کلمههای گاه و بیگاهِ یک سرگشته؛ مشتاق ادبیات و اندیشه، خواندن و نوشتن
انسان در جستجوی معنا
یکی از روزهایی که داشتم «درباره معنی زندگی» را میخواندم، طاقچه این کتاب را هم به من پیشنهاد داد. خب از آنجایی که نه نویسنده را میشناختم و نه میخواستم از اولویت کتابهای در نوبت بگذرم، چند روزی طول کشید تا نوبت به این یگانۀ نازنین برسد. همان مقدمۀ پروفسور گوردو و.آلپورت کافی بود تا بدانم با یک اثر متفاوت مواجه شدهام.
دکتر ویکتور فرانکل فیلسوف و عصبشناس و استاد روانپزشکی دانشگاه وین بوده؛ بوده چون به سال 1997 از دنیا رفته است. او سه سال دهشتناک را در اردوگاههای کار اجباری نازیها گذراند و پدر و مادر و همسرش را در جریان جنگ از دست داد.
ویکتور در این کتاب بر آن است تا با شرح رنجهای آن دوران و تحلیل موقعیت انسان و رفتارهایش در مواقع دشوار و پیچیدۀ زندگی، نظریۀ خاص خود لوگوتراپی (معنادرمانی) را تبیین کند. او در شرح ماوقع اردوگاهها روضه نخوانده، بلکه میخواسته تصویری نزدیک به واقعیت برای مخاطب بسازد و او را با خود همراه کند:
«من به وسیلۀ مثالهایی آشکار و واضح قصد داشتم تا به خواننده بفهمانم که زندگی تحت هر شرایطی حتی در بدترین و دشوارترین حالتش، معنا و مفهومی نهانی دارد. فکر کردم انتقال این معنا در شرایط دشواری مانند اردوگاه کار اجباری میتواند باعث شنیده شدن و تأثیرگذاری بیشتر حرفهایم شود.»
کتاب دو بخش دارد. در بخش نخست نویسنده از تجربههای زندگی و کار و مرگ در اردوگاه میگوید و در بخش دوم نظریۀ لوگوتراپیاش را شرح میدهد.
«پزشکی که خودش را چیزی جز یک تکنیسین نمیبییند، باید اعتراف کند که به جای مشاهدۀ انسان نهفته در پشت بیماری، فرد را همانند یک ماشین در نظر میگیرد.
انسان شیئی در میان اشیاء نیست. اشیاء اختیاری از خود ندارند، ولی انسان موجودی است که درنهایت خودمختار است. در میان محدودیتهای موهبتی و محیطی، چیزی که او به آن تبدیل شده ساختۀ خود اوست. بهعنوان مثال در اردوگاه کار اجباری، در آن آزمایشگاه زندگی، ما شاهد بودیم که چگونه بعضی از دوستانمان شبیه حیوانات وحشی و چطور بعضی از آنها همچون انسانهای قدیس زندگی میکردند. انسان ظرفیت هر دو رفتار را در خود دارد و اینکه کدام یک شکوفا شود بستگی به تصمیمات او دارد نه شرایط. ما نسلی واقعبین هستیم و میخواهیم انسان را آنطور که هست بشناسیم. بااینحال انسان همان موجودی است که کورههای آدمسوزی در آشویتس را ساخته و از سوی دیگر همان انسانی است که با دستانی رو به آسمان و درحالیکه دعای یهودیان را بر لب میخواند پا به آن مینهد.»
از وقتی خواندنش را آغاز کردم، جز به ضرورت رهایش نکردم. این کلمات فقط برای خاطرهگویی و تحلیل روانشناختی و فلسفی نبودند. من لابهلای تکتک واژهها همدلیِ دلسوزانه و شفقتآمیزی با نوع انسان میدیدم که گمشدۀ بسیاری از شعارها و ادعاها و توصیههاست.
چقدر مهم است که انسان را موجودی بسیط و تکساحتی ندانیم که باید مسیری مشخص را طی کند؛ که میشود مسیرش را جهت داد یا حتی پیشبینی کرد؛ که میشود پاسخی واحد به پرسشهایش داد یا یکدست تربیتش کرد. چقدر مهم است که همگان را به چوب قضاوت و خطکش خوب و بد، ما و غیر ما، از ما و بر ما نرانیم. و ایبسا فروش میلیونها نسخه از این کتاب در سراسر جهان، از باب رعایت همین همدلی و شفقت بوده است.
با خواندنش گذر زمان را حس نمیکردم؛ نه خودم بودم و نه در این مکان و زمان. شاید جایی که ناخودآگاه از آن میترسیدم... و یا میگریختم.
الهه روحاللهی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خون بازی| نگاهی به کتاب باران در مترو نوشته ی مهدی افروزمنش
مطلبی دیگر از این انتشارات
10 کتاب خواندنی که در سال 98 مطالعه کردم
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانِ صندوقِ چوبی از استفن کینگ چاپ شد