یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب قوانین طبیعت انسان : نوشته: رابرت گرین
معرفی و خلاصه کتاب قوانین طبیعت انسان : نوشته: رابرت گرین
همه ما ویژگیهایی داریم که ممکنه ازشون خجالت بکشیم یا حتی سعی کنیم که اونا رو انکار کنیم. مثل چی؟ مثلا حسادت، پرخاشگری یا حتی خودشیفتگی. رابرت گرین توی کتاب قوانین طبیعت انسان درباره این صحبت میکنه که این ویژگیها نه تنها خجالتآور نیستن بلکه بخشی از طبیعت و ذات ما هستن که میتونیم با داشتن درک درستی نسبت بهشون، از اونها برای رسیدن به اهداف و خواستههامون استفاده کنیم و کیفیت زندگیمون رو بهتر کنیم. پس توصیه میکنم این کتاب رو از دست ندی!
خلاصه متنی رایگان کتاب قوانین طبیعت انسان
همه ما ویژگیهایی داریم که ممکنه ازشون خجالت بکشیم یا حتی سعی کنیم که اونا رو انکار کنیم
مثل چی؟ مثلا حسادت، پرخاشگری یا حتی خودشیفتگی. رابرت گرین توی کتاب قوانین طبیعت انسان درباره این صحبت میکنه که این ویژگیها نه تنها خجالت اور نیستن بلکه بخشی از طبیعت و ذات ما هستن که میتونیم با داشتن درک درستی نسبت بهشون، از اونها برای رسیدن به اهداف و خواستههامون استفاده کنیم و کیفیت زندگیمون رو بهتر کنیم. پس توصیه میکنم این کتاب رو از دست ندی. توی این کتاب چه چیزی هست که ممکنه به درد بخوره؟ اینکه میتونی ازش درباره جنبههای مختلف طبیعت انسان که زندگی رومزهي تو رو تحت تاثیر قرار میده یاد بگیری
کیه که دوست نداشته باشه تصمیمهای بهتری بگیره؟ خب، کلید این امر تو فهم بهتر عوامل تاثیرگذار توی تصمیمگیری و انگیزههای پنهان ماست. تو خلاصه کتاب امروز، رابرت گرین درباره جنبههایی از طبیعت انسان که کمتر دیده یا مورد توجه واقع شدن حرف میزنه و هدفش اینه که به ما بفهمونه این جنبهها چقدر میتونن تاثیرگذار باشن. هیچکدوم از ما دوست نداره اعتراف کنه که حسود یا خود محوره یا تفکراتش تحت تاثیر بقیه ادمهاست اما واقعیت اینه که همه ما چنین گرایشهایی درون خودمون داریم.
اگه ما بتونیم این جنبههای طبیعت انسان رو بشناسیم، میتونیم ازشون جلوگیری کنیم یا حتی ازشون به نفع خودمون استفاده کنیم. همه ما به عنوان یک فرد، دارای پیچیدگیهای زیادی هستیم، اما به هر حال تجربههای انسانی تاثیر خودشون رو روی ما دارن. با شناخت بهتر طبیعت انسان تو میتونی زندگی بهتری داشته باشی و انگیزهها و تکانههای زندگی رو بهتر مدیریت کنی.
توی ادامه این خلاصه سراغها اینها خواهیم رفت:
- چرا بهتره آینده نگر باشیم؟
- چرا باید همیشه عضوی از یه گروه درست باشیم
- چرا فکر کردن به مرگ میتونه سودمند باشه
همه ما مستعد رفتارهای غیر منطقی هستیم
ما دوست داریم فکر کنیم که انسان مدرن موجودی باهوش و به شدت منطقیه ولی واقعیت اینه که ما بسیاری از تصمیمات خودمون رو بر اساس احساسات لحظهای میگیریم که این یعنی ما خیلی از مواقع ادمهای غیر منطقیای هستیم. این جدال بین احساسات و منطق ما سبقهای طولانه داره. یکی از نخستین قهرمانان این جدال پریکلس (Pericles)، سیاستمدار خوشنام یونانی در حدود قرن پنجم قبل از میلاده.
زمانیکه آتن توسط اسپارتها مورد حمله قرار گرفته بود، پریکلس موفق شد تا رهبران شهر رو راضی کنه تا خویشتن داری کنن و وارد جنگی تمام عیار نشوند. با این وجود ذکاوت اون دیری نپایید و وقتی طاعون آتن رو دربرگرفت، پریکلس هم در اثر بیماری چشم از جهان بست. بعد از مرگ اون احساسات دوباره بر حاکمین آتن غلبه کرد که نتیجهش ورود به جنگی تمام عیار و پرهزینه بود، جنگی که در نهآیت اتن رو با شکست سنگینی مواجهه کرد.
اما راز منطق پریکلس، صبر اون بود و این همون چیزیه که ما امروز هم برای جلوگیری از تصمیمات غیرمنطقی بهش نیاز داریم. اگر مشکلی وجود داشت یا نیاز بود که تصمیم مهمی گرفته بشه، پریکلس اون رو عقب مینداخت تا به خونه ش بره و توی ارامش فکر کنه، همه جوانب رو بسنجه و بتونه تصمیمی رو بگیره که به نفع همه باشه، نه فقط به نفع رهبران و مردم و ثروتمند.
بنابراین هر چقدر که میتونی زمان واکنش دادن خودت رو عقب بنداز تا از تصمیم گیری تو اوج احساسات جلوگیری کنی و همزمان همه جوانب چیزی که داری دربارهش تصمیم میگیری رو تو ذهنت داشته باش. یکی از این جوانب، بایس (bias) بودنه. بایس یا جانبدار بودن باعث میشه که ما فقط دنبال اطلاعاتی بریم که تصمیم ما رو تایید کنن و باعث میشه به غلط باور کنیم، هر چی که احساسات ما قوی تر باشه، پس تصمیم ما به حقیقت نزدیکتره.
یکی از شکلهای دیگه جانبداری، قضاوت ظاهریه. قضاوت ظاهری به ما اینطور القا میکنه که هر کس ظاهر خوبی داشته باشه احتمال زیاد ادمی خوبی هم هست. شکل دیگه جانبداری، جانبداری گروهیه، که باعث میشه ما تصور کنیم صرفا هر چیزی که گروه ما میگه درسته. مثلا اگه شما از نظر سیاسی گرایش چپ یا راست داشته باشید، خودتون رو به صورت پیشفرض هم نظر با سایر افراد هم گرایشتون میدونید، بدون اینکه به حرف های طرف مقابل درست گوش بدید.
جانبداری یکی از عواملیه که میتونه ما رو به سمت گرفتن تصمیم غلط هل بده پس خوبه که همیشه درباره جوانب دیدگاهها مقداری شکاک، انالیزگر و کنجکاو باشیم. برای اینکه بتونی تصمیم خوبی بگیری لازم نیست که یه ربات بی احساس باشی اما یادت باشه که وقتی ارومی، میتونی بهتر تصمیم بگیری.
همه ما تا حدودی خودشیفته هستیم، درحالیکه باید یه شخصیت رو بر اساس عمل اون قضاوت کنیم نه ظاهرش
در کنار گرایش ما به بی منطق بودن، طبیعت انسان، نیاز به مقداری توجه و خود جذاب پنداری داره. به عبارت دیگه، همه ما به ذات تا یه حدودی خودشیفته هستیم، یعنی هر کدوم از ما روی بازهای از خودشیفتگی نرمال تا شدید خلق شدهایم.
انسانهایی که خودشیفتگی شدید دارن با تصویری اشتباه از خودشون مواجه هستن، اینجور ادما معمولا دیگران رو به عنوان موجود بسط یافتهای در امتداد خودشون میبینن. رد خودشیفتگی رو میشه توی کودکی ادما بین سالهای دو تا ۵ سالگی پیدا کرد، یعنی زمانیکه فرد شروع میکنه که تصویر خودش به عنوان موجودی بسط یافته از مادرش رو کنار بذاره و حس فردیت پیدا کنه.
تو این مرحله خودشیفتگی ممکنه به دو دلیل شکل بگیره: یا توجه بیش از حد والدین که از رشد شخصیت فردی بچه جلوگیری کنه و یا عدم توجه کافی به اون که منجر به نوعی حس عدم تعلق بشه و برای بچه عدم اعتماد به نفس و حس نا امنی به ارمغان بیاره. انسانهایی که خودشیفتگی شدید دارن تلاش میکنن که با حس فردیت آسیب دید شون به کمک الگوهای رفتاریای مانند حسادت، جلب توجه کردن، کنترلگر بودن، شخصی کردن مسائل و عدم توانایی تحمل انتقاد برخورد کنن.
جالبه که تصور میشه خودشیفتگی به معنی عاشق خود بودنه در حالیکه افراد خوشیفته عمیقا از کمبود چنین حسی رنج میبرن. در حقیقت یکی از بهترین راهها برای بدست اوردن سطح سالم خودشیفتگی، دوست داشتن خوده که احساس ناامنی رو کاهش و اعتماد به نفس رو افزایش میده.
همدردی، حس دیگهایه که افراد خودشیفته از نداشتنش رنج میبرن. داشتن حس همدردی یکی از بهترین ابزارهای انسان توی زندگیه. همدردی به ما اجازه میده تا خودمون رو جای دیگران بذاریم و سختیهای اونا رو درک کنیم و به این وسیله با ادمها بیشتر ارتباط بگیریم. از طرفی به ما کمک میکنه تا شخصیت واقعی انسانها رو بهتر بشناسیم و نسبت به خودمون دید بهتری پیدا کنیم که باعث پیشرفتمون بشه.
وقتی نوبت به قضاوت کردن دیگران میرسه، این مهمه که بدونیم همه ما هر روز روی صورتهامون ماسکهایی رو میذاریم و از خونه بیرون میزنیم. ما همواره در حال تلاشیم تا خودمون رو جوری معرفی کنیم که فک میکنیم بهتره تا بتونیم دیگران رو تحت تاثیر قرار بدیم. همونطور که شکسپیر میگه: انگار همهی دنیا صحنهی اجراست. بنابراین ما نباید بر اساس سایهای که از شخصیت یک فرد میبنیم، شخصیت اون رو قضاوت کنیم. شخصیت واقعی ادما رو میشه از نحوه مواجهه اونا با سختیها، نحوه کار کردنشون با بقیه ادما و توانایی شون توی تطبیق پذیری فهمید.
ما باید عطش بهترین بودن داشته باشیم و از طمع و دندون گردی برای رسیدن به منافعمون استفاده کنیم
هر کدوم از ما دارای شخصیتیه که میشه گفت ترکیبی از نقاط ضعف و قوته. بعضی از این ویژگیها رو ما به صورت ژنتیکی به ارث میبریم و بقیه رو از محیط کسب میکنیم. برای مثال محققان فهمیدن که بعضی از نوزادا نسبت به بقیه خوی تهاجمی بیشتری دارن، کشفی که نشون میده میزان تهاجمی بدون ما میتونه وابسته به یه عامل ژنتیکی باشه.
اما ویژگیهای ژنتیکی ما مثل زندان نیستن، ما می تونیم اونا رو کنترل کنیم و حتی از نقاط ضعفمون به نفع خودمون بهره ببریم. مهم نیست چه کارتهایی زندگی به ما داده، ما میتونیم عطش بهترین بودن رو داشته باشیم. قدم اول اینه که با خودمون صادق باشیم و اعتراف کنیم که ویژگیهای شخصیتی ما بخشی از طبیعت انسانی ما هستن و دلیلی برای خجالت کشیدن وجود نداره. میتونیم این کار رو با نگاهی صادقانه به خودمون، به اشتباهات گذشته مون و نقاط ضعف و قدرتمون شروع کنیم.
برای مثال یه فرد با کمالگرایی حاد که حس میکنه باید همه چیز رو خودش کنترل کنه و کاری رو به دیگران نمی سپره، نباید منکر این ویژگی خودش بشه و خودش رو تو موقعیتی قرار بده که بخواد بقیه رو تحقیر کنه یا دائما خودش رو اثبات کنه. در عوض بهتره دنبال کاری باشه که توی اون لازم نباشه بخشی از کارش رو به دیگری واگذار کنه.
وجهه دیگهای از طبیعت انسان که ادما علاقهای ندارن بهش اعتراف کنن، حسادته. واقعیت اینه که همه ما نسبت به چیزی که نداریم غبطه میخوریم و به قول معروف برای همه ادما همیشه مرغ همسایه غازه. برای طبیعت حسود ما، دلایلی بیولوژیک وجود داره. قبل از هر چیز، ما ذاتا خلق نشدیم تا خشنود و راضی باشیم، در عوض به ذات دوست داریم رقابت کنیم و ذوق شدیدی برای رسیدن به چیزهایی که توی دنیای واقعی یا خیالمون می بینیم داریم.
یکی از دلایلی هم که ما دوست نداریم به حسادت خودمون اعتراف کنیم اینه که پذیرش حسادت از طرف ما به معنی پذیرش پستتر بودن یا ضعیفتر بودن نسبت به کسی هست که بهش حسادت داریم. البته نکته اینه که منکر شدن یا نادیده گرفتن حسادت کمکی به ما نمی کنه، در عوض وقتی که ما بپذیرم همه ادما این حس رو دارن میتونیم از اون به نفع خودمون استفاده کنیم. اینکه بدونیم ما نسبت به چیزهای فرار حس طمع داریم، می تونه به ما کمک کنه تا با اضافه کردن چنین ویژگیای به شخصیت خودمون برای بقیه ادمها جذاب به نظر بیایم. بذار اینجوری بگم که میتونیم خودمون رو کمی رازالودتر و دور از دسترس تر کنیم. هر چی ادمها مجبور بشن که بیشتر خیال پردازی کنن، بیشتر جذب میشن.
همهی آدما مستعد این هستن که کوته نظر و دفاعی بشن
شاید برات جای سوال باشه که چرا این همه پول و توجه صرف مبارزه با تروریسم میشه در حالیکه گرم شدن زمین که زندگی همه موجودات زنده روی سیاره ما رو به خطر انداخته داره یکهتازی میکنه. جواب کاملا مرتبط با طبیعت انسانه چون ما غالبا به چیزی واکنش نشون میدیم که درست جلوی چشممون باشه و ریشه این هم به خیلی سال قبل برمیگرده، یعنی وقتی که بقای ما وابسته به دغدغههایی فوری مثل پیدا کردن غذا و اب یا در امان موندن از حمله حیوانات شکارچی مثل ببر بود.
برای اینکه بهترین عملکرد خودت رو داشته باشی باید این علاقه به فدا کردن هدف بزرگ برای دغدغههای فوری رو بشناسی و بهتره که دید بلند مدتی داشته باشی. اول از همه به یاد داشت باش که موقع تصمیم گیری کمی دست نگتداری و مشکل رو با ارامش مورد بررسی قرار بدی، اینکه گزینههات چیا هستن و هر کدوم چه عواقبی دارن. از طرفی اگه متوجه بشی که مشکلات امروز عواقب تصمیمات و کارهای گذشته تو هستن میتونی بهتر اونا رو بررسی کنی.
همچنین باید بدونی که گاهی واقعا هیچکاری نکردن بهتر از هر کار دیگهایه. فرهنگ غربی معمولا کاری نکردن رو نشانهای از ضعف میدونه اما فرهنگ ژاپن و چین، عقل استراتژیک رو توی صبر کردن میدونه، از نظر اونا صبر کردن باعث میشه که بفهمی چه اتفاقی داره میوفته و همینطور اینکه دشمنت خودش رو لو بده.
یه استراتژی دیگه اینه که بدونی چطور با مکانیزم دفاعی طبیعی بقیه ادما تا کنی. همه ادما تا حدودی مکانیزم دفاعی دارن چون همهی ادما ازادی و اختیار رو برتر میدونن. به خاطر همینم هست که یکی از بهترین تکنیکها برای مدیریت کردن طبیعت انسانها اینه که اونا رو با نقشه خودمون موافق کنیم، جوری که انگار این نقشهی خودشون بوده. راه اینکار هم، احترام گذاشتن به بقیه ادما، به شخصیت و هوش اونها و کنار اومدن با یک دندگیهاشونه.
از خود تخریبی با کمک نگاه مثبت و اجتناب از سرکوفت زدن به خودت جلوگیری کن
تا حالا شده با خودت فک کنی که طلسم شدی یا اینکه شکست توی سرنوشتت نوشته شده؟ اگه اره، دلیلش یه سری عادتهای غیر سالمه که باید بشناسیشون و کنترلشون کنی. وقتی به درون خودت نگاه میکنی و می فهمی که چی داره دائما یه حس منفی رو برای تو ایجاد میکنه میتونی ورق رو برگردونی و از فاجعههای اینده جلوگیری کنی.
باور کنی یا نه، یکی از مهم ترین عوامل خود تخریبی، داشتن نگاه منفیه که خوشبختانه میشه تغییرش داد.
اگه فک میکنی که نگاه منفی تو قابل توجیحه، ازت میخوام که به زندگی نویسنده افسانهای یعنی انتوان چخوف نگاه کنی. وقتی که چخوف نوجوون بود، پدرش دائما کتکش میزد و مجبورش میکرد که به جای درس خوندن توی مغازه کار کنه. بدتر از اون، به خاطر مشکلات اقتصادی و حجم بدهیها، خانواده اون مجبور شدن که به مسکو فرار کنن و تقریبا انتوان جوان رو به حال خودش رها کنن تا بعد از مدرسه برای خودش زندگی کنه و تنها دلیلی که اون تونست از پس زندگیش بربیاد این بود که تونست به عنوان یه معلم شغلی برای خودش پیدا کنه.
میشد به چخوف حق داد که تبدیل به یه ادم بدبین بشه ولی در عوض اون توی خودش حس همدردی رو پرورش داد، حتی جای اینکه نسبت به پدرش خشمگین باشه سعی کرد که اونو بفهمه. این کار بهش این امکان رو داد تا اون ادما رو از زاویهی دیگه ای ببینه، اون درک کرد که پدرش مجبور بود در درجه اول با مشکلات ناشی از نحوه فاجعه بار بزرگ شدن خودش کنار بیاد، پدری که در واقع یه پیرمرد بیچاره و سرگردان بود.
وقتی چخوف تونست پدر خودش رو ببخشه گویی که ذهن خودش رو ازاد کرده باشه. اون احساس کرد که از خشم خالی شده. احساسات منفی رو باید رها کرد، اگه اونا رو نگه داری، خشم، سرکوفت و حس بی ارزشی تبدیل به زندانی برای تو میشن که تنها از طریق مخدرها و الکل بخوای دردش رو تسکین بدی و احساسات واقعیت رو مخفی کنی.
اگه درون شخصیت خودت، نقاط تیرهای داری، حالا چه احساسات منفی باشن چه پالسهای خودخواهانه، قدم اول اینه که اونا رو بشناسی. بعد میتونی از اونا توی مسیر مثبت استفاده کنی. نویسنده کتاب به احساسات منفیای که یه نفر رو دربر میگیرن، «خودٍ سایهای» میگه. هر چی که این احساسات منفی بیشتر فرو خورده بشن، زمانی که بالا بیان مخرب تر خواهند بود.
همهی ادما مستعد خود بزرگبینی هستن، حسی که باید از بین بره و به واقعبینی تبدیل بشه
اگه کسی رو بشناسی که موفقیت رو، حتی به میزان کم تجربه کرده باشه، احتمالا دیده باشی که چطور ممکنه موفقیت جلوی چشم اون ادم رو گرفته باشه و باعث شده باشه که از درک واقعیتها دور بشه، به قول معروف دیگه پاهاش روی زمین نباشه. به این میگن قانون بزرگ بینی.
تو سال ۱۹۷۶ مایکل ایسنر (Michael Eisner) از یه مدیر تولید موفق توی تلویزیون تغییر شغل داد و به عنوان رییس استودیو فیلم پارامونت شروع به کار کرد. در طول فعالیت اون پارامونت عملکرد درخشانی داشت و حتی توی برههای به پیشروترین استودیو توی هالیوود تبدیل شد. در سال ۱۹۸۴، ایسنر مدیر دیزنی شد و موفق شد که با تولید ۱۵ فیلم پرفروش، برندی که درحال نابودی بود رو دوباره سر پا کنه و حتی این ایده رو مطرح کرد که ارشیو فیلمهای کمپانی توی بازار ویدیو خانگی مورد استفاده قرار بگیره.
از نظر ایسنر، اون به هرچی که دست می زد طلا میشد. بعد اون تمرکزش رو روی ساخت پارکهای دیزینی گذاشت ولی پارکی که توی فرانسه افتتاح شد به هیچ وجه موفق نبود و تنها حدود نیمی از بازدید کنندههایی که تخمین زده میشد به پارک اومدن. ایسنر شروع به توجیه کرد و خیلی سریع شکست رو گردن دیگران انداخت. اون حتی در سال ۱۹۹۴ توی اقدامی عجیب با اخراج جفری کاتزنبرگ Jeffrey Katzenberg که تا اون موقع مسولیت پروژههای موفقی مثل شیر شاه رو به عهده داشت همه رو شوکه کرد.
ایسنر همینطور از خرید یاهو اجتناب کرد و تصمیم گرفت که پرتال داخلی دیزنی به اسمGo رو بسازه که تبدیل به فاجعه مالی بعدی اون شد. در همین زمان کاتزنبرگ موفق شد که دیزنی رو به پرداخت ۲۸۰ میلیون دلار غرامت محکوم کنه و مدیر پیکسار، یعنی استیو جابز هم اعلام کرد که به خاطر رفتارهای مداخله امیز ایسنر هرگز حاضر به همکاری مجدد با دیزنی نخواهد بود. سرانجام بعد از افت شدید ارزش سهام دیزنی، هیات مدیره اون تو سال ۲۰۰۵ تصیمیم گرفتن که ایسنر رو از سمتش اخراج کنن.
ایسنر نشون داد که به عنوان یه برنامه ساز درک خوبی از ذائقه مردم آمریکا داره اما پروژههای اروپا و مخصوصا سرویسgo نشون داد که هیچ درکی از مردم اروپا و خواسته مردم توی فضای وب نداره. اون توانایی درک واقعیت و محدودیت مهارتهای خودش رو از دست داده بود و به جاش از طرف اعضای تیم خودش احساس خطر میکرد.
وقتی تو موفقیت رو تجربه میکنی، خیلی راحته که اساتید و همی تیمیهات رو فراموش کنی، همینطور شانس و اقبال رو که به تو کمک کردن تا به اون جایگاه برسی. پس مهمه که توی روزای خوب یادت باشه چه چیزهایی به تو کمک کردن همینطور که یادت باشه خودت چه نقاط قوت، محدودیتها و نقاط ضعفی داشتی، ضمنا یادت نره که پاهات رو روی زمین نگهداری و واقع بین بمونی.
همهی ما باید تلاش کنیم تا از تمایلمون به سرکوفتهای جنسی و بی هدف بودن جلوگیری کنیم
در سال ۱۴۶۳ کاترینا فورزا (Caterina Sforza) در خانوادهای مهم در شهر میلان ایتالیا به دنیا امد، خانوادهای که به اون فرصت میداد تا دنبال هر چیزی که به ان علاقه دارد برود.
از همون سالهای ابتدایی کاترینا تحت اموزشهای رزمی و هنر و فشن قرار گرفت به طوریکی همزمان هر دو رو دنبال میکرد و از این راه گویی هر دو وجهه مردانه و زنانه اون فرصت پرورش پیدا میکرد. کاترینا تبدیل به چهرهای قدرتمند در میلان شد که هم برای مردها و هم برای زنان جذاب بود. چنین نوعی از جذابیت جهانی رو هنرمندان دیگری همچون دیوید بویی نهم بدست اوردن، جذابیتی که ناشی از حرکت اونها در هر دو سویه مردانه و زنانه وجودشون بود.
مردان و زنان جهان را به شیوه متفاوتی می بینند. مردها ریزبین تر بوده و همه چیز رو دسته بندی میکنن در حالیکه زنها ترجیح میدن عقبتر واستن و به دنبال الگوها و ارتباطات بگردن. بهترین ذهن، ذهنی خواهد بود که به هر دو شیوه تفکر و نگاه دسترسی داشته باشه. راه دیگری برای تجربه موفقیت، حس داشتن هدف بزرگ توی زندگیه. از اونجایی که ما ادما موجودات پیچیدهای هستیم، به سادگی میتونیم توی ورطه بی هدف بودن بیوفتیم و از هم بپاشیم با این حال اگه با ارامش نگاهی به درون خومون بیاندازیم میتونیم بفهیمم که دلیل اصلی وجودمون چه چیزی هست.
خیلی وقتها ما میتونیم رد این هدفها و رویاها رو توی کودکی خودمون پیدا کنیم. مثلا برای استیو جابز ریشهی هدفها و ارزوهاش دیدن اولین فروشگاه لوازم الکترونیک توی دروان نوجوونی بود، یا برای ماری کوری دیدن وسایل ازمایشگاه از نزدیک برای اولین بار.
برای اکیرا کوراساوا (Akira Kurosawa)، فیلمساز معروف این اتفاق کمی دیرتر توی زندگی رخ داد، یعنی زمانیکه به عنوان دستیار برای کارگردانی دیگهای کار میکرد، تا اون زمان اون از ظرفیت فیلمها درک درستی نداشت. اینها لحظههایی هستن که ما باید دنبالشون باشیم، لحظههایی که هدفهای بزرگ رو به ما نشون میدن.
ما تمایل داریم که از افکار جمعی پیروی کنیم و نوعی حس استحقاق کاذب داشته باشیم
ما دوست داریم که خودمون رو افرادی منحصر به فرد، متمدن، پیچیده و با ذهنهای مستقل تصور کنیم، اما اگه به طبیعت انسانی خودمون دقت کنیم متوجه میشیم که وقت زیادی رو صرف نگرانی بابت این میکنیم که دیگران درباره ما چه فکری میکنند یا اینکه چطور میتونیم توی گروههای مختلف به خوبی جا بیوفتیم. اگر چه ما فاصله زیادی از اجدادمون که توی قبلیهها زندگی میکردن داریم ولی همچنان هنگامی که درون یه گروه باشیم ذهنمون به صورت بدوی کار میکنه. میدونم که فک کردن بهش خیلی خوشایند نیست ولی بهتره بدونیم که این ویژگی درون همه ما وجود داره.
یکی از بهترین مثالها برای نشون دادن عواقب منفی پیروی از افکار جمعی، انقلاب مردم چین به رهبری مائو (Mao) عه. انقلاب اونها قرار بود که علیه طبقه اشراف و سلسله مراتبهای اجتماعی باشه ولی برعکس نتیجهش خفقان و ساکت کردن صداهای مخالف شد، به شکلی که خیلی زود کار به جایی رسید که حتی اگر کسی مثل غربیها لباس میپوشید توی خیابون مورد حمله قرار میگرفت.
برای جلوگیری از چنین اتفاقی نویسنده کتاب پیشنهاد میده که ما عضو گروههایی بشیم که توی اونا تیم ورک یا کارگروهی مبنا باشه؛ هر کسی روی کار خودش تمرکز داشته باشه و همه مطمئن باشن که گروه درگیر بازی قدرت یا دعواهای بیهوده نمیشه. چنین گروههایی روی ابعاد مفید کار گروهی تمرکز دارن و تاکیدشون روی این اصله که ادمها از طریق همکاری با هم میتونن به موفقیت برسن.
یکی از ابعاد ناخوشایند دیگه طبیعت انسان، حس استحقاق کاذبه. اگر چه همهی ما گاه و بیگاه حس تعلق خاطر رو تجربه میکنیم اما هیچ توضیحی بهتر از به قول معروف اصالت برای استحقاق کاذب وجود نداره. برای قرنهای متمادی مردم صرفا به خاطر اینکه مثلا به خانواده خاصی تعلق داشتن برای خودشون غرور و افتخار متصور میشدن.
یکی از افرادی که در طول تاریخ علیه این سیستم قیام کرد تا به جای استحقاق خانوادگی بابت کارش مورد احترام قرار بگیره، ملکه الیزابت اول بود. اون درامدش رو کاهش داد و در عوض پولش رو صرف کمک به مردم انگلیس کرد و توی تمام تصمیمگیریهاش منافع همه مردم رو توی اولویت قرار داد. چیزی که الیزابت فهمید این بود که ما برای اثبات خودمون به کار سخت، مسئولیت پذیری و حتی قربانی کردن در راه هدفهای بزرگ نیاز داریم.
همهی انسانها ذاتا خوی ستیزهجویی دارن، اما این ستیزهجویی اگر کنترل بشه میتونه به ما کمک کنه
در اواسط قرن نوزدهم میلادی، تاجری به نام موریس کلارک (Maurice Clark) فردی ناشناس با سابقه نه چندان مناسب روبه رو شد. این فرد جان دی راکفلر (John D. Rockefeller) نام داشت. پدر جان کلاهبرداری بد نام بود که گاه و بیگاه ناپدید میشد و برای خانوادهش تنها به مقداری پول میذاشت تا از گرسنگی نمیرن.
کلارک این رو نمیدونست اما کودکی راکفلر، اون رو مملو از عقدهی جمع کردن پول و بودن توی محیط امن و کنترل شده کرده بود، یعنی چیزهایی که توی کودکی حسرتش رو داشت. تمام چیزی که کلارک در اون میدید مردی به شدت مذهبی بود که استعدادی بی پایانی برای رفتن روی مخش داشت.
این دو مرد با هم کسب و کاری رو شروع کرده بودن با این وجود راکفلر برای بزرگتر کردن کارشون به حدی کلارک رو تحت فشار قرار داد که در نهایت اون قبول کرد سهم خودش رو توی یه حراج بفروشه، یعنی دقیقا همون چیزی راکفلر از خداش بود. راکفلر با ترفندی تمام سهمها رو خرید و اون کسب و کار اولیه رو تبدیل به شرکت نفتی استاندارد، یکی از قدرتمندترین شرکتهای تاریخ کرد. راکفلر تاجری ستیزهجو در عین حال پیچیده بود. اون می دونست چطور انگیزههای مردم رو بفهمه و چطور اونا رو برای انجام کاری که خودش میخواست راضی کنه.
همه ما تا حدودی این طبیعت سیتزهجو رو درون خودمون داریم، این ویژگی ما همون چیزی هست که امروز ما رو تبدیل به گونه حاکم به سیاره زمین تبدیل کرده، بنابراین ما نباید تلاش کنیم که اونو خفه یا تبدیل به پرخاشگری منفعل کنیم. سیتزهجویی فروخورده شده تبدیل به صدایی درونمون میشه که به خودمون حمله میکنه پس بهتره سطح سالمی از سیتزهجویی رو بپذیریم و راهی رو پیدا کنیم که از اون استفاده کنیم. قدم اول اینه که ببینیم سیتزهجویی ما از کجا میاد. ممکنه ناشی از حس عدم امنیت باشه، ممکنه ناشی از داشتن والدین سلطهگر یا میل به کنترل محیط باشه یا حتی ترومایی از زمان بچگی.
زمانیکه ما سیتزهجویی خودمون رو بشناسیم میتونیم اون رو به سمت درست هدایت کنیم. مثلا به عنوان سوختی برای بلندپروازی یا شناختن هدفها. میتونیم ازش استفاده کنیم تا محکم و بدون ترس به سمت هدف اصلی زندگیمون بریم. علاوه بر این وقتی ما درک بهتری از سیتزهجویی داشته باشیم میتونیم اون رو توی دیگران هم تشخیص بدیم و بفهمیم اونا چطور ازش برای پنهان کردن نقاط ضعفشون استفاده میکنن. اینطوری میتونیم از پس سیتزهجویی دیگران هم بربیایم. توی دنیا کمتر حسی لذت بخش تر از بر اومدن از پس یه ادم قلدر پیدا میشه.
همهی ما تحت تاثیر ارزشهای نسلی هستیم و میتونیم از پذیرفتن واقعیت مرگ بهره ببریم
مورخ مصری، ابن خلدون در قرن ۱۴ میگه که نسلها توی چرخهای متشکل از چهار دسته وجود دارن. دسته اول نسل انقلابگر هستن که تغییرات بزرگ رو میسازن، بعد از اونا نسل ثبات و نظم پذیری از راه میرسن. نسل سوم روی برنامه ریزی و رفاه تمرکز داره و نسل چهارم سراغ پرسشگری و بدگمانی میره. اگرچه این دسته بندی ممکنه لزوما درست نباشه اما توی اون میتونیم ببینم که چطور یه نسل روی نسل بعدی اثر میذاره.
برای مثال در نیمه اول قرن بیستم توی امریکا نسل به قول معروف «ساکت» زندگی میکردن که در سایه بحران بزرگ اقتصادی بزرگ شده بودن و توی جنگ جهانی دوم جنگیده بودن و ارزشهای محافظه کارانهای داشتن. فرزندان اونا علیه محافظه کاری نسل قبلشون قیام کردن و تبدیل به نسل ساختار شکن دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی شدن. نسل بعد، نسل ایکس یا همون متولدین دهه ۹۰ بود که مقابل کارهای ظاهرسازانه نسل قبل واستادن و واقع بینی و اتکا به خودشون رو پیش گرفتن. نسل بعدی یا متولدین قرن بیست و یک بر عکس کار گروهی رو در مقابل فردگرایی نسل قبل پیش گرفتن و به طور کلی از هر گونه درگیری اجتناب کردن.
اینکه بدونیم ارزشهای نسلی چطور روی تصمیم گیریهای ما اثر میذارن مهمه. این روزها جهان کاملا به هم متصل شده و و ترندهای روز همهی نقاط زمین و نسلهای آینده رو دربرگرفتن. با فهم پس زمینه تاریخی امروز، میتونیم رویه فردا رو هم درک کنیم.
در اخر یکی از مهمترین عوامل تاثیرگذار روی تصمیم گیریهای ما، مرگه. خیلی سخت نیست که بخوایم بفهمیم چرا ادما دوست ندارن درباره مرگ فکر کنن اما تاثیر مثبت اون برای ما دلیل قابل قبولیه که بخوایم بهش برعکس فکر کنیم. مردن اجتناب ناپذیره، وقتی این رو درک کنیم میتونیم ازش به عنوان انگیزهای برای داشتن یه زندگی پربار استفاده کنیم، از طرفی مرگ، منبع بی پایانی برای همدردیه چراکه همون چیزیهی که همه ما رو مثل هم میکنه.
وقتی فلنری اوکانر، نویسنده قرن بیستم امریکایی فهمید که به سل مبتلا شده ناامید نشد، بر عکس نسبت به زندگی روشنفکر تر و مشتاق تر شد و حس همدردی بیشتری پیدا کرد. نویسنده معروف روس، فیودور داستایوفسکی هم بعد از تجربهای نزدیک به مرگ واکنشی مشابه داشت و انگار با نوعی حسی شگفتی دوباره متولد شد. پس از اینکه با نگاه خیره به درون خودت، زندگیت رو روی حالت اتوپایلت بذاری اجتناب کن. متوجه باش همینکه ما روی این سیاره هستیم خودش چقدر شگفت انگیزه و خودت رو متعهد به انجام کاری کن بهش افتخار کنی.
خلاصه نهایی
پیام محوری این کتاب رو میشه اینطور خلاصه کرد:
طبیعت و سرشت انسان مملو از قوانینیه که زندگی روزمره ما رو تحت تاثیر خودشون قرار میدن. قوانینی مثل بی منطق بودن، خودشیفتگی، حسادت، کوته بینی، سیتزهجویی و انکار مرگ. بعضی از این قوانین ناشی از موقعیتهای انسانی هستن که خب پذیرش اونها کار سادهای نیست با این حال اگه وجود اونها رو بپذیری میتونی کیفیت زندگی خودت رو ارتقا بدی. با شناخت بهتر طبیعت انسان میتونی تشخیص بدی چه زمانی احساساتت دارن تو رو به سمت تصمیم گیری غیر منطقی هل میدن یا چه زمانی نظرهای تو تحت تاثیر گروه یا سازمانیه که عضو اون شدی. همچنین فهم طبیعت انسان راهیه برای فهم مشترکات بین همه انسانها که میتونه حس همدردی و درک متقابل رو بین همهی ما بیشتر کنه.
در نهایت، پیشنهادی براتون داریم. برای چند لحظه تمام اتفاقاتی که باعث شد زندگی روی این سیاره شکل بگیره رو توی ذهنتون بیارید. با وجود همه غیر ممکنهها، تمامی اتفاقات درست دست به دست هم داد تا بعد از میلیاردها سال امروز شما این کلمات رو بخونید یا بشنوید. درک زنجیرهی اتفاقاتی که به شکل گرفتن خوداگاه امروز شما یا شکل گرفتن اقیانوسها و کوهها منجر شد، همون درک شگفتی زندگیه. زندگیشما یه اتفاق شگفت انگیزه و هیچ وقت نباید این رو از یاد ببرید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب ژن : نوشته: سیدارتا موکرجی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب فرمول خدا : نوشته: میچیو کاکو
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب بازنگری : نوشته: جیسون فرد