برنامه نویس، طراح لوگو
داستان خیالی یک کودک 6 ساله
غول و پسر:
روزی روزگاری پسر کوچکی بود که در خانه اش یک غول بود؛ غول در قوطی شیشه اسیر شده بود. پسر با تبر شیشه را شکست و غول آزاد شد. غول گفت: «من می خواهم تو را بخورم.» پسر ترسید و سریع دوید رفت تا به باباش ماجرای غول را بگوید. پسر به باباش گفت: «بابا! بابا! غول به من حمله کرد!» باباش گفت: «کدوم غول!!!»
غول در را شکست و وارد اتاقی که پسر و باباش ایستاده بود. پسر از هوش رفت! بابای پسر غول رو شکست داد. مادربزرگ پسر به او آب قند داد و گفت: «دیگه هیچوقت به کسایی که نمی شناسی کمک نکن و از شیشه بیرون نیارشون!»
بالا رفتیم ماست بود،قصه ما راست بود!
پایین اومدید دوغ بود قصه ما دروغ بود!
نویسنده کوچک:??عادل هادیان??
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه کتاب کمک درسی مناسب انتخاب کنیم ؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتان کمی هیجان میخواهد؟ با کروزو سفر کنید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
طنین ترس