بهمن ، عامل اصلی (داستان کوتاه)

داستان یک استحاله!!
داستان یک استحاله!!

بهمن، عامل اصلی

رگِ گردنش باد کرده‌بود، نفسَش به شماره افتاده‌بود، پلکِ پایین چشمِ‌چپش می‌پرید، هنوز هم باورش
نمی‌شد حتی همین حالا که سوزشِ سمت راست صورت سرخ شده‌اش را که با دست لرزانش تسکین
می‌داد.گاهی راه می‌رفت و زیرِ لب با خودش حرف می‌زد، گاهی می‌ایستاد و غرق در تفکر به نقطه‌ای خیره
می‌شد، از او انتظار نداشت، از کسی که پناهش بود، کسی که رفیقش بود، کسی که به دیوار محکم او تکیه
می‌کرد، کسی که مسحور بوی عطرِ بلک افغان و ریش کله قندی‌اش بود...

تیزی آفتاب ، سوزشِ سرخیِ سمت راست صورتش را بیشتر کرده‌بود، از پشت شیشه غبار گرفته بقالی مش‌حسن ،«بهمن، عامل اصلی» این قضیه را دید که با وقاحت تمام به مشتری مش‌حسن پند اخلاقی میداد بیخیالِ‌بیخیال انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! خون جلوی چشم‌هایش را گرفت اما کاری از دستش برنمی‌آمد می‌رفت داخل که چه؟ هرچه دلیل می‌آورد بهمن انکار می‌کرد، تازه با آن زبان تَلخش ممکن‌بود چیزهای دیگری هم به ریشَش می‌بست، پس به راهش ادامه داد...

اتفاق‌های دیشب مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هایش عبور کرد، با خودش فکر کرد اگر یک «نَه» ساده به رفیقش که می‌خواست او را با بهمن یعنی همان «عامل اصلی» آشنا کند، می‌گفت هیچ‌وقت این اتفاق لعنتی برایش نمی‌افتاد... در همین افکار بود که متوجه شد چند دقیقه‌ایست به یک کاغذ رنگی که با چهار سوزن ته‌گرد به تابلوی اعلانات موکتی سبز رنگی وصل شده خیره شده‌است؛ برای چند لحظه تمام حوادث پیش‌آمده را فراموش کرد، طراحی زیبای کاغذِ رنگی آفتاب خورده چشمَش را گرفت، به‌خصوص طرح اسلیمی زیبایی که در جای‌جایِ آن تکرار شده‌بود، کمی که دقت به‌خرج داد متوجه‌شد طرح اسلیمی داخل کاغذ رنگی آفتاب خورده یک اسم بود: «هادی»، مشتاق‌شد که متنِ روی کاغذِ رنگی را بخواند، با فونت ایران‌نستعلیق و رنگ سبز تیره نوشته شده بود: «معاشرت و دوستی با بَدان، دلالت‌بر بَدی کسی دارد که با آنان رفاقت می‌کند.»
وقتی به کلمه «رفاقت» رسید چشم‌هایش سیاهی رفت، بغض بدجور بر گلویش چنبره زد، به درخت چنارِ کنار تابلوی اعلانات موکتی سبز رنگ تکیه‌داد، زیر لب حرف گُنگی زد...تصمیمش را گرفت ، از جیب شلوار لیِ آبی رنگش که گُله‌به‌گُله سنگ‌شور شده‌بود پاکت قرمز رنگی را درآورد، با پوزخند نگاهی به پندِ اخلاقی رویش انداخت، بهمن را مچاله کرد و در سطل زردِ پلاستیکی کنار مسجد انداخت دیگر بهمن، «عاملِ اصلی» نبود... ساعت قدم‌زنان به حوالی دوازده رسیده بود، صدای اذان حزین موذن‌زاده از بلندگوی شیپوری زنگ‌زده‌ای که روی دیوار بلند آجری مسجد جا خوش کرده‌بود بلند‌ شد:
«اللّـــــه اکبر....اللّـــــــه اکبر».... شیشه بغض گلویش ترک برداشت... اشک از بلندی گونه‌هایش سُر
خوردند و به چاه زنخدان چانه‌اش ریختند... دیگر سرخی دستانِ «پدر» از سمتِ راستِ صورتش
کوچ کرده بود...



سلام دوستان، این داستان رو برای دهمین جشنواره‌ی رضوی نوشتم، خوشحال می‌شم نظر شما رو در مورد این داستان بدونم تا بتونم نقاط ضعف قلمم رو بشناسم و برطرف‌شون کنم.

باعث افتخار نویسنده این داستانه که در مجازی‌گردی‌هاتون به پیج اینستاگرامش سری بزنید!