یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب مغز بودا : نوشته: ریک هنسون
معرفی و خلاصه کتاب مغز بودا : نوشته: ریک هنسون
با تغییر دادن مغزتون میتونین زندگیتون رو تغییر بدین. این خلاصهی چیزیه که ریک هنسون قصد داره تو این کتاب بهتون بگه. هنسون با بهرهگیری از آخرین پژوهشهای علوم اعصاب، روانشناسی و استفاده از آموزههای بزرگانی مثل بودا بهتون کمک میکنه تا با شکلدهی به مغزتون عشق، شادی و خرد بیشتری رو تجربه کنین. کتاب مغز بودا رو میشه تجسمی از خرد عملی دونست. ویژگیای که باعث میشه به محتوای کتاب کاملا اعتماد کنیم. علاوه بر جنبهی علمی کتاب، جناب نویسنده به جنبههای معنوی هم تاکید ویژه داشته و کتاب، تمرینهای مراقبه رو هم شامل میشه. این اثر به معنای دقیق کلمه میتونه مغز و زندگی شما رو تغییر بده. هنسون با مهارتی هوشمندانه به پرسشهای اساسی زندگی با شرح دادن پندهای بودیسم و اضافه کردن چاشنی عملکرد مغز ما پاسخ میده. تلاقی بین علم و مراقبه تو کتاب مغز بودا تحسین برانگیزه و میتونه شادی حقیقی رو براتون به ارمغان بیاره.
خلاصه متنی رایگان کتاب مغز بودا
با ریک هنسون آشنا بشین
دکتر ریک هنسون استاد مراقبه، روانپزشک و بانی موسسهی علوم عصبی و خرد مراقبهای ول اسپرینگه ( Well Spring ). از دیگر آثارش میشه به کتاب انعطاف پذیری اشاره کرد.
اگه میخواین با عملکرد مغز آشنا بشین و از طریق اون به سمت زندگی بهتر قدم بردارین، کتاب مغز بودا بهتون پیشنهاد میشه. امیدواریم تا آخر پادکست همراهمون باشین.
بعد از شنیدن این پادکست شادتر خواهید بود. کنترل بهتری روی افکار، خواستهها و احساساتتون به دست میارین که بهتون اجازه میده به انسان بهتری تبدیل بشین و از بزرگ کردن مشکلات دست بردارین.
وقتی تو زندگیتون اتفاق بدی پیش میاد، دیگه با نالیدن ازش، واسه خودتون بدترش نمیکنین. تبدیل به آدم صبورتر و دوست داشتنیتری میشین. همدردی با بقیه رو یاد میگیرین و درک تون نسبت به دیگران عمیقتر میشه و میتونین ارتباط بهتری باهاشون برقرار کنین.
توی هر زمانی، احساسی که داریم، نتیجهی تعامل مغز و ذهنمونه
ولی چه چیزی دقیقا ذهن رو از مغز تمایز میده؟ ذهنهای ما، یعنی افکار، آرزوها و احساسات، درواقع فرایندهای روانی هستن. اما مغز یه شبکهی پیچیده از سلولهای عصبیه. بنابراین درحالی که ذهن یه پدیدهی تئوریه اما مغز کاملا قابل دیدن و لمس کردنه.
برای مثال، مغز مواد شیمیاییای رو داره که بهشون میگن نوروترنسمیترها ( neurotransmitter ) که باعث میشه احساسات مختلفی مثل شادی رو تجربه کنیم. اما تجربهی آگاهانه نتیجهی یه تعامل نزدیک بین مغز و ذهنه. به عبارت دیگه اونها یه سیستم( system ) در هم تنیده رو میسازن. مثلا نوروترانسمیتر دوپامین ( dopamine ) میتونه به ما احساس پرانرژی بودن و لذت رو بده.
بیاین فرض کنیم که توی محیط کاریتون ترفیع گرفتین.
توی این شرایط، مغزتون با ترشح یه عالمه دوپامین بهش پاسخ میده. اما این واکنش بسته به ذهنتون میتونه توی شما احساس شادی یا اضطراب رو ایجاد کنه. درواقع وظیفهی ذهن تفسیر کاریه که مغز انجام میده.
ولی قدرت ذهن به اینجا ختم نمیشه. اون میتونه حتی ساختار فیزیکی مغز رو هم تغییر بده. هروقت که شما تجربه یا احساسی رو از سر میگذرونین، این باعث تعامل یه سری نورون میشه. در طول زمان، این نورونها به صورت فیزیکی تغییر میکنن و ارتباطشون با هم دیگه قویتر و مستحکمتر میشه.
این پدیده به قانون هب( Hebb's Rule ) معروفه که به صورت هوشمندانهای توی این جمله خلاصه میشه : نورونهایی که با هم فعال میشن، به هم وصل میشن. یه مثال از این فرایند میتونه یه خندهی ساده با یه دوست باشه. انجام دادن این کار میتونه باعث ارتباطات جدیدی بین نورونهایی بشه که مسئول ثبت حافظه و ایجاد شادی و لذت هستن.
در نتیجه میشه گفت که فرایندهای ذهنی ما میتونن ساختار مغز رو تغییر بدن.
یه مثال دیگه. رانندههای تاکسی توی لندن( London ) نیاز دارن که خیابونا و در مجموع نقشهی کلی شهر رو به خاطر داشته باشن. به خاطر همین، ناحیهی هیپوکامپوس( hippocampus ) مغزشون، که مسئول ثبت اطلاعات و به خاطر آوردنشونه تو اونها فعالتر از بقیهی آدماس. به عبارت دیگه، توی این رانندهها، تجربه تونسته مغزشون رو تغییر بده.
خیلی از ما معمولا احساس میکنیم که قربانی شرایط هستیم
در نتیجه ناراحتی و نارضایتی توی زندگیمون پررنگ میشه. چیزی که بهش توجه نمیکنیم اینه که اگه به صورت فعالانه به این حالتهای ذهنیمون واکنش نشون بدیم، خود همین واکنش میتونه احساس شادی و هدفمندی بیشتری تو زندگی ایجاد کنه.
واکنش فعالانه میتونه بهمون یاد بده که چطور کنترل بهتری روی فرایندهای ذهنیمون داشته باشیم. فرایندهایی مثل احساسات، افکار و آرزوهایی که به طور روزانه تجربه میکنیم.
یه مثال خوب از واکنش فعالانه، فکر کردن دربارهی اینه که چه چیزی ما رو خوشحال میکنه. حتما یادتونه که فرایندهای ذهنی میتونن ساختار مغز رو تغییر بدن. بنابراین واکنش های فعالانه ی مثبت میتونن تاثیر مثبتی هم تو مغزمون داشته باشن. برای مثال بیش از ۲۰۰۰ سال پیش، یه آقای جوون به اسم سیدارتا ( Siddhartha ) که بعدا به بودا ( Buddha ) مشهور شد، نسبت به منبع شادی و رنجش عمیقا واکنش نشون داد.
با این کار ایشون قادر شد که شادی رو در آغوش بگیره و از شر رنج و ناراحتی خلاص بشه. تغییر روانشناختیای که خود بودا باور داشت از طریق تمرکز روی جنبههای مثبت زندگی به دست اومده.
درحالی که مغز رشد میکنه و نسبت به چیزی که روش تمرکز میکنه، سازگار میشه، اگه روی چیزهای مثبت تمرکز کنیم خب میتونیم به مغزمون یاد بدیم که تجربه های خوب رو جذب کنه و اونها رو به زندگیمون وارد کنیم. البته که بعضی از آدما باور دارن که این روش خیلی افراط گرایانهاس. ولی مسئلهی اصلی این نیست.
با واکنش فعالانه، میتونیم انسانهای بهتری باشیم، هم برای خودمون و هم برای کسایی که دور و برمون هستن. اگه دنبال یه راه واسه پیشرفت فردی هستین، با این روش،تغییر رو توی شخصیت و زندگیتون مشاهده میکنین. در نتیجه به آدم صمیمیتر و خوش خلق تری تبدیل میشین.
برای مثال اگه دیدگاه مثبتی نسبت به زندگی داشته باشین، میزان استرستون کاهش پیدا میکنه که این خودش رو تو روابط فردیتون نشون میده. فقط تصور کنین که برای مثال، چقدر روابطتون با بقیه بهتر میشد اگه مدام نگران آینده نبودین. خب حالا دقیقا باید چی کار کنیم؟ در ادامه میبینین که تبدیل شدن به یه انسان شادتر که از درد و رنج مصونه کار غیر ممکنی نیست.
همونطور که شاید از قبل هم میدونستین، رنج از یه ویژگی تکاملی مفید ناشی میشه
اون بهمون از وجود چیزهای خطرناک اطلاع میده. توی جهان امروز البته، خیلی از این چیزهای خطرناک اون قدرها هم آشکار نیستن. رنج، همهی احساسات ناخوشایندی که تو زندگی تجربه میکنیم رو تعریف میکنه.
اون یه اصطلاح کلی واسه همه چیزه؛ از کلافگی از دست دادن سرویس محلکارتون گرفته تا دلتنگی کسی که دوستش دارین. بیاین به نقش رنج با جزئیات بیشتری نگاه کنیم. در حقیقت، رنج کشیدن، روش مادر طبیعت برای بقای ماست. این احساسات منفی حاوی پیامن.
اون ها به ما میگن که باید از چیزی دوری بکنیم. بر عکس اون، احساسات مثبت چیزهایی رو بهمون معرفی میکنن که باید دنبال شون باشیم. این احساسات منفی و مثبت از بخشی از مغزمون میان که قدمتش خیلی زیاده و توی اجداد ما هم وجود داشته.
اون اجداد باید تصمیم میگرفتن که آیا باید دنبال چیزی باشن یا ازش دوری کنن. برای مثال اونها باید یاد میگرفتن که از مارها دوری کنن و واسه بقای خودشون دنبال غذا باشن. علاوه براین، مغزهای ما تمایل دارن که از خطر دوری کنن. به خاطر همینه که خاطرات منفی معمولا بیشتر تو حافظهمون باقی میمونن.
این رفتارهای جستجو کردن و دوری کردن از عوامل پیرامونی، امروزه هم نقش بزرگی رو تو زندگی بازی میکنن اما با یه فرق کوچیک. امروزه ما باید تصمیم بگیریم که به کدوم حالت ذهنی نزدیک و از کدوم فاصله بگیریم. ما نه فقط از مارها بلکه از خجالت یا شرم هم دوری میکنیم. از اون طرف علاوه بر غذا، به سمت عزت نفس هم جذب میشیم.
اما این رفتارهای دوری کردن و نزدیکی جستن علاوه بر اینکه باعث بقای ما میشن، میتونن ناراحتی رو هم در ما ایجاد کنن. برای مثال رفتار نزدیک شدن، میتونه رنج رو هم شامل بشه. موقعیتهایی رو در نظر بگیرین که نمیتونیم به چیزی که میخوایم، تمایل داریم یا دنبالش هستیم برسیم یا وقتهایی که تمایلاتمون تو بلندمدت باعث رنجشمون میشن.
مثلا خوردن یه دسر خوشمزهی سنگین بعد از یه وعدهی غذایی سنگین شاید تو لحظه چیزی به نظر برسه که دنبالشیم اما در نهایت میتونه باعث رنجش مون بشه.
متاسفانه نمیشه کاملا از درد و رنج دوری کرد
با این حال، گرچه که ناراحتی های جسمی و روانی اجتناب ناپذیرن، اما بیشتر رنج ما از واکنشهایی ناشی میشه که به این احساسات نشون میدیم. ما معمولا ناراحتی رو تو دو سطح مجزا تجربه میکنیم.
اولین سطح میتونه به کوتاهی پرتاب یه دارت تشبیه بشه. مثل این که تصادفا دستتون با یه قابلمهی داغ برخورد میکنه یا یهو وسط یه رابطهی عاشقانه جواب منفی میشنوین. اما بیشتر درد و رنج ما از دومین سطح شروع میشه. وقتی که دومین گلوله رو به سمت خودمون شلیک میکنیم.
دومین گلوله به واکنشهایی اشاره داره که نسبت به اتفاق دردناک ذهنی یا جسمی نشون میدیم. برای مثال اینکه انگشت کوچیکهی پاتون به پایه مبل میخوره اولین سطح درده.
اما دومین سطح اینه که در حالی که دارین درد رو تجربه میکنین بخواین کس دیگهای رو مسئول این اتفاق بدونین و با صدای بلند فریاد بزنین : کی این مبل رو جا به جا کرد؟ این شرایط احساسی انتقام جویانه، مهمترین رنجیه که احساس میکنیم و جالب اینه که به خاطر واکنش خودمون به سطح اول به وجود میاد.
اما بعضی از رنج ها حتی نیاز به سطح اول به عنوان محرک هم ندارن. چون رنج همیشه شامل واکنشهای فیزیکی قویای هستش که بتونه ناراحتی سطح دوم رو فراهم کنه. چطوری؟ رنج کشیدن باعث فعالیت بیش از حد سیستم عصبی سمپاتیک میشه. در نتیجه آدرنالین زیادی تو بدن سرازیر میشه و تعداد ضربان قلب رو بالا میبره. به خاطر همینه که جواب رد شنیدن از کسی که عاشقشین میتونه حس ناراحتی خیلی زیادی ایجاد کنه.
خب بعدش میریم سراغ سطح دوم. تو این سطح فعالیت سیستم عصبی سمپاتیک بازم بیشتر میشه که نتیجهاش میشه واکنشهایی که بروز میدیم. مثل اینکه احساس ناراحتی و افسردگی میکنیم. برای مثال وقتی به خاطر سخنرانی روز بعد احساس اضطراب میکنین، این احساس میتونه ساعتها یا حتی روزها بعد از سخنرانی هم با شما باشه.
وقتی که اولین سطح رنج تموم شده و شما تو سطح دوم گیر افتادین.
آیا میدونستین که هر کدوم از ما ابزاری برای ارتقای سلامت خودمون
ایجاد اثرات مثبت عصبی و کمک به کاهش میل ناسالم داریم؟ همهی کاری که باید بکنیم اینه که چندتا روش تفکر جدید یاد بگیریم. اولیش ذهنآگاهیه. ذهنآگاهی وضعیت هوشیاری کامله و میتونه با مدیتیشن ایجاد بشه.
مدیتیشن عامل کلیدیایه چون کمکمون میکنه که توجهمون رو کنترل کنیم. به خاطر همینه که وقتی تمرین یوگا انجام میدیم نسبت به وضعیت بدنمون آگاه تریم. علاوه بر اون، مدیتیشن سلولهای خاکستری توی نواحیای از مغز رو افزایش میده که باعث تمرکز بیشتر میشه. خب حالا ذهنآگاهی چطوری میتونه باعث ارتقای سلامت ما بشه؟ اون این کار رو با به کار گیری سیستم عصبی پاراسمپاتیک
( parasympathetic ) انجام میده. ما وقتی هوشیار باشیم، سیستم پاراسمپاتیکمون رو به کار میگیریم. این سیستم میشه گفت برادر سیستم عصبی سمپاتیکه که تعداد ضربان قلب رو کاهش میده و باعث میشه احساس آرامش کنیم.
در نتیجه، ذهن آگاهی میتونه حس شادی و راحتی رو برامون به ارمغان بیاره. دومین چیزی که باید اون رو در نظر بگیریم، مقصودهایی هستن که منجر به تاثیرات عصبی مثبت تو نواحیای از مغز میشن. قصد، نوعی از تمایله و یه مثال از قصدهای خوب، میتونه در نظر گرفتن خود به عنوان یه شخص قوی و قدرتمند باشه.
در حقیقت، با فکر کردن به این که من قوی هستم و قوی بودن خیلی خوبه، میتونین خیلی از نواحی مغز از سیستم لیمبیک
( limbic system ) گرفته تا قشر جلوی مغز رو تحریک کنین تا نوروترانسمیتر آزاد کنن و بهتون احساس شادی بدن. در نهایت، تمرین خونسردی میتونه بهمون کمک کنه که احساساتمون رو کنترل کنیم و تمایلات ناسالممون رو کاهش بدیم.
این تمرین بهتون کمک میکنه که بفهمین، چه چیزهایی چه احساساتی رو در شما ایجاد میکنن و اینکه متوجه بشین احساسات شما جدای از تمایلاتتون هستن. یه مثال خوب میتونه موفقیت باشه.
موفقیت بهمون حس خوبی میده ولی ولع بی پایان واسه رسیدن به اون، میتونه حس نارضایتی و حتی افسردگی در ما ایجاد کنه. خونسردی ما رو قادر میکنه که متوجه بشیم اگه نسبت به چیزی تمایل ابدی نداشته باشیم، خوشحالتر خواهیم بود.
میدونین که مدیتیشن یه تمرکز عمیق رو به همراه داره
ولی این تمرکز عمیق تنها واسه رسیدن به آگاهی نیست. این عامل میتونه چشماندازهای جدیدی رو هم برامون داشته باشه. چشم اندازهایی دربارهی خودمون و جهان پیرامونمون که پایه و اساس رسیدن به دانایی هستن.
دانایی میتونه قضاوت درست رو برامون به ارمغان بیاره. وقتی درحال مدیتیشن هستیم، تمرکزمون به شکل قابل توجهی بالاست. این تمرکز ما رو از همهی سر و صداهای اطراف دور میکنه و چیزی که واقعا تو زندگی اهمیت داره رو پیش چشممون میاره و چشماندازهای جدیدی بهمون نشون میده.
ما بیشتر عمرمون رو تو یه جنگل جاهلیت سیر میکنیم. با مدیتیشن میتونیم راه خروج از این جنگل و رسیدن به دانایی رو پیدا کنیم. دیدگاهی که برامون ایجاد میشه میتونه این مسیر رو هموار کنه و تمرکز نیروی محرکهی ما واسه پیمودن این راهه. وقتی به این مرحله برسین، یه ذهنیت بی همتا پیدا میکنین.
تو این وضعیت احساسی دارین که مخصوص خودتونه. همهی انحرافات و تزلزلها رو پشت سر میزارین و تجربهی عمیقی از غوطه ور شدن تو اقیانوس آگاهی به دست میارین. جالبه که تحقیقات روی مغز آدمایی که مدتیشین میکنن نشون داده که رابطهای بین بی همتا بود ذهن و ارتفاع موجهای گاما توی اسکن مغزیشون وجود داره.
گفته میشه که این موجها نشون دهندهی میزان آگاهی و تجربهای هستن که بعد از مدیتیشن به دست میاریم. این تحقیقات اثبات میکنن که مدیتیشن میتونه بهمون کمک کنه که به دانایی بیشتری برسیم. واسه رسیدن به تاثیرات ذهنی مفید، شما میتونین از تکنیک مدیتیشن متمرکز استفاده کنین. یه چیزی مثل یوگا.
احساسی که ما از خودمون داریم همون منی هستش که باهاش جهان رو تجربه میکنیم
متاسفانه این من، میتونه ما رو به سمت بدترین رنجها هم هدایت کنه. ما مثلا وقتی رنج میکشیم که دنبال تایید و تحسین دیگران هستیم. ولی وقتی این احساس قوی من بودن رو کنار بزاریم و خودمون رو بخشی از جهان ببینیم، میتونیم احساس آرامش و رضایت داشته باشیم. برای مثال وقتی رو تشویق و تحسین دیگران حساب نمیکنیم و دنبالش نمیریم، زندگی شادتری داریم. در حقیقت، هر دو راهبان بودایی و محکومین به اعدام، با کنار گذاشتن من به آرامش میرسن.
اونا یه شعار معروف دارن که میگه : وقتی منی وجود نداشته باشه، مشکلی هم وجود نخواهد داشت. اگرچه بعضی وقتها هم تجربهی من بودن، میتونه خیلی هم مفید باشه. با مدیتیشن یاد میگیرین که کی خودتون رو وارد ماجرا کنین و یه شخصیت مستقل باشین و چه زمانی از جلد خودتون بیرون بیاین و بخشی از جهان بشین.
اما بعضی وقتها کنترل منیت سخت میشه و به رنج منجر میشه. این اتفاق وقتی میفته که با موضوعاتی از این دست رو به رو میشیم که مثلا میگیم : این لپ تاپ منه یا این باور منه. ولی مهم اینه که چون هر چیزی توی دنیا یه پایانی داره، هر چقدر هم بخوایم رو اشیا و پیرامونمون حس مالکیت داشته باشیم، درنهایت اونها رو از دست میدیم و این خودمون هستیم که رنج میکشیم.
به عبارت دیگه با این کار امید واهی ایجاد میکنیم و به خودمون ضربه میزنیم. در نتیجه بهتره که معمولا تا جایی که مجبور نباشیم، خودمون رو واسه خودمون بزرگ نکنیم. خوشبختانه مدیتیشن میتونه تو این قضیه بهمون کمک کنه.
برای مثال توی مدیتیشن ما میتونیم نسبت به چیزها واکنش نشون بدیم بدون اینکه از ضمیر استفاده کنیم. یعنی بجای اینکه بگیم : من دارم به پرندهها فکر میکنم، میتونین بگین، افکار پرندهها دارن خودشون رو نشون میدن.
حالا که یاد گرفتیم چطور رنج رو واسه رسیدن به شادی و دانایی شکست بدیم، چطور میتونیم عشق رو واسه از بین بردن نفرت تو خودمون پرورش بدیم؟ در ادامه این موضوع رو بیشتر بررسی میکنیم.
آیا تا حالا با خودتون فکر کردین که چرا ما عاشق میشیم؟
جواب کوتاهش اینه که این ویژگی توی دی ان ای( DNA ) ما وجود داره.
درواقع ساختار مغز ما آدما تکامل پیدا کرده تا بتونیم عاشق بشیم. همونطور که میدونین پستانداران نسبت به بقیهی گروههای جانوری، مثل خزندهها مغز بزرگتری دارن. این ویژگی بیشتر به خاطر اینه که بتونن روابط اجتماعی بهتری داشته باشن.
اندازهی مغز انسانها هم در طی سه میلیون سال گذشته بیشتر شده و بیشتر این افزایش اندازه به خاطر ایجاد رابطهی اجتماعی بهتر بوده. اگه بخوایم دقیقتر نگاه کنیم، شبکهای از نورونها رو که مخصوص بروز احساسات مرتبط با عشق مثل نوع دوستی و بخشش هستن نسبت به قبل بیشتر ارتقا پیدا کردن. علاوه بر اون، مغز هورمونهای قدرتمندی داره که ارتباط بین انسانها رو بهبود میده.
هورمونهایی مثل اکسیتوسین ( oxytocin ) که باعث بروز علاقه و محبت میشه. در نتیجه میشه گفت که ویژگی عشق و دوست داشتن، یکی از رموز اساسی بقای انسان بوده و هست. شما میتونین عشق رو تو فرهنگ همهی کشورها ببینین چرا که این خصوصیت توی بنیاد همهی ما وجود داره.
اساس بیولوژیکی ( biological ) عشق برای همه آشکاره. عشق میتونه اعتماد رو تو جامعه افزایش بده و بنیاد تولید مثل و بقا رو هم پایه گذاری کنه.
آیا تا حالا از خودتون پرسیدین که چطور میتونین با اطرافیانتون مهربونتر باشین؟
یا تا حالا به این فکر کردین که همدردی چطور میتونه بهتون کمک کنه که ارتباطتون رو با کسایی که دوستشون دارین بهتر کنه؟ همدردی و دلسوزی ارتباط خیلی نزدیکی با هم دارن. درواقع همدردی پایه و اساس دلسوزی واقعیه.
دلسوزی یعنی حواسمون به بقیه باشه. وقتی نسبت به بقیه دلسوزی میکنیم، جهان رو از دریچهی نگاه اونها میبینیم. مثلا با اهمیت دادن به احساسات دوستانتون، میتونین ارتباط بهتری باهاشون برقرار کنین و نسبت بهشون دلسوزتر باشین. از طرف دیگه، وقتی دلسوزیمون کم باشه، معمولا عواقب خوبی نداره.
مثلا اکثر بچههایی که تحت نظر پرستار بچه بزرگ میشن، چون دلسوزی کمتری رو نسبت به خودشون تجربه کردن، از ایجاد یه رابطهی محکم عاجز میمونن. همچنین وقتی بچه بدون حضور پدر و مادر بزرگ میشه، نمیتونه با بقیه ارتباط خوبی داشته باشه. متاسفانه این میتونه یه چرخه رو بسازه که توش، یه جوون دارای تعصبات عمیقیه و به شدت پرخاشگره.
در نتیجه اون هم وقتی تبدیل به یه پدر میشه، نمیتونه بچههاش رو درست پرورش بده. دلسوزی میتونه از شما آدمی موفقتر و صمیمیتر با بقیه رو بسازه. به خاطر همین، دلسوزی میتونه اختلافات رو کاهش بده. مثلا شرایطی رو در نظر بگیرین که دوستتون از شما انتقاد میکنه و نظرتون رو رد میکنه.
اگه بتونین نسبت به اون دوست دلسوزی و درک نشون بدین، میتونین بفهمین که نگرانیهاش چیا هستن و اون دنیا رو چطوری میبینه. در نتیجه اون هم درک و دلسوزی شما رو ستایش میکنه و بیشتر شما رو میفهمه. علاوه بر این، دلسوزی و درک باعث میشه که احتیاطی که معمولا موقع صمیمی شدن با بقیه داریم از بین بره.
این واقعیتیه که بیشتر دردهای روانشناختی توی روابط نزدیک دوران کودکی اتفاق میفتن چون تو این شرایط، قشر پیشانی که مسئول تصمیمگیریه،کمترین کنترل رو روی حافظه و واکنشهای احساسی داره. برای مثال توی دوران نوجوونی بیشتر، از اعتماد به یه آدم فریبنده ضربه میخوریم. بر خلاف اون، وقتی بالغ میشیم، دیگه تو نگاه اول به همچین آدمی اعتماد نمیکنیم.
اگرچه که با دلسوز بودن به تدریج، این آگاهی و عدم اعتماد رو کاهش میدیم، اما به خودمون اجازه میدیم که با آدما ارتباط عمیق برقرار کنیم. این کتاب تلاش داره که به خواننده نشون بده هرکسی میتونه زندگیش رو بهبود ببخشه، فقط کافیه که عادتهای ذهنیش رو تغییر بده. ساختار مغزهای ما در طول زندگیمون ثابت نمیمونه ولی با توجه به ذهنیتمون تغییر میکنه.
با یادگرفتن و استفاده از تمرینهای مدیتیشن، میتونیم به تغییر ساختار مغزمون کمک کنیم و به شادی، عشق و دانایی برسیم. یه نصیحت مهم اینه که در تمام طول زندگیتون سعی کنین که ذهنآگاهی رو نهادینه کنین. واسه رسیدن به این هدف راههای زیادی وجود داره.
میتونین در حالی که دارین فعالیتهای روزانهتون رو انجام میدین، روی تنفستون تمرکز کنین. میتونین سعی کنین که وقتی کنار بقیهی آدما هستین، احساس آرامش رو تو خودتون پرورش بدین یا میتونین لحظاتی رو واسه تمرکز روی جنبههای کارهای روزمرهتون اختصاص بدین.
مثلا توی وعدهی صبحانهتون میتونین روی گندم توی نونتون تمرکز کنین. تصور کنین که داره توی یه مزرعه رشد میکنه و خوشه میزنه. توی جر و بحثهاتون از تصویرسازی ذهنی استفاده کنین.
اگه توی یه بحث و مشاجره هستین و کسی داره سرتون داد میزنه، فرض کنین که یه درخت با ریشههای محکم هستین و کلمات اون، باد ضعیفیه که داره به سمتتون میوزه. تصویرسازی ذهنی نیمهی راست مغزتون رو فعال میکنه که بهتون یه حس کمال و سلامت میده. چیزی که شنیدین، لب مطلب کتاب مغز بودا اثر ریک هنسون بود. امیدواریم از اینپادکست لذت برده باشین.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب ایگو دشمن است! : نوشته: رایان هالیدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب پنج عنصر تفکر موثر : نوشته: ادوارد بی.برگر، مایکل استاربرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب گلوله برفی : نوشته: وارن بافت