پیرمرد و جاروی آشنا

صدای خش خش برگ‌ها را روی پوست چروکیده‌ی دستش احساس می‌کرد. برگ‌های خشک لابه‌لای انگشتان لرزانش خرد می‌شدند و به زمین می‌ریختند. دنبال چیزی می‌گشت اما هرچه دستانش را کورمال کورمال از لای ورق‌های خشکیده، روی سنگ‌فرش سرد و نمدار می‌کشید پیدایش نمی‌کرد.

صدای نفس های تند و نامنظمِ خودش بلند‌تر از صدای خش خش به گوشش می‌رسید. دیگر برای چهاردست و پا روی زمین راه رفتن سنی ازش گذشته بود. به سختی بدنش را جمع کرد و روی دو زانو نشست. زانوهایش داشتند کم‌کم روی زمین سرد بی‌حس می‌شدند اما همین که می‌توانست کمرش را کمی صاف کند و نفسی تازه کند راضیش می‌کرد.

برگ کوچکی چرخان و آرام پایین آمد و روی نیمکت سبزِ پشت سرش افتاد. نگاهی به بالا انداخت. آسمان خاکستری مثل لحاف ضخیمی روی درختان بلند افتاده بود و هیچ راهی به بیرون دیده نمی‌شد.

به زحمت خودش را روی زانوهایش جابه‌جا کرد تا نگاهی به اطرافش بیندازد. صدای خش خش کوتاهی از زیرپایش شنیده شد ولی خیلی زود سکوت دوباره برقرار شد. هیچ جنبنده ای در اطرافش نمی‌جنبید؛ به جز لکه های نارنجی‌ای که گاه و بی‌گاه در هوای ساکن و نمناک غلت می‌خوردند و پایین می‌آمدند تا به زمین برسند. جاروی چوبی دسته بلندی که به درختِ کنارِ نیمکت تکیه داده شده بود تنها موجودیت معناداری بود که به نظرش آشنا می‌آمد.

دستانش را روی تنِ‌سرد و فلزی نیمکت گذاشت و به سختی از جایش بلند شد. به این می‌اندیشید که از کدام طرف آمده است و به کدام سو باید برود اما به نظر فرقی نمی‌کرد، زمینِ دو طرف به یک اندازه نارنجی بود.

به آرامی به سوی جارو قدم برداشت اما با اولین گام، صدای خرد شدن و شکستن چیزی غیرعادی را زیر پایش احساس کرد. کمی در جایش جابه‌جا شد و  به زمین زیر پایش نگاه کرد. چشمانش را تنگ کرد تا شاید بهتر بتواند ببیند اما به جز تصویر مبهم و نارنجی رنگ چیز دیگری دیده نمی‌شد. ناخودآگاه دستش را روی سینه‌ی پالتویش گذاشت و در جستجوی عینکش کمی جا‌به‌جا کرد اما آن را نیافت. اعماق جیب هایش را در جستجوی عینک کاوید اما فقط یک چیز یافت: یک کارت بزرگِ سفید رنگ.

کارت را در دو دستش گرفت و کمی از صورتش دور کرد. چشمانش را تنگ کرد و تمام تلاشش را برای فهمیدن ماهیت کارت به کار گرفت. می‌دانست که قطعا چیزی روی کارت نوشته شده اما به جز ردِ مبهم و محوی از خطوط سیاه نمی‌توانست چیز بیشتری تشخیص دهد.

دستش دوباره در جستجوی عینک ناخواسته روی سینه‌ی پالتویش کشیده شد اما باز هم دستِ خالی بازگشت. یک جای کار می‌لنگید اما نمی‌دانست کجا! کلافه شده بود. آفتاب به زودی از پشت لحاف آسمان غروب می‌کرد و جاروی دسته بلند تنها چیزی بود که به نظرش آشنا و پیش‌بینی پذیر می‌آمد. آرام و بی‌حرکت کنار درخت تکیه داده و تکلیف اش بینِ این سیلِ برگ‌های روی زمین مثل روز روشن بود.

کارت را روی نیمکت پرت کرد؛ جارو را برداشت و در حالی که آرام آرام راه خود را با صدای کشیده شدن جارو بین برگ‌ها باز می‌کرد به سویی به راه افتاد.




فردا صبح، مردی نارنجی پوش لابه‌لای برگ‌های خیس به دنبال جارویش می‌گشت اما اثری از جارو نمی‌یافت. به جایش کارت سفید و خیس خورده ای چسبیده روی سطح نیمکت پیدا کرد که رنگِ نوشته‌هایش کمی پخش شده بود اما همچنان می‌شد دست خطِ درشت رویش را تشخیص داد:

«پیرمردی که این کارت را به همراه دارد دچار مشکل فراموشی است. لطفا با شماره‌ی زیر تماس بگیرید»