داستان مادرم و دخترک کبریت فروش و قصه های دیگر

من اصلا نمیدانم که آیا مادرم چیزی درباره اقتباس ادبی می دانست یا نه. راستش بعید نمیدانم دانستنش را. مادرم ،برعکس پدرم که به تولید محتوای ادبی اعتقاد دارد و به نخواندن یک برگ از آثار ادبی افتخار می کند، به خواندن ادبیات معتقد و مفتخر است. تولید یا نوشتن را هم دوست دارد ولی خودش میگوید که هیچ وقت حتی در حد یک خط هم نمی توانسته بنویسد و پدرم را که بدون هیچ مطالعه راحت، خوب سلیس، مینویسد، داستان می گوید از آرایه هم استفاده می کند را تحسین می کند.

من هیچ وقت به مادرم و قوه ی داستان پردازی در یک جمله و پشت سر هم فکر نکرده بودم. مادرم برای من پز خواندن کتاب هاییست که نخوانده ام. خیلی زیاد پیش می آمد و حتی هنوز هم پیش می آید که از من بپرسند جنایت و مکافات را خوانده ای؟جنگ و صلح؟ بر باد رفته؟ من هم جواب بدهم که من نه. ولی مادرم خوانده. انگار که من هم در تجربه خواندن او سهیم باشم. که البته مادر من یک منتقل کننده تجربه فوق العاده است. مثلا من شاید هرگز جنگ و صلح را نخوانده باشم و حتی ندانم درباره چیست ولی به واسطه مادرم می دانم که خواندنش دقیقا چه حسی دارد. در حقیقت اولویت مادر من در اسپویل کردن، توصیف حس تجربه کردن یک اثر است و بعد داستان. و به این صورت تو نه تنها می دانی که راسکولنیکف آن زنی که هی قرض میداده بهش را میکشد و با یک دختری که اگر یادم باشد فاحشه بود آشنا می شود و دختره دیگر فاحشه نمی ماند و راسکولنیکف خودش را معرفی می کند، بلکه میدانی فهمیدن این ها دقیقا چه حسی دارد.

امروز که پس از امتحان و تمامی متعلقات عزیزش به خوابگاه برگشتم، وقتی حمام رفته و تمیز و سیر و بی دغدغه دراز کشیده بودم و فهمیدم وال ای دیدن الان برایم جواب نمیدهد و فقط باید امروز را تمام کنم و بخوابم و نشد، پیش از خوابیدن دو ساعته م کتابی که هدیه گرفته بودم را خواندم. کتاب کودکی بود که تصمیم گرفتم اگر روزی روزگاری بچه داشتم آن را برایش بخوانم.

و بعد به این فکر کردم که برای من در بچگی چه میخواندند؟

من همیشه عاشق این بودم که برایم قصه بخوانند. مادرم یک سری قصه ها از خاله ش یاد گرفته بود که همه شان را کم و بیش هر چه اش را که یادش بود برایم تعریف میکرد ولی من بیشتر از قصه دوست داشتم برایم کتاب بخوانند. من تا به دنیا آمدن خواهر کوچکم نگین سه کتاب قصه داشتم. نمیدانم این خاطره را یادم هست یا چون مادرم حتی حس تجربه کردنش را به درستی تعریف کرده حس میکنم یادم هست. من سه کتاب قصه داشتم. یادم نیست چه کتاب هایی. ولی این ها برای من تبدیل به ابزار مختلفی میشد. مثلا وقتی که میخواستم ادای آدم بزرگ ها را در بیاورم، از آنجایی که کلا سه کتاب داشتم و مدام میخواستم که برایم بخوانندش هر سه شان را هم با هم، کتاب هایی که داشتم را از حفظ میخواندم و ورق میزدم. طوری کلمه مخصوص پایان هر صفحه را حفظ کرده بودم که اگر یکی ناظر بود شک میکرد که نکند سواد دارم.

وقتی هم که نگین به دنیا آمد این کتاب های عزیز تبدیل شدند به ابزار جلب محبت من حسودی که یک نفر داشت بخش زیادی از توجه و محبتی که یک کمی قبل تر مال خود خودم بود را میدزدید. هر سه شان را می آوردم و درست زمانی که مادرم باید مراقب خواهرم میبود از او میخواستم که برایم بخواند. هیچ کس جز او نباید میخواند. نه فقط یکی. هر سه. این یک رسم بود. مادرم خیلی وقت ها داشت از خستگی بیهوش میشد و ابدا حوصله این توقع بیش از حد را نداشت، با این وجود دعوا نمیکرد. طفلک فقط کتاب را جلو میزد. یک چند جمله ش را نمیخواند. ولی من همان کسی بودم که برای تظاهر دقیق به با سواد بودن حتی کلمه شروع و پایان صفحه را میدانستم. نمیتوانست گولم بزند. به او میگفتم که این بخش را نخوانده و بخواند و مطمئنم که با خنده سرم داد میزد تو که حفظی من چرا میخوانم؟


یک روزی از کنار یک کتابفروشی رد شدیم و کتاب داستان دخترک کبریت فروش را دیدم. جلدش قشنگ بود. خواستمش. مادرم گفت که این را دارم و من آن را نداشتم. من سه کتاب داشتم که همه ی جملات و کلمه هایشان را حفظ بودم. هیچکس بهتر از من نمیدانست که چه کتابی دارم و چه کتابی ندارم. گفتم من این کتاب را ندارم. گفت داری. برویم نشانت میدهم. من هم با توجه به بدبینی و میل شدید به مچ گیری ای که حالا میفهمم همیشه در وجودم بوده مشکوک نگاه می کردم و منتظر بودم این کتاب کذایی دخترک کبریت فروش را نداشته باشم و یک گریه و کولی بازی ای راه بیندازم که نگو.

ولی مادرم یک چهارپایه که فکر کنم چوبی بود زیر پاش گذاشت و به زور از بالاترین طبقه یک کمد چوبی دیواری عجیبی که بیشتر شبیه یک کتابخانه عجیب دیواری توی ذهنم نقش بسته و شاید ما اشتباه ازش استفاده میکردیم، یک کتاب کشید بیرون که عکسش عین همان کتابی بود که دیده بودم. من هم که نقشه بدبینانه م مبنی بر مچ گیری با شکست مواجه شده بود مچ گیری جدیدی آغاز کردم مبنی بر اینکه چرا قبلا این کتاب را به من نشان ندادید؟

جواب مادرم را یادم نیست. بیشتر جوابی شبیه به اینکه میخواستیم سورپرایزت کنیم یادم مانده که بعید است آن زمان چنین فرهنگی برایش بوده و احتمالا سنتی از دست رفته و معادل و مشابه بوده که در حافظه من سورپرایز کردن ثبت شده.

مادرم را بردم تا کتاب را برایم بخواند. کتاب درباره یک دختر کبریت فروش بدبختی بود که مادرش مرده بود و پدرش معتاد بود و هیچکس هم شب عیدی از او کبریت نمیخرید و ترجیح میداد توی سرما بماند و خانه نرود. اینکه یک پسر بچه کثافت هم بود که کفش هایش را دزدید و میخواست با آن برای بچه اش گهواره درست کند که یادم باشد در متن اصلی هانس کریستین اندرسون سرچ کنم و جست و جو که واقعا در زمان آن ها یک فسقله بچه تا این حد مرد اقتصادی ای در خانواده بوده که حتی کفش هم میدزدیده به فکر گهواره بچه اش بوده؟

من یادم هست که خیلی به پسر بچه فحش دادم و رفتیم و رفتیم تا آخر داستان که صبح روز بعد مردم شهر بیدار شدند و دیدند که دختر کبریت فروش توی خیابان در سرما افتاده. مردم شهر دخترک کبریت فروش را به درمانگاه و بیمارستان بردند و کمکش کردند تا خوب شود و بعد از او بابت رفتار زشتشان عذرخواهی کردند. جالب است که صفحه آخر این کتاب داستان دختر کبریت فروش بود که با چشم های بسته و دست هایی شبیه سفید برفی و دیگر اجساد خارجی قصه های قدیمی دراز کشیده بود و من فکر میکردم که این تخت بیمارستان است و یک ذره هم گمان بد به دل راه ندادم.

یک روزی در اوایل دوران با سوادی م هست که تصمیم گرفتم جرئت کنم و جز کتاب مدرسه و تابلو های توی خیابان که خانم معلممان گفته بود برای تقویت خواندنمان بخوانیم، چیزی بخوانم. نمیدانم چه شد و کلاس اول بودم هنوز یا دوم، فقط خودم را یادم هست که از مدرسه آمده بودم و توی مانتو شلوار یشمی مدرسه مان که خیلی دلم میخواست صورتی باشد همان مدل عجیب و غریب زانو چپکی ای که مینشینم و زانوهایم برعکس میشوند و کل پاهایم طرح یک ام انگلیسی را به خود میگیرند نشسته بودم و مقنعه م را هم با کش دور گردنم آویزان کرده بودم و کتاب دخترک کبریت فروش را دستم گرفتم و شروع کردم به خواندن.

من صفحه صفحه با داستانی که میگفت پیش میرفتم و صفحه صفحه میخواندم و همه چیز همانجوری بود که میدانستم هست. خیلی ذوق داشتم که اگر قبلا با دیدن تصاویر، کلمات را میفهمیدم، حالا با دیدن کلمه ها، کلمه ها را میفهمم. میخواندم و جلو میرفتم و رسیدم به اواخر داستان. جایی که مردم شهر قاعدتا باید بیدار میشدند و دخترک کبریت فروش مریض را به دکتر میرساندند و به او غلط کردمی ببخشیدی گه خوردمی میگفتند و دخترک کبریت فروش یک عمر طولانی را در سلامت پیش رویش داشت و می توانست در آن با مردمی که حالا دیگر متاسفند و دیگر اذیتش نخواهند کرد زندگی کند. ولی اینطور نشد. دخترک کبریت فروش مرد.

یادم هست که شوکه شدم. فکر کردم اشتباهی سواد یاد گرفتم و مثلا مریضی را اشتباهی مردن می خوانم و اشتباهی خواندم. باز هم خواندم. کم کم شوکه بودنم به گریان شدن تبدیل شد و در حالی که حتی برای نفس گرفتن نمیتوانستم برای دخترک کبریت فروش گریه نکنم، در شاکی ترین شکل ممکنه به سراغ مادرم رفتم که چرا دروغ گفته.

مادرم داشت آشپزی میکرد. او را توی یک آشپزخانه سفید یادم هست. به من میخندید. برایش خیلی بانمک بود. میخواست دلداری م بدهد ولی من که خر نبودم معلوم بود نمیتواند جلوی خنده ش را بگیرد. بهم گفت که وقتی این کتاب را برایم خرید، بابا آن را خواند. شاکی شد که این چه داستان های بدی هست که برای بچه ها چاپ میکنند و چرا باید یک بچه اصلا این چیزها را بفهمد و بشنود؟ برای همین کتاب را از من پنهان کرده بودند که با گیرهای من مشابه وقتی که یک مادر وسط شیر دادن یک بچه دارد خوابش میرود مجبور است سه داستان تکراری را برای بچه اش بدون حذف بخواند، نشانم دادند و عوضش کرده.

بعدا که داستان اصلی خاله سوسکه و چند قصه دیگر را شنیدم فهمیدم مادرم اغلب داستان ها را شکلی که بودند تعریف نمیکرده. شکلی تعریف میکرده که دوست داشته باشد. بعضا به قدری تغییر میداد که دیگر حتی بازنویسی نبود و بیشتر یک اقتباس آزاد به شمار میرفت. دوست نداشته قصه آقاموشه و خاله سوسکه پس از ازدواج ادامه پیدا کند که یکیشان بمیرد و آن یکی تا ابد عزادار بماند. دوست داشته دخترک کبریت فروش خوب شود و همه تا زنده است متوجه اشتباهشان بشوند.

به این نتیجه رسیدم که باید همه کتاب های کودکان را میدادند مادر من حداقل بازنویسی کند و اینکه مادر من فقط فکر میکرد که یک جمله هم نمیتواند بنویسد.