نوشتن و بس
پند ناتمام پدرِ کیس
پیشنهاد: ابتدا قسمت اول این نوشته (ربایش ملکه لازانیا) را بخوانید
کاراکتر قصه نانوشتهام، دزدی است با قامت بلند، موهای شبق، گونههای استخوانی، نگاهی گیرا و یک سری دیگر از علائم ظاهری که اگر الان قرن نوزدهم بود، سی چهل پاراگراف درباره آنها مینوشتم. اما از آنجا که شتاب مدرنیته و موبایلهای هوشمند، ذهن و روان بشر را قهوهای نموده و کوتاهی عمر را کوتاهتر ساخته، از این ضروریات فاکتور میگیریم و به این واقعیت دقت میکنیم که چاقوی وی هماکنون زیر گلوی من است و بلندبلند بیخ گوشم نعره میزند:
دیدی غذاتو خوردی و برنگشتی؟! بیست ساعت ما رو یه لنگه پا تو اتاقت نگه داشتی تا بیای بشینی بقیه قصه رو تایپ کنی. خبر مرگت کجا بودی؟
آروم باش و چند تا نفس عمیق بکش. اوضاع تحت کنترله. این چاقو رو بذار کنار تا من بقیهش رو بنویسم.
باشه. شروع کن! ولی دستتو از روی کیبورد برداری، از بازو قطعش میکنم.
اوکی اوکی. این گونه بود که با شلیک نخستین موشک از سوی ارتش لازانیا، جنگ بزرگی میان آنها و کشور ماکارونی درگرفت. جنگی که تلفات بسیار داشت. سربازان جوان برومندی در هر دو سو به خاک و خون کشیده شدند.
حملات هوایی به شهرها، جنگ را به میان غیرنظامیان برد. دیگر زن و مرد، پیر و جوان و کودک، هیچ کدام در امان نبودند. خانههای بسیاری ویران شد. شهرهای بیشماری با خاک یکسان شد و قحطی و فقر و بیماری، گلوی آدمها را به سختی فشار داد.
از ما هم بگو. بگو من و ملکه کجاییم. هنوز نگفتی چرا دزدیدمش.
باشه. چرا باز دستت رفت روی چاقو؟
هیچی. از روی عادت. تمام اون مدت در حال فرار بودیم. هر لحظه ممکن بود بریزن توی کلبه یا چادر یا غاری که توش پنهان شده بودیم. باید خطر رو بو میکشیدم و برای واکنش سریع آماده میبودم.
اوکی. نام دزد، کیس(یا قیس) بود و با این که هیچ ارتباطی با کامپیوتر نداشت، او را مجنون صدا میزدند. البته شاید چون خوره بازیهای کامپیوتری بود و سر و تَهَش را میزدی، در گیمنت بود.
نام شناسنامهای ملکه لازانیا لیلی بود. البته چون لیلی در آن زمان، اسم بیکلاسی محسوب میشد، او را در خانه کوکب مینامیدند. بله! درست حدس زدید! او همان زن باسلیقهای بود که در کتابِ درسی بچههای دبستانی دهه شصت و هفتاد و احتمالا تا اواسط دهه هشتاد، یک نیمرو و کره و پنیر و ماست محلی جلوی مهمانهایِ بیشعوری که یکباره روی سرشان آوار شده بودند میگذاشت و فکر میکرد میتواند با این کار تبدیل به الگوی دختران دبستانی شود و زهی خیال باطل که بیا و امروز ببین ارزشهای کوکب خانم به گیجگاه کسی هم نیست و...
داری حاشیه میری. برگرد به داستان.
باشه. البته آن ورژن از کوکب خانم، در جهانی موازی رخ داده که در آن، پادشاه لازانیا برای شکار به جنگل نرفته بود و در روستای وسط جنگل، یکباره دل به کوکب نباخته و با تطمیع پدر سست عنصرش، او را به سمتِ قلعه خود خِرکِش ننموده بود.
در دنیای قصه ما، تمام این وقایع برای لیلی رخ داده بود و یک هفته بعد، با فشار و اصرار پادشاه، با حضور یک عاقد پلاستیکی و خودباخته و در میان هلهله و پایکوبی اشراف و درباریان، با چشمانی گریان، به عقد پادشاه درآمده بود. هر چند همه حضار، «بله» پادشاه را شنیده بودند، ولی کمتر کسی جز چاپلوسان و چاکران، صدای دخترک را در تاییدِ این پیوند اجباری به خاطر میآورد.
حالا اون روز رو بگو.
کدوم؟
همون روزی که اومده بودم پایتخت لازانیا، کتابای کمک درسی بگیرم برای کنکور و لیلی رو دیدم.
نخیر جناب کیس! به اسم خرید کتاب کنکور، پدرتو خر کردی، تهمونده حقوقشو برداشتی اومدی پایتخت که ده بیست تا بازی جدید بخری.
لازم نیست اینقدر جزییات رو بگی. حوصله مخاطب سر میره.
حالا شد جزییات! نوبت صحنههای عشق و عاشقی هم میشه.
خیلی خب. هر کاری دوست داری بکن. فقط بنویس.
یک روز پدر کیس که کارگرِ سادهدلی بود، پسرش را صدا زد و گفت یک تکه چوب برایم بیاور. کیس تکه نازکی چوب آورد. پدر آن را شکست. بعد گفت تکه دیگری بیاور. کیس آورد. پدر خواست دو تکه چوب را کنار هم بگذارد. اما یادش آمد که تکه چوب اول را شکسته است و دیگر نمیتواند از آن استفاده کند. بنابراین از کیس خواست تکه چوب دیگری بیاورد.
کیس پرسید: پدر جان بفرمایید دقیقا چند تکه چوب میخواهید که من یکباره هر چند تا میخواهید بیاورم. این طور که هی مینشینم و هی بلندم میکنید، احساس میکنم چون این چند ماه حقوقتان را ندادهاند و دستتان به جایی بند نیست، زورتان به من رسیده و به نیت تسلای روانی خویش، میخواهید مرا بیازارید. حال آن که دورنمای عملیاتتان نشان میدهد در حال تدارک برای آموختن پندی بزرگ برای زندگی بهتر به من هستید.
چشمانِ پدر کیس پر از اشک شد و گفت: فرزندم درست است که حقوقم را ندادهاند، اما هرگز قصد آزارت را نداشتم. واقعا یادم رفت میخواستم چه کنم. نباید چوب اول را میشکستم. فکر کنم باید میدادم خودت بشکنی. نمیدانم. ولش کن. اصلا همه آن چوبها در ماتحت کارفرمای اختلاسگر کارخانه! در کل میخواستم بگویم اگر کنار هم باشید میتوانید بر مشکلات زندگی غلبه کنید.
کیس گفت آخر شما که هنوز خدا را شکر در بستر مرگ فرودرنغلتیدهاید...
چی؟ فرو در چی؟؟
فرو در نغلتیدهاید! یعنی هنوز رو به موت نشدید. گرفتی؟
آها! از کجات درمیاری این حرفا رو؟ آدم عادی اینجوری حرف میزنه؟
میخوای ننویسم. میدونی که انگیزهشو دارم. بالاخره مام با هم حساب کتابایی داریم. ضمن این که...
خفه شو! بنویس لعنتی! هر جور میخوای بنویس.
داد نزن! دارم مینویسم.
کیس گفت آخر شما که هنوز خدا را شکر در بستر مرگ فرودرنغلتیدهاید که از این حرکتها میزنید. ضمنا کنار چه کسی باشم من؟ مادرم که از تو به خاطر بیپولی و زندگی ساده کارگری جدا شد و به کشور ماکارونی رفت و با یک تاجر شراب ازدواج کرد. برادر خواهری هم ندارم.
منو مسخره کردی؟! این خاطره مزخرف منو اینقدر هم نزن! چی ازش می خوای دریاری؟! اصلا چرا به زندگی خونوادگی ما سرک می کشی؟ خودت مگه خارمادر نداری؟ اینا به خواننده چه ربطی داره؟ چرا نمیری سراغ اصل مطلب؟ ذله کردی منو.
ببین من خیلی خستهم. کم خوابیدم این چند روز. میشه بذاریم برای فردا؟
خب عین آدم بگو! حرف بزن! بگیر خواب!
جسارت نباشهها، یه چیز دیگه هم داره روی کیفیت کار اثر میذاره.
چی؟
خیلی بوی گند میدی. تقریبا ذهن منو فلج کردی. البته درک میکنم. عشق آدمو کور می کنه. ممکنه آدم اصلا یادش بره بدنی داره و عرق کثافتش ممکنه باعث آزار دیگران بشه.
میگی چی کار کنم الان؟
هیچی. خیلی ساده است. من قبل خواب، یه هوای داغ وسط بیابون تصور میکنم و یه چشمه آب خیلی خنک. یه سری صابون و شامپوی برندِ خارجی هم تو ساحل دریاچه برات تجسم میزنم، برو یه صفایی به تن و بدنت بده.
باشه. ولی تو هم همچین خوشبو نیستیا. اون دهنت، دهنمو آسفالت کرد.
به خاطر سیره. میگن جلوی کرونا رو میگیره.
حالا هرچی. مسواک بزن خب.
- ادامه دارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفرنامهای برای شناخت انسان پیونگ یانگی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد و بررسی کتاب قورباغه را قورت بده?
مطلبی دیگر از این انتشارات
آلبوم گذار بهرام؛ اسطورهای که شدیداً نقد نیاز است!