خون بازی| نگاهی به کتاب باران در مترو نوشته ی مهدی افروزمنش

مجموعه داستان باران در مترو شامل چهار داستان مجزا با تم روایتی از خشونت و دلهره است. داستان ها به شکلی غیرخطی روایت می شوند و هرکدام در یک پیرامونی متفاوت از هم ؛ از خشونت، تعریفی جدا را می آفرینندو در آن تعریف به یک غوطه وری از تنش منتج می گردند.

گریه ی سارا نرمش کرده فکر میکند باید بغلش کند باید سعی کند قبل از هراتفاق بدتری آرامش کند و به او اطمینان خاطر بدهد. این کاریه که هرمردی تواینجور وضعیتها انجام میدهد. اما واقعا دلش نمی خواهد این کار را بکند. توده ی بدشکلی بین خودش و سارا حس می کند. مثل دود چوبی نیم سوز که مشامش را آزار می دهد. ممکنه بغلش کنم و کار خراب تر بشه...

عنوان داستان ها خود تا حد زیادی میزان این تنش ها را در هر کدام بازگو می کند؛ کارواش، روایتی از یک زن و شوهر پزشک و پرستار است که در یک موقعیت پسااتفاقی گیر کرده اند.تمام لحظات در یک ماشین به مثابه جهانشان در یک کارواش- که مشکلی برای کارواش پیش آمده- جریان دارد و اتفاق انجام شده با فلاش بکهایی زنجیروار با حالای سوژه ها دست خواننده را رهانشدنی تا پایان و بدون اختلال -گیج شدگی در بازگشت زمانی- به هنرمندی به سرانجام می رساند که این سرانجام همان خشونتی ست که افروزمنش دنبالش هست .

ناصرمیگفت:منو این چاقو رفیق جینگ همیم. میگفت بیشتر ازآقام به این چاقو اعتماد داردم

در به وقت مردن دومین داستان که از لحاظ کمی تعداد کلمه هم دومین داستان این کتاب است نویسنده خشونتی بی حد و حصر را به نگارش درآورده است. گویی خودش هم این افراط خشن را از جایی دلش میخواهد قطع شود و در کمترین زمان،بیشترین تاثیر از خواننده را بگیرد.در به وقت مردن توی حدقه ی چشم های خواننده اش زل می زند و قساوت بی پایانی را توی گوشش جیغ می کشد.قصه ی تلخش را نویسنده با قصه ای گویی کودکانه همراه می کند تا در هضم شدنش به خواننده کمک کند اما اینجا هم به اوی مخاطبش رکب می زند و خشونت را چندبرابر می کند.
افروزمنش به درستی در به وقت مردن راوی را اول شخص و زمان را دستکاری دلپذیری می کند تا عمق فاجعه تا حد خشونت فیزیکی را بی مرز تجربه کند در به وقت مردن برخلاف کارواش ، با ذهن کمتر کار داریم اینجا در دل موقعیت خواننده اش را می کارد ، سوژه تحصیلکرده نیست ، در به وقت مردن ماجرای یک تعصب کورِ جنوب شهریست ، یک جهان بینی کاملا دگرگون شده اتفاق می افتد که در جنس زبان اتفاق جاری نمی شود که موقعیت داستانگویی سمت و سوی خشونت را به سامان می رساند.

همه بیرون قرار میذارند هرروز و همیشه توام میخوای یه بدبخت مثل بقیه باشی؟اصلا بیا فکرکنیم اگر بریم بیرون می میریم. فرض کن شهرپرشده از گازهای سمی خطرناک که باعث میشه آدمها اول حافظه شون رو از دست بدن و بعد گم بشن و آخرش بمیرن. صدایش از هیجان به لرزه افتاده بود و تند تند حرف می زد:یا اینکه آدمهای سیاهپوش تنها، زوج ها رو میگیرند و موی دخترها رو با سیم عوض می کنند.یانه مادو تا دانشمندیم که از فضا اومدیم و دارین روی مردم زمین تحقیق می کنیم و اگه بریم بیرون، نور خورشید باعث میشه قالبی که توش رفتیم بسوزه و مردم بفهمند فضایی هستیم یا مثلا آدم بدهایی که اونبیرونند که میخوان من رو از تو بگیرند یا چه میدونم یه سری مرد خیلی گنده، مثل گوریل که دخترای خوشگل رو می دزدن.

در باران در مترو که اسمش روی کتاب گذاشته شده این خشونت به شکل زیادی –دست کم در ظاهر-کاسته می شود و اصلا دچار یک دگردیسی عجیب و شاید بتوان گفت ناهمگون می شود. روایت فضایش متفاوت از دو قصه ی قبل تر است. قصه ی دو نوجوان تازه بلوغ رسیده که با یک زبان سوم شخص ناآشنا به موضوع قصه جنون آمیز و دیوانه وار پیش می رود. داستان عجیب نیست یک رابطه ی خیابانی-مترویی- اما با یک نامعادلات پیش رونده ی عاشقانه ی دوست داشتنی همراه می شود که قصه را ازیک داستان لوس بی نمک به یک خشونت بالفطره ی دراماتیک تبدیل می کند. خواننده در باران در مترو خون نمی بیند اما این خشونت جنون وار را لمس می کندخشونتی که از خونابه های عباس از چاقوی ناصر هم شدیدتر باشد.

رضا گفت حالا هرّی،ببوس دستو و گمشو. دستش بوی پا می داد.دستش به تیزی که نبود یا زدن کسی یا کشیدن سیگاری؛ میکردش تو جوراب و عضله ی پاش را می خاراند.

در دایی لحن دوباره به سمت به وقت مردن می رود ،ماجرای مواد ،آدم فروشی و دایی که می خواهد بفهمد کی او را فروخته. داستان در وانتی که تند لایی میکشد تا شخصیت اول داستان لو بدهد.

داستان با یک میزانسن سینمایی تا انتها پیش می رود و با یک پایان کمیک به سرانجام میرسد.که شاید افروزمنش دلش برای خواننده اش اینجا سوخته باشد و بخواهد کمی او را آرام کند. داستان دایی کمتر از سه داستان قبل قدرت روایی دارد بیشتر به فرم اجرایی و جزییات نمایشی اش همچون داستان به وقت مردن فکر شده تا داستانی با جزییات ریز و منسجم که با فرم این کتاب شاید به تکراری شدنش بعد از یک خونریزی عجیب و دیوانه وار آنقدر به چشم نیاید چرا که در سه قصه ی قبلتر فرم خشونت به شکل، خودآگاه،ناخوداگاه،فیزیکال و روحی هربار مجزا به مخاطب تزریق شده است ولی در قصه ی چهارم این اتفاق به مراتب کمتر و نه آن شکل جنون وارگی و با قدرت کمتری می افتند چرا که او تا حالا انتظار خواننده را آنقدر بالا برده که از قصه ی چهارم آنقدر که باید لذت ببرد.

نکته ی مهم و شاید اساسی ترین مورد در رابطه با کتاب باران در مترو این موضوع است که زبان یکدست است به راوی ارتباط ندارد در مسیر انجام یک هدف واحد در تمام داستانها جریان دارد. زبان در روایتها خشن یا به سمت تندی از سوی نویسنده هل داده نمی شود بلکه موقعیت هایی خلق می کند آنقدر خشونت دارند که نیازی به غلو زبانی و استفاده ی ساختاری از زبان در جهت خشن تر کردن لحظه ها نباشد.

فارغ از محتوای رئال و خوانش روان در بازنویسی واقعیتهایی انکار نشدنی از خشونت حاضر در جامعه،افروزمنش فضاهای هیجان انگیزی برای مخاطبش مهیا می کند، گیر افتادنی را بشدت خوب عرضه می کند و مسیرها را تند و بی مکث می بندد که می تواند خواننده بارها بخواند، اذیت شود اما لذت ببرد.