ابری به دشت خاطره می‌بارد

«به سراغش رفتم. خانه‌ی سه‌طبقه‌ی خاکستری رنگ، در محله‌ای که خوب نمی‌شناسمش، واقع در شهری که بیش از هر شهر دیگری برایم آشناست؛ تهران. نزدیک خانه که رسیدم او زودتر از آنچه انتظارش می‌رفت از طبقه‌ی سوم سرش را بیرون آورده بود و با لبخند، آمدنم را تماشا می‌کرد. در را برایم زد، وارد شدم. آهسته‌تر از همیشه از پله‌ها بالا رفتم تا بیشتر به نگرانی‌ام از روند کتابش فکر کنم. چطور می‌خواهم زندگی‌اش را بنویسم؟ آیا این‌طور شروع خواهم کرد؟

در ۱۹ دی‌ماه سرد زمستانی سال ۱۳۱۹ در بروجرد، جان بی‌تابی به دنیا آمد؛ محمدابراهیم جعفری ...»

و این آغاز روایتی است از زندگی محمدابراهیم جعفری، نقاش و شاعر معاصر ایرانی (۱۳۱۹–۱۸ فروردین ۱۳۹۷) در کتابی با نام «ابری به دشت خاطره می‌بارد» نوشته‌ی پرستو رجائی.

کتاب روایتی است شیرین از کودکی تا بزرگسا‌لی مرحوم جعفری، از علاقه‌اش به بازیگری و تئاتر تا دل‌بستگی‌اش به رنگ‌ها، از آوازخوانی‌هایش در کوچه‌باغ‌ها و دل‌باختنش به دختری در همان نزدیکی‌ها تا شاعرانگی‌هایش؛ ولی «ابری به دشت خاطره می‌بارد» تنها روایت زندگی محمدابراهیم نیست، بازخوانی دوران اوج و شکوفایی هنر معاصر ایران در دهه‌ی چهل خورشیدی نیز هست. در داستان زندگی محمدابراهیم از بزرگانی چون حسین کاظمی۱، هوشنگ سیحون۲ و محسن وزیری مقدم۳ نیز می‌خوانیم. از مقاومتی که سنت‌گرایان مقابل مدرنیست‌ها داشتند و از کج‌سلیقگی‌هایی که باعث شد هنرمندانی جلای وطن کنند.

در کتاب روایت‌های خواندنی کم نداریم، در این‌جا دو تا از این روایت‌ها را ذکر می‌کنم:

روایت نخست:

هوشنگ سیحون [رئیس دانشکده] هم جعفری را به خاطر همین روحیاتش دوست می‌داشت. یک روز سیحون چند معمار بزرگ فرانسوی را برای دیدار از دانشکده و سخنرانی دعوت کرده بود. روزی که وارد دانشکده شدند و می‌خواستند به سالن سخنرانی بروند، جعفری و دوستانش هم گوشه‌ای ایستاده بودند و مشغول حرف زدن بودند که یک‌دفعه سیحون از پیش آن اساتید مدعو فریاد زد: «جعفری بیا این‌جا». محمدابراهیم با تعجب جلو رفت و سیحون هم او را به زبان فرانسوی به اساتید معرفی کرد. جعفری که بازی در جانش بود ناگهان رفت در نقش یک آرتیست بزرگ و در حالی‌که بادی به غبغب انداخته بود با آن‌ها دست داد و تند و سریع شروع به فرانسوی حرف زدن کرد. در جریان باشید که جعفری در آن زمان اصلا زبان فرانسه بلد نبود! ولی جوری با لهجه وکلماتی ابداعی شبیه به لغات فرانسوی حرف می‌زد که کسی که زبان نمی‌دانست فریب می‌خورد و فکر می‌کرد چقدر زیبا و مسلط حرف می‌زند. استاد فرانسوی اول لبخندی زد اما بعد کم‌کم اخم‌هایش در هم رفت، گوشش را به طرف دهان جعفری می‌آورد و سعی می‌کرد بفهمد که او چه می‌گوید. سیحون هم دلش را گرفته بود و با صدای بلند می‌خندید. از خنده‌ی سیحون استاد متوجه شد که جعفری دستش انداخته است و کلماتی فاقد معنا می‌گوید. او با خنده دست جعفری را در دست گرفت و فشار داد و دست دیگری را هم پشت او انداخت و به فرانسه چیزهایی گفت که نه جعفری فهمید نه دوستانش. جعفری استعداد این را داشت که با نمایش و طنز و آواز، جدیت هر فضای رسمی را بشکند و بعدها خواهم نوشت که چطور با همین روحیه روزهای جنگ را برای خانواده‌اش تبدیل به روزهایی پر از خنده و نشاط می‌کند.

...

روایت دوم:

کاظمی بعد از یک‌سال از فرانسه بازگشت تا دوباره به دانشکده برگردد. به وزارت ارشاد رفت اما هرچه به دنبال مسئول سابق گشت او را نیافت. در طول آن یک سال خیلی چیزها تغییر کرده بود. هم فضا و هم آدم‌ها. کاظمی با صدای لرزان و ناراحت برای جعفری تعریف می‌کند که از ساعت ۷ تا ۹ صبح در راه‌رو به انتظار نشستم تا با صدای پای کسی که سمت دفتر مربوطه می‌آمد سرم را بلند کردم و فردی را با دو جفت دمپایی مقابل خود دیدم. به او گفتم به دنبال چه کسی می‌گردم و آن آقا با تحقیر نگاهی به سر تا پای من انداخت و جواب داد: «حالا فکر کن دیدی! با او چه کاری داری؟» برایش توضیح دادم که قرار بود بعد از این یک سال به دانشکده بازگردم. وقتی این جمله را گفتم، دقیق به من نگاه کرد و با تحقیر گفت: «تو همان کسی نیستی که از دولت فرانسه پول می‌گیری؟ فکر کردی ما باور می‌کنیم که تو با نقاشی زندگی‌ات را می‌گذرانی؟ تو حتما از یک جای دیگر نان می‌خوری!»

کاظمی تا این تهمت را می‌شنود بلافاصله آنجا را ترک می‌کند. به سرعت خودش را به خانه‌ی جعفری می‌رساند و ماجرا را تعریف می‌کند و به او اطلاع می‌دهد که همین امروز هر طور شده بلیت می‌خرد و ایران را ترک می‌کند.

«آن روز آخرین باری بود که کاظمی را دیدم! کاظمی همان شب برای همیشه از ایران رفت. بسیاری از کسانی که در آن زمان [۱۳۵۸] در دانشکده بودند دوست داشتند کاظمی به دانشکده برگردد و او هم به همین دلیل به ایران بازگشت اما متأسفانه با برخورد توهین‌آمیزی که با او کردند، دل‌شکسته و غمگین ایران را برای همیشه ترک کرد. کاظمی در نامه‌ای که از پاریس برایم فرستاده بود نوشت: جعفری، رنجی که از درد استخوان‌هایم می‌کشم مهم نیست، غم دوری از وطنم من را می‌کشد.


ابری به دشت خاطره می‌بارد، زندگی‌نامه‌ی محمدابراهیم جعفری، پرستو رجائی، مؤسسه فرهنگی پژوهشی چاپ و نشر نظر چاپ نخست: ۱۳۹۷
ابری به دشت خاطره می‌بارد، زندگی‌نامه‌ی محمدابراهیم جعفری، پرستو رجائی، مؤسسه فرهنگی پژوهشی چاپ و نشر نظر چاپ نخست: ۱۳۹۷



پی‌نوشت:

۱. نقاش، سفالگر و مدرس / (۱۳۵۹-۱۳۰۳)

۲. معمار و نقاش / (۱۳۹۳-۱۲۹۹)

۳. طراح، نقاش، مجسمه‌ساز / (۱۳۹۷-۱۳۰۳)