خبر
بویی نزدیک به بوی سوختگی از آشپزخانه به مشامش میرسید. وقتش بود که کتلت ها را پشت و رو کند.
اما صدای مستاصل مرد از گوشی تلفن کنار گوشش حواسش را پرت کرد.
"الو ... هنوز هستید خانوم؟ ... صدامو میشنوید؟ ... "
صدا را میشنید. اما چیزی از منظور این صداها سر در نمیآورد. فکرش جای دیگری بود. به پسرش فکر میکرد. او خیلی وقت بود که از آنجا رفته بود و در شهر دیگری مستقل زندگی میکرد. زیاد با هم حرف نمیزدند. هرچند وقت یک بار تماس تلفنی ای داشتند که معمولا شامل سوالات مشخص و ثابتی بود:
خوبی؟
چه خبر؟
هوا اونجا چطوره؟
غذاهای خوب میخوری اونجا؟
مراقب خودت هستی؟
"حالتون خوبه خانوم؟ ... خیلی ... متاسفم که من این خبر رو بهتون ... "
استیصال صدای مرد حالا دیگر تبدیل به چیز بزرگتری شده بود. به غم. به بغض. به چیزی که داشت کاملا راه صدایش را میبست. کلمات نصفه نیمه بیرون میآمدند و آنهایی هم که بیرون آمده بودند راه خود را نمیدانستند. اصواتی بودند که گویی بخشی از یک کلمه و جملهی مشخص نیستند. هرکدام به سویی میرفتند. بالا، پایین، بالا، پایین.
مادر گوشی را به آرامی از صورتش جدا کرد و جلوی چشمانش گرفت. چیزی از صداهایی که از آن بیرون میآمدند نمیفهمید.
پسرش را خیلی وقت بود که ندیده بود اما این را میدانست که او موتورسیکلت ندارد. امکان نداشت که داشته باشد. موتورسیکلت وسیله خطرناکی بود و پسر او اهل این بی کَلِگی ها نبود. پسر خوبی بود و اینجور چیزها را هم اصلا دوست نداشت.
به هر حال پسرش بود خیلی خوب میشناختش. مثلا میدانست که او عاشق کتلت است. مخصوصا کتلت های مامان!
گوشی را روی میز گذاشت و آرام آرام به سوی آشپزخانه گام برداشت. باید کتلت ها را پشت و رو میکرد.
صدایی که از گوشی شنیده میشد حالا دیگر شبیه به هیچ جمله و کلمه ای نبود. فقط و فقط صدای هق هق بیوقفهی مرد بود که به گوش میرسید.
دکمهی سبزِ تماس زیر انگشت شستش را قلقلک میداد.
رضا - خانه
تا حالا به شماره ای با این پیش شماره تماس نگرفته بود. شمارهی شهرستان بود. عجیب بود که با فشار دادن این دکمه کسی با این همه فاصله گوشی را خواهد برداشت.
اما بعدش چه؟ چه باید میگفت؟ از کجا باید شروع میکرد؟
گوشی را قفل کرد.
سرش را بالا آورد و به پشتی صندلی تکلیه داد. نگاهی به اطراف انداخت. راهروی بیمارستان پر از آدمهایی بود که با لباسهای راحتِ آبی کمرنگ و دمپایی های سفید به آرامی در رفت و آمد بودند. همه چیز زیادی سفید و روشن بود و همین باعث شده بود که دمپایی های قرمزِ حمید که روی صندلی روبهرویی زانوی غم بغل کرده بود بیشتر روی کف سفید راهرو خودنمایی کند.
"میخوای برم برات از بوفهی بیمارستان دمپایی سفید بگیرم؟"
هیچ جوابی نیامد. حمید همچنان روی زانویش خم شده بود و به سمت پاچه های خیس و چروکیده پیژامه ای که به پا داشت نگاه میکرد. با موهای بلند و ژولیده ای که جلوی صورتش آویزان بود سخت میشد فهمید که اصلا صدایش را شنیده است یا نه.
عقربه های ساعت دیواری بیمارستان که روی دیوار پشت سر حمید نصب شده بود سرجایشان خشک شده بودند. ساعت مچی خودش را هم نگاه کرد. فرقی نداشت. گویا همه ساعتها دوباره یخ زده اند. مثل پارسال که سه تایی بیرون رفته بودند.
وقتی که از پارک بیرون میآمدند آنقدر به زمین و زمان خندیده بودند که میتوانست انقباض ماهیچههای گردنش را کاملا احساس کند. یادش میآمد که دو سه ساعتی که بعد از آن گذراندند یک عمر طول کشیده بود اما تقریبا هیچ چیز واضح دیگری از آن شب به خاطر نداشت. به جز لبخندی که هربار خاطره را مرور میکرد گوشهی لبش ظاهر میشد.
لبخندش را قورت داد و پرسید:
"اون شب که 3 ترکه برده بودمون بیرون رو یادته؟"
پرستاری با چرخدستی کوچکی از وسط راهرو رد شد و برای لحظه ای کوتاه بینشان مانع شد. صدای جیرجیر چرخهایش در راهرو میپیچید. اما از حمید صدایی بیرون نیامد.
نفس عمیقی کشید. گوشیاش را بیرون آورد و دکمه سبز را فشار داد.
"سلام... من امیر هستم... دوست پسرتون ... "
تحمل صدای زنگ گوشی که در پارکینگ خالی میپیچید واقعا سخت بود.
حمید موهای بلند و خیسِ عرقِ روی پیشانیش را با بالای آستین تیشرتش پاک کرد و به دستهای کفی اش نگاه کرد. کمی صبر کرد تا شاید بیخیال شود اما هرکسی پشت خط بود ول کن نبود.
دستهایش را با کلافگی تکاند. به سختی و با نوک انگشتهایش گوشی را از جیب پیژامه اش بیرون کشید و چند ثانیه با تعجب به اسم روی صفحه نگاه کرد.
عباس سبزی فروش
تماس را رد کرد و گوشی را دوباره در جیبش گذاشت.
دیدن رینگ های سیاه و روغنی ماشین دوباره حواسش را سرجایش آورد و تصمیم گرفت بدنهی نیمه کفی شده ماشین را رها کند و کار را از رینگ ها ادامه دهد.
ابر خیس را از سطل بیرون آورد و کمی فشار داد. کف سفید و آب سیاه از دستش جاری شدند و توی سطل ریخته شدند. اما قبل از اینکه به کارش ادامه دهد صدای زنگ گوشی دوباره بلند شد.
زیرلب چیزی گفت و ابر خیس را داخل سطل پرت کرد. گوشی را با دست خیس از جیبش بیرون آورد و جواب داد.
"سلام. چطوری پسر؟ سابقه نداشت تو اول زنگ بزنی. رو به راهی؟"
همین طور که به صدای عباس گوش میکرد آرام آرام لبخند آمیخته به خشم از صورتش محو شد و با نگرانی پرسید: "چی داری میگی؟ سرکاریه دیگه. نه؟!"
اما نگرانی هرلحظه در نگاهش بیشتر میشد.
"کجا؟! کدوم بیمارستان؟"
تماس را قطع کرد و در حالی که دست هایش را با تیشرت اش پاک میکرد به خودش نگاهی انداخت. به پاچه های بالازده و خیس شلوارش. به دمپایی قرمزی که به پا داشت و به ماشین نیمهکاره.
شماره دیگری را گرفت و با عجله داخل ماشین پرید.
"امیر. سریع خودتو برسون بیمارستان ..."
عباس دستش را در جیب هودی گشادش فرو برده بود و پاکت کوچک پلاستیکی را با نوک انگشتانس لمس میکرد. در سایه درختی که پشتش ایستاده بود میتوانست زیرچشمی ماشین گشت پلیسی که به آرامی در حال عبور از سر چهارراه بود را ببیند.
وقتی که ماشین رد شد تا جلوی جوی آب چند قدم جلو آمد و به دو طرف خیابان نگاهی انداخت. انتظار کلافه اش کرده بود. پک محکمی به سیگارش زد و با عصبانیت دود را بیرون داد. داشت سرجایش برمیگشت که گوشی اش زنگ خورد. سیگار نصفه را به سمت تنه درخت کنار پیاده رو پرت کرد و با ناامیدی به صفحه گوشی نگاه کرد.
"الو. رضا. زود بگو کارتو منتظر تماس ام. کاشته منو این سگ ننه"
اما صدای پشت خط آشنا نبود.
"بفرمایید"
چند ثانیه ای سرجایش خشک اش زده بود و فقط گوش میکرد اما بالاخره با نگرانی چرخید و پشت سرش را نگاه کرد.
"نه خانم. اشتباه گرفتی. من رضا نمیشناسم"
تماس را قطع کرد. نگاهش به اطراف میدوید. سیگار دیگری بیرون آورد و روشن کرد. اما با پک اول پشیمان شد. سیگار را در جوی آب انداخت و با عجله از محل دور شد.
سلام. آقا عباس؟
-
من از بیمارستان شریعتی تماس میگیرم.
شمارهی شما آخرین شماره ای بود که مورد تصادفی ما باهاش تماس گرفته بوده.
متاسفانه ... با موتور تصادف بدی کردن.
و متاسفانه زمانی که به اورژانس رسیدن دیگه خیلی دیر بود ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب غول مدفون اثری از کازوئو ایشیگورو
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب: قصهٔ آشنا- احمد محمود
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب خودت باش دختر