همیشه خودم را در احاطهی سکوتی عجیب یافتهام. سکوتی برآمده از یک هیاهوی درونی. برای رهایی از این هیاهوست که مینویسم.
تعبیر خواب
حرفهای دکتر را باور نکردهام که بهت زده به جواب سونوگرافی نگاه میکنم. خانم دکتر لبخندی میزند و میگوید: «مبارک باشه، حالا دیگه باید حسابی مراقب خودت باشی.» زیر لب چشمی میگویم و از اتاق دکتر بیرون میآیم. دستم را به لبهی صندلی میگیرم و مینشینم رویاش. کیفم را میگذارم روی صندلی کناری که پارچهاش خراش برداشته و پنبه زرد رنگی، به بیرون ورقلمبیده است.
صدای منشی را میشنوم که میگوید: «عزیزم، چیزی شده؟ رنگت خیلی پریده!»
سرم را بلند میکنم و میگویم: «میشه یه لیوان آب بدید؟»
لیوان را از توی آبسردکن پر میکند و میدهد دستم. تشکر میکنم و آب را سر میکشم. آب خنک از توی دهانم سر میخورد و میریزد توی مریام و آرام آرام آتش گر گرفته درونم را خاموش میکند و دستآخر، سرریز میشود توی معدهام.
بلند میشوم و لیوان را میاندازم توی سطل آشغال و از مطب دکتر میزنم بیرون و سوار آسانسور میشوم و میروم پایین. به محض باز شدن در آسانسور، اتوبوس را میبینم که در ایستگاه توقف کرده است . قدمهام را تند میکنم و خودم را از پلههای اتوبوس میکشانم بالا و روی اولین صندلی ولو میشوم. با گوشهی شالم عرق گل و گردنم را میگیرم و به خانم مسن کناریام میگویم: «آتیش میباره از آسمون»
زن میخندد و چشمانش را میدواند روی شکمم و میپرسد: «حاملهای؟» دستم را میگذارم روی شکمم و میگویم «بله!» لبخند میزند و میگوید: «به سلامتی مادر جان، انشاءالله که قدمش خیره.» با این حرف زن، گرمای هوا و عرق روی پیشانی را فراموش میکنم و دوباره صدای دکتر میپیچد توی گوشهایم: «ماشاالله سه قلو هم هست!» لرزهای به تنم میافتد و زیرلب میگویم: «آخه من مگه خودم چندسالمه که حالا بخوام، سه قلو بچهدار بشم؟ » یاد علی میافتم و به این فکر میکنم که چطور بگویم که پس نیفتد از غصه.
خانه شصت متریمان میآید جلو چشمهام. به این فکر میکنم که اگر سال دیگر صاحبخانه پایاش را بکند توی یک کفش و بگوید که الا و بلا باید خانه را خالی کنید؛ با سه تا بچه، چه خاکی توی سرمان بریزیم؟ حالا خرج پوشک و شیرخشک و لباس و خوراکشان بماند. در همین فکرها هستم که اتوبوس توقف میکند. پیرزن خیز بر میدارد و من کنار میکشم تا رد شود. پیرزن میلهی اتوبوس را میگیرد و همانطور که دارد از پلهها پایین میرود، میگوید: «نگران نباش دخترم، خدا بزرگه.»
زبانم را میجنبانم و میگویم: «حاج خانوم دعا کنید تو رو خدا.» دوباره مینشینم روی صندلی و کل مسیر را به این فکر میکنم که با سه تا بچه، زندگی چطوری پیش میرود؟
به محض اینکه کلید را در قفل میچرخانم و وارد خانه میشوم، کولر را روشن میکنم و لباسهام را از تنم میکنم و خودم را میاندازم روی مبل. انگار حالم کمی جا آمده است و بهتر میتوانم فکر کنم. لبخندی میزنم و بلند میگویم: «سه تا بچه، که هر سهتاشون هم سالم هستد. حالا که اینطوره باید برای شام یه غذای خوب درست کنم.»
میروم توی آشپزخانه و بساط زرشک پلو را آماده میکنم. همهاش به این فکر میکنم که وقتی به علی بگویم چه واکنشی نشان خواهد داد؟
مینشینم کف آشپزخانه و شروع میکنم به خرد کردن کاهو. صدای پای علی توی راهرو به گوشم میرسد. قلبم شروع به تپیدن میکند. کلید، توی قفل میچرخد و در باز میشود. سلام بلندی میدهد و لحظهای بعد رو بهرویام میایستد.
– حالت چطوره؟ خوبی؟ وروجک بابا چطوره؟
– خوبیم.
– رفتی دکتر؟ چی گفت؟
تا میآیم که ماجرا را تعریف کنم، یک پر کاهو را از سبد بر میدارد و میگوید: «راستی مریم، دیشب یه خواب خیلی بامزه دیدم. صبح دلم نیومد بیدارت کنم، خوابم رو تعریف کنم.»
– چه خوابی دیدی؟
بعد میخندم و میگویم: «خوابهای تو که همیشه برعکس در میآد.»
کاهو را به دندان میگیرد، میخندد و میگوید: «اگه بگم چه خوابی دیدم، خدا رو شکر میکنی که خوابهام برعکس در میآد.»
– حالا چه خوابی دیدی؟
– خواب دیدم که بچههامون سه قلو هستن. فکرش رو بکن سه قلو!
نگاهم روی صورتش متوقف میشود، چشمهایش برق میزنند. لبهایش میخندند. با دهان پر، به علامت اینکه چی شده؟ سری تکان میدهد. و من میخندم، بلند میخندم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتی بر کتاب جایی به نام تاماسکو
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب "سرسختی" قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره هنر خوب زندگی کردن | معرفی و نقد کتاب