بخشی از کتاب جادوی عزت نفس

همیشه حواسمان به این هست که در چشم دیگران چطور به نظر می‌رسیم. این‌که آن‌ها از رفتار و گفتار ما چه برداشتی خواهند داشت و چه تصویری از ما در ذهنشان نقش خواهد بست. وقتی با فردی که برایمان بسیار مهم است و او را ارزشمند می‌دانیم، قرار ملاقات داریم، از قبل به تک‌تک کلماتی که قرار است به او بزنیم، فکر می‌کنیم. به این‌که چطور با او صحبت کنیم تا ازنظر او فردی جذاب، قدرتمند و شایسته‌ی احترام باشیم و نتیجه‌ی دیدارمان موفقیت‌آمیز باشد. اگر قرار باشد باکسی روبرو شویم که دوستش داریم، بهترین خودمان را به محل قرار می‌بریم. هنگامی‌که او صحبت می‌کند، تمام توجهمان را به او می­دهیم. طوری که انگار جز او کسی در دنیایمان وجود ندارد. چشمان ما فقط او را می­بیند و گوش‌هایمان تنها صدای او را می‌شنود. سخنانش را در قلب و جانمان حک می­کنیم. حرف‌های ناگفته‌اش را از چشمانش می‌دزدیم و در کشتزارهای دوردست ذهنمان می‌­کاریم تا جوانه‌های خاطراتش را در نبودش آبیاری کنیم. شادی‌هایش را با خنده‌هایمان می‌پرورانیم و غم‌هایش را در نطفه خفه می­کنیم. اشتباهاتش را نادیده گرفته و از عیب‌هایش چشم می‌پوشیم. با او به‌گونه‌ای صحبت می‌کنیم که حس غرور و قدرت کند. او را تا عرش می‌بریم و زمین را از عشق، برایش فرش می‌کنیم. باورش داریم، هر طور که باشد. همان‌گونه که هست، دوستش داریم. بیشتر از خودمان و عمیق‌تر از خودش.

اما آیا در رفتار با خودمان نیز ما همان فردیم؟! چرا خودمان را که ارزشمندترین فرد زندگی‌مان هستیم، محترم نمی‌شماریم. درست وقتی‌که باید خودمان را باور کنیم تا نیروی ایمان، ما را به سمت آرزوهایمان هل دهد، با گفتگوهای درونی ناعادلانه، خودمان را پس می‌زنیم و با افکار منفی و دور از واقعیت، تمام احساسات و انگیزه‌مان را مورد بی‌رحمی قرار می‌دهیم. توانمندی‌های ظاهرنشده‌ی وجودمان را در تاریکخانه‌ی ذهن آشفته‌مان جاگذاشته و نمی­گذاریم عکسش در دنیایمان غوغا کند. با کوچک‌ترین لغزش و اشتباهی بدون محاکمه، خود را مجازات کرده و حبسی بدون عفو را به دیگر حکم‌هایمان اضافه می‌کنیم. معصومیت درونمان را با باورهای سمی، آلوده کرده و آن را بازیچه‌ی قضاوت‌های یک‌طرفه‌ای می­کنیم که جز درد چیزی برای زخم‌های التیام نیافته‌ی روحمان ندارد.

ما همان انسانیم؛ اما وجود خودمان را شایسته‌ی ارزشمندی نمی‌دانیم و درونمان را در تاریکی‌هایمان رها می‌کنیم. ما متوجه آن نیستیم که تاریکی دنیای بیرونمان از سیاهی درونمان نشئت‌گرفته است. دلیل ناکامی‌ها و ناخشنودی‌هایمان را در اطرافمان جستجو می‌کنیم، درصورتی‌که علت اصلی‌اش را باید در وجود خودمان شناسایی کنیم. اگر خودمان را بلد باشیم، هیچ نشانی‌ای را در جهانمان گم نمی‌کنیم و آدرس اشتباهی نمی‌رویم. همه‌چیز در درون خودمان هست. دنیای درون ما آن‌قدر کامل و بزرگ است که اگر فقط به گوشه‌ای از آن سفر کنیم با عمیق‌ترین ناشناخته‌های وجودمان آشنا می‌شویم. آنگاه به قدرت واقعی تفاوت‌هایمان پی می‌بریم و می‌توانیم آن‌ها را برگ برنده‌ای کنیم، برای پیروزی در مقابله با کاستی‌هایمان. به‌جای دراز کردن دستمان به سمت بیگانه دست خودمان را می‌گیریم و خود را در آغوش می‌کشیم. می‌گویند:"هیچ محبتی بی‌جواب نمی‌ماند." پس شایسته است بیشترین عشقمان را نثار وجود خودمان کنیم تا هزاران برابرش را باز پس گیریم. این همان لحظه ایست که شکوفا می‌شویم وجهانمان را آن‌طور که اراده می‌کنیم، تغییر می‌دهیم.

همانند خورشیدی که از پرتواش همگان بهره‌مند می­شوند...