دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
خاله ریزه دنیا بوی مرگ میده
اینجوری بود که وارد که می شدی یه حیاط بزرگ رو می دیدی که دور تا دورش با درخت های چنار و تبریزی محصور شده بود. وسط حیاط یه حوض شش ضلعی آبی رنگ، سمت چپ، تاپِ ننویی که به دو درخت بسته شده بود به علاوهی یه آلاچیق و یه باربیکیو و سمت راست حوض فضای سبز خالی و ده تا پله که از سطح حیاط به طبقهی زیرین که من مینشستم پایین میرفت.
کف حیاط شن درشت ریخته شده بود و مسیری که درِ کوچه رو به ۱۰_۱۵ تا پلهی مارپیچ و از آنجا به یک پاگرد بزرگ میرسوند با موزاییک سنگ فرش شده بود.
یه دیوار آجر ۳ سانتی به ارتفاع یک متر دورِ پاگرد بالا آمده بود که سرتاسرش پرِ گلدون بود. پشت دیوار در گوشهای از پاگرد یک راکینگ چیر لهستانی با چوب راش که صندلی مخصوص جناب سرهنگ بود قرار داشت.
تو این چهار سال مدت دانشجوییم که مستاجرشون بودم نگاهم همیشه تا پشت در ورودی خونشون رفته بود،و بیشتر از این چیزی ندیده بود البته یکی دو بار که لای در باز بود، اون ته مهها چراغهای هالوژن روشنی که مثل تیله ماری از سقف آویزان و خودشونو به سمت دیوار کشانده بودن و در پی شکار چیزی ساکن و ساکت فقط به نقطهای زل زده بودند رو دیده بودم؛
اما فقط چراغ هارو نه بیشتر!
انگار منطقه ممنوعه بود!
حالا اینکه چی پشتش بود و چرا شبانه روزی نور پردازی داشت رو نمیدونم اما به سبب شغل جناب سرهنگ حس کنجکاویم گل کرده بود که اون پشت چه خبره؟!!
میدونستم که سرهنگ عشقی عاشق عکاسیه و از سالی که بازنشسته شد عکاسیش شتاب بیشتری گرفت هروقت هم مجال گفت و شنودی فراهم میشد از لنز و دوربین و سه پایهاش میگفت.
از وقتی سوری خانم همسر سرهنگ مریض شد و در بستر افتاد پای منم به داخل خونه باز شد ، گاهی غذا میبردم و سر میزدم.
سوری خانوم خوش اخلاق و خنده رو اما خجالتی و ساکت برعکس سرهنگ که همیشه از حرف و خاطره لبریز بود...
معمولاً تابستونا ساعت ۶ و ۷ عصر میرفتیم زیر آلاچیق.
من عاشق پای حرف افراد جهان دیده نشستن، پیرمردا هم که دنبال گوش شنوا
سوری خانم هم عاشق مهموننوازی...
اینجوری بود که ما بهترین پکیج تفریحی چند ساعتهی دنیارو تشکیل میدادیم. سرهنگ عاشق سوری بود و بارها و بارها به هر زبونی اینو بیان میکرد.
سوری خانم هم بارها و بارها اونو به سکوت دعوت میکرد از نیشگون و کوبیدن آرنج به پهلو و لگد مال کردن پا بگیر تا عوض کردن حرف و عطسه ها و سرفه های ساختگی.
سرهنگ باخندهی موزیانهای میگفت یه بار جلوی بچهها بغلش کردم و بوسیدمش بجای تشکر خوووب دعوام کرد و سه روز باهام قهر کرد.
سوری خانم با چشمهای درشت شده و ابرویی بالا رفته و لب به دندان گرفته اشاره میکرد خیلی خوب حالا چاییت رو بخور...
سرهنگ میگفت دوسم دارهها منتها حجب و حیای زیادش کار رو خراب کرده بعدم دوتا پشت سوری خانم زد و گفت غیرازینه ارباب؟ بهشون عرض میکنم چه ایرادی داره مگه؟!
اولیا مخدره میفرمایند: تو حیا رو خوردی و آبرو رو قِی کردی .
یه روز که پاشو گرفته بودم و به زور داشتم براش لاک میزدم صدای زنگ در اومد پشتش بچه ها اومدن،هر چی تلاش کرد نتونست از دستم فرار کنه گفتم آهاااا، این تلافی اون سه روز قهرت. بعدم خندهی پیروزمندانه سر داد...
بعد ادامه داد که حالا بماند که تا مچ پاش لاکی شد و شیشهی لاک برگشت روی فرش؛
بجاش بچهها از دیدن صحنهی آراویرا کلی به وجد اومده بودن، صدای دست و سوت و جیغ زدنشون حالمو جا آورد و در نهایت من رو برندهی این پیکار تن به تن اعلام کردن.
مگه نه سوری جونم؟
مگه نه عروسک قشنگم؟!
سوری خانوم که رنگ به رنگ میشد گفت امان از دست این مرد. سر پیری و معرکه گیری!
.
.
سرهنگ عاااشق سیگار و پیپ بود کلکسیونر هم بود ولی به احترام سوری جون سمتشون نمیرفت. یه روز که رفته بودم پیاده روی توی پارک دیدمش تا نزدیکش شدم دستش را پشتش قایم کرد.بیفایده بود دود از کله اش بلند شد.
خندم گرفت موقع خداحافظی گفتم جناب سرهنگ تک پر نباشه غروب توی آلاچیق میبینمتون.
زد زیر خنده و گفت تفننیه...
سوری جان نفهمه خاله ریزه...
سه، چهار ماه بعد حال سوری جون رو به وخامت گذاشت حواسپرتی هم کم و بیش چاشنی درداش شد و دیگه از تخت پایین نیومد.
یه روز رفتم تو حیاط که یهو با صدای رسایی از روی راکینگ چیرش گفت ۴ ماه پیش ما رو تک پر خطا کردی چی شد پس؟؟؟
خوبه تو ساقی شی !!!
زدم زیر خنده گفتم تا به زیر آلاچیق نقل مکان کنین من با مارلبرو و دو فنجان قهوه خودمو رسوندم.
گفت ازینجا تکون نمیخورم ،نشیمنگاهم درد میکنه بدنم هم کوفته و کبوده، خدا شاهده حسش نیست.
گفتم خدا بد نده چرا؟؟؟
گفت خدا که بد نمیده خاله ریزه
اون سراسر عشق و محبته، فرای درک ما !
این تیکهکلامهای بنجول رو دور بریز ، دختر تو تحصیل کردهای مثلا!
با لبخند گفتم چشم امر امرِ شماس الان خدمت میرسم.
فنجون رو که بالا میبرد گفت دیروز به دخترا گفتم خودم میخوام حمامش کنم بردمش، نشوندمش و شروع کردم پشتش رو شستن.
دستام دیگه مثل قدیم جون نداره میلرزه ولی هنوزم عاشقه...
برایش از خاطرات به دنیا آمدن بچهها گفتم، از مدرسه و دانشگاه رفتنشون، اومدم روبروش دستاشو گرفتم نوازش شون کردم پشت دست های زحمتکشش بوسه زدم، ناخن های کشیدهشو دونه دونه با سر انگشتهام نوازش کردم، اومدم از عروس کردن بچه ها بگم که ناگهان کشیدهی آب داری زیر گوشم گذاشت و بنا کرد به جیغ و داد...
که آی فلان فلان شده مرتیکه بی حیا خجالت نمیکشی اومدی تو حموم نمیگی ناموس مردم لخته اینجا !
پاشدم سرش رو بوسیدم و گفتم سوری جونم قربون قد و بالات برم محمودتم، سرهنگ یه جماعت، نوکر کت بستَت.
اون فقط جیغ میزد و بهم مشت میکوبید.
دستاشو گرفتم آروم پایین آوردم به قلبم چسبوندم گفتم آروم باش مربای زردآلوی من اما با پاش چنان لگدی زیر صندلیم زد که از پشت پرت شدم روی زمین ، استخوان دنبالیچم محکم به کف حموم خورد. گفت حیا کن من بچهی بزرگ دارم انقدر جیغ زد که دیدم داره اذیت میشه اومدم بیرون و به بچه ها گفتم زحمتشو بکشید. فنجون رو زمین گذاشت و سیگار رو روی لبش فندک رو زیرش گرفتم .
اولین پک اونقدر عمیق بود که هیچ دودی بیرون نیومد.
انگار رفت نشست لای ترکهای قلبش... گفتم من اگر سیگار براتون نیاوردم باخودم فکر کردم شاید سوریجان متوجه بشن و ناراحتی پیش بیاد. گفت اون دیگه ناراحت نمیشه خیلی با مفهوم واژهی ناراحتی آشنا نیست از دایرهی لغاتش پاک شده...
پک دوم رو زد
پک سوم...
فنجون خالی قهوهش رو بالا برد و به چپ و راست تکون ریزی داد و گفت داری بازم؟
گفتم بی خواب میشینا !
گفت یه عمر وقت داریم که یه دل سیر توگور بخوابیم میخوام کنارش بیدار بمونم نمیدونم چقدر دیگه فرصت دارم کنارش باشم.
نخ اول تموم شده بود و داشت نخ دوم رو میکشید که فنجون دوم رو دستش دادم بی درنگ سرکشید انرژی که بالا رفت تراوشات ذهنی اوج گرفت از خاطراتش با سوری جون گفت. میگفت یه بار دخترا رو پیچوندیم و دو تایی رفتیم پارک جمشیدیه جلوی درب بلال کبابی میفروختند خریدیم و سوری با هیجان وصف نشدنی گازش میزد منم دوربین رو در آوردم و سریع صحنه رو شکار کردم ناگهان صدای جیغش مثل رعد هوا را شکافت. فریاد میزد که محموووود تو اصلاً مبادی آداب نیستی.
منم بلند بلند می خندیدم که دیگه تموم شد بی خیال بییییی خیال...
جماعت هم مات و مبهوت ما رو نگاه میکردن اما او همچنان عصبانی بود زدم پشتش گفتم بخور قول میدم روی مجلهی مد پاریس چاپ نشه...
.
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست انگار برای بازگو کردن دورترین خاطرهی مگوی دونفرهشون خیلی گذشته رو کند و کاو کرده بود...
نخ سوم رو در آوردم گفتم میکشین؟ گفت اگر آخری باشه آره کشیدیم و سکوت کردیم.
کمی بعد بلند شد و تشکر کرد و گفت بهتره برم کنارش باشم نکنه چیزی بخواد پلکهام رو به نشونه تایید به هم گذاشتم و با لبخندی از هم جدا شدیم مستقیم پایین رفتم توی اتاق خواب و روی تختم ولو شدم و فکر میکردم عشق چی میتونه باشه جز این همه توجه و توجه و فقط توجه و باز هم توجه...
چه خوشبخته سوری جون
خوشبحالش
کاش قدر اینهمه عشق رو بدونه؟!
نیمه های شب حدود ساعت ۳ صدای در حیاط اومد از خواب پریدم دیدم دخترا با شوهراشونن!
نگران شدم اومدم بیرون ببینم چه خبره که توی پلهها صدای پچ و پچ و بعدم صدای بلند شیون شنیدم.
برگشتم داخل
امکان نداره!
یعنی.. یعنی واقعا ...؟!
وای خدای من ... باورم نمیشه....
سرم در حال انفجاره بود...
حس کردم حضورم در اولین دقایق بیادبی تلقی میشه و بیشتر مزاحمته.
تا صبح صبر کردم.
خورشید و من با هم بالا آمدیم.
در زدم آلاله دختر کوچیک سرهنگ عشقی در رو باز کرد وارد شدم با دیدن ملحفهی سفیدی که روی سوری جون مهربون و خنده روکوشیده بودن گریهام گرفت.
تسلیت گفتم و ابراز همدردی کردم.
سرهنگ عشقی منو به آغوش گرفت و تشکر کرد بابت قهوهی دیشب
و ادامه داد که چه خوب شد که دیشب نخوابیدم...
گفتم اصلاً باورم نمیشه چطوری شد یه دفعه؟!
گفت منم هنوز تو ناباوری ام ساعت ۱۰ شب غذاش رو دادم زیر سرش رو میزون کردم پتو کشیدم و طبق عادت شبانه کنارش شروع به شاهنامه خوانی کردم نیم ساعت گذشته بود دیدم خوابش برده اما یادم رفته بود کِرِم شب و دورچشمش رو براش بزنم. میدونستم مهمه برایش، آوردم و به پوستش مالیدم بعد همون جا کنارش نشستم و کتاب میخوندم حدود ۱۱ شب بیدار شد و آب خواست براش آوردم نشوندمش و نِی را روی لبش گذاشتم یهکم بقدر تازه شدن گلوش خورد بر حسین سلام داد و گفت منو بخوابون زیر سرش رو تنظیم کردم و باز دراز کشید گفت تو چرا نمیخوابی گفتم امشب میخوام تا صبح بشینم و نگات کنم.
گفت مگه تو خونه و زندگی نداری؟چرا نمیری خونت؟چرا همش اینجایی؟!
سکوت کردم گفتم میرم چشم شما بخواب...
ساعت ۲ باید داروهاشو میدادم و تازه ساعت ۱۱ و ربع بود.
۱۱:۳۰ دقیقه بود که خوابش برد من کنارش نشستم و براش از آهنگهای قدیمی که کلی خاطره داشتیم خوندم بعد رفتم تو آشپزخونه که شام بخورم و بعد بایه استکان چای برگشتم کنارش. ساعت نزدیک به ۲ بود که رفتم بیدارش کنم برای داروهاش صداش کردم جواب نداد موهاشو نوازش کردم آروم آروم پاهاشو ماساژ دادم اما بیدار نشد
سابقه نداشت انقدر خوابش سنگین باشه!
شونههاش رو اومدم بمالم که یهو سرش از روی شونهش افتاد..
صداش زدم
هی صدامو بالا و بالاتر بردم بدنش رو
تکون دادم صدای نفس هاش رو چک کردم اما نه دمی نه بازدمی
تنفس دهانی دادم، آب توی صورتش پاشیدم...
نبضش رو گرفتم ولی انگار خیلی خستهتر از اونی بود که دیگه بخواد بیدار بشه و جواب بده
به همین راحتی منو تنها گذاشت...
اشک از گوشهی چشمان گود افتادهاش قل خورد بر روی گونهی استخوانی و برجستهاش افتاد، از کنار لبان باریک و کبود رنگش گذشت و ازونجاهم روی زمین ...
ناخودآگاه چشمانم دنبالش گشت. دوست داشتم بشینم و روی فرش لاکی شده آرام دست بکشد و پیدایش کنم و بگویم این مروارید نباید از چشمای عاشقت بیفتد .
تو که تمام عشقهای دنیا رو به پایش ریختی دیگه اشک چرا!
اما میدونستم که اشک سهم دل تنگشه...
.
.
.
.
.
.۱۱ روز از تنها شدنش میگذشت
یک روز صبح رفتم سرش بزنم که گفت بیا تو. داخل شدم گفت خوش اومدی بشین، رفت که چای بریزه نگاهم به تخت خالی سوری جون تو گوشهی پذیرایی افتاد که حالا دیگه سرهنگ جای خالیشو پر کرده بود و یکی از زنده ترین عکسهای سوری جون که قاب سفید ۲ سانتی دورتادورش بود افقی روی تخت بود.
عکس تمام قد بود موهای کوتاه و شرابی رنگ، لباس آستین کوتاه قرمز، شلوار مشکی، چشمانی براق و لبخندی که صورت تپل و سفیدش رو قاچ کرده بود. پشت سرش خط ممتدی از کوههای سرسبز در هم و مه گرفته و در کوهپایه درست پشت سرش یه دریاچهی سبز رنگ بود که درختانی روی جزایر کوچیک مثل کیک تولد سر برآورده بودند و سایههاشان در آب در حال کش و قوس بود منظرهی بسیار دلچسبی رو تداعی میکرد.
قاب به صورت افقی کنار بالشت جوری که تکیهاش به دیوار باشه قرار گرفته بود.
چای را آورد و نشست روبرویم نگاهم را دنبال کرد، بلند شد، سمت تخت رفت عکس را برداشت و عمودی جوری که تکیه اش به دیوار باشه و نگاهش به ما روی تخت نشوند. دستی رویش کشید بوسیدش و صبح بخیر گفت سکوت سنگین در فضا لَمبَر میزد ترجیح داد صحبت کند. همونطور که توی چشماش خیره بود گفت کنارم میخوابونمش. امروز صبح زود بیدار شدم گفتم چای دم کنم بعد بیدارش کنم که تو اومدی.
از شنیدن عاشقانههایش سوتی شبیه سوت قطار در سرم پیچید بغضم رو قورت دادم پایین نرفت ، رویش چای خوردم گیر بود باید بالا میآوردمش.
گفت حالا راحتتر بهش ابراز عشق میکنم دیگه نمیتونه به بهانه بچهها منو پس بزنه.
شبها تنگ در آغوش میگیرمش و دوست داشتنم رو فریاد میزنم او فقط نگاهم میکنه و میخنده.
سرش رو سمت من چرخوند و پرسید:
راستی صدام پاییننمیاد؟
سکوت من ته کشید بغضم ترکید.
گفت چایت از دهان افتاد بخور.
سر کشیدم پس از مکثی بلند شدم تا استکان رو در آشپزخانه بگذارم که دیدم پرده مخملی بلند انتهای سالن تا نیمه کنار رفته چراغهای هالوژن به شدت نور را به فضا میپاشیدن. نتونستم خودم رو کنترل کنم نگاهم رو به پشت پرده هول دادم واقعا قابل تصور نبود چقدررر عکس!
یک سالن حدوداً ۷۰ _۸۰ متری با سقفی بلند لبریز از تصاویر زنده از سالهای دور و نزدیک.
سوژه فقط سوری جون...
مثل کسی که دزدکی عاشق میشه تصاویری از خنده، گریه، شادی، تعجب، حیرت، اخم و بغض تکستارهی زندگیشو دونه دونه با نور پردازی خاص و جداگانه تو سرِ دیوارها کوبیده بود. صدای سرهنگ از توی اتاق بلند شد که میگفت: از لحظات ناب و خالص زندگیمون خجالت میکشید.
میگفت نذار بقیه بفهمن حرف در میارن!
این عشق فقط مال من و توعه، نیازی به جار زدن نداره!
اما گوش من بدهکار نبود عاشقانههامو فریاد میزدم
صبح به صبح تو استکان چایش میریختم براش هم میزدم و میدادم دستش.
بعدش میریختم تو چشام تو حنجرهام تو جیبم اونوقت تو کوچه و تو محل و تو صف نونوایی یا حتی مترو، موقع خرید سبزی یا ورزش همگانی به هرکی میرسیدم میگفتم بیایین براتون تعریف کنم...
که معشوقهمو چه جوری دوست دارم...
حالا اون نیست...
حرف مردم ولی همیشه هست درست مثل عشق.
اولی اگر از تاریخش بگذره مثل الکل میپره...
عشق اما نه میپره نه بیات میشه نه کپک میزنه نه خاصیتشو از دست میده...
برعکس!
هرچی بمونه جا افتادهتر میشه
دیگه فقط یه هیجان کاذب و شوق رسیدن نیست، مشگل گشاست. مثل سیرترشی چهل ساله که دیگه فقط یه مزه نیست بلکه درمون درده.
تو هم هر وقت عاشق شدی نترس دوست داشتنتو فریاد بزن.
آواز عاشقی نیاز به ساز بلند داره.
ما بیش از حد وقتمونرو صرف فرضیه ها کردیم.
بیش از حد تو فلسفهی زندگی عمیق شدیم.
عشق چیزی نیست که ما اختراع کرده باشیم.
زندگی اینهمه عمق نداره...
معنای عشق تنها فایدهی پیوند اجتماعی و تربیت بچهها و استحکام بنیان خانواده و اینا نیست...
من از سالهایی که هنوز نبودم عاشقش بودم تا بوجود اومدنم و بعد باز نیست شدنم...
به جرات اعتراف میکنم ما میتونیم شیفته کسی باشیم که سالها اونو ندیدیم حتی نمیدونیم مرده است یازنده!
عشق شهودیه معنایی فراتر از بُعد مکان و زمان داره. ما نمیتونیم درکش کنیم فقط باید بهش اعتماد کنیم حتی اگر درست نفهمیدمش.
بجنب!
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب ریگ روان
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا خواندن کتاب «انسان خردمند» را توصیه میکنم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
باز خوانی یک نوشته بسیار زیبا از سهراب سپهری در اتاق آبی