هوش

پیش دبستانی که می‌رفتم یه دختر بچه با موهای فرِ بلند و عینک ته استکانی هم کلاسیم بود. مهسا از روزی توی ذهنم پر رنگ شد که یه ماز رو خیلی زود‌‌تر از بقیه‌ی بچه‌ها حل کرد و خاله‌ی مهد بهش گفت باهوش. ولی تا اون روز همه به من می‌گفتند چقدر قشنگن نقاشی‌هات، چقدر خوب قصه می‌بافی یا چه رمانتیک و حاضر جوابی ولی کسی تا حالا بهم نگفته بود باهوش. مهسا بخاطر باهوش بودنش جایزه می‌گرفت ولی من نهایت بعد از هر بار خوب حرف زدن لپم کشیده می‌شد. دیگه از هرچی ماز بود بدم میومد. چند سال بعد کلاس چهارم دبستان بچه‌هایی که معدلشون ۲۰ بود رو برای کلاس‌های آمادگی تیزهوشان معرفی کردن. ولی من به خاطر نمره‌ی ورزش معدلم ۲۰ نشده بود. همه‌ی دوستام توی اون کلاس شرکت می‌کردن جز من. حالا دیگه مطمئن شده بودم که من تیز هوش نیستم و من فقط یک آدم عادیم، حتی شاید کودن. دبیرستان برای انتخاب رشته ازمون تست هوش می‌گرفتن و من هر لحظه نگران بودم که کسی بفهمه که من آدم معمولی و کم هوشی هستم. اینقدر ترس داشتم که حتی بعدا خودم هم نمره هوشم رو نپرسیدم. ولی به خاطر معدلم آزاد بودم هر رشته‌ای برم و الویت با ریاضی بود. سال کنکور بیشتر روزها کتابخانه می‌رفتم. باورم این بود که تو معمولی هستی و تنها راه موفقیت معمولی‌ها هم تلاشه. یکی از روز‌ها پشت میز کناریم یه دختر با موهای فر و عینک ته استکانی نشسته بود. در صدم ثانیه شناختمش، روی کتابهاش سرک کشیدم، زیست شناسی را که دیدم خیالم راحت شد. یک باهوش از گروه ریاضی کمتر شانس من بیشتر است. سر ناهار سعی کردم نزدیک‌ترین جا نسبت بهش انتخاب کنم. سر حرف را باز کردم من را به زور یادش آورد، از روی نقاشی‌هایم یادش مانده بود. دوست شدیم و وقت‌های استراحت باهم ناهار می‌خوردیم. توی یکی از بهترین دبیرستان‌ها درس می‌خواند و دوستش می‌گفت امید مدرسه است. دانشگاه قبول شدم اما از مهسا بی‌خبر بودم. تا سال دوم دانشگاه دم سلف غدا دیدمش. همراه صفری‌ها بود. جلو رفتم و سلام احوال پرسی کردیم. مهسا پشت کنکور مانده بود و آخر هم به رشته‌ایی که دوست نداشت رضایت داده بود. از من به کودکان درون آسیب دیده: ((قرار نیست تو تمام ماز‌‌های دنیا رو حل کنی مهم اینکه ماز خودت رو بشناسی و اونو حل کنی، در چه زمانی و چطوریش هم مهم نیست همین که تمام تلاشت رو بکنی کافیه.))