خلاصه و نقد نمایشنامه مرگ فروشنده اثر آرتور میلر

مرگ فروشنده داستان مرد کهنسالی در امریکا به نام ویلی لومان است که سالها در شرکتی به عنوان بازاریاب مشغول بوده و به زعم خودش در این مدت موفق عمل کرده و توانسته در شهرهای مختلف مشتری های زیادی برای خود دست و پا کند. اون اکنون به سن بازنشستگی رسیده، دیگر توان کار کردن مانند گذشته را ندارد و برخلاف انتظارش حقوقی که دریافت می کند برای گذران زندگی و حتی برطرف کردن بسیاری از نیازهای اولیه خود و خانواده اش کافی نیست. ویلی در اثر فشارهای زیادی که تحمل می کند چه از طرف اعضای خانواده و چه از طرف رییس شرکتی که برای آن کار می کرده، دچار زوال عقلی شده و بسیاری وقتها در توهم به سر می برد. او نهاد خانواده اش را در حال فروپاشی می بیند. از طرفی از همسرش لیندا کاری برای مشکلات ساخته نیست و از طرف دیگر پسرهایش یعنی بیف و هپی نیز در کار خود موفق نیستند. فشار روانی بر روی ویلی وقتی بیشتر می شود که همواره موفقیت های چارلی و فرزندش برنارد که در همسایگی آنها زندگی می کنند را مشاهده کرده و وضعیت خود و بیف را با آنها مقایسه می کند. بیف پسر بزرگتر به کلی با عقاید و روش زندگی پدر مخالف بوده و در جای جای نمایشنامه اختلاف آنها به چشم می خورد. بیف و ویلی تمام تلاش خود را برای بهبود روابطشان انجام می دهند، اما چون از پایه با یکدیگر اختلاف نظر دارند، در نهایت هیچ گاه نمی توانند با یکدیگر به توافق برسند. هپی نیز شخصیت با ثباتی ندارد. اگر با برادرش طرح دوستی و همکاری می ریزد و یا در جای دیگر از افکار و عقاید پدرش دفاع می کند همه در راستای منافع شخصی خودش است. ارزش زندگی در نگاه ویلی ثروتمند بودن است و در جامعه سرمایه داری و مدرن امریکا روشهای قدیمی و دست و پا زدن های او برای کسب پول بیشتر راه به جایی نمی برد. او فکر می کند چون پسرانش خوش قیافه هستند و دخترهای زیادی دور و بر آنها هستند، دلیل خوبی است که بیف و هپی باید از برنارد موفق تر باشند. ویلی برادری به نام بن نیز دارد که سالها پیش به آفریقا رفته و با کسب و کاری که راه انداخته بسیار پول دار شده است. ویلی در قسمت های مختلف داستان پشیمانی خود را به صورت ضمنی از عدم همکاری خود با بن بیان می کند و در دل آرزو می کند که کاش در همان ایام جوانی پیشنهاد بن برای همکاری را پذیرفته بود و اکنون می توانست مانند برادرش ثروتمند باشد. ماجرا زمانی بدتر می شود که خانواده ویلی تصمیم می گیرند برای رهایی از وضع موجود دست به کار شده و ویلی از رئیسش درخواست کاری ساده تر و حقوق بیشتر بکند و بیف هم با ایده ای برای کسب و کار جدید به سراغ دوست قدیم اش برود و سرمایه اولیه کارش را از او گرفته و با با وی شریک شود. اما در نهایت نه تنها رئيس ویلی با تصمیم او موافقت نمی کند بلکه وی را اخراج نیز می کند. دوست قدیمی بیف هم بی آنکه به ایده او گوش کند با بی توجهی تمام از کنارش عبور می کند و تمام نقشه های بیف برای ساختن آینده ای روشن نقش بر آب می شود. در نهایت ویلی با دیدن این شکست های پی در پی و در حالی که هیچ آینده روشنی برای خود متصور نیست اقدام به خودکشی می کند تا فرزندانش از مزایای بیمه عمر او بهره مند شوند.


در این نمایشنامه بی هویتی ویلی در جامعه صنعتی و خشن امروزی به وضوح مشخص است. ویلی در آرزوی استشمام هوایی تازه، داشتن باغچه ای بزرگ و دیدن آسمان بدون مجبور بودن به پیدا کردن آن از لابلای ساختمان های بلندی است که در جوار خانه شان طی سال های اخیر سر بر آورده اند. اما این آرزوها در تضاد با ارزش هایی همچون سرمایه دار بودن است که در نظر افراد جامعه با اهمیت تلقی می شود. او برای رسیدن به آرزوهایش تلاش نمی کند بلکه برای رسیدن به ارزش هایی که جامعه به او تحمیل کرده است، همت می گمارد. لذا نمی تواند با روش ها و عقاید قدیمی خود به آنها دست یابد و هر چه بیشتر تلاش می کند کمتر به نتیجه می رسد.