یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب صورتت را بشور دختر : نوشته: ریچل هالیس
معرفی و خلاصه کتاب صورتت را بشور دختر : نوشته: ریچل هالیس
کتابِ صورتت را بشور، دختر، درباره یه حقیقتِ خیلی مهمه و اون اینکه تو و تنها تو مسئولِ زندگی و شادیِ خودت هستی. دروغهایی که دربارهت میگن رو باور نکن، تا تبدیل به همون کسی بشی که میخوای. اگه دنبالِ یه دستورالعملِ قدرتمند و شایدم تا حدودی سخت برای داشتنِ یه زندگیِ شاد، پربار و بلندپروازانه هستی، با ما تا آخر این پادکست همراه باش.
خلاصه متنی رایگان کتاب صورتت را بشور دختر
تا حالا شده به این باور برسی که هیچوقت شغلِ موردِ علاقهتو پیدا نمیکنی و در نتیجه مجبوری به کمتر از اون راضی بشی؟
شده به این نتیجه برسی که باید به یه رابطهی جنسیِ نسبتاً خوب ولی نه عالی تن بدی؟ یا اینکه فکر کنی هیچوقت نمیتونی لاغر بشی؟ یا اینکه تغییرِ شرایط غیرممکنه؟
خب، در این مورد تنها نیستی. میلیونها زن توی دنیا این دروغها رو هرروز به خودشون میگن، و باورشون میکنن. اما جاش که برسه، مجبور میشی به این حقیقتِ ساده ایمان بیاری که: تو و فقط تو هستی که کنترلِ زندگیتو در دست داری. تو قدرتِ اینو داری که پیِ رؤیاهات بری، که یه مادرِ عالی باشی و بههمریختگیهای خونه و زندگی رو در آغوش بگیری، نه اینکه با دیدنشون ناامید بشی. تو میتونی هر روز یه رابطهی جنسیِ عالی داشته باشی.
هرانسانی قدرت و اشتیاقِ اینو داره که از چرخهی نامطلوبِ زندگی بیرون بیاد و زندگیِ دلخواهِ خودشو انتخاب کنه. اما بعضی وقتا، تو به یه قدری انگیزه نیاز داری، و این خلاصهکتاب قراره این انگیزه رو بهت بده. این خلاصهکتاب بهت نشون میده که چطور با انگیزه گرفتن از تجربههای شخصیِ خودِ نویسنده و قدری هم کمک از خداوند میتونی از همین امروز در جهتِ رؤیاها و اهدافت گام برداری و قدرت و انگیزهی اینو پیدا کنی که زندگیِ عزتمندانهتر، شادتر و دلپذیرتری رو در پیش بگیری. نه از فردا، نه از سالِ بعد، بلکه از همین امروز.
توی این خلاصهکتاب میفهمی که:
چرا باید همین حالا از بدقولی کردن به خودت دست برداری؟
چرا هرگز نباید از رؤیاها و آرزوهات کوتاه بیای؟؛ و
چطور یه کیفِ هزار دلاری باعث شد نویسنده شبانهروز روی موفقیتش تمرکز کنه؟
از بدقولی کردن به خودت دست بردار، همین امروز به سمتِ اهدافت گام بردار
تاحالا چند بار با خودت عهد بستی اما بهش وفا نکردی؟ شاید به خودت قول داده باشی که بعد از کارت، بری بُدُویی، اما از شانس، همکارت تو رو به صرفِ عصرونه دعوت میکنه و بیخیالِ دویدن میشی. یا شاید خیلی اشتیاقِ یادگیریِ زبانِ فرانسه داشته باشی، اما بعد از چند جلسه رفتن به کلاس، کتابات توی قفسه شروع میکنن به خاک خوردن.
ما اغلبِ اوقات به قولایی که به خودمون میدیم پایبند نیستیم. برای اینکه بدونی چقدر این کار مضرّه، بیا از یه زاویه ی دیگه بهش نگاه کنیم.
یه دوستِ فرضی رو در نظر بگیر. مثلاً اسمشو بذاریم سارا. هربار که با سارا قرار میذاری تا یه کارِ مهمو با هم انجام بدید، اون توی دقیقهی نود کنسلش میکنه. و از اون بدتر اینکه معمولاً بهانههای مضحکی میاره؛ مثلاً میگه: «خیلی دوست داشتم طبقِ قرارمون با هم پینگپنگ بازی کنیم، اما تلویزیون یه برنامهی خیلی خوب داره و من باید قسمتِ بعدیشو ببینم.» سارا همیشه ادعا میکنه که تو رژیمه، اما چند روز بعد، میبینیش داره یه پیتزای پرمخلفات رو همراه با یه نوشابهی بزرگ میزنه به بدن.
به احتمالِ زیاد خیلی زود از سارا دلخور میشی و میذاریش کنار، درسته؟
تو هربار که زیرِ قولت میزنی دقیقاً همین رفتارو با خودت انجام میدی. اعتنا نکردن به نرمشِ عصرگاهی یا کلاسِ فرانسوی یا رژیمِ کمکالری اگرچه در زمانِ خودش ممکنه خیلی مهم به نظر نرسه، اما واقعاً مهمه، چون وقتی مدام قول میدی و زیرش میزنی، دائم داری خودتو ناامید میکنی.
پس سعی کن عادت کنی سرِ قولات وایسی. اگه قولایی که میدی واقعبینانه باشه کارت راحتتر میشه. اگه قصد داری برای اولین بار توی مسابقاتِ نیمهماراتون شرکت کنی، به خودت قول نده که میرم تو مسابقات ثبتنام میکنم و میدوم. نه. اول به خودت قول بده که روزی یک و نیم کیلومتر بدوی، 4 روز در هفته. این تعهدیه که احتمالاً میتونی بهش پایبند باشی. و وقتی که به خودت ثابت کردی که میتونی انجامش بدی، بعد به خودت قول بده که هر بار سه کیلومتر بدوی، چهار بار درهفته. اینجوری زیاد سخت نمیشه.
سرِ قولت بمون. اینجوری، به ذهنت خوشقول بودنو یاد میدی و یه انتظارِ جدید و بالاتر از خودت میسازی که باعث میشه عمل کردن به قولای بعدی برات آسونتر بشه. این خیلی بهتر از اینه که مثلِ سارا باشی.
رؤیاهات به عهدهی کسِ دیگه ای نیستن، پس ازشون دست نکش.
معمولاً از نویسندهی این کتاب میپرسن رازِ موفقیتش چیه؟ هر روز ساعت پنجِ صبح بیدار میشه و میره سرِ کار. از اینکه از کسی کمک بخواد نمیترسه. هر بار که شکست میخوره از شکستش خوشحال میشه. خب، خیلی از آدما همین کارا رو انجام میدن، اما موفق نیستن. پس رازِ این موفقیت چیه؟
نویسنده موفقه چون هیچوقتِ هیچوقت از رؤیاها و آرزوهاش دست نمیکشه و ولکنشون نیست.
دست کشیدن از آرزوها کارِ آسونیه. اغلبِ اوقات ما گوش میدیم ببینیم بقیه چی میگن. شاید والدینت بهت گفته باشن واسه دانشگاه هاروارد درخواست نده، احتمال داره موافقت نکنن باهاش. یا شاید اولین رئیست بهت گفته باشه تو واسه شغلِ رؤیاییت ساخته نشدی، و برای همین تو به کم راضی شده باشی.
خودِ نویسنده همیشه رؤیای نویسنده شدن و چاپِ کتابو توی سرش داشته. اولین رمانی که نوشت درباره ی یه مسئولِ تدارکاتِ مهربون و باحیا بود که دستِ سرنوشت اونو راهیِ لسآنجلس میکنه. وقتی این رمانو به ناشرا عرضه کرد، همهشون یه چیز گفتن: اگه داخلِ کتابش مسائلِ جنسی وارد نکنه، هیچکس اونو نمیخره. این کتاب زیادی پاستوریزه بود. نویسنده به هیچوجه قصد نداشت این کارو بکنه. اما از اون طرف دلش نمیخواست از رؤیای چاپِ کتابش، صرفاً به خاطرِ جوابِ ردِ صاحبنظرا دست بکشه. و بالاخره خودش کتابشو چاپ کرد، به همون صورت که دلش میخواست. نتیجهش این شد که تا امروز، رمانِ دخترِ مهمانی بالای صدهزار نسخه فروخته.
دلیلِ دیگه ای که مردم معمولاً از رؤیاهاشون صرفِ نظر میکنن کمصبریه. اما حقیقت اینه که چیزای بزرگ نیاز به زمان دارن، پس دور و دراز بودنِ رؤیاهات نباید تو رو از ادامهی راه منصرف کنه.
جولیا چایلد (Julia Child) نویسندهی برجستهی کتابای آشپزی، برای نوشتنِ کتابِ «تسلط بر هنرِ آشپزیِ فرانسوی» 10 سالِ تمام وقت گذاشت. اما سالِ 1961 وقتی کتابش چاپ شد تبدیل به یه کتابِ پرفروش شد و اونقدر محبوب شد که هنوزم، بعد از گذشت، نیم قرن، همچنان داره چاپ میشه. کارگردانِ مشهور، جیمز کامرون (James Cameron) برای ساختِ آواتار 15 سال وقت گذاشت، اما فیلمش موفقترین فیلمِ تاریخِ سینما شد.
میتونم شرط ببندم که کلی آدمِ جورواجور رؤیاهای چایلد و کامرون رو زیرِ سؤال بردهن. اما چایلد و کامرون به راهشون ادامه دادن، علیرغمِ اینکه سالها وقت برد تا به مقصد برسن.
پس یادت باشه، اگه واقعاً میخوای پیِ رؤیاهات بری، هرچقدرهم زمانبر باشه، هرچقدرم که مردم بگن نمیتونی بهش برسی، تو پا پس نکش.
هرکی هستی، این دروغو باور نکن که باید به یه رابطهی جنسیِ کسالتبار بسنده کنی
وقتی نویسنده اولین بار با شوهرش ملاقات میکنه، توی رابطهی جنسی همونقدر تجربه داشته که توی شکارِ شیر و کرگدنِ آفریقایی؛ صفر. و مثلِ خیلی از ازدواجها، تا مدتها رابطهی جنسیشون افتضاح بوده. نه با تمایلاتِ جنسیش آشنایی داشت، نه هیچوقت آموزشی در این زمینه دیده بود. برای همین، با انجامِ رابطه موافق بود اما ازش استقبال نمیکرد، و چون احساس میکرد اشتیاقی به این کار نداره، شوهرش هم زیاد از رابطه لذت نمیبرد.
اما حالا چطور؟ حالا زندگیِ جنسیش بینظیره و روابطِ جنسیش بیش از اون مقداریه که از یه مادرِ چهار فرزنده انتظار میره! چطور تونسته این کارو بکنه؟
اول از همه اینکه بدنشو همونجوری که هست کاملاً پذیرفته. اعتماد به نفسِ پایین نسبت به شکل و شمایلِ بدنِ برهنهت، نمیذاره از رابطهی جنسیت لذت ببری و فاتحهی رابطه رو میخونه. به نظرت هربار که خانمِ نویسنده لباساشو درمیاورد و از این نگران بود که مبادا شکمش زیادی شُل باشه یا بدنش ایرادی داشته باشه.
حالا شوهرش چه فکری میکرد؟؟ هیچی، شوهرش مسلماً از اینکه قراره با هم برهنه بشن هیجانزده بود. همین. عیب و نقصهایی که زنش واسه خودش تصور کرده بود، اصلاً براش اهمیتی نداشت.
اگه به جذابیتِ خودت شک کردی، شروع کن به تلقیناتِ مثبت. به خودت بگو: پاهای من خیلی ظاهرِ عالییی دارن. یا: من خیلی سکسیام. خودِ نویسنده اینقدر این تلقیناتو انجام داد تا بالاخره باورشون کرد.
خیلی از زنا فکر میکنن ارگاسم مثلِ تزئیناتِ روی کیک میمونه. اما حقیقت اینه که ارگاسم واسه زن یه پاداشِ اضافهبرسازمان نیست. بلکه تمامِ هدفِ رابطهی جنسیه! بنابراین، کارِ بعدییی که نویسنده انجام داد این بود که به ارگاسمِ خودش متعهد شد و تصمیم گرفت هیچوقت هیچ سکسِ بدونِ ارگاسمی انجام نده. شوهرش به شدت از این ایده استقبال کرد. هرچی باشه، طرفِ مقابلت عاشقِ اینه که تو رو به لذت برسونه. و اگه هردو طرف از همون اول به ارگاسمِ زن متعهد بشن، این اتفاق میفته.
و بالاخره اینکه اگه به انگیزه ی بیشتری نیاز داری، خودتو متعهد کن که تا یه ماه هر روز رابطهی جنسی داشته باشی. هیچ بهانه ای هم پذیرفته نیست. نویسنده این روش و به کار بست و توی این مدت، خیلی چیزای جدیدی یاد گرفت و تجربه کرد. و در کمالِ تعجب، به این نتیجه رسید که هرچی بیشتر رابطهی جنسی داشته باشه، باعث میشه هم خودش و هم شوهرش هی رابطهی بیشتر و بیشتری بخوان. پسشما هم بیاین یه اردیبهشتِ جذاب یا یه شهریورِ هیجان انگیز رو تجربه کنید، چرا که نه؟ شاید جوری بهش عادتکردید که بعد از پایانِ یک ماه هم ادامه پیدا کنه.
تو نمیتونی بههمریختگیهای خونه-زندگیت رو کنترل کنی. پس به استقبالشون برو.
اگه شمایی که داری اینو میشنوی یه مادرِ شاغل باشی، یا نه، فقط یه مادر باشی، میدونی که شلوغی و بهمریختگی چه حسی داره. با یه بچهی پنجساله روی دستت، نوبتِ دکتر داری و همزمان باید بچههای بزرگترتو از مدرسه بیاری خونه. ماشینِ لباسشوییت هم خراب شده.
ما معمولاً در مواجهه با اینجور بههمریختگیا مستأصل میشیم.
دلیلش اینه که فکر میکنیم باید به تمامِ شرایط مسلط باشیم و اوضاعِ درهموبرهم رو نشونهی ضعف و ناتوانی میدونیم. اما واقعیت اینه که تو نمیتونی به تنهایی روی همه چیز تسلط داشته باشی. پس به جای اینکه سعی کنی اوضاعِ بههمریخته رو کنترل کنی، به استقبالشون برو. شنا کردن در جهتِ آب خیلی آسونتره تا بر خلافِ جهتِ آب، درسته؟ توی خونهداری هم همین واقعیت صدق میکنه.
اولین مرحله برای استقبال از بههمریختگیا اینه که بهشون بخندی. زمانی که نویسنده و شوهرش قصد داشتن فرزندخونده قبول کنن، یه مددکارِ اجتماعی با بچههاشون مصاحبه کرد. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه پسرشون به اسمِ فورد گفت وقتی باباش شب اومده تو اتاقش و سرش داد کشیده، از دستش ناراحت شده. نویسنده تو اون لحظه به نفس نفس افتاده بوده و با خودش فکر کرده: نه تنها بهمون فرزند خونده نمیدن، بلکه الآنه که همین بچههای خودمونم ازمون بگیرن. خدارو شکر، معلوم شد که فورد دربارهی شبِ گذشته حرف میزده که به خاطرِ اینکه حاضر نمیشده بره تو تختِ خودش بخوابه، باباش عصبانی شده بوده. و این رفتار مانعی برای مجوزِ فرزندخوندگی محسوب نمیشد.
اون لحظه، زمانِ خودش سخت به نظر میومد، اما الآن، همهشون بهش میخندن. هرقدر شرایط مسخرهتر باشه، جا برای شوخی و خنده بیشتر داره.
دومین کار اینه که به تمامِ کمکای پیشنهادی جوابِ مثبت بدی. میگن یه مردی موقعِ غرق شدن، داشت دعا میکرد که خدایا نجاتم بده. سه تا آدمِ مختلف با قایقهاشون به طرفش اومدن تا کمکش کنن، اما مرد به هر سه تاشون گفت: «نه متشکرم، خدا نجاتم میده.» اون مرد مُرد و توی اون دنیا خدا بهش گفت: «این چه کاری بود کردی؟ من سه تا قایقِ نجات برات فرستادم!»
خدا همیشه برات قایقِ نجات میفرسته. بعضیاشون بزرگن (مثلِ زمانی که مادرشوهرت بهت پیشنهاد میده یه هفته از بچههات نگهداری کنه. بعضیاشونم کوچیکن؛ مثلِ وقتی که شوهرت بهت پیشنهاد میده که توی شستنِ لباسا کمکت کنه.
به همهشون جوابِ مثبت بده، حتی اگه فکر میکنی شوهرت توی تا کردنِ لباسا مهارتی نداره.
وزنت رو ملاکِ تعریفِ خودت قرار نده
اگه با بدنت، با وزنت، یا با غذاهای مختلف مشکلی نداری که خوش به حالت! اما اگه یکی از میلیونها زنی هستی که توی دنیای امروزی نگرانِ وزنشون یا ظاهرِ بدنشون هستن، تعجبی نداره. توی جامعهی کمالگرای امروزی که غرقِ در شبکههای اجتماعیه، نگران نبودن از بابتِ سلامتی و ظاهرِ بدنی کارِ سختیه.
اما اینم راهِ حل داره. به گفتهی نویسنده ی این کتاب، اضافهوزن از اون مسائلی نیست که بگیم ازش استقبال کن یا خودتو همونجوری که هستی دوست داشته باش.
البته که تو همونطور که هستی شگفتانگیزی
البته که خالقت تو رو همونطور که هستی دوست داره. اما همون خالق بهت یه بدن امانت داده، با تمامِ توانمندیها و قابلیتهاش. آیا درسته که با این امانت بدرفتاری کنی؟ پس اگه از بدنت راضی نیستی، و واقعاً میخوای خودتو دوست داشته باشی، باید حسابی تلاش کنی تا در خودت تغییر به وجود بیاری.
اگه به نظرت کارِ سختی میاد، نگران نباش. مجبور نیستی که حتماً بینقص باشی. مجبور نیستی لاغر باشی یا بدونِ لباس، حتماً خوشفرم به نظر بیای. اما مجبوری یه ذره هم که شده بدویی یا از پله ها بالا بری بدونِ اینکه وسطِ راه نفست بگیره. راهش خیلی سادهست: باید کالریِ مصرفیِ هرروزت کمتر از کالرییی باشه که میسوزونی. همینو رعایت کنی، به راحتی وزن کم میکنی.
البته در پیش گرفتنِ سبکِ زندگیِ سالم ممکنه سخت باشه. نویسنده دو تا توصیهی عالی برات داره که میتونه راهگشا باشه:
اول، عادتهای مجازیتو اصلاح کن. اگه هر بار که اینستاگرامتو چک میکنی یه مدلِ سایزِ صفر و کمرباریک با موهای براق ببینی، احتمالاً افسردگی یا استرس یا هردو بیاد سراغت. تو باید سعی کنی روی خودت کار کنی، نه اینکه دائم چشمت دنبالِ ایدهآلهای مسخره باشه. پس دست از فالو کردنِ مدلا توی اینستاگرام بردار. هر کاری جایی و وقتی داره. الآن وقتش نیست.
توصیهی دوم: از قبل همه چیزو آماده کن. میخوای مطمئن باشی که فقط سراغِ میانوعدههای سالم میری و به شیرینیهای بچههات دستدرازی نمیکنی؟ اولِ هفته یه مقدار میانوعدهی سالم آماده کن و اونا رو توی یخچال نگه دار. میخوای فردا صبح بروی ورزش؟ لباسای ورزشیتو قبل از اینکه بخوابی مرتب کن تا فردا صبح راحت بیدار شی و ساعتِ شیش بزنی بیرون، نه اینکه هی زنگِ ساعتو عقب بندازی.
اگه میخوای یه زندگیِ جالب و پربار داشته باشی، تفاوتها رو درآغوش بگیر
نویسنده از تربیتِ خیلی پاستوریزه ای برخوردار بوده و توی یه شهرِ کوچیک و مذهبی توی کالیفرنیای جنوبی با مردمی سفیدپوست و محافظهکار بزرگ شده. برای همین، توی نوجوانی زمانی که با گروهِ سرودشون یه سفر به دیزنیلند میره، با دیدنِ تفاوتِ مهمونا شوکه میشه. مردایی رو میبینه که دستِ همو گرفته بودن، افرادی رو میبینه که از نژادهای مختلف با هم دوستن، آدمایی رو میبینه با لباسای عجیب و غریب و تتوهای احمقانه. نمیدونسته چیکار کنه جز اینکه جوری بهشون خیره بشه انگار که داخلِ باغِ وحشه!
از اون زمان به بعد، یاد میگیره که توی جامعه همه شبیهِ خودش نیستن،، همه مثلِ خودش فکر نمیکنن، مثلِ خودش اعتقاد ندارن و علایقشون فرق میکنه. قبولِ این واقعیت ظرفیتِ انسانو بالا میبره و باعثِ رشدش میشه.
یکی از بهترین دوستای نویسنده یه زنِ همجنسگرای آفریقایی-آمریکایی و مکزیکی-آمریکاییه. دوستی با این زن به رشدِ نویسنده کمک کرده، چون باعث شده تا هم اونو درک کنه و هم از تفکراتش چیزی یاد بگیره. یاد گرفته که بعضی چیزایی که قبلاً میگفته یا میپرسیده میتونه آزارنده باشه. یادگرفته که تعصباتِ ناآگاهانه ای که در طولِ زندگی کسب کرده رو زیرِ سؤال ببره، هرچند این کار کمی هم براش ناخوشایند باشه. این دوتا خیلی با هم خوشن، شبا تا دیروقت با هم حرف میزنن، با هم به گردش میرن و توی کنسرتهای بریتنی اسپیرز (Britney Spears) شرکت میکنن. اگه تصمیم نمیگرفت از اون پیله ای که توش بزرگ شده بود پاشو بیرون بذاره، چه بسا هیچ وقت این تجربههای مشترکو با هم نمیداشتن.
پس از خودت بپرس آیا هنوز توی اون محدودهی امنی هستی که همه مثلِ خودت فکر میکنن، مثلِ خودت تیپ میزنن، مثلِ خودت رفتار میکنن؟ آیا توی زندگیت از تفاوتها استقبال میکنی؟ برای انجامِ این کار راههای آسونی وجود داره. برای خودِ نویسنده، اصلیترین مرحله تغییرِ کلیساش بوده. یه روز، اون و همسرش متوجه میشن که 99 و 9 دهمِ درصد از شرکتکنندههای کلیساشون توی محلهی ثروتمندِ بل اِیر (Bel Air) رو افرادِ سفیدپوست تشکیل میدن، در حالی که جامعهی مسیحیت این شکلی نیست. برای همین تصمیم میگیرن بگردن دنبالِ کلیسایی که از فرهنگهای مختلف با صلح و دوستی کنارِ هم گرد اومده باشن و نمایندهی واقعیِ امتِ مسیح باشن.
برای ایجادِ تغییر، اول از همه باید از زندگی توی جمعِ محدودی که شبیهِ خودتن و مثلِ خودت فکر میکنن دوری کنی. تفاوت رو با آغوشِ باز بپذیر. به زندگیت به چشمِ یه کتاب نگاه کن. چقدر یکنواخت میشد اگه همهی شخصیتهای کتاب مثلِ هم بودند!
تجسمِ آرزوها و رؤیاها باعث میشه همیشه متمرکز باشی و رو به جلو حرکت کنی
نویسنده توی نوجوونی عاشقِ یه بازیگر میشه به اسمِ مت دیمون (Matt Damon). بارها و بارها فیلمِ ویل هانتینگِ نابغه (Good Will Hunting) رو تماشا میکنه و خودشو مجاب میکنه که یه روزی باهاش ازدواج خواهد کرد. مراسمِ ازدواجشون و حتی اینکه بچههاشون چه شکلی هستن رو با تمامِ جزئیاتش تصور میکنه.
چند سال بعد، وقتی به لس آنجلس نقلِ مکان میکنن، داشته برای یه مؤسسهی مکزیکی به عنوانِ مسئولِ تدارکات کار میکرده که متوجه میشه مت دیمون از اونوَرِ اتاق داره به سمتش میاد. قلبش شروع میکنه به تپیدن. انگار واقعاً توی تقدیرش این اتفاق نوشته شده بوده! وقتی دیمون بهش میرسه، باهاش صحبت میکنه. نویسنده با خودش میگه: «تصوراتم داره محقق میشه!» و بعد دیمون میگه: «ببخشید، میشه لطفاً بگید سالنِ مراسم از کدوم طرفه؟»
خب، ظاهراً خیالبافیهای نوجوونیش جواب نداده بود. اما داشتنِ یه هدفِ واضح طوری که بتونی کامل تجسمش کنی یه راهِ خیلی عالیه برای موندن توی مسیر.
نویسنده اوایلِ شروعبهکارش، فانتزیش شده بود خریدِ یه کیفِ برندِ لوئی ویتان اسپیدی (Louis Vuitton Speedy). قیمتِ این کیف بالای هزار دلار بود و اونم اون موقع وضعِ مالیش خراب بود. اما این کیف نمادِ همهی چیزایی بود که دلش میخواست؛ یعنی جذابیت، شیکپوشی و موفقیت. برای همین به خودش قول داد که با اولین دستمزدِ 10 هزار دلارییی که بابتِ مشاوره از کسی بگیره، اون کیفو بخره.
سالهای اول از مشتریا 700 دلار میگرفت، بعد شد 1500 دلار، بعد هم کمی بیشتر. هربار که با کسی قرارِ مشاوره میذاشت، یا طرحِ کسبوکار ارائه میداد یا تدارکِ مراسمی رو برعهده میگرفت، فکرِ کیفِ لوئیس ویتان بهش انگیزهمیداد. روزی که برای اولین بار یه چکِ 10 هزار دلاری دستمزد گرفت، یکراست رفت سمتِ مغازه. وقتی کیفِ دلخواهشو روی دوشش مینداخت و قدم میزد، بیشتر از هر زمانی احساسِ غرور و افتخار میکرد.
تمرکز روی کیفِ موردِ علاقهش بهش کمک کرده بود تا به رؤیاش برسه.
اگه دربارهی ثروتمند شدن و موفق شدن خیالپردازی میکرد، شاید احساسِ بیعرضگی بهش دست میداد. اما هدفِ خریدنِ یه کیفِ خاص در کنارِ تعیینِ مسیرِ رسیدن به اون هدف، یعنی دستمزدِ 10 هزار دلاری، به این معنا بود که این فانتزی واقعاً بهش انگیزه داده بوده تا جلو بره.
بنابراین، اگه هدفی برای خودت داری، تا میتونی واضح و ملموسش کن. اونو با جزئیاتِ تمام بنویسش. روش تمرکز کن. تجسمش کن. چه احساسی داری وقتی که به وزنِ دلخواهت میرسی و لباسِ موردِ علاقهت دوباره به تنت میخوره؟ اولین روزِ کاریت توی شغلِ رؤیاییت چجوریه؟
وقتی اوضاع سخت میشه، روی اون هدف تمرکز کن تا یادت بمونه که باید به حرکت ادامه بدی.
تو فقط یه بار فرصتِ زندگی کردن داری. پس اگه احساس میکنی عمرت داره میگذره دست نگه دار. دست نگه دار از کنار اومدن با کمتر از چیزی که واقعاً مستحقشی. دست نگه دار از این تفکر که اگر من فلان شغل، فلان همسر، فلان خونه یا ماشینو میداشتم، میتونستم تبدیل به همون شخصی بشم که توی رؤیاهام تصور میکردم. به جای این "اگر" ها، زندگیتو به دست بگیر و اتفاقاتِ بعدی رو به کنترلِ خودت دربیار. فقط تویی که قدرتِ تعیینِ سرنوشتتو داری.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب چهار ساعت کار در هفته : نوشته: تیموتی فریس
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب جرات بسیار : نوشته: برنی براون
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب قله : نوشته: اندرس اریکسون