یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب نبرد هنرمند : نوشته: استیون پرسفیلد
معرفی و خلاصه کتاب نبرد هنرمند : نوشته: استیون پرسفیلد
شروع هر کار بزرگی با یه ترس بزرگ همراهه. ترس از شکست، ترس از مسخره شدن توسط دیگران، ترس از دست دادن پول و سرمایه و این ترس باعث میشه که خیلی از ادما از رویاهاشون منصرف بشن و هیچوقت برای رسیدن به اونا تلاش نکنن. استیون پرسفیلد توی کتاب نبرد هنرمند درباره غلبه کردن به این ترس صحبت میکنه و اینکه چطور میشه اون رو به جای عامل بازدارنده به برگ برنده تبدیلش کرد. پس اگه آدمی هستی که رویاهای بزرگی توی سرت داری ولی هر روز عقبشون میندازی، این کتاب رو از دست نده!
خلاصه متنی رایگان کتاب نبرد هنرمند
توی کتاب چی هست که به درد من بخوره؟ اینکه یاد بگیری چطور به ترسهات غلبه کنی تا رویاهای بزرگ خودت رو بشناسی
تا حالا شده احساس کنی که برای کاری بزرگ خلق شدی؟ مثلا نوشتن یه کتاب، یا ساختن یه فیلم یا حتی راهاندازی یه خیریه؟ آیا اینطوریه که هر روز صب که از خواب بیدار میشی درباره هدفهات فکر میکنی ولی بعد مثل همیشه شروعش رو به فردا موکول میکنی؟
البته خودت بهتری میدونی که این کار اسمش برنامهریزی برای شروع از فردا نیست، در واقع این کار مقاومتی هست که مانع میشه تو توانایی های واقعی خودت رو بفهمی. این مقاومت یه نیروی منفیه که خلاقیت ما رو از بین میبره و از اینکه بتونیم رویاهامون رو به واقعیت برسونیم جلوگیری میکنه.
این کتاب به تو کمک میکنه تا همه شکلهایی که این مقاومت داره جلوی تو برای حرکت به سمت هدفهات میگیره رو تشخیص بدی و بفهمی و بهت پیشنهادهای مهمی میده تا به کمک اونا از پس این مقاومت کردن بر بیای، رویاهات رو بهتر درک کنی و کاری رو شروع کنی که واقعا برای اون خلق شدی تا تبدیل به مثالی برای بقیهی آدمایی که مثل تو رویایی توی سرشون دارن بشی.
توی پادکست امروز یاد میگیری:
- چطور شکست، مثلا ساختن یه فیلم یا نوشتن یه کتاب بد در واقع به تو کمک میکنه تا رویات رو دنبال کنی
- چطور سلسله مراتبی که خودت رو بخشی از اون میدونی میتونه خلاقیت تو رو خفه کنه و
- چطور Oraph Winfrey تونست توی تنها چند ماه پربیننده ترین برنامه گفتگو صبحگاهی توی آمریکا رو بسازه.
یک نیروی ذهنی به اسم مقاومت، با تمام تلاشهای ما ضدیت میکنه و روی همه اونا تاثیر میذاره
تا حالا رویایی داشتی که بخوای کار کردن براش رو به تاخیر بندازی؟ شاید مثلا میخواستی یه رمان بنویسی یا یه کسب و کار نواورانه و جدید رو را بندازی ولی یه حس خاص تو رو به عقب پس زده باشه؟ این حس خاص مقاومت نام داره، این همون حسیه که میتونه تا ابد ما رو از درک رویاهای خودمون پس بزنه و جلوی ما رو از اینکه تبدیل بشیم به اون چیزی که براش خلق شدیم بگیره. هر چیز جدیدی که وارد روتین زندگی ما بشه و بخواد ما رو از چیزی یا جایی که بهش عادت کردیم دور کنه، طبیعتا با مقاومت مواجهه میشه. مقاومت ذاتا منفیه و با هر تغییری یا هر چیز جدیدی مخالفت میکنه.
به عنوان مثال، اگه حس میکنی که وقتشه یه کسب و کار جدید رو رابندازی، مقاومت همون صداییه که توی سرت می پیچه و بهت میگه که توی موقعیت کاری فعلیت بمونی و برای پروژهای که ممکنه شکست بخوره ریسک نکنی. اگه بخوای یه رژیم غذایی رو شروع کنی، مقاومت همون صداییه که توی سرت میگه «همیشه میتونی یه رژیم رو از فردا شروع کنی، پس امروز رو ولش کن»
این حس مقاومت عادیه و اصلا شخصی و مربوط به تو نیست، یه حس جهانیه که همه ادمها دارنش. از طرفی این مقاومت بین علایق تو تفاوتی قائل نمیشه، مثلا براش فرق نداره که علاقه تو به گرفتن رژیم باشه یا کمک به کسی یا راهانداختن یه خیریه. ما نیاز داریم که اینو بفهمیم که این مقاومت طبیعیه و فک نکنیم که یه مشکل شخصی و مختص ماست.
مقاومت حتی افراد با تجربه رو هم توی کارشون تحت تاثیر میذاره. برای مثال، بازیگر معروف تئاتر، هنری فوردا حتی تا آخرین سالهای بازیگریش هر زمان که میخواست روی صحنه بره قبلش بالا میاورد. در واقع، با اینکه اون یه بازیگر با تجربه بود اما این تجربه نمیتونست جلوی ترس اون از رفتن روی صحنه رو بگیره.
مقاومت میتونه به شکلهای زیادی خودش رو نشون بده. ترس از شکست، شک کردن به خود یا عقب انداختن کارها هر کدوم یه شکلی از مقاومت هستن اما ما میتونیم یادبگیریم چطور از پس این مقاومت بر بیایم. برای اینکار باید روی رویاهامون تمرکز کنیم، به کاری که میکنیم تعهد داشته باشیم و قبول کنیم که دست به یقه شدن با این مقاومت، بخشی ضروری و البته عادی از سفر ماست.
مقاومت جلوی ما رو از اینکه تبدیل بشیم به کسی که باید، میگیره مگر اینکه بتونیم ازش به نفع خودمون استفاده کنیم
کاری هست توی دنیا که احساس کنی برای انجام دادن اون خلق شدی؟ مثلا نوشتن داستان کوتاه یا طراحی لوازم خونه؟ این همون صداست، همون احساس فوق العاده که روح تو رو سیراب میکنه. همه ما دو تا زندگی داریم. یکی اونیکه روزانه به عنوان روتین زندگی انجامش میدیم و اون یکی، زندگیای که توی رویاهامون متصوریم ولی تو واقعیت بهش دسترسی نداریم.
چرا منتظری تا یه روزی توی آینده بیاد تا کار کردن روی رویای خودت رو شروع کنی؟ احتمالا به خاطر احساس ترس یا شک داشتن به خودت که هر دوتاشون نوعی مقاومت به حساب میان. مقاومت ما رو از درک جهان رویامون منع میکنه. مثلا اگه رویای تو نوشتن رمانهای فوقالعادهایه از این میترسی که ناشرها تو رو پس بزنن یا نوشتههات مورد استقبال مردم قرار نگیره. این ترس تو رو حتی از تلاش کردن هم منع میکنه.
به جای اینکه اجازه بدی مقاومت تو رو متوقف کنه، ازش به نفع خودت استفاده کن. اشکالی نداره که بترسی یا شک داشته باشی، این یعنی که تو واقعا به اون رویا اهمیت میدی. تو هیچ وقت بابت شکست تو چیزی که برات اهمیت نداره ناراحت نمیشی، در واقع ترس معیار خوبیه تا بفهمی که رویای تو اونقدری برات مهم هست که بخوای دنبالش کنی.
حتی افراد موفق هم ترس رو با خودشون دارن. خیلی از بازیگرای هالیوود تو جواب به این سوال که چرا نقشی رو انتخاب میکنن جواب می دن : نقشی که باعث ترس اونا بشه! اونا ترس رو به عنوان معیار خوبی میدونن که بهشون کمک میکنه بفهن واقعا اون نقش براشون مهمه یا نه که بتونن براش وقت بذارن. مثل همین بازیگرا تو هم میتونی از ترس برای انگیزه دادن به خودت استفاده کنی. نذار که ترس و تردید تو رو کنترل کنه بلکه ازشون به عنوان راهنما استفاده کن تا بتونی مسیر خودت رو به سمت رویاهات پیدا کنی.
بهترین راه برای جنگیدن علیه مقاومت اینه که یه حرفهای بشی و با رویات مثل یه کار تمام وقت رفتار کنی
با رویاهات چطور رفتار میکنی؟ دو سه ساعت اونم هر وقت که فرصت شد؟ خب این اشتباهه. به جاش تمام وقتت رو روی اون بذار، توش غرق شو مثل یه کار تمام وقت. درباره اینکه چطور میتونی وقتت رو روی رویات بذاری میتونی خلاقیت داشته باشی، حتی اگه جای دیگه تمام وقت مشغول به کاری. مثلا تارنتینو به دانشگاه فیلمسازی نرفت ولی به جاش توی یه مغازه اجاره فیلم کار میکرد. اون تو وقت ازادش فیلم نگاه میکرد تا بتونه پروژه های کوچیک رو کارگردانی کنه. یه بار فیلم یکی از پروژههای اون توی اتیش سوخت ولی نه تنها نا امید نشد بلکه فهمید همون پروژهی ناتمام که سوخته بود بیشتر از رفتن به دانشکده فیلمسازی بهش آموزش داده.
فردی مثل تارنتینو که در مواجهه با مشکلات پا پس نمیکشه یه ادم حرفهایه، اینو از تعهدی که به کارش داره هم میشه فهمید. حتی میتونی از مهارتهایی که توی شغل روزمرهت ازشون استفاده میکنی هم برای رویای خودت استفاده کنی حتی اگه خیلی به هم مرتبط نباشن. مثلا هر روز به موقع سر کار می ری؟ یا وقتی که چیزی حواست رو پرت میکنه میتونی به کارت ادامه بدی؟ این مهارتهای خود کنترلی رو میتونی برای رسیدن به رویای خودت هم استفاده کنی.
مثل شغل روزمرهت، کارکردن تمام وقت روی رویا هم همیشه لذت بخش نیست اما همونطور که تو محیط کار از پس شرایط بد برمیای و کار رو انجام میدی توی مسیر رسیدن به رویات هم باید با قدرت جلو بری.
نویسنده معروف سامرست موآم (Somerset Maugham) تو جواب اینکه آیا طبق یه جدول زمانبندی مینویسه یا نه گفت: من فقط وقتی مینویسم که بهم الهام بشه، البته خوشبختانه هر روز بهم الهام میشه، هر روز راس ساعت ۹ صبح. این یه واقعیت مهم درباره حرفهای هاست که منتظر رسیدن الهام نمیشینن بلکه هر روز و به طور مداوم تلاش میکنن.
حرفهای بودن یعنی که خودت و کارت رو بشناسی
همه ادما ترس و شک به خودشون رو تجربه میکنن و این عادیه. از اونجایی هم که ما نمیتونیم این احساسات رو حذف کنیم باید بادبگیریم که باهاشون بجنگیم. با شناختن خودت و کاری که میکنی میتونی این مبارزه رو قوی تر انجام بدی.
برای اینکه خودت رو بشناسی اول از همه باید محدودیتهای خودت رو شناسایی کنی. نباید انتظار داشته باشی که همه کارها رو خودت انجام بدی. وقتی محدودیتهای خودت رو بدونی بهتر میتونی تشخیص بدی که کی وقت کار کار کردن با دیگرانه و یه راه خوب برای کار کردن با دیگران اینه که دور خودت رو با حرفهای ها پر کنی. برای مثال تری گیلیام کارگردان معروف یه بار به تارنتینو که تازه داشت کارش رو شروع میکرد گفت: کارگردان خوبی شدن به این معنی نیست که همه کارها رو خودت بتونی انجام بدی.
بلکه به این معنیه که بتونی تشخیص بدی کی کار رو به بقیه استعدادهایی که سر صحنه داری بسپری، مثلا به بازیگرا به مدیر فیلمبرداری یا تهیه کننده. یه کارگردان خوب باید بدونه که تواناییش چه محدودیتهایی داره تا بتونه با همکاری درست با بقیه اون رو کامل کنه. همچنین یه حرفهای میدونه که کی باید درخواست کمک کنه. اینکه بدونی چطور درخواست راهنمایی بکنی میتونه بهت کمک کنه تا رشد کنی. برای مثال تایگر وودز، تو اوج دوران گلف بازی کردنش یعنی وقتی که به عنوان بهترین بازیکن تمام دوران شناخته میشد، هنوز برای خودش یه مربی داشت.
حتی اگه خیلی هم با استعداد باشی بازم همیشه میتونی درباره کاری که میکنی یادبگیری. حرفهای ها قبل از هر چیز همین فرایند یادگیری رو یاد میگیرن. مثلا مدونا رو در نظر بگیر، اون تونسته چنین حضور طولانی مدتی توی موسیقی پاپ داشته باشه چون همیشه روی بازافرینی تصویر خودش کار کرده تا نذاره که موسیقیها و اجراهاش تکراری یا حوصله سربر بشن. با اینکه مدونا یکی از بزرگترین ستارههای پاپ توی دنیای امروزه اما اینو میدونه که برای حرفهای بودن باید دائم یادبگیری که چه کاری رو انجام بدی.
یه حرفهای مقاومت رو با منظم بودن، صبور بودن و مواجه شدن با سختیها شکست میده
بیا تصور کنیم که رویای تو نوشتن یه کتابه و تو خودت رو مقید میکنی که هر روز بشینی و بنویسی. تو خیلی زود متوجه خواهی شد که مقاومت در لحظه از بین نخواهد رفت، در واقع ممکنه حتی همینطور که به نوشتن ادامه میدی بیشتر هم بشه و شک و تردید رو توی سرت بیاره. با این وجود به کمک استمرار و نظم میتونی قدرت مقاومت رو کاهش بدی. برای اینکه یه حرفهای بشی باید منظم و صبور باشی. نویسنده معروف جان آپدایک، نمونه خوبی از این کاره. اون هر روز مینوشت اما تمرکزش روی این بود که سرعت روزانهش توی نوشتن ثابت بمونه، اون هرگز سراغ هدفهای تخیلی مثل نوشتن سریع یه رمان توی یه هفته نمیرفت.
تلاش کن به جای تصور کردن نتیجه نهایی، روی فرایند کارت تمرکز کنی. اشکالی نداره اگه فرایند کار تو کند باشه، این طبیعیه و باید صبور باشی. در همین راستا یادبگیر که سختی ها رو هم قبول کنی. به جای اینکه با بروز هر مشکلی بخوای جا بزنی به هر چالش به عنوان قدمی برای نزدیک شدن به هدفت نگاه کن.
Oraph Winfrey بهترین مثال به عنوان یه ادم حرفهایه که از پس چالشها براومده. زمانیکه اون برنامه گفتگو خودش رو شروع کرد افراد کمی انتظار برنامهای رو داشتن که مجری اون یه زن سیاه پوست باشه چون اون زمان این برنامهها در انحصار مردهای سفید پوست بود، جدا از اون اوراف توی برنامه ش از زندگی شخصی و احساسات مهمونهاش صحبت میکرد که تا اون موقع سابقه نداشت.
با این وجود اوراف روی نوع نگاه خودش پافشاری کرد و در عرض چند ماه، برنامهش تبدیل به پر بینندهترین برنامه صبحگاهی آمریکا شد و تونست خیلی از موضوعاتی که کمتر راجع بشون صحبت میشد، مثل چاقی یا خفتگیری رو مطرح کنه. اوراف به جای اینکه در مقابل انتقادات عقب بشینه، اونا رو تبدیل به انگیزه خودش کرد تا سختتر کار کنه، همون کاری که یه حرفهای واقعی انجام میده.
قدرتهای ذهنی مثبتی وجود دارن که میتونیم از اونا در مقابل مقاومت استفاده کنیم
اگرچه همه ادماها با حس منفی مقاومت مواجهه میشن، خبر خوبه اینه که یه سری حس مثبت هم وجود دارن.
منابع الهام یکی از اونان. هومر توی اودیسه میگه که ۹ تا الهه به اسم میوز وجود دارن خلاقیت و ایدهها رو به هنرمندا الهام میکنن. ما هم احتیاج داریم که از این منابع الهام استفاده کنیم تا از پس مقاومت بربیایم و تنها راهی که بتونیم این کار رو بکنیم از طریق سخت کوشیه. سختکوشی همچنین تو رو نسبت به سایر حسهای مثبتی که خارج از کنترل تو هستن ولی بهت کمک میکنن مقاومت رو شکست بدی پذیرا تر میکنه. یه مثال از این، چیزیه که افلاطون به اون «جنونی» میگه که یه هنرمند یا سازندهی چیزی رو حین کار دربر میگیره.
این جنون مثل یه قدرت خلاقیت مضاعف میمونه، انگار که یه هنرمند کاملا توسط چیزی که داره خلق میکنه محصور شده باشه. این حس جوری اون ادم رو تکون میده که از همه عادت ها و کارهای روزمره ش دست بکشه و بهش کمک میکنه که از پس مقاومت بر بیاد.
حرفهایها علیه سلسله مراتب ها میجنگن تا به هدفهاشون برسن
چه توی محل کار، چه تویوال استریت، هالیوود یا حتی توی دبیرستان همه ادما با یه سری ساختارها و سلسله مراتبهای اجتماعی مواجه شدن. این سلسله مراتبها همه جا وجود دارن و کار اصلی اونها هم مخالف کردن با تغییره چون می خوان برای هر عضو یه جای ثابت رو دیکته کنن. اکثر ادمها هم توی زندگیشون به این سلسله مراتبها تن میدن و محدودیت هاش رو میپذیرن. برای مثال خیلی از ادما توی محیطهایی کار میکنن که اجازه ازادی خلاقیت به اونا داده نمیشه و سلسله مراتب اونا رو توی یه نقش یا کار به خصوص فیکس میکنه، توی همچین محیطهایی، فکر کردن خارج از اون چارچوب تعیین شده به هیچ وجه تحمل نمیشه.
وقتی که ما درون یه سلسله مراتب شروع به کار میکنیم، مجبوریم که خودمون رو سانسور کنیم. مجبوریم که میزان موفقیت خودمون رو با جایگاهی که برامون تعیین شده بسنجیم و فلذا توی همون محدوده تعیین شده برامون بالا بریم. همچنین سلسله مراتبها باعث میشن ما به بقیه ادمها صرفا به عنوان ابزارهایی برای رسیدن به هدف هامون نگاه کنیم.
حرفهای ها هرگز خودشون رو توی این سلسله مراتبها محصور نمی کنن بلکه به جاش با تمرکز روی خودشون و کار خودشون به مبارزه با اون میپردازن. برای مثال استیو جابز که یه حرفهایه نابغه بود، یه کمالگرا بود که فقط به نوع نگاه خودش باور داشت. اون مصر بود که روی تمام فرایندهای ساخت محصولاتش از لحظه اول تا تجربهی مشتری از کار کردن با محصول نظارت کنه. در واقع اون روی نگاه خودش تمرکز داشت تا اینکه بخواد ببینه بقیه چه چیزی رو ممکنه دوست داشته باشن که نتیجه ش هم شد کمپانی بزرگ و موفق اپل.
نمونه دیگه نویسنده آلمانی Rainer Maria Rikle عه که یه بار به یه شاعر جوون گفت باید برای رضایت خودش بنویسه نه منتقدها. اون با این صحبتش به واقعیتی مهم درباره حرفهای ها اشاره کرد، اینکه وقتی هدفت این باشه که به کار خودت افتخار کنی، کار تو بهتر خواهد بود.
حرفهای ها خودشون رو مقید به محدودهی خاصی میکنن که اونجا بتونن کار کنن و به هدفهاشون برسن
چه میخواد کار کردن روی یه موسیقی معروف باشه چه کارگردانی یه فیلم که قرار باشه اسکار ببره، هر کدوم از ما تخصص خودمون رو داریم و جایی که حرفهای ها روی تخصص خودشون تمرکز میکنن اسمش محدوده اونهاست. برای مثال، درباره آرنولد شوارزنگر، بدنساز معروف، بازیگر و این روزها هم سیاستمدار، محدوده، باشگاه بدنسازی به حساب میاد. خب، شما چطور میتونید بفهیمد که محدوده شما کجاست؟
اول از همه محدوده جاییه که حس میکنی خونه تو عه. توی اون همزمان احساس چالش و رضایت داری انگار که وقتی اونجا هستی داری خودت رو بهتر و بهتر میکنی. میتونیم اینو حس کنیم که هر بار ارنولد به باشگاه میرفته، بعدش حس بهتری نسبت به خودش داشته. دوم، محدوده تو جاییه که اونجا خودت رو فقط مقید به کار سخت میدونی، فقط کار سخت. همزمان با ارنولد خیلیهای دیگه توی همون باشگاه میرفتن ولی این فقط ارنولد بود که تونست با کار خیلی سخت روزانه پیشرفت کنه و بزرگ بشه.
سوم، محدوده تو یه منبع بی پایانه و تنها حد پایان برای اون خود تویی. مثلا وودی آلن رو در نظر بگیر که بر خلاف ارنولد محدودهش جسمانی نیست و حوزه فیلمه. آلن نزدیک ۷۰ فیلمنامه نوشته و ۵۰ تا فیلم رو کارگردانی کرده! با کار سخت ممتد اون تونست فرصت بیشتری برای خلاقیت پیدا کنه و بیشتر و بیشتر توی محدودهی خودش کار کنه و حتی اون محدوده رو گسترش بده. مثل وودی الن تو هم میتونی از طریق کار سخت و مقید بودن محدوده خودت رو حتی شکل بدی.
حرفهای های موفق تنها خودشون از کارکردن توی محدوده نفع نمی برن بلکه به کل اون محدوده هم منفعت میرسونن و اونو تغییر میدن. برای مثال کارهای کارافرینهایی مثل بیل گیتس و استیو جابز توی محدوده خودشون تونست کل دنیا رو تغییر بده و کامپیوترهای شخصی رو از وسایلی پیچیده و گرون قیمت تبدیل به ابزارهایی کنه که به سادگی همه ادما در روز ازشون استفاده میکنن.
در نهایت، میشه گفت پیام کلیدی این کتاب اینه: هدف تو چه میخواد یه خلق هنری مثل نوشتن رمان باشه، یا مرتبط با فضای کسب و کار مثل شروع یه استارت اپ، فرقی نمی کنه چون تو مجبوری که با مجموعه ای از احساسات منفی روبهرو بشی که مخالف خلاقیت تو هستن و شکست دادن این حسها برای رسیدن به موفقیت ضروریه. برای شکست دادن اونا باید یادبگیری که اول از همه بشناسیشون و بعد به کمک کار سخت و استمرار توی کار از پسشون بربیای.
خیلی از ادما وقتی مسولیت یه کار خلاقانه رو به عهده میگیرن احساس ترس میکنن. اما اشتباه نکن، این ترس به معنی این نیست که باید تسلیم بشی، به جاش متوجه باش که این ترس به معنی واکنش طبیعی بدن تو برای اینه که میخواد کاری رو که دوست داری به بهترین شکل انجامش بدی. به جای تسلیم شدن، ترس رو نشونه این بدون که داری تو مسیر درست قدم برمیداری و محکم ادامه بده! امیدواریم از اینپادکست لذت برده باشی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب رویای شفاف : نوشته: استفن لابرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب تغییر : نوشته: چیپ هیث و دن هیث
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب استادی در عشق : نوشته: دون میگوئل روئیز