یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب هنر سیر و سفر : نوشته: آلن دوباتن
معرفی و خلاصه کتاب هنر سیر و سفر : نوشته: آلن دوباتن
هنرِ سیر و سفر یه راهنمای سَفَره؛ البته از نوعِ نامعمولش. بر خلافِ بقیهی کتابای راهنمای سفر، کتابِ آلن دوباتن بیشتر به یک کتابچهی جهانگردی-فلسفی شبیهه که دلایلِ تمایلِ ما به کشفِ مکانهای جدید رو بررسی میکنه و برای داشتنِ سفری لذتبخشتر، توصیههایی ارائه میده.
خلاصه متنی رایگان کتاب هنر سیر و سفر
در این کتاب یاد میگیرید که چطور بیشترین بهره رو از سفرهای بعدیتون ببرید
زمانهایی که سخت درگیرِ شغلتون میشید و یک روزِ پراسترسِ دیگه رو به پایان میبرید، بیشک آرزوی رفتن به جاهای دیگه وسوسهتون میکنه: شاید خودتون رو تصور کنید که لبِ یک ساحلِ سفیدِ ماسهایِ دلچسب، در حالی که توی ننوی خودتون لم دادید و جرعهجرعه نوشیدنیتون رو میل میکنید، به صدای امواجِ فیروزهایِ آب دارید گوش میدید.
فانتزیِ جزایرِ استوایی هم که دیگه خیلی رایجه. برعکسِ سواحلِ بکر و آرامشی که در این سواحل وجود داره، سفر به مناطقِ استوایی معمولاً مساویه با شلوغی، پشه و آفتابسوختگی. البته تصورِ سفر رفتن معمولاً خیلی لذتبخشتر از واقعیتِ سفره.
اما در این خلاصهکتاب یاد میگیریم که الزاماً اینجوریام نیست.
وقتی از چیزهای کوچیک لذت ببریم، خواه معجزهی سفرِ هوایی باشه یا زیباییِ طبیعت، میتونیم سفرهامون رو لذتبخشتر از همیشه کنیم.
بیانِ نکتههایی برای لذت بردن از جزئیاتِ پیرامون و نقلِ حکایتهایی دربارهی سفرهای خوشفرجام و بدفرجام از مسافرانِ قدیم، فقط بخشی از مطالبیه که در این خلاصه با هم میشنویم و به شما دربارهی فعالیتی که لذتبخش بودنِ اون معمولاً بدیهی تصور میشه دیدگاهی فلسفی میدیم.
به علاوه، در ادامه یاد خواهید گرفت که:
- چطور بریتانیا به یک مقصدِگردشگریِ جذاب تبدیل شد؛
- کدوم منتقدِ ادبی «نقاشیِ واژهها» رو توصیه میکنه؛ و
- چرا باید قدرِ ابرها رو دونست؟
رؤیای سفر معمولاً با واقعیتِ سفر قدری فرق میکنه. یکی از دلایلش اینه که شما هیچوقت با مسافرت کردن نمیتونید از خودتون دور بشید
زندگیِ انسان اغلب جستوجویی طولانیمدت برای کسبِ خوشبختیه، و راههای رسیدن به این هدفِ غالباً گریزپا، متعدده.
یکی به دنبالِ پول میره، یکی سمتِ عشق میره. بعضیا هم هستند که خوشبختی و مفهومِ زندگی رو در سفر جستوجو میکنند.اما واقعیتِ سفر معمولاً شباهتِ کمی داره با اون خیالپردازیهایی که در ابتدا فرد رو برای راهی شدن وسوسه می کنند.
در رمانی فرانسوی به اسمِ بیراه که یوریس کارل هویسمانس (Joris-Karl Huysmans) در سالِ 1884 نوشته، این تفاوت به زیبایی تصویر شده.
شخصیتِ اصلیِ این کتاب، که دوکی به اسمِ اسینتس (Esseintes) هست، فردی منزوی و از آدم به دوره که از جامعهی روستای محلِ زندگیش بیزاره و کلِ روز، خودش رو در اتاقش حبس میکنه و ادبیاتِ کلاسیک میخونه.اما همین مطالعههاش ترغیبش میکنه تا دوباره به دنیا سلام کنه.
دوکِ قصهی ما چارلز دیکنز میخونه، و با توصیفاتِ شفافِ این نویسنده از لندنِ مهآلود، آرزو میکنه ای کاش یه روزی این شهرِ معروفو ببینه. طولی نمیکشه که کولهبارش رو میبنده و راهی میشه.
آین آقای عزلتگزین، وقتی که هنوز در پاریسه، تا وقتی که قطار برسه و اولین سفرش به لندن آغاز بشه، به یک کتابفروشیِ انگلیسی میره و یک راهنمای سفر به لندن میخره. اون که از شوقِ لندن در پوستِ خودش نمیگنجه، این بار به یک میکدهی انگلیسی میره که پُره از خدمتکارهای سیهچردهی زنِ انگلیسی و بوی آبجو و گوشت.
اما این انگلیسیمآبیهای پیش از موعد، غنچه های نشکفتهی شوق رو در دلش میخشکونن، تا جایی که وقتی زمانِ سوار شدن به قطار میرسه جنابِ دوک کاملاً بیانگیزه میشه.
برای همین، به جای اینکه اون همه دنگوفنگِ مسافرت با قطار از جمله دویدن به سمتِ ایستگاه، پیدا کردنِ باربر، خوابیدن داخلِ کوپه، و داخلِ صف وایستادن رو تحمل کنه، ترجیح میده به خونه برگرده و تصمیم میگیره که تا آخرِ عمرش دیگه هرگز به سفر نره.
سرخوردگیهای سفر مسلماً فقط در داستانها وجود نداره، و در قرنِبیستم هم به اندازهی قرنِ نوزدهم، مردم باهاش مواجه میشن.برای تازهکارا، مسافرت بهترین گزینهی فرار از مشکلات نیست، چون هرجا که برن، خب، خودشون رو هم میبرن!نویسندهی کتاب یه زمانی خودش به جزایرِ باربادوس (Barbados) رفته بود.
قصدش این بود که از روزمرگی های زندگی خلاص بشه و چند صباحی آرامش و رهایی رو تجربه کنه.
اما وقتی که به مقصد میرسه، نه تنها هیچ آرامش و لذتی از اون مناظرِ زیبا و میوههای تازه و گوارا نمیبره، بلکه احساسِ اضطراب و مالیخولیا بهش دست میده، تا جایی که مجبور میشه به شهرِ خودش، لندن، برگرده.
رؤیای سفر معمولاً بیشتر از خودِ سفر دلفریبه. اما با این وجود، سفر کردن دنیایی از شگفتیها رو در خودش داره که باید کشف بشن. کافیه رویکردِ امروزیِ خودمون به سفر رو اصلاح کنیم.
سفرِ هوایی میتونه شگفتانگیز باشه، دیدگاهِ ما رو تغییر بده و باعث بشه قدرِ ابرها رو بدونیم
شارل بودلر(Charles Baudelaire) شاعرِ فرانسویِ قرنِ نوزدهم، کشتی های بزرگ رو بسیار میستود. از نظرِ اون، همین که این کشتیهای غولپیکر میتونن با این سرعت و دقت، مثلِ باد از قاره ای به قارهی دیگه برن، پدیدهی شگفت و دلچسبیه.
ناوچهها و کشتیهای بخار که در سدههای گذشته موردِ استفاده بودند، خیلی اعجابانگیز بودند، اما شیوههای امروزیِ حملونقل از اون هم شگفتآورتره.
سفرِ هوایی فقط شگفتانگیز نیست؛ بلکه فرصتی به شما میده تا دیدگاهتون رو تغییر بدید. چون دیدگاه در اصل به معنای محلیه که از اونجا میبینید!
همین بودلر که لطف و زیباییِ شناور بودنِ کشتی بر آب رو شگفتانگیز میدونست، تصور کنید که اگر الآن میبود، دربارهی تجربهی تیکآفِ بوئینگِ477 چه فکری میکرد!
یا از اون بالاتر، اگر سرعت و هیجانی که هنگامِ فاصله گرفتنِ هواپیما از زمین به انسان دست میده رو تجربه میکرد چی میگفت!همین یک لحظه کافیه تا حتی آدمایی که زیاد اهلِ سفر هستن هم به وجد بیان. موقعِ تیکآف، همینطور که داریم از زمین فاصله میگیریم، به خودمون هم یادآوری کنیم که میتونیم در زندگی هم لحظات و تغییراتِ اینچنینی رو تجربه کنیم.
و بعد، زمانی که اوج میگیریم، کارخونه ها و خونه ها و ماشینها رو میبینیم که دارن کوچیک و کوچیکتر میشن. این یک تجربهی شفابخشِ روانشناختیه که به ما نشون میده حقیقتِ تمامِ دردها و بیماری ها و آرزوهای انسان همینه: کوچک و ناچیز.
از اون بالا، حتی کشورِ خودتونم شاید دیگه ناچیز و کماهمیت به نظر بیاد.اما هواپیما همچنان بالاتر میره، تا زمانی که منظره ای عجیب از کوههای پنبهای و زمینهای برفی مشاهده میکنیم. بله، ما در میانِ ابرها هستیم.
هر تصوری که از اون پایین درموردِ ابرها داشتید، حالا شکلِ جدیدی به خودش میگیره. وقتی درست از کنارشون میگذرید، نمیتونید چشمتون رو به روی زیباییشون و سه بعدی بودنشون ببندید.
به لحاظِ تاریخی با منظرهای نادر مواجه میشیم که اگر نقاشهایی مثلِ لئوناردو داوینچی و نیکولا پوسن (Nicolas Poussin) شاهدش بودند، مبهوتش میشدند.
بودلر اگه میبود مطمئناً به ما حسادت میکرد. هرچند نگاهِ او به ابرا زمینی بوده، اما دربارهی اونها بسیار سخنسرایی کرده. در یکی از اشعارش میگه: «ابرها را دوست میدارم / ابرهایی که میگذرند / از این سو / به آن سو / وَه که چه دلفریبند... این ابرها!»
عشقِ به ناشناخته ها به ما نویدِ رهایی از روزمرگیهای طاقتفرسامون رو میده و ما رو به سفر ترغیب میکنه
نویسندهی کتاب یه زمانی به آمستردام رفته بود. هرچند که مقصدِ این سفر اونقدرا هم دور نبود، اما برای نویسنده یعنی آلن دو باتن، کاملاَ ناشناخته و خارجی محسوب میشد.
متوجه شد که چیزای پیشِ پا افتاده ای مثلِ تابلوهای داخلِ فرودگاه هم براش جذابن. زبونِ بیگانهی هلندی و فونتِ ناآشنای اون، تأییدی بود بر این حقیقتِ هیجانانگیز که نویسنده در یک سرزمینِ بیگانه به سر میبره- جایی که عشق به ناشناخته ها رو برمیانگیزه.
وسوسهی کشفِ فرهنگهای ناشناخته، از دیرباز تا امروز مسافرا رو به خارج جذب کرده. و یکی از نویدهایی که این فرهنگهای ناآشنا به انسان میدن، فرار از روزمرگیهای آشنا و کسلکنندهست.
عشقِ به فرهنگهای ناشناخته پدیدهی چندان جدیدی نیست. در قرنِ نوزدهم، وقتی میگفتن ناشناخته، منظورشون کشورهای خارمیانه و اطرافِ اون بود، که اون زمان کلاَ بهشون مشرقزمین میگفتند. در نوشتههایی که متعلق به این قرنه، کلمهی مشرقزمین زیاد دیده میشه.
در سالِ 1813، لرد بایرون (Lord Byron)، شاعر و سیاستمدارِ انگلیسی، شعرِ بسیار معروفی سرود به اسمِ «گیائور» (Giaour) که حکایتِ زنی مسلمان به نامِ لیلاست که به حرمسرای مردی به نامِ حسن در ترکیه تعلق داره.
لیلا وقتی که عاشقِ یک مردِ نامسلمان میشه، حسن او رو در دریا غرق میکنه.در سالِ 1829، ویکتور هوگو، نویسندهی مشهورِ فرانسوی مجموعه اشعارِ عامهپسندی نوشت به اسمِ «شرقیها»، که فضای اصلیِ اونها مربوط به شرقِ مدیترانه بود.
و چند سال بعد، نقاشی به اسمِ اوژن دولاکروا(Eugène Delacroix) به مراکش سفر کرد و به خاطرِ علاقهش به اون دیار، خودشو آفریقایی مینامید.
این علاقهی زیادِ اروپاییها به هرچیزی که رنگوبوی شرقی داشت، حتی باعثِ شکلگیریِ فضاهای بینِ قارهای شد. سالِ 1833، آبلیسکِ اُقصُر از معبدِ شهرِ اُقصُرِ مصر برداشته شد و با کشتیِ بزرگی به نام اُقصُر، به شهرِ شربورگِ (Cherbourg) فرانسه و از اونجا به پاریس منتقل شد، و تا به امروز هم در مرکزِ میدانِ کنکوردِ(Concorde) این شهر خودنمایی میکنه.
علاقه به ناشناختهها، شوقِ فرار از خستگیها و کسالتهای روزمره رو در انسان زنده میکنه. از بینِ نویسندههای منتقدِ قرنِ نوزدهم، کمتر کسی به اندازهی گوستاو فلوبِر(Flaubert) از جماعتِ بورژوازی به ستوه اومده بود.
این شخص که در روآنِ (Rouen) فرانسه زندگی میکرد، دفترچه خاطراتش پُره از شکوه و شکایت از همسایه هاش و بیملاحظگیهاشون. فلوبر مشرق زمین رو راهِ فرار از این ملالتها میدونست و رؤیای مشرقزمین در رمانش به اسمِ «خاطراتِ یک دیوانه» که در سالِ 1839 نوشت نمود پیدا کرده.
این کتاب دربارهی فردیه که انزواطلبیش باعث شد جوونیش در آرزوی سفر به مصر تلف بشه.
فلوبر پا رو از خیالبافی فراتر گذاشت و وقتی 24 ساله بود، با ثروتی که از خانوادهش به ارث برده بود تونست از روآن خلاص بشه و به مصر سفر کنه، جایی که عطشِ علاقهش به فرهنگهای ناشناخته و زنانِ خارجی رو ارضا میکرد.
سفرهای قدیم بیشتر برای اکتشاف بود، اما سفرهای جدید باید پرسشگری رو به ما یاد بدن
نویسنده، یک بار همین که به شهرِ مادرید میرسه، یهو احساسِ بیعلاقگی و بیحالی بهش دست میده، به رختخواب میره و میخواد همونجا بمونه که خانمِ نظافتچیِ هتل دائماً مزاحمِ خوابش میشه.
اینجاست که به سرش میزنه که بره بیرون و به شهر هم نگاهی بندازه.خستگیِ بیدلیلی که باعث شد جنابِ نویسنده به تختخوابش پناه ببره، از عوارضِ شایعِ مسافرته، البته جزءِ عوارضِ جدیدش.
مسافرای قدیم فرصتی برای بیرمقی نداشتهن، چون اساساً با هدفِ اکتشاف سفر میرفتهن.مثلاً الکساندر فون هومبولت (Alexander von Humboldt)، یه کاشفِ آلمانی بود که در سالِ 1799 به آمریکای جنوبی سفر کرد.
او هدفش از این سفر مشخص بود: ثبتِ وقایع. و اگر این کار براش وقتِ فراغتی میذاشت، سراغِ تجربههایی میرفت که در ثبتِ وقایعِ آینده بهش کمک کنن.
هومبولت در طولِ سفرِ دریاییش به ندرت وقتِ آزاد داشت. او با دقت متغییرهای دماییِ دریا رو ثبت میکرد. یاد گرفته بود که موقعیتهای جغرافیاییِ کشتی رو با استفاده از دستگاهِ سکستانت(sextant ) و ستارهها تخمین بزنه، و یا گونههای طبقهبندینشدهی آبزیان رو از داخلِ توری که از روی عرشه آویزون بود جمعآوری کنه.
زمانی که کشتی در ساحلِ نیو اَندَلُس (New Andalusia) لنگر انداخت، شوقِ هومبولت به ثبتِ وقایع به اوجِ خودش رسید. شروع کرد به ثبتِ دما و فشارِ جوی و کشیدنِ طرحِ گونههای گیاهی و اندازهگیریِ اونا؛ با مردمِ بومیِ اونجا ارتباط برقرار کرد و وقایعی رو هم دربارهی نحوهی زندگیِ اونها ثبت کرد.
خلاصه اینکه هومبولت همیشه مشغله داشت، چیزی که مسافرای امروزی معمولاً ندارن.
امروزه، نیازی به کشف و کاوشگری نیست، چون به لطفِ افرادی مثلِ هومبولت، جهان قبلاً کشف شده. و شاید به همین دلیل باشه که رخوت و خمودگی بر آقای نویسنده غالب شد؛ چون «چیزی» وجود نداشت که اونو به وجد بیاره.
نویسنده در مادرید از کلیسای رویال باسیلیکا سن فرانسیسکو ال گراند (Royal Basilica of San Francisco el Grande) بازدید میکنه. اما اطلاعاتِ خشک و بیروحی که در کتابچهی راهنما نوشته شده بوده، حوصلهشو سرمیبره.
با خودش میگه: به من چه که دیوارنگارههای این کلیسا در قرنِ چندم کشیده شده؟ برای همین سعی میکنه از زاویهی جدیدی به همه چیز نگاه کنه، پس شروع میکنه به پرسیدنِ سؤالاتِ خودش: اولین بار چه چیزی انسان رو به ساختِ کلیساها ترغیب کرد؟ چرا همهی کلیساها از یک طرحِ واحد پیروی نمیکنن؟ چرا معمارهایی که کلیساها رو طراحی می کنن اینقدر موفقن؟
این قبیل سؤالها میتونه آتشِ کنجکاوی رو که معمولاً کتابهای راهنمای سفر خاموش میکنن، دوباره روشن کنه.
یکی از جاهایی که معمولاً آدما برای گذروندنِ تعطیلات میرن طبیعته، و ما میتونیم یاد بگیریم که آثارِ سودمندِ طبیعت رو تداوم ببخشیم
ویلیام وردز-وُرث (William Wordsworth)، شاعرِ رمانتیکِ انگلیسی، یکی از منتقدانِ سرسختِ زندگیِ شهری بود. به نظرِ او، آلودگی، ترافیک، ساختمونهای بدنَما و اینجور چیزا جز اثرِ مخرب بر روح و روانِ انسان هیچ چی نداره.
خیلیا امروز با وردز ورث موافقن. پس تعجبی نداره که مردم غالباً طبیعت رو برای گذروندنِ تعطیلات انتخاب میکنن، چون میتونه باعثِ سلامتی و آرامششون بشه.
از دیدگاهِ وردز ورث، طبیعت هم برای جسم و هم برای ذهن سودمنده، در اولی باعثِ مقاومتِ بیشتر میشه و در دومی باعثِ خلوصِ بیشتر.
نویسنده، هنگامِ بازدید از رشتهکوههای لیک دیستریکت (Lake District) در انگلستان، حرفِ وردز ورث رو تأیید میکنه. هرچند بارون میباریده، اما نویسنده در حینِ پیادهروی در جنگلِ متراکمِ بلوط احساسِ آرامش میکنه و به صدای بارشِ قطراتِ باران روی چترِ گیاهیِ بالای سرش گوش میده.
به نظرش میاد که این بلوطها چقدر بردبار و صبورن. به آهستگی و فصل به فصل، موادِ مغذی و آب رو از طریقِ ریشههاشون جذب میکنن.
به گفتهی وردز ورث، انسانها خیلی چیزها میتونن از طبیعت بیاموزن، از جمله صبر و پایداری رو. در میانِ درختانِ بلوط، نویسنده احساس میکنه که از نگرانیهای زندگیِ روزمره رها شده و به آرامش رسیده.
اما موقعِ خروج از جنگل و ورودِ دوباره به شهر چکار کنیم؟ آیا این کار آرامشمون رو ازمون پس نمیگیره؟
راهکارِ وردز ورث برای استمرارِ فوایدِ طبیعت اینه که «شارژ ذخیره کنیم.»
اون در نامهای که سالِ 1790 به خواهرش مینویسه این مفهوم رو توضیح میده. در اون سال، در کوههای آلپِ کشورِ سوئیس کوهنوردی میکنه و مناظرِ خیرهکننده و زیبای اون، از جمله روستای گُندو (Gondo) و دریاچهی ماجیوره (Maggiore ) تأثیرِ عمیقی روش میذاره.
در نامه به خواهرش مینویسه که این مناظر تا آخرِ روز آروم نگهش میداره.
و گویا واقعاً هم همینطور بوده. تا دهها سالِ بعد، ورز ورث همچنان توی اشعارش دربارهی کوههای آلپ سخن میگفته.
این لحظاتِ ارزشمند، که در حافظهی ما جا خوش میکنن، همون شارژی هستن که از قبل هنگامِ طبیعتگردی ذخیره کردیم و بعدها میتونیم در مواقعِ ناراحتی آزادشون کنیم.
مسافرای امروزی میتونن از همین تکنیک استفاده کنن. به یک منظرهی زیبا خوب نگاه کنید و سعی کنید واقعاً زیباییهاشو داخلِ خودتون ذخیره کنید.
بعد، هروقت استرسِ زندگیِ شهری بهتون فشار آورد، میتونید اون لحظاتِ آرامشو به یاد بیارید و همون آرامشی رو که اونجا تجربه کرده بودید حالا هم تجربه کنید.
زیباییِ طبیعت میتونه احساساتِ معنوی رو بیدار کنه. کتابهای آسمانی تفکر در طبیعت رو توصیه میکنن
وقتی به مناظرِ زیبای طبیعت نگاه میکنیم، غالباً اینطور به نظر میاد که نیرویی عظیم و غیرقابلِ ادراک اونها رو ایجاد کرده، پس عجیب نیست اینکه عالَمِ طبیعت غالباً موجبِ احساساتِ عمیقِ معنوی میشه.
نویسندهی کتاب هنگامِ سفر به مصر و بازدید از کوهِ سینا، احساسِ مبهمی از حضورِ الهی بهش دست میده. دره های عمیق و کوههای گرانیتیِ سربهفلککشیده، که همهشون بیش از 400 میلیون سال قدمت دارن، حقیقتاً موجبِ بهت و حیرت میشن.
تقریباً مطمئنیم که نویسندگانِ کتابهای مقدس هم، یه چنین تجربههایی رو داشتهن، چونکه این منظره پسزمینهی بسیاری از قسمتهای کتبِ مقدس رو تشکیل داده.
برای مثال، در یکی از قسمتهای انجیل به نامِ کتابِ خروج، خداوند شاهدِ گروهی از یهودیهای ناراضیه که به خاطرِ کمبودِ غذا در منطقهی سینا، ناامید شدهن و دارن با وسوسهی پرستشِ خدایانِ غیرتوحیدی مبارزه میکنن.
معمولاً از زیباییهای طبیعت به عنوانِ نشانهای بر وجودِ یک نیروی مقدس یاد شده. برای مثال، رالف والدو امرسون (Ralph Waldo Emerson)، اندیشمند و منتقدِ قرنِ نوزدهم، نوشته: طبیعت شبحی از حضورِ خداست.شاید به همین دلیل باشه که بسیاری از قصههای کتابِ مقدس تفکر در طبیعت رو توصیه میکنند.
سِفرِ ایوب داستانی رو نقل میکنه درباره ی یک مردِ ثروتمند، شاد و باایمان به اسمِ ایوب. اما طولی نمیکشه که گوسفندهای ایوب یا به سرقت میرن یا کشته میشن و فرزندِ ارشدِ ایوب در اثرِ توفانِ سهمگین میمیره.
دوستانِ ایوب اصرار دارن که گناههاش باعثِ این همه بدبختی شده. اما ایوب میدونه که بیگناه و معصومه.
ایوب با دلی پر از غم و اندوه از خدا سؤال میکنه: مگه چکار کرده که مستحقِ این همه سختیه؟ خدا در پاسخ، به ایوب میگه برو و در عالَمِ طبیعت تأمل کن.
انگار خدا داره میگه طبیعت از انسانها بزرگتره و قوانینِ خودشو داره، قوانینی که چه بسا در نظرِ انسانها اسرارآمیز و زمخت به نظر بیان، اما درست مثلِ دستوراتِ سردرنیاوردنیِ خداوند، منطقِ محکمی دارن.
هنر میتونه کاری کنه که از منظرهها لذتِ بیشتری ببریم، هم منظرههای خارجی و هم داخلی
اگه ونسان ون گوگ (Vincent van Gogh)، نقاشِ اهلِ پروانسِ (Provence) فرانسه، هیچوقت قلممو و پالت به دست نمیگرفت و خودشو وقفِ نقاشی روی بوم نمیکرد، نویسندهی کتاب احتمالاً هیچوقت به اون دیار مسافرت نمیکرد.
خیلی از آدما این تجربه رو دارن: مثلاً بعد از تماشای فیلمای پدرو آلمودووار (Pedro Almodóvar) تنها آرزوشون اینه که اسپانیا رو ببینن، یا با دیدنِ عکاسیِ آندریاس گورسکی، تمامِ شوقشون اینه که روگذرِ اتوبانها رو ببینن.
بیشک، هنر وسیلهی قدرتمندیه برای علاقهمند شدن به منظرههای خارجی.
زیباییهای جهان خیلی راحت به دستِ فراموشی سپرده میشن.
اشتیاقِ سفر اغلب بلافاصله بعد از شعلهور شدن، فروکش میکنه. اینقدر این ویرهای زودگذر برای دیدنِ چیزای جدید در ما اومده و رفته که دیگه برامون عادی شدن.
خب، اگه شما هم همچین احساسی دارید، شاید بهتر باشه دقیقتر نگاه کنید. و در این راه، چیزی که به شما واقعاً کمک میکنه همون بومِ نقاشیِ هنرمندهاست.
آثارِ هنریِ بزرگ زاویهی دیدِ جدیدی رو جلوی انسان باز میکنن؛ و طوری چشمها را میشویند که جورِ دیگری ببینیم و علاقهمند بشیم به چیزی.
برای مثال، تا قبل از قرنِ هجدهم، طبیعتِ بریتانیا ملالتبار و خستهکننده محسوب میشد؛ یک دشتِ برهوت و دیگر هیچ. و اگر مسافرا قرار بود بینِ بریتانیا و مدیترانه یکی رو انتخاب کنن، بدونِ ردخور دومی رو انتخاب میکردن. این ترجیح متأثر از سنتِ هنریِ ریشهدارِ اون زمان بود.
در اشعارِ به جامونده از رومِ باستان سرودهی هوراس(Horace) و ویرژیل (Virgil) و در آثارِ نقاشهای قرنِ هفدهم نظیرِ نیکولا پوسن (Nicolas Poussin) و کلود لورین (Claude Lorrain)، ایتالیا و شهرهای اون به خصوص رُم و ناپِل (Naples) به شهرتِ ابدی رسیدند.
اما بعدها، در قرنِ هجدهم، هنرمندای انگلیسی شروع کردند به تصویر کردنِ کشورشون.
جیمز تامسون، شعری سرود به نامِ «فصلها» که از مناظرِ انگلیس به بزرگی یاد کرده بود. این آثار، شاعرای دیگه ای مثلِ استیون داک (Stephen Duck) و جان کلِر(John Clare) رو هم به این کار تشویق کرد.
در همین حال، نقاشای انگلیسی نظیرِ توماس گینزبرا(Thomas Gainsborough) و ریچارد ویلسون هم شروع کردند به تصویر کردنِ طبیعت و ییلاقاتِ انگلیس.
این زاویهی دیدِ جدید تأثیرِ ملموسی داشت. طولی نکشید که سیلِ گردشگرا به سمتِ لِیک دیستریکت و ارتفاعاتِ اسکاتلند روونه شدند.
نقاشی و نویسندگی میتونه در حینِ مسافرت تمرکزِ ما رو جلب کنه
تاحالا شده به عادتهای گردشگرا و توریستها توجه کنید؟ اونا معمولاً زمانِ کمی رو صرفِ تماشای بناهای تاریخی یا مناظرِ حیرتانگیز میکنن، و بیشتر با دوربین یا گوشیشون عکسبرداری میکنن و فوراً راهشونو به طرفِ مکانِ بعدی کج میکنن.
پس اگه قراره برای دیدنِ چیزها وقت نذاریم، چرا اصلاً بریم مسافرت؟اگه دوست دارید توی سفر ذهنتون رو متمرکز کنید و از چیزهایی که میبینید نهایتِ لذت رو ببرید، سعی کنید چیزایی که میبینید رو نقاشی کنید.
جان راسکین(John Ruskin) منتقدِ هنریِ قرنِ نوزدهم، به قدرتِ نقاشی برای افزایشِ لذتِ زیباییشناختی خیلی ایمان داشت و عقیده داشت که انسان به وسیلهی نقاشی میتونه زیباییهای بیرونی رو بگیره و اونها رو درونی کنه.
راسکین وقتی کودک بود، اینقدر مجذوبِ زیباییِ سبزهها میشد که میخواست اونا رو بخوره؛ رؤیایی غیرعملی که بعدها به صورتِ هنری، بهش جامهی عمل پوشوند؛ یعنی به جای اینکه واقعاً سبزه ها رو برداره و بخوره، ساعتها وقت صرفِ نقاشی کردنِ دونه دونهی اونها میکرد و از این راه، اونا رو به خوردِ روحش میداد.
بر خلافِ عکس برداری کردن، که هیچ وقتی نمیگیره، نقاشی فرایندِ زمانبریه که ما رو به پرسشگری دعوت میکنه. مثلاً، تنه ی این درخت چطوری به ریشه هاش وصل شده؟ یا چرا بعضی برگها سبزشون با برگهای دیگه متفاوته؟
نقاشی کردن ما رو تشویق میکنه تا محیطِ اطرافمون رو با چشمهای تیزبینتری مشاهده کنیم و از اونها بیشتر لذت ببریم.
نوشتن هم، که جان راسکین بعضی وقتا ازش با عنوانِ نقاشیِ واژهها یاد میکنه، تأثیرِ مشابهی داره و به ما کمک میکنه تا پدیدههای پیرامونمون رو جذب و هضم کنیم و ازشون لذت ببریم.
راسکین از این عادتِ افرادِ تنبل که شتابزده یه نامه مینویسن و پستش میکنن برای خونه، انتقاد میکنه. معمولاً این نامه ها حرفِ زیادی برای گفتن ندارن، یه سری توصیفاتِ سرسری از جاهای دیدنیِ زیبا یا سردیِ آب و هوا ارائه میدن و تمام.
بهتر اینه که از خودمون سؤالاتِ سختتری بپرسیم و دنبالِ جزئیاتِ دقیقتری باشیم. مثلاً بپرسیم: چرا فلان دریاچه از اون یکی زیباتره؟ دریاچه رو به چه چیزهای دیگه ای میشه تشبیه کرد؟ آیا شهرتش فقط به خاطرِ بزرگ بودنشه یا دلایلِ دیگه ای هم داره؟
در پایان، میشه پیام اصلی کتاب رو اینطوری خلاصه کرد:
سفر کردن با وجودِ سختیهایی که داره، اما میتونه خیلی لذتبخش باشه. پرواز با هواپیما میتونه به ما در تغییرِ دیدگاهمون کمک کنه و فرصتهای پرواز در زندگی رو بهمون یادآوری کنه. نگاه کردن به آثارِ هنری روشِ خیلی خوبیه برای اینکه یاد بگیریم از مناظرِ مختلف لذت ببریم، و گشتوگذار در طبیعت میتونه به ذهن و روان آرامش بده، به خصوص اگه درباره ی چیزهایی که میبینیم، بنویسیم و نقاشی کنیم. هرجا که هستید، باید به جزئیات توجه کنید. این مطمئنترین راه برای لذتبردن از محیطِ اطرافتونه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب هنرمندانه بقاپید : نوشته: آستین کلئون
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب کودکی با مغز تمام عیار : نوشته: دنیل جی سیگل و تینا پاین برایسون
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب چگونه به یاد بیاوریم : نوشته: دومینیک اوبرین