یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیرممکن است. “والت دیزنی”
خلاصه کتاب چراغهای سبز : نوشته: متیو مککانهی
معرفی و خلاصه کتاب چراغهای سبز : نوشته: متیو مککانهی
کتاب چراغهای سبز زندگینامه شگفتانگیز و غیر عادی بازیگر مطرح سینما، متیو مککانهیه که به قلم خودش نوشته شده. توی این کتاب متیو از سرگذشت خودش، نحوه ورودش به سینما، سفرهاش، ازدواجش و همه تصمیمهای مهمی که گرفته صحبت کرده و درباره راز موفقیتش یا همون چراغهای سبز، توضیح داده که میتونه برامون الهام بخش باشه.
خلاصه متنی رایگان کتاب چراغهای سبز
چراغ سبز یعنی چی؟
توی صنعت سینما، چراغ سبز یعنی موافقت استودیو فیلمسازی با پروژه شما، یعنی اینکه با شما موافقت میشه و شما میتونید کار روی پروژه رو پیش ببرید.
برای متیو مککانهی، چراغهای سبز همه جای زندگی وجود داشتن. از یه هدیه غافلگیر کننده بگیر، یا یه دلگرمی یا یه شروع تازه. متیو در طول زندگیش متوجه شد که با کمک انتخاب مسیر درست و داشتن دید خوب میشه چراغهای سبز رو به وجود اورد. به قول خودش، همه چیز با آشنا شدن با چیزهای اجتناب ناپذیر شروع میشه. توی زندگی چیزهایی وجود دارن که اجتناب ناپذیرن و هیچ نقشه ای قرار نیست که بدون عیب و نقص اجرا بشه اما اینکه ما چطور با مشکلات روبهرو میشیم نسبیه و به خودمون بستگی داره. با داشتن طرز فکر درست میشه همیشه یاد گرفت و رشد کرد، مهم نیست که قراره با چی مواجه بشیم.
توی این خلاصه درباره اینکه:
- چطور یک شب مصرف نوشیدنی اولین موفقیت متیو رو رغم زد
- چطور یه رویا زمینه ساز سفر اون به کل دنیا شد
- و چطور متیو سر از یه مسابقه کشتی تو افریقا در اورد
صحبت میکنیم.
خاندان مککانهی انواع و اقسام خلافکار رو به خودش دیده: از دزد و قمارباز بگیر تا بادیگارد خلافکار معروف ال کاپونه.
خانواده متیو اصالتش به بندر لیورپول توی انگلستان برمیگرده. پدر متیو متولد لویزیانا و مادرش اهل پنسیلوانیا بود اما خانواده اونا ساکن تگزاس بودن. پدر و مادر متیو هر دو تفکرات ارتودوکس داشتن و دلشون میخواست باورهاشون به بچهها هم منتقل بشه، از طرفی هم رابطه اونا سراسر دعوا ولی همراه با عشق بود.
متیو یکی از دعواها رو خوب به یاد داره. یه بار وقتی ۵ سالش بود پدرش خیلی دیر برگشت. مادرش ظرف غذای پدر رو گرم نگه داشته بود. پدر موقع خوردن غذا گفت که سیب زمینی بیشتری میخواد اما یدفه مادرش با عصبانیت گفت:
مطمئنی سیب زمینی بیشتری میخوای خیکی؟!
اول پدرش چیزی نگفت. مادرش به غر زدن ادامه داد و چنتا سیب زمینی توی بشقاب انداخت و گفت بیا بخور خیکی! اینو که گفت پدر از کوره در رفت و بشقاب رو از پنجره بیرون پرت کرد. دعوا انقد بالا گرفت که مادر متیو با تلفن دماغ پدرش رو شکست و با چاقو تهدیدش کرد که میزنتش!! اما ماجرا همیشه اینجوری بود که وقتی خون همه جا رو برمیداشت و کار حسابی بالا میگرفت یدفه دو تاشون کوتاه میومدن و بعدش هم دوباره عاشق هم میشدن.
پدر و مادر متیو دوبار از هم طلاق گرفتن و سه بار با هم ازدواج کردن، بارها هم دست و دماغ و سر و کله هم دیگه رو شکستن ولی خب، واقعا عاشق هم بودن! توی اون سالها متیو به خاطر دو چیز خیلی بد تنبیه شد، یکی اینکه به برادرش گفت که ازش متنفره و دومی گفتن عبارت «نمی تونم» به خاطر همینم متیو یاد گرفت که اول از کسی متنفر نباشه، دوم، هیچ وقت نگه نمیتونم.
سال هفتم مدرسه، متیو میخواست توی یه مسابقه شعر شرکت کنه اما به جای اینکه شعری از خودش رو بفرسته، به توصیه مادرش شعر یه شاعر به نام ان اشفورد (Ann Ashford) رو فرستاد
منطق مادر متیو این بود که اگه کسی شعری رو بخونه، متوجه بشه و ازش لذت ببره دیگه اون شعر متعلق به خودشه. حالا اگه میفهمیدن که شعر مال متیو نیست چه اتفاقی میافتاد؟ نهایتا جایزه رو ازش پس میگرفتن و قرار نبود اسمون به زمین بیاد. پس متیو شعر رو فرستاد و حدس میزنید چی شد؟ متیو برنده مسابقه شد.
شاید فک کنید که این منطق عجیبه ولی مادر متیو توی شرایط سختی بزرگ شده بود. شرایطی که اصلا منصفانه و عادلانه نبود به خاطر همینم اون برای خودش منطق و ارزش های خودش رو داشت. منطقی که متیو بهش منطق یاغی میگه. از طرف دیگه نگاه متفاوت مادر، به متیو کمک کرد تا توانایی قصه گویی به عنوان یه بازیگر رو درون خودش پرورش بده.متیو و برادرها با همین منطق بزرگ شدن اما منطق پدرشون به مراتب دراماتیک تر بود، چون باور داشت هر پسری باید یه روزی توی روی پدرش واسته تا اعلام کنه که مرد شده.
برای برادر بزرگتر متیو یعنی مایک، این اتفاق توی ۲۲ سالگی افتاد. مایک با پدرشون کار میکرد و تا اون زمان همیشه به حرفش گوش میداد اما یه شب وقتی توی حیاط با هم صحبت میکردن بحثشون شد. بحثی که در نهایت به درگیری فیزیکی بین پدر و پسر رسید و تا جایی که میتونستن همدیگرو کتک زدن. انقدر همدیگه رو زدن که دیگه رو پاهاشون نمیتونستن واستن. وقتی مایک اخرین مشت رو توی صورت پدرش زد، در حالیکه اشک توی چشمای پدر جمع شده بود سمت مایک اومد و سفت بغلش کرد، از نظر پدر، حالا مایک تبدیل به یه مرد شده بود!
در سال ۱۹۸۸، متیو توی مسیر پیشرفت قرار داشت
توی مدرسه به عنوان خوشتیپ ترین پسر شناخته میشد و با زیباترین دختر مدرسه قرار گذاشت. مجموعه این ها، برای یه سال بالایی توی دبیرستان عالی حساب میشد
متیو هر روز صب با وانتش به مدرسه می رفت و با بلند گویی که روی وانت نصب کرده بود با دوستاش شوخی می کرد. مثلا بلند میگفت: ببینید فلانی چه شلوار قشنگی امروز پوشیده!
اما با پایان مدرسه اوضاع تغییر کرد. متیو برای یه دوره آموزشی توی استرالیا ثبت نام کرد. وقتی به استرالیا رسید خانواده دالی که قرار بود متیو پیش اونا اقامت کنه برای استقبال ازش به فرودگاه رفتن. متیو قرار بود با اونا توی سیدنی زندگی کنه ولی وقتی سوار ماشین شدن و راه افتادن اقای دالی خروجی اتوبان به سمت سیدنی رو رد کرد. دالی گفت که اونا در واقع توی شهر گاسفورد (Gosford ) ساکنن اما نه تنها از خروجی گاسفورد هم عبور کرد بلکه حتی دیگه درختای شهر هم از دور دیده نمیشدن. اقا دالی همینطور روند و روند تا به روستایی دور از تمدن به اسم تاکلی Toukley)رسید و بالاخره توقف کرد و بر گشت رو به متیو و با لبخند گفت : به استرالیا خوش اومدی! مطمئنم که عاشقش میشی. متیو میگه کل اون سال براش مثل یه کابوس بود.
متیو هیچ وقت اون مقدار از تنهایی رو که توی استرالیا تجربه کرد تصور هم نمی کرد اما کم نیاورد و دوره خودش رو تموم کرد. برای اینکار اون متوجه شد که باید برای زندگیش نظم داشته باشه پس خودش رو به چالش کشید. متیو گیاه خواری رو شروع کرد و مشروبات الکلی رو کنار گذاشت. حتی به این فکر کرد که یه راهب بشه و زندگیش رو صرف ازادی نلسون ماندلا بکنه.
تجربه استرالیا با همه تجربههای قبلی متیو فرق داشت اما در نهایت، رنج و تنهایی اون مدت تبدیل به یه تجربه مثبت شد. تا پیش از اون هیچوقت متیو مجبور نشده بود که به درون خودش نگاه کنه و از خودش بپرسه که واقعا کیه. این سفر به متیو کمک کرد که شخصیت خودش رو شکل بده.
بعد از برگشتن از استرالیا تصمیم متیو، سکونت در دالاس بود
در واقع اون میخواست به عنوان چالش بعدی زندگیش به دانشگاه ساترن متُدیست ( Southern Methodist University )توی دالاس بره با این حال پدرش اصرار داشت که متیو توی همون تگزاس به دانشگاه بره.
متیو از قبل برای دانشگاه یو تی در شهر آستین ایالت تگزاس اپلای کرده بود اما از اونجاییکه میخواست وکیل بشه، دالاس شهری بود که موقعیتهای بیشتری پیش پاش قرار میداد. از طرفی برادرش بهش مشورتهای بهتری داد. پدر اونا توانایی پرداخت شهریه دانشگاه نداشت، از اون ور هم دانشگاه دالاس خصوصی بود اما یو تی یه دانشگاه دولتی بود از طرف دیگه به نظر برادرش آستین شهر بهتری برای متیو برای اقامت حساب میشد. البته خود متیو هم اونقدی به وکالت علاقه نداشت و به این فک میکرد که نکنه بعد از کلی درس خوندن نتونه ادم موفقی بشه و عمر خودش رو هدر بده.
توی همین زمان یکی از دوستاش به اسم راب، ایده دیگه ای رو توی ذهن متیو انداخت. راب چنتا از داستان کوتاه های متیو رو خونده بود و بهش پیشنهاد داد که درباره رفتن به مدرسه فیلمسازی فک کنه. ایدهای که خیلی زود ذهن متیو رو تسخیر کرد و وادارش کرد به پدر خودش زنگ بزنه.البته این تلفن کار سادهای نبود. متیو کلی فکر کرد و در نهایت ساعت هفت و نیم شب که مطمئن باشه پدرش شام خورده و در حال استراحته رو برای زنگ زدن بهش انتخاب کرد.
متیو با ترس و تردید تلفن زد و تصمیمش رو برای پدرش توضیح داد، بعد از یه مکث طولانی پدرش جواب داد، اگه این تصمیمته پس شک نکن! این بهترین جوابی بود که میتونست بشنوه. یه چراغ سبز واقعی.
متیو به محض اینکه تحصیل تو رشته فیلمسازی توی يو تی رو شروع کرد و متوجه تفاوت های این مسیر شد
دیگه نمرهها مهم نبودن بلکه خروجی کار مهم بود، اون باید چیزی می ساخت که توجه مردم رو جلب کنه.
با اینکه اون هیچوقت دانشجوی خوبی نبود اما میل فراوانی از ابتدای کار برای موفقیت داشت تا اینکه با یه فرصت بزرگ مواجه شد.متیو برای اوغات فراغت معمولا به هتلی میرفت که دوستش سم، اونجا باریستا بود و بهش نوشیدنی مجانی میداد. یک شب، همونجا متیو مردی به نام دن فیلیپس رو دید ( Don Phillips) که قصد تدارک ساخت فیلمی توی آستین رو داشت.
از قضا، دن عاشق گلف و نوشیدنی بود، چیزایی که متیو هم خیلی خوب بهشون وارد بود. اخرش شب، توی تاکسی وقتی از هتل برمیگشتن، دن به متیو گفت که نقشی توی فیلم سراغ داره که ممکنه به متیو بیاد، پس ادرسش رو داد تا صب روز بعد هم رو ببینن و فیلمنامه رو بهش بده.
اسم فیلم گیج و منگ بود که قرار بود توسط ریچارد لینکلتر ( Richard Linklater )ساخته بشه. نقش متیو کاراکتری به نام وودرسون ( Wooderson ) بود. یه پسر بیست و چند ساله که توی شهر ول میگشت و با دبیرستانی ها مهمونی میرفت. وودرسون توی فیلمنامه اصلی تنها ۳ تا صحنه داشت اما متیو باعث شد که اون نقش بیشتر بشه.کارگردان انقد از متیو خوشش اومد که کلی ایده جدید به ذهنش رسید.
لینکلتر برای نقش وودرسون یه صحنه جدید در نظر گرفت که توی اون قرار بود با یه دختر مو قرمز رابطه برقرار کنه. لینکلتر از متیو پرسید به نظرت وودرسون از همچین دختری خوشش میاد؟ متیو جواب داد که شک نکن، وودرسون از همه دخترا خوشش میاد! در نهایت چیزی که قرار بود یه صحنه کوچیک باشه به کاری سه هفتهای تبدیل شد. با این حال همون هفته اول یه خبر بد شکه کننده به متیو رسید. پدرش در اثر ایست قلبی در گذشت.
با وجود اینکه فیلم گیج و منگ پای متیو رو به هالیوود باز کرد اما یه فیلم دیگه اون رو به شهرت رسوند
فیلم "زمانی برای کشتن" ساخته جوئل شوماخر(Joel Schumacher)
شوماخر متیو رو برای نقشی فرعی در نظر گرفته بود اما خود متیو دوست داشت که کاراکتر اصلی وکیل رو توی فیلم بازی کنه. متیو وقت زیادی صرف تمرین و آماده سازی کرد و با وجود اینکه خود شوماخر هم راضی بود اما به نظر نمی رسید که استودیو با تغییر این نقش موافقت کنه.
در همین حال یه اتفاق عجیب افتاد. استودیو برای نقش اصلی وودی هارلسون ( Woody Harrelson ) رو انتخاب کرده بود اما یه زن و مرد توی میسیسیپی که به جرم قتل های سریالی بازداشت شده بودن اعتراف کردن که ایده کارشون رو از فیلم قاتل بالفطره که هارلسون توی اون بازی میکرد گرفتن، به خاطر همین هارلسون خیلی ناگهانی از گزینههای بازی نقش کنار گذاشته شد!
شوماخر که به متیو اعتماد داشت پیشنهاد داد که از متیو تست بازی توی نقش گرفته بشه. متیو تو تست خیلی خوب بود اما عالی نبود، توی تست شوماخر به کمک متیو اومد و کمکش کرد که بهترین عملکر ممکن رو داشته باشه، شوماخر توی اون روز چراغ سبز متیو بود.
بعد از تست متیو انقد خسته شده بود که روی زمین افتاد. دو هفته بعد شوماخر بهش زنگ زد. متیو برای نقش انتخاب شده بود.این نقش زندگی متیو رو تغییر داد. بعد از اون دیگه نمیتونست برای خودش توی خیابون قدم بزنه و ناشناس بره ساندویچ بخوره. حالا متیو دیگه مشهور شده بود.
یک هفته قبل از اکران فیلم "زمانی برای کشتن" شرایط جوری بود که متیو دیگه هر فیلمنامه ای رو که دوست داشت میتونست انتخاب کنه
همه چیز مثل رویا شده بود اما وقتی که شهرت اینطور ناگهانی سراغ شما میاد باید کاری کنید که مطمئن بشید هنوز پاهاتون روی زمینه یا نه.متیو برای اینکار تصمیم گرفت به کلیسایی در بیابان سفر کنه. به مکانی مقدس در نیو مکزیکو. جایی که بتونه از بیرون به خودش نگاه کنه. متیو برای کشیش توضیح داد که شهرت کارش رو برای اینکه ادم خوبی باشه سخت کرده. حسهایی مثل شهوت یا استفاده ابزاری از دیگران توی وجودش شعله ور شدن و انگار کاملا از گذشته ش منفصل شده و نمی تونه که راه درست رو پیدا کنه.
متیو همینطور که از خودش حرف میزد غرق اشک شده بود. پیش خودش فک میکرد که کشیش احتمالا کلمات تکان دهنده ای بهش خواهد گفت اما بعد از اینکه حرفهاش به پایان رسید کشیش بهش گفت: منم همینطور.نمیشه گفت که این عبارت، عبارتی تکان دهنده بوده اما چراغ سبز مهمی برای متیو بود. گاهی فهم متقابل و دونستن اینکه تنها نیستیم میتونه خیلی بیشتر به ما کمک کنه.
اما این کافی نبود و متیو برای اینکه مطمئن شه پاهاش هنوز روی زمینه و بتونه درست تمرکز کنه، تصمیم دیگهای هم گرفت. اون یه خونه سیار خرید و برای مدت سه سال به همراه سگش، زد به جاده. از کانادا بگیر تا گواتمالا. چه میخواست بره نیویورک و یه بازی تنیس رو ببینه چه بیاد دیترویت یا سر صحنه فیلمبرداری اسپیلبرگ، فرقی نداشت، خونه ش رو سر خیابون پارک میکرد و میرفت. همینطور میتونست به بارهای مختلف بره، نوشیدنی های مختلف بخوره و با ادمهایی گپ و گفت کنه که بهش حس صداقت بدن و پاهاش رو روی زمین نگه دارن.
اوایل قرن ۲۱ متیو به همراه جنیفر لوپز توی یک کمدی رمانتیک به نام برنامهریز عروسی (The Wedding Planner) درخشید
بعد از اون متیو به محله سانست بلوار که یک منطقه افسانهای به حساب میاد و ستارههای بیشماری از دنیای هنر اونجا سکونت داشتن نقل مکان کرد. یه موتور گرون قمیت خرید و مشغول زندگی شد ولی خیلی طول نکشید که دوباره به همون سبک زندگی قبل برگشت. شاید شما فک کنید که متیو یه بحران درونی داشته اما در واقع اون دنبال یه چالش درونی بوده.
همزمان با این اتفاق، یه نقش جذاب برای بازی به متیو پیشنهاد شد. کاراکتر دنتون ون زانDenton Van Zan) تو فیلم قلمرو آتش.
برای این نقش متیو تصمیم گرفت که موهاشو از ته بزنه. برای اینکار دوتا دلیل داشت، اول اینکه به کاراکتر میومد، دوم اینکه برای درمان ریزش موهاش از محلولی به نام رژنیکس( Regenix )استفاده میکرد که روی موی کوتاه بهتر جواب میداد. متیو دو ماه خودش رو توی خونه برادرش قرنطینه کرد تا بتونه روی ذهن و بدن خودش تمرکز کنه.
این قرنطینه با دو لیوان نوشیدنی در صبح شروع میشد. به نظر متیو، ون زان برای کشتن اژدها باید اول خودش تبدیل به یه اژدها میشد. مرحله بعد این بود که با پای پیاده توی صحراهای تگزاس قدم بزنه، به هر حال ون زان باید زمین سفت و سخت بیابون رو با پاهای خودش لمس کنه. قدم سوم ترک ترس شخصی از ارتفاع بود. برای اینکار متیو روی لبه بلندیها میایستاد. قدم چهارم هم این بود که خودش رو برای دست و پنجه نرم کردن با اژدها اماده کنه، به خاطر همین شبها سراغ گاوها میرفت و باهاشون درگیر میشد.
همونطور که میتونید حدس بزنید این قرنطینه خیلی طول نکشید. قبل از شروع صبح ششم، مصرف زیاد نوشیدنی به متیو حالت تهوع داده بود، پاهاش تاول زده بود، ترسش از بلندی کم نشده بود و یکی از گاوها هم جوری زده بودتش که بفهمه بهتره این کار رو متوقف کنه:))
با این وجود، در نهایت سختی و تنهایی دوران قرنطینه به همراه سختی فرایند فیلم برداری به متیو کمک کرد تا از پوچی ای که احاطه ش کرده بود خلاص بشه؛ حالا نوبت رفتن سراغ مرحله بعد بود.
متیو در طول زندگیش سه تا خواب خیلی عجیب دید
اولی در سال ۱۹۹۴ بعد از اکران فیلم زمانی برای کشتن بود. توی خوابش متیو روی رودخونه امازون شناور بود و انواع کروکدیل ها، مارهای پیتون و اناکوندا و کوسه ها احاطه ش کرده بودن. کنار رودخانه ردیفی بی پایان از بومی های افریقایی ایستاده بودن.این رویا برای متیو به اندازه یه کابوس ترسناک، قدرتمند بود اما یه چراغ سبز به حساب میومد، چطور؟ متیو بلافاصله سراغ یه اطلس جغرافیایی رفت و دنبال رودخونه امازون گشت، اول تو افریقا، بعد توی امریکای جنوبی و بالاخره پیداش کرد.
متیو خیلی سریع فهمید که اینجا همون جاییه که باید بهش سفر کنه. پس لباساشو جمع کرد و همراه با یه دوربین و چنتا وسیله دیگه سفری سه هفته ای به پرو ( Peru ) رو شروع کرد. چیزی درون اون بهش میگفت که باید روی امازون شناور باشه. توی این مقطع از زندگی، متیو از ادمی که بهش تبدیل شده بود خوشش نمی اومد. ساعت ها توی چادرش می نشست و از خودش سوال می پرسید. یه شب متیو همه لباس هاش رو در اورد، همینطور هر شی نمادینی که همراه خودش داشت، گذاشت کنارو
دیگه خبری از هیچ نوع غرور، محافظت یا هویتی نبود. اون با مشت توی صورت خودش زد و انقد بالا اورد تا دیگه هیچی توی شکمش نبود و بعد بیهوش شد.
صبح روز بعد وقتی بیدار شد انگار دوباره متولد شده باشه. لباسش رو پوشید، چایی خورد و برای پیاده روی رفت، درحالیکه انگار انرژی جدیدی رو درون خودش حس میکرد. همینطور که جلو رفت به گوشه ای از جنگل رسید. اول به چشمش رسید که انگار چراغهای نئون روی زمین گلی جنگل روشن شده باشن اما متوجه شد دسته بزرگی از پروانهها اونجا در حال پروازن.
متیو در حالیکه این صحنه فوق العاده رو تماشا میکرد صدایی درون ذهن خودش شنید:تمام چیزی که من میخوام همین چیزیه که الان دارم تماشا میکنم.درست پشت پروانهها، رودخونه امازون بود، همونجایی که متیو برای شناور شدن روش اومده بود.
رویای دوم پنج سال بعد، یعنی ۱۹۹۹ سراغ متیو اومد
متیو توی ایرلند بود و فیلمبرداری قلمرو اتش به تازگی تموم شده بود که دوباره عینا همون خواب رو دید. شناور، روی رودخونه امازون با انواع مارها و تمساح ها کنارش و البته صف بی پایان بومیها کنار بستر رود. متیو این بار تصمیم دیگه ای گرفت. باید به افریقا می رفت. جایی که هیچ اطلاعاتی ازش نداشت. پس دوباره اطلس رو برداشت و شروع به گشتن کرد تا مقصد خودش رو انتخاب کنه. اینبار شهر نیافونکه ( Niafunké ) در کشور مالی جایی بود که باید سراغش میرفت.
متیو با پرواز به پایتخت مالی رفت و اونجا یه راهنما به اسم عیسی پیدا کرد. عیسی اون رو به تماشای رودخونه نیجر برد و بهش درباره دوگونها ( Dogon ) یا همون مردم جادویی مالی گفت. مردمی که گفته میشد از سالها پیش از اخترشناسی نوین امروزی، دانش خودشون رو از ستاره ها میگرفتن. اونجا متیو خودش رو به عنوان یه بوکسر و نویسنده معرفی کرد تا شناخته نشه اما خیلی زود همه دهکده از این شایعه پر شد که مرد سفیدپوست نیرومندی به اونجا اومده و در نتیجه، متیو توسط یک کشتیگیر قدرتمند به اسم مایکل که اونجا ساکن بود به چالش کشیده شد.
اما متیو نتونست به این چالش نه بگه. بلافاصله مسابقه برگزار شد. مردم محلی دورتا دور داد می زدن و رییس قبیله هم داور بازی بود. متیو و مایکل با هم گلاویز شدن و چندین بار همدیگه رو زمین زدن. مسابقه دو راند طول کشید تا اینکه سر انجام هر دو مرد ناتوان روی زمین افتادن. توی این لحظه رییس قبیله جلو اومد، پایان مبارزه رو اعلام کرد و دست هر دو رو بالا برد.
نکته جالب این بود که متیو متوجه شد جمعیت همگی اسم اون رو صدا میزنن، رییس قبیله بهش گفت که تو از قبل این مبارزه رو پیروز شده بودی چون چالش رو پذیرفته بودی.
پنج سال بعد رویای بعدی به سراغ متیو اومد
تا حدود سال ۲۰۰۵ متیو توی چندین کمدی رمانتیک درخشیده بود. نه اینکه از این کار خوشش نیاد یا خوب نباشه اما انگار زمانِ تغییر توی زندگیش بود. و خب، سومین رویا درست سر موقع، سر و کله ش پیدا شد. البته متفاوت از دفعات قبل. اینبار توی رویا، متیو ۸۸ ساله بود، روی ایوانی نشسته و رو به روش رد بزرگی از جای پای اسب ها دیده میشد. ۲۲ تا زن به همراه ۸۸ تا بچه از راه رسیدن. همه اونا بچه ها، بچههای خودش بودن و دورش جمع شدن! همینکه دوربین روی بچهها واستاد اون از خواب بیدار شد!
برای متیو اون رویا یاداروی این واقعیت بودن که همیشه دلش می خواست پدر باشه. حالا اواسط سی سالگیش بود و میشد گفت که وقت مناسبی بود، اما متیو تصمیم گرفت به جای گشتن دنبال زن رویاهاش اجازه بده که هر چی قرار پیش بیاد اتفاق بیوفته. همین موقع بود که کامیلا ( Camila ) از راه رسید.
میشه گفت ملاقات اولشون یکی از اون لحظههای خاص بود که توی فیلما جلوی رستورانها نشون میدن. متیو همون لحظه فهمید که باید سراغ کاملیا بره پس جلو رفت و بهش پیشنهاد داد که براش یه مارگارتیا ویژه درست کنه.بعد از پایان قرار اولشون متیو مطمئن بود همون زنی رو دیده که میخواد باهاش ازدواج کنه. زنی که تا به امروز هم معشوقه متیو به حساب میاد.
کنار کامیلا، متیو یه تغییر اساسی هم توی کارش ایجاد کرد. اون به مدیر برنامه ش گفت که دیگه نمیخواد توی کمدی های رمانتیک بازی کنه. این کار خیلی خطرناکه چون هالیوود کسی رو که پیشنهادهاش رو رد کنه، خیلی زود فراموش میکنه. متیو توی تصمیمش هیچ تردیدی نداشت و حتی پیشنهادهای بیشتر از ۱۴ میلیون دلار رو هم برای کمدیها رد کرد.
متیو برای دو سال بیکار موند و این تو این مدت دوبار پدر شد. در نهایت هالیوود اون رو به عنوان یه ستاره جدید دوباره صدا زد و متیو با فیلمهایی مثل وکیل لینکلن(The Lincoln Lawyer)، جو قاتل ( Killer Joe ) و مایک جادویی(Magic Mike) به هالیوود برگشت.
باشگاه خریداران دالاس فیلم بعدی متیو بود که به کل با فیلمهای قبلی فرق میکرد
فیلم قرار بود درباره یک شخصیت واقعی به اسم ران وودرف (Ron Woodroof) ساخته بشهکه توی مرحله چهار ابتلا به بیماری ایدز بود. از طرفی متیو همیشه توی نقش هاش کاراکتر یه ادم جذاب، سالم و بی نقص رو بازی کرده بود به خاطر همین کارگردان فیلم درباره مناسب بودن متیو برای نقش تردید داشت.
برای بازی توی این نقش، از حدود ۵ ماه مونده به شروع فیلمبرداری، متیو رژیم سنگین خودش رو شروع و به شدت وزن کم کرد. توی همین بازه هم چند روز توی فیلم گرگ وال استریت مارتین اسکورسزی حضور پیدا کرد و قسمت مربوط به خودش رو ظبط کرد.
خانواده وودرف هم که ادمای مهربونی بودن توی این مدت اون رو به خونه خودشون راه دادن و اجازه دادن که ازشون درباره کاراکتر اصلی هر چیزی که میخواد رو یاد بگیره.این مسیر با تمام سختی هایی که داشت به متیو کمک کرد علاوه بر بردن جایزههای زیاد از کار خودش هم لذت ببره و بتونه برای فیلمهای بعدی شخصیتهای منحصر به فرد و عمیقی بسازه و به کمک اونها قصههایی بکر و البته ضروری رو روایت کنه. به عبارت دیگه خودش رو توی مسیر چراغ های سبز بذاره و ازشون استفاده کنه.
متیو معتقده که راز موفقیتش، نزدیک شدن به چیزهای اجتناب ناپذیره. تنها چیزی که برای همه ما به طور مشترک اجتناب ناپذیره مرگه اما اینکه ما چطور زندگی کنیم به خودمون بستگی داره.
این قصه زندگی متیو مککانهی تا اینجا بود. حالا نوبت شماست که برای زندگی خودتون قدمی بردارید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب چهار ساعت کار در هفته : نوشته: تیموتی فریس
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب وقت بگذار : نوشته: جیک نپ و جان زرتسکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب قبیله میلیونرها : نوشته: دیوید آزبورن، پَت هیبان