در این شهر، قیامت است!



شهر از صدا پر است ولی از سخن، خالی.....

این شهر، این مردم، این قلب های سنگی و فشرده، این ها و آن ها و همه و همه خالی شده، پوچ اند و سبک!

حالا فقط من ماندام و تنهاییم. تنهایی که من عاشق آرامش و سوکتش بودم اما گاهی وقتا برایم از هر غذابی

دردناک تر بود. این تنهایی من را به فکر های عجیب و غریبی می انداخت؛ فکر هایی که از میان افکار شناورم

تکان نمی خورد، فکر های که در تک به تک سلول های مغزم مدام یاد آوری می شد.

احساس می کردم در شهری زندگی می کنم که فقط حکم یک تئاتر طنز و بی روح را دارد. شهری که نه دیگر مرا

می خنداند، نه آسمان و زمین را.

جاده ها از جنس همان جاده های پر پیچ و خم شده بود جاده ها و خیابان های رهگذران که مدام بر سرت

فریاد می کشیدن!

حتی هوا هم گرفته و خفه بود، هروز که میگذشت سیاه و سیاه تر می شد.

و من؟! من همان درد همیشگی ام.

برصندلی اتاقم کنار پنجره می نشینم، کتابی را که نمی خوانم را ورق میزنم و اشک هایم را مزه می کنم، و در

خیالم میگذرد که چرا غم ها سرازیر می شوند؟

چه می شود که این مردم بی صدا گریه کردن را یاد می گیرن؟

در خون این مردم چه جاریست که روح مرده را زنده نگه می دارن؟

و این آدم ها، این ها و آن ها و همه و همه چگونه در کنار هم دیگر قدم می زنند اما دست هایشان همچنان سرد

است؟

یَوم لا یَنطِقون: روزی که کسی سخن نمی گوید.

یَومُ التعابُن: روزی که مردم در میابند که در دنیا باخته اند.

سالهاست که در این شهر قیامت است و ما بی خبریم!