تولدی دیگر

کتاب توکایی در قفس حکایت زندگی پرنده‌ای است که گرفتار قفس شده‌است. صاحب قفس به او آب و دانه می‌دهد و در عوض از توکا می‌خواهد برایش آواز بخواند. توکا از این وضعیت راضی نیست. در قلبش رویای آزادی دارد و می‌خواهد زندگی‌ای را تجربه کند که سزاوار آن است. پس دست به کار می‌شود. از گفت‌وگو با صاحب قفس تا گشتن به دنبال کسی تا به او کمک کند. اما گویی سرانجامِ کار و رازِ آزادی در اتکا به خود نهفته است. آنجا که دست به زانوی خود می‌زنی و می‌فهمی چه‌قدر قدرتمند هستی. آنجا که تولدی دیگر را برای خود رقم می‌زنی!

توکایی در قفس
توکایی در قفس


کتاب توکایی در قفس را نیما یوشیج نوشته است. این اولین جاذبه‌ی کتاب برای من بود. داستانی برای کودکان از زبان شاعری نوآور، شاعری که به‌دنبال قاصد روزان ابری می‌گشت به دنبال داروگ. و بعد تصویرگری‌های زیبای کتاب که برای من جنگلی باران‌زده را تداعی می‌کرد. گویی توکایی دلش گرفته است..

در آغازِ داستان، از وضعیت توکا در قفس، مدت زمانی که گرفتار شده است و رابطه‌ی داد و ستدی که صاحب قفس رقم زده‌است خبرهایی به ما داده می‌شود. آب و دانه بگیر و برایم آواز بخوان. و بعد هم بلافاصله از درونیات و تفکرات توکا برایمان گفته می‌شود و ما می‌فهمیم که توکا، به چیزهایی فراتر از نیازهای فیزیکی و مادی می‌اندیشد. او معتقد است آوازش حرام می‌شود و حس می‌کند با وجود آب و دانه‌ی فراوان روزبه‌روز دارد ضعیف‌تر می‌شود. و عمیقا دلش می‌خواهد آزاد باشد. زیرا زندگی بدون آزادی برای او معنایی ندارد. پس توکا تصمیم می‌گیرد تا با صاحب قفس صحبت کند. توکا، وجود خودش و توانایی‌هایی که دارد را ارزشمند می‌داند. در آغاز صحبتش با صاحب قفس این‌طور می‌گوید که « من و شما هر دو جوان هستیم. نگذارید من این‌طور محروم باشم.» اما در نهایت با تحقیر و تهدید از سوی صاحب قفس مواجه می‌شود و درواقع دستِ رد به این مصالحه زده می‌شود. پس توکا تصمیم می‌گیرد تا خودش تلاش کند و راهی بیابد.

در این مسیر جست‌وجوگری برای رسیدن به آزادی، توکا با حیوانات مختلفی مواجه می‌شود و از هرکدام راه چاره‌ای را جویا می‌شود که برای من تداعی‌گر آنجایی بود که نیما در شعر داروگ، شرح احوال را به داروگ می‌گوید؛ گویی توکا نیز در این مسیر پرالتهاب، ندای «قاصد روزان ابری داروگ، کی می‌رسد باران» را سر می‌دهد. همان‌طور که اشاره کردم در این مسیر، حیوانات مختلفی سر راه توکا قرار می‌گیرند که هرکدام نماینده‌ی یک تیپ شخصیتی هستند.

من در این نوشتار، از دیدگاه خواننده‌ای بدون دانش روانشناسی، فقط برداشت خود را از این حیوانات بیان خواهم کرد. اولین حیوانی که توکا با او درددل می‌کند غاز است که به نظر فردی کوته‌فکر است و اثری از همدلی در او نیست. بعدتر توکا با یک شوکا همکلام می‌شود. شوکا در آغاز متوجه وضعیت توکا نمی‌شود و توجهی ندارد اما توکا از او درخواست کمک می‌کند و او را حیوانی باهوش می‌داند. اما شوکا متذکر می‌شود که فقط هوش کافی نیست و وسیله نیز لازم است و در نهایت می‌گوید خودت باید راه نجاتت را پیدا کنی. توکا بعدتر با یک گاو صحبت می‌کند و امیدوار است قد بلند و دندان‌های گاو، گره از کار او باز کند اما حتی دریغ از این‌که گاو توجهی به او کند و همین توکا را به این نتیجه می‌رساند که قد بلند کارا نیست و برای کمک به دیگران باید فکری بلند داشت. بعدتر به مارمولکی بر می‌خورد اما او نیز شخصیتی مشابه گاو و غاز دارد.

« توکا خواندن را کنار گذاشت و با همان صدای غمگین گفت: «مارمولک جوان، جوانی توانایی است. همه‌چیز از جوانی ریشه می‌گیرد. در جوانی باید عادت کرد که به هر جانداری کمک کرد.»

توکای قصه، با دیگر توکاها نیز به صحبت می‌نشیند اما آن‌ها علی‌الرغم قضاوت‌هایشان و با وجود اینکه خود نیز می‌دانند گرفتاری در قفس چه قدر تلخ است؛ اما دست‌شان را برای کمک به‌سوی توکا نمی‌برند و او را تمام و کمال مسئول کار خود می‌‌دانند و در نهایت او را تشویق به پیدا کردن راه آزادی می‌کنند. این گروه نیز نمادی از انسان‌های راحت‌‌طلب و بی‌تفاوت می‌توانند باشند. سرانجام در این مسیر توکا به شناختی دیگر از خود می‌رسد.

« صدایی که از تمام وجودش برمی‌خواست در سرش می‌پیچید که تکان بخور. باید بجنبی. تو زنده هستی. تن زنده جنبش لازم دارد. چرا نتوانی؟ خُرده خُرده توانایی، یک وقتی توانایی درست و حسابی می‌شود. هیچ چیز، اولش بزرگ نیست.»

توکا از آغاز داستان، با اینکه خودش خطا کرده و گرفتار قفس شده‌بود، اما مدام می‌اندیشید و در قلبش چیزی فراتر از آب و دانه می‌خواست. پس زمینه‌های این تحول از قبل درون توکا وجود داشت و حالا شرایطی فراهم شد تا او بتواند توانایی‌هایش را بروز دهد. و این جاست که می‌فهمد جامِ جم در درونش بوده و او به اشتباه از بیگانه طلب می‌کرده است.

« نیروی هر جانداری که پیش از این، انتظار کمکی از آن‌ها داشت، در خود او جمع آمده بودند و همه به او می‌گفتند: « زود باش، امتحان کن!»  عروس توکا اول سرش را از لای دو میله‌ی درشت بیرون برد. …. »

و توصیف صحنه‌های مربوط به تحول توکا و لحظه‌ی خارج شدن از قفس، به‌سان لحظه‌ی تولد و خارج شدن از رحم، لحظه‌ی شکستن پوسته‌ی تخم… این‌بار گویی توکا تولدی دیگر را برای خود رقم می‌زدند و بار دیگر پوسته‌ای را می‌شکافد.

« میله‌‌ها آرام آرام کنار می‌رفت. رنجی که می‌برد برایش گوارا بود. تمام تنش می‌جنبید. در گردش چشم‌‌های او هم شتابی برای رهایی، حس می‌شد. میله‌ها آرام آرام کنار می‌رفت. او به چشم خود می‌دید که تمام تنش را از قفس بیرون کشیده است. به سوی کوه‌ها پرواز می‌کند و خودرا به توکاهای دیگر می‌رساند. میله‌ها آرام آرام کنار می‌رفت.»

توکای قصه‌ی کتاب توکایی در قفس، آزادی‌خواه و اهل اندیشه است. به خاطر اشتباه خودش به قفس افتاد و این را پذیرفته‌است. همه‌جای داستان، با هرکس که همکلام می‌شود، ادب در کلامش موج می‌زند. در مسیر، خشمگین می‌شود، غمگین می‌شود، سرش را به قفس می‌کوبد اما ناامید نمی‌شود و از حرکت نمی‌ایستد. توکا رگه‌هایی از خردورزی را در جای جای داستان به ما نشان داده‌است و در آخر نیز برای صاحب قفس نصیحتی دوستانه بر جای می‌گذارد.

« روز شما به خیر، آقای عزیز! من از شما دلخور نیستم. همه‌ی تقصیرها به گردن خودم است که حرص آب و دانه چشمم را بست و گول دام شما را خوردم. حرص آب و دانه خیلی چشم‌ها را می‌بندد. بعد از این سعی کنید خودتان بخوانید و محتاج خواندن توکا نباشید.»

توکای قصه، به نوعی شاید نیما یوشیج باشد. سال‌های نگارش این داستان و شرایط سیاسی و اجتماعی جامعه‌ی آن روز کشورمان، به نظر شیره‌ی جانِ این داستان شده است و با کمی اطلاع از شرایط آن روزها، میتوان به خوبی داستان را با آن روزها نیز قیاس کرد. توکای قصه نگرانی خود را از حضور شکارچیان و فضای ناامن محل زندگی‌اش را در داستان ابراز می‌کند. توکای در قفس، جایی گفته بود که وقتی آزاد شود به توکاهای چشم و گوش بسته که به هوای آب و دانه به دام می‌افتند چیزی خواهد گفت و گویی نیما نیز در این قصه، با روایت توکایی در قفس چنین کاری را رقم می‌زند.

شاید وجود پرنده‌ای در قفس و این تقاضای آزادی، قصه‌ی طوطی و بازرگان مثنوی مولانا را به یادتان آورد. اما من شخصیت مستقل و آزادی‌خواه توکا و رابطه‌ی او با صاحب قفس را بی‌شباهت با مرد بازرگان و طوطی می‌دانم.

در نهایت قصه کتاب توکایی در قفس، قصه‌ی آرزوهاست. قصه‌ی اتکای به خود و ناامید نشدن برای رسیدن به هدف‌ها. چیزی شبیه به ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی، جاناتان مرغ دریایی نوشته‌ی ریچارد باخ و شازده کوچولوی اگزوپری.



پینوشت: " توکایی در قفس " را سال‌ها پیش اتفاقی در کانون پرورش فکری خیابان خالداسلامبولی دیدم. بوی کتاب‌ها مستم کرده‌بود و نمی‌دانستم قرار است دست در دست نیما یوشیج بگذارم و توکا را که هم تبار شازده کوچولو، جاناتان و ماهی سیاه کوچولو است بشناسم. این مقاله را برای وینش فرستاده بودم و در صفحه‌ی وینش و شما منتشر شده بود.

https://vinesh.ir/%d9%86%d9%82%d8%af-%d8%aa%d9%88%d9%84%d8%af%db%8c-%d8%af%db%8c%da%af%d8%b1/