعت زودتر بیدار شدن از خواب، شانسِ موفقیتِ ما رو افزایش میده؟
تستِ شخصیتی جنبهی علمی نداره، بیشتر جنبهی مالی داره
چند جور تیپِ شخصیتی توی دنیا وجود داره؟
خب، بستگی به این داره که از کی این سؤالو بپرسی. یکی از معروفترین تستهای شخصیتی به اسمِ آزمونِ شخصیتشناسیِمایرز-بریگز(Myers-Briggs) یا همون MBTI، 16 نوع شخصیتِ مختلف رو شناسایی میکنه. بعدی تستِ شخصیتشناسیِ نِئو (NEO) هست که شیش تا تیپِ شخصیتیِ متفاوت رو بازشناسی میکنه. تستهای دیگه هم از سه تیپِ شخصیتی شروع میشن تااااا سی و سه تیپ.
سؤال اینه که چرا کسایی که این تستها رو طراحی میکنن اینقدر معیارها و نتیجهگیریاشون با هم فرق داره؟ جواب سادهست: تستِ شخصیتشناسی شبهِعلمه. از اونجایی که هیچ راهی برای اثبات یا ردِ تئوریهای شخصی نیست، طراحهای این تستها میتونن هر جوابی که دلشون خواست بدن و کارِ اونا معمولاً یه جور تجارت و بازاریابیه.
این همون حقیقتیه که مِرو اِمرا(Merve Emre)، نویسنده ی آمریکایی هم توی کتابی که درباره ی تستِ شخصیتشناسی نوشته بهش اشاره کرده. امرا توی کتابش به اسمِ دلالهای شخصیت، تاریخچهی این صنعتو بررسی کرده و یادآور شده که بازارِ تست، ارزشی به قیمتِ 2 میلیارد دلار داره. خب این انگیزهی خیلی بزرگیه برای طراحای تست تا زرپ و زرپ تست سرِ هم کنن و ازش سودای کلان به جیب بزنن. اسمشم بذارن تفسیرِ نتایج!
این اتفاق البته چیزِ جدیدی نیست. اونطور که اِمرا میگه، تستهای شخصیتشناسی ریشه در شبهِ علم داره. به عنوانِ نمونه، تستِ مایرز-بریگز اوایلِ قرنِ بیستم طراحی شد. نه کاترین بریگز (Katherine Briggs) و نه دخترش، ایزابل مایرز (Isabel Myers)، هیچکدوم سابقهی علمی نداشتن. حتی پاشونو توی آزمایشگاه هم نذاشته بودن و این تست صرفاً بر اساسِ تجربههای شخصیِ بریگز طراحی شده بود. بعد از اینکه متوجه شد خودش و شوهرش توی موقعیتهای یکسان واکنشهای متفاوتی از خودشون نشون میدن و یکی از بچههاشون از بقیه خجالتیتره، شروع کرد به گمانهزنی دربارهی تفاوتهای شخصیتی.
مایرز و بریگز نه تنها تیپهای شخصیتیِ مختلفی رو معرفی کردن، بلکه ادعا کردن که این شخصیتها مادرزادی و ذاتیه. مفهومِ این ادعا اینه که تلاش برای تغییرِ شخصیتتون فایده ای نداره و این وظیفهی دیگرانه که خودشونو با ذات و شخصیتِ شما وفق بدن. به عقیدهی مایرز و بریگز، چیزایی که بهشون اصطلاحاً «خصلت» میگیم، مثلِ مهربونی یا کِنِسی، نه فضیلتن که بخوایم توی خودمون پرورش بدیم، نه رذیلتن که بخوایم ازشون دوری کنیم، بلکه صرفاً جزئی از ذاتِ ما هستن.
برای همینه که اگه بفهمیم این تستها هیچ مبنای علمییی ندارن، از خیلی از محدودیتها رها میشیم. زمانی که شما بدونی که مثلاً درونگرا بودن یا کمصبر بودن ذاتی نیست، اونوقته که میتونی به تغییرِ شخصیتِ خودت فکر کنی.
شخصیت در طولِ زمان دستخوشِ تغییر میشه، اما ما حاضر نیستیم باور کنیم که در آینده هم بی برو و برگرد باز قراره تغییر کنیم
سالِ 2016، گروهی از محققا نتایجِ یه پژوهشِ طولانیمدت رو توی مجله ی سایکالجی اند ایجینگ(Psychology and Aging) منتشر کردن. این پژوهش که دههی 1950 توی اسکاتلند انجام شده بود، از معلما خواسته بود به 1208 نوجوونِ 14 ساله، توی تعدادی از خصلتهای شخصیتی مثلِ اعتماد به نفس، خلاقیت، و علاقه به یادگیری نمره بدن.
شصت سال بعد، از 674 نفر از شرکتکننده ها دوباره تست گرفتن. این بار، اونا به خودشون باید نمره میدادن. فکر میکنید نتیجه چی بود؟ تقریباً هیچ وجهِ اشتراکی بینِ این دوتا تست وجود نداشت. این باعثِ تعجبِ محققا شد. چون پیشفرضشون این بود که شخصیتِ آدما بعد از گذشتِ چند دهه ثابت میمونه. اما نتایجِ تحقیقات چیزِ دیگه ای میگفت و باور به ثابت بودنِ شخصیت، که اساسِ همهی تستهای شخصیتی بود رو نقشِ برآب میکرد.
یکی از دلایلی که این باورِ بیپایه توی تمامِ این سالها بیچونوچرا باقی مونده اینه که اینجور تحقیقات که چندین دهه طول میکشن انجامشون مشکله. هم بودجهی زیادی میخوان، هم حمایتِ نهادهای مختلفو میطلبن و هم به زمانِ زیادی نیاز دارن.
تعدادِ کمی از محققا یه همچین منابعی رو در اختیار دارن. و برای همین، آزمایشهای تکمیلی نهایتاً چند هفته یا چندماه بعد از اولین آزمایش انجام میشن. زمانی که شما شخصیتِ افراد رو توی بازههای کوتاهمدت بسنجید، احتمالش خیلی بیشتره که به همبستگیِ آماری برسید. اما وقتی بازههای زمانی به فرضاً 6 ماه افزایش پیدا میکنه، همبستگی کم میشه یا به صفر میرسه.
البته تنها دلیلِ کشدار شدنِ این باورِ بیپایه فقط این نیست. ببینیم دَنیل گیلبرت (Daniel Gilbert)، روانشناسِ دانشگاهِ هاروارد در این خصوص چی میگه. گیلبرت توی تحقیقاتش، از مردم پرسیده بود: «علاقهها، هدفها و ارزشهای شما در طولِ ده سالِ گذشته چقدر تغییر کرده؟» در اکثرِ موارد، پاسخ این بود: «خیلی زیاد». اما یه چیزِ جالب این وسط وجود داشت. شرکتکنندهها با وجودِ اینکه اعتراف میکردن در طولِ ده سالِ گذشته تغییر کردهن، اما اکثرشون میگفتن در آینده فقط یه سری تغییراتِ جزئی خواهند کرد.
به این طرزِ فکر، تصورِ پایانِ تاریخ میگن. به این معنا که ما معمولاً میگیم که در گذشته تغییر کردیم. این طبیعیه. اگه تغییر نمیکردیم که از کارای گذشتهمون پشیمون نمیشدیم، از همسری که دوستش داشتیم جدا نمیشدیم، یا تصمیم نمیگرفتیم چربیهایی رو که سالها انباشته کردیم با ورزش آب کنیم.
اما آینده مشخص نیست. پیشبینیِ تغییراتِ آینده کارِ سختیه. برای همین، فرض رو بر این میگیریم که تغییراتِ گذشته ما رو به جایگاهی رسونده که الآن هستیم و در آینده هم کمابیش در همین جایگاه باقی میمونیم.
اما همونطور که تا چند دقیقه دیگه متوجه میشید، این تصور نادرسته: شما هم میتونید تغییراتِ آینده رو پیشبینی کنید و هم میتونید براشون برنامهریزی کنید. اما قبل از اینکه بهش بپردازیم، بهتره به یکی دیگه از باورهای بیاساس، نگاهی بندازیم.
اکثرِ اوقات، اعتقاد به خودِ واقعی، ما رو عقب نگه میداره
توی کشورِ آمریکا، اخیراً دانشآموزا یه کارزاری راه انداختن و توی اون از معلماشون خواستن اونا رو از آوردن پای تخته و جلوی کلاس معاف کنن. میدونید چرا؟ اونطور که یکی از دانشآموزای نوجوون توئیت کرده و این توئیت 130 هزار بار همرسانی شده، «مجبور کردنِ» دانشآموزا به حضور جلوی جمع باعثِ استرسشون میشه.
جالب اینجاست که خیلی از معلما هم ظاهراً با این درخواست موافقن و روشهای آموزشییی که توی اونها نیازِ چندانی به حرف زدن جلوی جمعِ همکلاسیها نیست روز به روز رواجِ بیشتری پیدا میکنه. شاید با خودتون فکر کنید: اوووه! چه تحولِ مثبتی! چقدر معلمای آمریکایی روشنفکرن! اما پیامدِ واقعیِ این تغییر در اصل منفیه. مدارس با تن دادن به این درخواستها، عملاً دارن بر این نگرش صحّه میذارن که نوجوونا انعطافپذیریِ روانی ندارن. و این کار در نهایت روی تواناییِ رشدشون تأثیرِ منفی میذاره.
اعتقاد به اینکه دانشآموزا نباید جلوی همکلاسیهاشون مجبور به صحبت بشن مبتنی بر یه باورِ رایجِ غلط دربارهی شخصیته.
این باورِ غلط میگه: ما یه خودِ واقعی داریم، و فقط زمانی بهترین کارایی رو داریم که با این خودِ واقعی صادق باشیم. حالا از کجا بدونیم کِیا با خودِ واقعیمون صادقیم؟ خیلی سادهست: کارایی که انجام میدیم، دو حالت دارن: یا به نظرمون عادی و راحت میان یا نمیان. اگه برامون عادی و بیزحمت باشن باید انجامشون بدیم. اگه سخت و تصنعی و ناخوشایند باشن نباید انجامشون بدیم.
شکی نیست که هرکس این نگرشو ترویج کرده حسنِ نیت داشته و خواسته به آدما کمک کنه تا احساسِ خوبی دربارهی خودشون داشته باشن و احساساتِ واقعیشونو بروز بدن. اما یه مشکلی هست. وقتی شما به کسی میگید همونجوری رفتار کن که راحتی، در اصل دارید بهش میگید توی محدودهی امن و راحتِ خودت بمون و جلو نیا. این یه مانعِ بزرگ سرِ راهِ رشدِ بلندمدته.
شاهدِ این حرف، آدام گرنته(Adam Grant)، استادِ رواشناسیِ دانشگاهِ وارتون(Wharton). گرنت قبل از اینکه استادِ دانشگاه و نویسندهی کتابای پرفروش بشه، از صحبت جلوی جمع وحشت داشت. مثلاً توی دورانِ دانشجوییش توی دانشکدهی عالی، یکی از دوستاش یه بار ازش خواسته بود جلوی کلاس به صورتِ داوطلبانه تدریس ارائه بده. خودِ گرنت از این تجربه به عنوانِ یه تجربهی دردناک یاد میکنه. وقتی جلوی کلاس میره، دستوپاش میلرزه، به لکنت میفته و عرق میکنه، جوری که معذب بودنش به کلِ کلاس سرایت میکنه. اونطور که یکی از دانشجوها تعریف میکنه، شنوندهها تا آخرِ این تدریس مدام توی صندلیهاشون وول میخوردن!
خودِ واقعیِ گرنت یه سخنرانِ داغون بود. اما گرنت نمیخواست به این خودِ وحشتزده بچسبه. میخواست رشد کنه. برای همین، از اون زمون به بعد، مدام خودش داوطلب میشد تا تدریس ارائه بده و فرمِ بازخورد بینِ دانشجوها پخش میکرد. در عرضِ چند ماه، ترسش فروکش کرد. چند سال بعد، گرنت نه تنها از تدریس و ارائه و صحبت جلوی جمع واهمهای نداشت، بلکه به یه سخنرانِ خوب تبدیل شده بود.
پی بردن به دلیلِ کارایی که انجام میدین، اولین مرحله برای تغییر و بازسازیِ خودتونه
شخصیت چیه؟ ما تا اینجای کار دیدیم که مفاهیمی مثلِ خودِ ذاتی، خودِ مادرزادی، شخصیتِ غیرقابلِتغییر یا خودِ واقعی، منشأشون غالباً فهمِ نادرست یا نگرشهای سودجویانه است، نه شواهد و دلایلِ علمی. از این بدتر اینکه این مفاهیم مانع از رشد و پیشرفتتون میشن و شما رو توی حاشیهی امنتون نگه میدارن.
پس بیاید یه تعریفِ متفاوت از شخصیت ارائه بدیم: شخصیت چیزی نیست که همینجور واسه خودش توی دنیا وجود داشته باشه. بلکه چیزیه که شما ایجادش میکنید. به عبارتِ دیگه، شخصیت اون چیزیه که شما با اعمال و رفتارِ خودتون ایجادش میکنید. پس رفتارِ خودتون رو تغییر بدید تا شخصیتتون عوض بشه.
اما قبل از اینکه شروع کنید به حلاجی و سلاخیِ شخصیتتون، باید اینو بفهمید که رفتارِ انسان هدفمحوره. یعنی شما همینجور الله بختکی کاری رو انجام نمیدید. هر کاری که توی دنیا انجام میدید یه هدف و انگیزه و دلیلی داره، چه خودتون به این هدف آگاه باشید چه نباشید.
این هدفها معمولاً به صراحت بیان نمیشن. خیلی وقتا ناخودآگاهن. اما به هرحال پشتِ تمامِ کارهای ما وجود دارن. شما غذا میخورید چون گشنه میشین. قبضای خونهتونو پرداخت میکنید چون خونوادهتونو دوست دارید و میخواید همیشه یه سقفی بالای سرشون باشه. حتی رفتاری مثلِ تماشای فیلمِ گربهها هم، که علیالظاهر هدفی پشتش نیست باز یه هدفی داره: سرگرمی هم خودش بالاخره یه هدفه، به خصوص اگه بخواید لحظاتی از شرِ کارای سخت و یکنواختی که روی سرتون ریخته رها بشید.
معنیِ این حرف اینه که شما برای فهمیدنِ اینکه چه کسی هستید نیاز به تستهای شخصیتشناسی ندارید. تنها کاری که باید بکنید اینه که بفهمید چرا کارایی که انجام میدید رو انجام میدید؟ دلیلِ کارها و رفتارهاتون چیه؟
بیاید همین الآن یه دستگرمی بزنیم. برای این کار به یه خودکار نیاز دارید و یه تیکه کاغذ. خب، حالا صفحهی کاغذو به دو ستون تقسیم کنید. توی ستونِ سمتِ راست هرچیزی که طیِ 24 ساعتِ گذشته انجام دادید رو فهرست کنید. حالا، توی ستونِ سمتِ چپ، دلایلی که پشتِ هر کدوم از این رفتارا بوده رو بنویسید.
یه قدری باید اینجا تأملِ بیشتری بکنید. همینجوری سرسری اولین هدفی که به ذهنتون اومد رو ننویسید. چون اغلبِ اوقات، پشتِ هدفهای ظاهریِ اولیه، دلایلِ عمیقتری وجود داره. مثلاً اگه توی ستونِ سمتِ راست «ورزش کردن» رو نوشتید شاید به ذهنتون بیاد که جلوش توی ستونِ سمتِ چپی بنویسید: «برای اینکه قلبم بهتر پمپاژ کنه.» درسته که به فعالیت واداشتنِ قلب باعثِ سلامتیتون میشه، اما باعثِ طولِ عمرتون هم میشه. باعث میشه اونقدر زنده باشید که نوههاتونو هم ببینید.
فایدهی این تمرین اینه که شما از اهداف و انگیزههای واقعییی که به رفتارتون و در نتیجه به شخصیتتون شکل میدن آگاه میشید. یادتون باشه که اولین قدم برای دنبال کردنِ اهدافِ خوب، تعیینِ مسیرها و هدفهاییه که «نمیخواید» دنبال کنید.
پایبند بودن به یه هدفِ واحد ذهنِ شما رو متمرکز میکنه و احتمالِ موفقیتِ شما رو افزایش میده
اوایلِ سالِ 2000 بود و تیمِ قایقرانیِ بریتانیا داشت خودشو برای المپیکِ تابستونیِ اون سال آماده میکرد. انگار قهرمان شدن به قایقرانهای بریتانیا نیومده بود. از سالِ 1912 به این ور هیچ قایقرانِ بریتانیایییی روی پیروزی رو ندیده بود. اما یه چیز ورقو برای این تیم برگردوند: پایبندی و تعهد.
تعهدی که تیمِ قایقرانی داشتن، باعث میشد هر بار قبل از اینکه تصمیمی بگیرن یه سؤالِ اساسی از خودشون بپرسن: «آیا این تصمیم باعث میشه قایقا سریعتر برن؟» پاسخ به این سؤال به قایقرانها میگفت چیکار کنن و چیکار نکنن. دونات بخورن یا نخورن، دیر بخوابن یا زود بخوابن.
و این کار جواب داد. ستامبرِ سالِ 2000، تیمِ قایقرانیِ بریتانیا برای اولین بار طیِ 88 سالِ اخیر، طلا گرفت. این یه نمونهی عالیه تا متوجه بشید اگه تمامِ تمرکز و همتتون رو روی یه هدفِ واحد بذارید بهش میرسید.
چارلز داهیگ (Charles Duhigg)، نویسندهی کتابِ پرفروشِ قدرتِ عادت که توی 365 بوک هم خلاصه صوتیش رو داریم، دست روی یه ایدهی ناب میذاره، به اسمِ عادتِ شاهکلید، یعنی عادتِ سرنوشتسازی که با پرورشش میتونید توی بقیهی عرصههای زندگی هم پیشرفت کنید.
مثلاً فرض کنیم خوابیدن سرِ یه ساعتِ مشخص رو میخواید تبدیل به عادتِ هرشبتون کنید تا خوابِ کافی داشته باشید. اگه با حسِ خوب از خواب بیدار بشید، اثراتِ جانبیِ مختلفی داره. یکی از نتایجش اینه که از وقت و انرژیتون نهایتِ استفاده رو میبرید و کمتر احساسِ گناه میکنید یا شاید حتی احساسِ شادیِ بیشتری بکنید. این خودش باعث میشه رابطهتون با همسرتون هم بهتر بشه.
میتونید این اصل رو توی تعیینِ هدف هم استفاده کنید. اسمشو بذارید «هدفِ شاهکلید». از خودتون بپرسید: اون چیه که اگه انجامش بدم تو اکثرِ جنبههای زندگیم تأثیرِ مثبت میذاره؟
اکثرِ مواقع، قویترین هدفهای شاهکلید هدفهای مالیان. طبیعیه. پول درآوردن معمولاً روی همهی جنبههای زندگی اثرِ مثبت میذاره. پول میتونه خیلی از آدما رو مجاب کنه تشکیلِ خونواده بدن. یا اینکه باعث میشه آدما دغدغهی هزینههای جاریِ زندگی رو نداشته باشن و دائم مجبور نباشن سرِ پول با همسرشون جروبحث کنن.
البته بعضی وقتا هم بهتره صرفاً هدفتون رو عوض کنید. مثلاً اگه یه نویسنده خودشو متعهد کنه که هر روز یه تعداد صفحه یا کلمهی مشخص بنویسه و همینو هدفِ خودش قرار بده، اونوقت چه بسا یه دفعه دستمزدش افزایش پیدا کنه و این هم به معنای درآمدِ بیشتره و هم اعتماد به نفسِ بیشتر. یا مثلاً یه قهرمانِ دومیدانی اگه هدفِ خودشو صرفاً دویدنِ یک مسافتِ خاص توی بازهی زمانیِ خاص بذاره، از تحققِ این هدف نتایجِ زیادی عایدش میشه.
هدفتون هرچی که هست، نکتهی کلیدی اینه که یک هدف باشه و همهی قدرتتون رو روی اون یک هدف متمرکز کنید. هرقدر هدفتون واضح تر باشه، بیشتر جلوی چشمتونه و احتمالِ موفقیتتون بیشتر میشه.
سحرخیزی به شما فرصتِ یادگیری میده، در نتیجه، مسیرِ تغییر و رشدِ شخصیتون هموارتر میشه
وقتی که هدفتون رو تعیین کردید، باید برای رسیدن بهش، هرروز قدمهای کوچیکی بردارید. به نظرِ شما اولین و مهمترین قدم چیه؟ اینه که از این به بعد، روزتون رو یه ساعت زودتر از معمول شروع کنید.
اگه فقط زمانی از خواب بیدار بشید که مجبور به این کار باشید، ساعاتِ بیداریتون فقط به کارای ضروری و اضطراری اختصاص پیدا میکنه و بنابراین، کلِ روزتون صرفِ انجامِ این کارا میشه و دیگه زمانی برای دنبال کردنِ هدفتون باقی نمیمونه. این جور روزمرّگی مانع از ایجادِ تغییراتِ چشمگیر میشه چون تمامِ روزتون فقط صَرفِ حفظِ وضعِ موجود میشه.
صرفِ یه ساعت در روز برای دنبال کردنِ هدف شاید زمانِ زیادی نباشه، اما میتونه زندگیتونو تغییر بده.
بسیار خوب، حالا اومدیم و زنگِ ساعتمونو کوک کردیم و یه ساعت زودتر از خواب بیدار شدیم. قدمِ بعدی چیه؟ در یک کلمه: «یادگیری». برای فهمِ اهمیتِ آموزش و یادگیری باید یه گریزِ مختصری بزنیم به مغزِ انسان. باید ببینیم مغزِ آدمیزاد کارش چیه.
دافنا شوهامی (Daphna Shohamy)، استادِ عصبشناسیِ دانشگاهِ کلمبیا میگه: یکی از اساسیترین وظایفِ مغز، پیشبینیِ نتایجه.
برای همینه که حافظه در ما شکل گرفته. دسترسی داشتن به بانکی از اطلاعات درباره ی اتفاقاتِ گذشته، کمکمون میکنه تا دربارهی اتفاقاتِ آینده هم گمانهزنی کنیم. همین تواناییه که باعث شده انسان این همه مدت نسلش پابرجا بمونه. البته با وجودِ بهرهمندی از یک چنین حافظههایی، بازم ما آدما اشتباه میکنیم. حتی بعضی وقتا بارها و بارها حدسهای اشتباه میزنیم تا بالاخره بتونیم یه بار آینده رو درست پیشبینی کنیم. به گفتهی شوهامی، مغز ازطریقِ ثبتِ همین پیشبینیهای اشتباهه که یاد میگیره و تغییر میکنه.
منتها این مغز از عدمِ قطعیت و اینکه نکنه اشتباه چیزی رو متوجه بشه بیزاره. توی دورانِ ماقبلِ تاریخ، عدمِ قطعیت مساوی بود با خطر و مرگ. برای همینه که وقتی با عدمِ قطعیت مواجه میشیم، مغز موادِ شیمیاییی از خودش ترشح میکنه که حسِ اضطراب و ترس در انسان ایجاد میکنن. در واقع داره به ما میگه عقبنشینی کن تا در امان بمونی.
نفرتِ مغز از عدمِ قطعیت یا ابهام توضیحِ خوبیه برای این سؤال که چرا ما ترجیح میدیم توی حاشیه ی امنِ خودمون بمونیم. کارهای سختِ روزمره هرچند یکنواخت و ملالتبارن، اما عوضش امنیت و قطعیت دارن. متأسفانه این امنیت و قطعیت میتونه یه تله باشه. تنها راه برای نجات از کنجِ عافیتِ این زندون اینه که برای تغییر یه حرکتی بزنیم و یه تکونی به خودمون بدیم، این حرکت همون یادگیری و آموزشه. اینه فایدهی یک ساعت زودتر بیدار شدن!
تغییرِ روایتتون از گذشته، میتونه آیندهتونو تغییر بده
کن آرلن (Ken Arlen) یه زمانی یه سیگاریِ قهار بود که سیگارو با سیگار روشن میکرد. اما وقتی نویسنده باهاش دیدار کرد، 40 سال بود که لب به سیگار نزده بود. چیزی که دربارهی کِن از همه جالبتر بود، نحوهی ترکِ سیگار بود.
کن سیگار کشیدنو توی دبیرستان شروع کرد، دههی 1970. اون زمونا استعمالِ تنباکو چیزِ بدی محسوب نمیشد؛ برعکسِ ماریجوانا. واسه همین، کن برای اینکه بویِ دومی رو از والدینش مخفی کنه، اولی رو میکشید. طولی نکشید که معتادِ سیگار شد تا جایی که روزانه یه بسته میکشید. هرکاری هم برای ترکش میکرد بینتیجه بود.
بعد از دانشگاه، یه شغل توی بیمارستان پیدا کرد. اولین روزِ کاریش، یکی از پرستارا بهش سیگار تعارف کرد. کن گفت: «نه مرسی. سیگار نمیکشم. هیچوقت هم نکشیدهم.» البته دروغِ شاخداری گفته بود، اما همین دروغ بیخِ ریشش موند و دیگه هیچ وقت لب به سیگار نزد. کن فهمید که گذشته الزاماً آیندهی آدمو شکل نمیده.
کاری نداریم به اینکه چرا کن به همکارش این جوابو داد. اما به هر حال یه حرکتِ خودانگیخته و استراتژیک زده بود که بهش یه هویتِ جدید داده بود. آدمای سیگاری وقتی کنارِ اون بودن سیگارشونو روشن نمیکردن و یه هفته بعد، خودشم میلش به نیکوتین فروکش کرد. یهو چشم بازکرد و دید دیگه سیگاری نیست.
برای درکِ مفهوم «هویتِ روایی» که روانشناسی به اسمِ دن مکآدامز (Dan McAdams ) مطرحش کرده، همین ماجرای کِن بهترین نمونهست. به گفتهی مکآدامز، هویت یا شخصیتِ ما آدما ترکیبی از داستانها و روایتهاییه که دربارهی زندگیمون دائم به خودمون میگیم. این روایتها میتونن دائماً در حالِ تغییر و تکامل باشن. به عبارتِ دیگه، روایتِ ما از تجربههایی که توی زندگی داشتیم صرفاً بازتابِ هویتِ ما نیست، بلکه بخشی از هویتمونه.
این داستانها گذشتهی بازسازیشدهی ما رو با درکِ ما از زمانِ حال و تصورمون از آینده ترکیب میکنن و مجموعاً یه روایتِ واحد میسازن. البته واقعیت غیرقابلِ تغییره، ما هیچ جوره نمیتونیم گذشته رو تغییر بدیم. اما روایتمون از این واقعیتها رو میتونیم تغییر بدیم. میتونیم جورِ دیگه ای دربارهی اونا صحبت کنیم. اسمِ این کار «بازنگرش»ه. یعنی دیدنِ چیزها از زاویهی متفاوت.
خودِ نویسنده رو میتونیم الگوی این روش بدونیم. بنجامین هاردی سالهای سال بود که خودشو قربانیِ یه سری اتفاقات توی زندگیش میدونست، که در رأسِ اونها طلاقِ پرسروصدای پدر و مادرش بود وقتی که فقط یازده سال داشت، و بعد از اون، غیب شدنِ پدرش. بازنگرش، واقعیتها رو تغییر نمیده، اما معنا و مفهومِ اونا رو عوض میکنه. بنجامین میتونست ورقو برگردونه، از یه منظرِ دیگه به همه چیز نگاه کنه و ببینه از این تجربههای تلخ چی گیرش اومده و این تجربه ها چه تأثیری روش گذاشته که اونو تبدیل به یه پدرِ مهربون برای بچههاش کرده؟
شما چی؟ شما چطور میتونید ورقو تو زندگیتون برگردونید؟ خب، سعی کنید به این سؤالا جواب بدید: توی ده سالِ گذشته چه تغییراتی کردم؟ از اون مهمتر، چقدر رشد و پیشرفت کردم؟ چه تجربههای منفییی بوده که تونستم خودمو از شرشون رها کنم؟ خود-انگارهم چه تغییری کرده؟
همین کافیه تا متوجه بشید توی سالهای اخیر کلی تغییر کردید. این همون درسیه که میشه از این خلاصهکتاب گرفت: شخصیتِ انسان ثابت و پابرجا نیست. میتونید با ارادهی خودتون اونو هرجور که خواستید تغییر بدید تا به آرزوها و رؤیاهاتون برسید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب ایگو دشمن است! : نوشته: رایان هالیدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب اسرار کار : نوشته: لازلو باک
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب دید اقتصادی : نوشته: پیتر شیف