یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب قله : نوشته: اندرس اریکسون
معرفی و خلاصه کتاب قله : نوشته: اندرس اریکسون
کتاب قله جزء معروفترین و پرفروشترین کتابهای موفقیت محسوب میشه و پیشنهاد میکنیم خلاصه صوتیش رو حتما گوش کنین.چیزی که در مورد این کتاب مهمه اینه که کتاب قله بر اساس نظریات شخصی نیست و حاصل سه دهه تحقیق و پژوهش روی زندگی افراد موفق توی حوزههای مختلفه و بهتون دید خوبی درباره مسیر موفقیت میده.
خلاصه متنی رایگان کتاب قله
چیزی به اسم استعداد ذاتی وجود نداره، استعداد زادهی تمرین درسته!
آندرس اریکسون و رابرت پول بعد از سالها مطالعه و تحقیق توی کتاب «قله» فرمولی رو پیشنهاد دادن که توضیح میده چطور تمرین هدفمند، و نه فرضیات اشتباه دربارهي استعداد ذاتی یا کار طاقتفرسا تو رو به پیشرفت میرسونه. اگه از ساعتها وقتگذاشتن برای تمرین و پیشرفت نکردن توی کاری که بهش علاقهداری خستهای، این کتاب رو از دست نده؛
در سال ۱۷۶۲، ولفگانگ امادئوس موتزارت قرار بود اولین اجرای رسمی خودش رو انجام بده. محل اجرا؟ کاخی سلطنتی در باواریا. به عنوان یه پسر بچهي هفت ساله، پای اون به سختی به پدالهای پیانو و دستای کوچیکش با دشواری و تلاش بیش از حد به سرتاسر کلاویهها میرسید، با این حال، اجرای اون همه حاضرین رو تحت تاثیر قرار داد. اشراف باوریا از استعداد موتزارت کوچک شگفتزده شدهبودند، اما این تمام ماجرای نبوغ اون نبود.
موتزارت کوچک میتونست با شنیدن صدای هر سازی بلافاصله اون ساز رو تشخیص بده و بدون هیچ اشتباهی، هر نتی که نواخته میشد رو حدس بزنه. درست مثل اینکه کسی داخل یه اپارتمان نشسته باشه و از روی صدای ماشینها، سرعت حرکت رو اونها توی خیابون تشخیص بده. تواناییای که حتی استادای موتزارت هم نداشتنش و امروز به اون گوش کامل موسیقایی میگن.
این توانایی در انسانها نادره و حتی خیلی از اهنگسازای بزرگ مثل برامس هم همچین قدرتی رو نداشتن
مثل خیلی از استعدادها و نبوغ منحصر به فرد دیگه که تنها درصد کوچکی از مردم روی زمین با اونها زاده میشن و بقیه باور دارن که تنها میتونن به عنوان تماشاچی بشینن و صاحبان اونهارو مورد ستایش قرار بدن. این باور دربارهی گوش موسیقایی حداقل چیزی حدود ۲۰۰ سال بعد از ماجرای موتزارت بین مردم پذیرفته شده بود. اما توی دهههای گذشته انسانها به دانش جدیدی دربارهی گوش کامل موسیقایی دست پیدا کردن.
محققان به این نکته توجه کردن که در تمام این سالها یک واقعیت از زندگی موتزارت نادیده گرفته شده بود. اینکه پدرش یک موسیقیدان ناموفق بود که همه زندگیش رو وقف اموزش به فرزندان خودش کرده بود. پس، ایا ممکنه که گوش موسیقایی موتزارت نتیجه اموزشهای پدرش بوده باشه؟
توی سالهای گذشته مطالعاتات پژوهشگران مغز و اعصاب نشون داده که استعداد به طور ویژه زادهي تلاشه. البته نه هر شکلی از تلاش. این چیزی هست که کتاب قله، نوشتهی اندرس اریکسون و رابرت پول تلاش داره ماهیتش رو توضیح بده.
اجازه بدید اول به مساله گوش کامل موسیقایی برگردیم. در سال ۲۰۱۴، یک روانشناس ژاپنی به نام آیاکو ساکاکیبارو، ۲۴ کودک بین ۲ تا ۶ سال رو برای آموزش و تمرین گوش موسیقایی جمع کرد. هدف ساده بود، اموزش و تمرین تاجایی که بچهها بتونن تن موسیقایی تعدادی آکورد رو تشخیص بدن. نتیجه ولی شگفتانگیز بود!
بعد از گذشت یکسال و نیم، همهي ۲۴ کودکی که دورهي اموزش رو پشت سر گذاشتن، علاوه بر آکوردهایی که از ابتدا تعیین شده بود، میتونستن تکتک نتهایی که روی پیانو نواخته میشد رو هم به درستی تشخیص بدن! یعنی همهی بچههایی که تو دورهی آموزش شرکت کرده بودن، مثل موتزارت حالا گوش کامل موسیقایی داشتن!
به طور خلاصه یعنی، گوش کامل موسیقایی یک هدیهي الهی نبود، بلکه در واقع، داشتن فرصت برای یادگیری و تمرین زیاد میتونست یک گوش موسیقیایی به همه بده. این ۲۴ بچه نشون دادن که همهی انسانها با استعداد بالقوه به دنیا میان، اما حالا سوال اینجاست که چطور بعضی انسانها با استعدادتر از دیگران میشن؟
اندرس اریکسون استاد روانشناسی دانشگاه فورد آمریکاست
و مطالعاتش در زمینهی عملکرد متخصصان توی فیلدهای مختلف مانند ورزش، پزشکی، نظامی و... بوده. اون توی کتاب قله توضیح میده که چطور یک انسان از نقطهی صفر یا کاراموزی به قله یا مرحلهی استادی میرسه.
به زبان ساده، ساعتها و ساعتها تکرار و انجام دادن یک کار، به هیچ وجه تضمینی برای پیشرفت توی اون کار نیست. آندرس میگه که تبحر دکترهایی که ۲۰ سال سابقهی کار دارن، با دکترهایی که ۵ سال سابقهي کار دارن، از نظر پزشکی هیچ تفاوتی با هم نداره چون اکثر اونها توی یه نقطه به این باور میرسن که به عملکرد قابل قبولی رسیدن.
در واقع اندرس میگه اونهایی که فک میکنن دیگه مهارتشون کافیه، مثل خلبان خودکار هواپیما کار میکنن و حتی میشه گفت که کارشون بدتره. علت؟ نبود چیزی که آندرس به اون میگه: «تمرین خودخواسته»
تمرین خودخواسته عاملیه که به تو کمک میکنه تا خودت رو از منطقهی امن به بیرون هل بدی و به چیزی که آندرس بهش «بازنمایی ذهنی» میگه برسونی. آندرس میگه اون چیزی که یه استاد رو از بقیه متمایز میکنه، در واقع توانایی کمی و کیفی بازنمایی ذهن اون نسبت به دیگرانه.
یه استاد توانایی این رو پیدا میکنه که از طریق سالها تمرین، بازنمایی ذهنی پیچیدهای از شرایط دشواری که ممکنه با اونها روبهرو بشه رو شکل بده
برای مثال، به استاد بزرگهای بازی شطرنج نگاه کنید. همهی اونها این توانایی رو دارن که تمام مدت یک بازی شطرنج رو با چشم بسته انجام بدن.
مثل اون قهرمان شطرنج که بین سالهای ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۵، ۳۲ مسابقه همزمان شطرنج رو با چشمای بسته برد. برای این کار اون باید صفحه شطرنج رو با دقت به خاطر میسپرد و تمام حرکات رو درحالیکه توی ذهنش تصور میکرد انجام میداد.
صخرهنوردا هم این توانایی رو دارن. اونا موقع صعود از صخرههای سنگی، هر حرکتی رو قبل از انجام توی ذهن خودشون میسازن. همینطور گلفبازها که با دادن پیچ و تاب به اجزای بدنشون، نوع چرخش چوب گلف و حرکت توپ رو تنها با یک فکر یا حس ساده توی ذهنشون طراحی میکنن.
استادها به درجهي استادی میرسن، چون به «بازنمایی ذهنی» دست پیدا میکنن. عاملی که به اونها اجازه میده تمام پروسهي واقعی انجام کار رو به طور دقیق توی ذهنشون تصور و طراحی و به طور دقیق مراحل اجرای اون رو پیشبینی کنن. اونها این امکان رو دارن که حجم زیادی از اطلاعات رو به صورت فشرده به شکل یک بازنمایی ساده ذهنی در اختیار داشته باشن. بازنماییهایی که میتونن به صورت کلمات، احساسات یا تصویرها توی ذهن اونها وجود داشتهباشن.
اریکسون میگه که بازنماییهای ذهنی، بیشتر از هر عامل دیگه تفاوت بین یک تازهکار و یک استاد رو توضیح میدن. اما حالا تمرین خودخواسته که آندرس از اون صحبت میکنه چیه و چطور مارو به بازنمایی ذهنی پیچیدهی کارمون میرسونه؟
بهترین جا برای اینکه دنبال جواب این سوال بگردیم، مطالعهایه که اندرس تو اوایل سی سالگی درباره نحوه عملکرد کار متخصصان انجام داده
اندرس یک دانشجوی لیسانس به نام استیو فلون رو از دانشگاهی استخدام کرد تا به طور منظم و توی ساعت های مشخصی به دفتر کار اون بیاد و هر بار یک ساعت، به ترتیب تصادفی از عددها گوش بده. بعد تنها با کمک حافظهي کوتاه مدتش تلاش کنه که همون ترتیب عددها رو به درستی تکرار کنه.
توی هر جلسه اندرس تعدادی عدد به استیو میداد، اگه اون موفق میشد که عددها رو درست تکرار کنه، یه رقم به تعداد عددها اضافه و اگه موفق نمیشد، دو رقم از اونها کم میشد. مثلا ممکن بود که از عدد شش رقمی به عدد هفت رقمی بره یا از شش به چهار برگرده. به این ترتیب، استیو همواره درحال تلاش بین مرز توانایی و ناتوانی خودش از به خاطر اوردن عددها بود.
بعد از چهار جلسه تمرین، استیو به نقطهای رسید که به طور مطمئن میتونست حداقل هفت رقم عدد رو با حافظهي کوتاه مدتش حفظ کنه. دقیقا مطابق بسیاری از مطالعات قبلی که نشون داده بودن ظرفیت حافظهی کوتاه مدت مغز انسان برای به خاطر سپردن، نهایتا هفت واحد اطلاعاتیه. از اینجا به بعد استیو داشت تلاش میکرد که از این ظرفیت هفت واحدی عبور کنه.
جلسات پشت سر هم میگذشت و استیو پشت دیواری از ناامیدی مونده بود. اون نمی تونست بیش از هفت رقم رو به خاطر نگه داره اما چون عضو یک مطالعه بود، هر هفته بر میگشت و دوباره تلاش میکرد.
بعد، یک روز استیو برگشت. جوری که انگار اون روز مال اون باشه. اول هشت، بعد نه، بعد ده و تو اخر جلسه تونست یازده رقم عدد رو پشت سر هم حفظ کنه!
این الگوی پیشرفت، یعنی: عبور از حد معمول توانایی، بعد تجربهی شکست و ناامیدیه طولانی، و بعدش دوباره پیشرفت،
دوباره و دوباره برای استیو اتفاق افتاد. ۲۲ رقم، ۳۴ رقم و همینطور بیشتر و بیشتر. بعد از ۲۰۰ جلسه استیو تونست که ۸۲ رقم متوالی رو حفظ کنه! ۸۲! یعنی ۷۵ رقم بیشتر از اون چیزی که تا اون زمان تصور میشد توانایی حافظهي کوتاه مدت ذهن انسان باشه. استیو اینکار رو با استفاده از فرایندی انجام داد که بعدتر اندرس اون رو «چهار هستهی تمرین هدفمند» نام گذاشت.
اول از همه، اون هدفی مشخص داشت و هدفهای کوتاه مدتش هم کاملا واضح بودن. مثلا اگه میتونست ۱۳ رقم رو حفظ کنه، هدف بعدی رسیدن به ۱۴ رقم بود.
دوم اینکه جلسات تمرینی اون به صورت فشرده و با تمرکز کامل برگزار میشد. برای یک ساعت تمام چیزی که استیو روش تمرکز میکرد، فقط و فقط حفظ کردن عددها بود.
سوم اینکه اون بعد از هر جلسه تمرین بلافاصله فیدبک کارش رو دریافت میکرد. فیدبکهایی که علاوه بر سریع بودن، ساده و مشخص بودن: یا موفق شده بود و یا شکست خورده بود.
و در نهایت اینکه، استیو توی این فرایند، به واسطهی تلاش روی آخرین مرز تواناییش و داشتن اشتباهات مکرر، داشت به طور دائم از محدوده امن خودش به بیرون هل داده میشد: یک قدم جلوتر، دوباره یک قدم جلوتر و یکدفه دو قدم عقب با هر شکست.
ساختار تمرین هدفمند، ذهن استیو رو مجبور کرد تا بازنمایی ذهنیشو خلق کنه و تمرکز کامل و فرایند سخت تکرارشوندهی کار باعث شرطی شدن ذهنش شد
چون اگه نمیتونست راهی خلاقانه به جلو بازکنه باید به رنج کشیدن ادامه میداد. از اونجایی که ذهن انسان ذاتا چارهجو هست، استیو تنها به مدتی زمان نیاز داشت تا بتونه این راه رو باز کنه.
اون به این ایده رسید که عددها رو به صورت چسبیده به شاخههای یک درخت برای خودش تصور کنه. این بازنمایی ذهنی اون بود تا بتونه حجم بالای اطالاعاتی که وارد ذهنش میشد رو طبقه بندی کنه. وقتی به ۷ رقم رسید، تصمیم گرفت که هر ۴ رقم رو به صورت یک واحد عددی در نظر بگیره. توی مرحله ۲۲ رقم به این توانایی رسید که هر شش رقم رو به عنوان یک واحد عددی بگیره. به عبارت دیگه، تلاشهای قبلیشو در اثر تحمل اون میزان رنج، تبدیل به یک تکنیک بکنه.
بعد از مطالعه با استیو، آندرس مطالعهی جدیدی رو با دوست خودش، داریو آغاز کرد. این بار آندرس از استیو خواست که شیوهی خودش برای یادآوری عددها رو به داریو اموزش بده و به این ترتیب داریو تونست که با سرعت خیلی بیشتری شروع کنه. اون توی همون چند جلسه اول تونست تا بیست رقم رو حفظ کنه، دلیل؟ به این خاطر که میتونست از بازنماییهای ذهنی استیو نسخه برداری کنه.
اما علاوه بر اون، داریو فک میکرد که شیوهی استیو چندان هم موثر نیست به همین خاطر مواردی رو از خودش اضافه کرد. نتیجه؟ به واسطهي پیشزمینهای که از کار داشت و تغییراتی که خودش روی اون انجام داد، داریو تونست به یاداوری صد رقم به کمک حافظهی کوتاه مدت برسه! اریکسون فهمید که این همون فرمول برای تمرین خودخواسته باید باشه. یعنی:
ترکیب شیوهی تمرین هدفمند با هدایت یک متخصص یا استاد، که نتیجهی اون میشه بهترین دستورالعمل پیشرفت یا همون فرمول تمرین خودخواسته.
کتاب قله توی سه بخش توضیح میده که چطور میشه از یک کاراموز به یک استاد تبدیل شد
بخش اول:
چطور تمرین، استعداد رو خلق میکنه.
بخش دوم:
تمرین خودخواسته چیه؟
و بخش سوم:
چطور باید تمرین خودخواسته رو انجام داد؟
پس اگه تا امروز پیشرفت کردن برات یه گره کور بود یا مثل خیلیها باور داشتی که استعداد یه چیز ذاتیه، زمانت رو روی جلسات تمرین خودخواسته متمرکز کن، درست همونطوری که استیو برای کار روی یاداوری عددها با حافظهی کوتاه مدت جلو رفت و البته، خودت رو برای پیدا کردن بازنماییهای ذهنی جدید هل بده. یادت باشه، انجام دادن یک کار به تنهایی به معنی این نیست که تو درحال پیشرفتی.
استاد شدن به معنی گذروندن ۱۰۰۰۰ ساعت کار سخت نیست بلکه به معنی انجام ۱۰۰۰۰ ساعت تمرین خودخواسته است و تنها انجام شکل درست از تمرین برای مدت زمان کافی به رشد منتهی میشه، نه هیچ چیز دیگه. این پیام محوریایه که کتاب قله حول اون نوشته شده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب جایگاهیابی : نوشته: آل ریز و جک تراوت
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب زنان نامرئی : نوشته: کارولین کریادو پرز
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب اسطوره سیزف : نوشته: آلبر کامو