دفع حمله ی دُشمَنَک!


از شدت خستگی تنِ خستمو روی تخت پرتاب کردمو هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد. یه روزِ پُر از خستگی، پاداشش خوابی دلچسب است.
نیمه های شب بی اختیار چشمانِ خُمارِ خواب آلودم باز شد. انگار که بی اختیار خبردارِ خطری شده باشم. صدایی روی بالای سرم حس میکردم. خِش خِشی که روی کاغذِ دیوار در هر لحظه با گوشم آشناتر میشد. به خودم امدم. پتو رو پرت کردمو همچون سربازی که با آژیرِ شبیخونِ قرارگاهش از تخت میجهد، پریدمو خبردار ایستادم. چشمانم رو با زحمت روی دیوار تاریک اتاق زووم کردم. تیکه ای سیاه روی کاغذِ سفیدِ دیوار. اینبار چشمانم بازتر از هر لحظه ای شد. چراغ اتاقو روشن کردم. مات و مبهوت به جانوری که به قرارگاهم حمله ور شده بود و منِ بی پناهِ بی سلاح رو سرِ خوابی شیرین غافلگیر کرده بود تُف و نفرین کردم. دُشمَنَکِ سیاه و بی قواره رودروی من در حال رقصاندن شمشیرهایش بود و من در پِیِ یافتن سلاحی برای مقابله. با اینکه هنوز مَنگ و خمار از خواب بودم خودمو به آشپزخونه رسوندم و لِنگ دمپایی رو برداشتم و در کمتر از دو ثانیه برگشتم تو اتاق. به دیوار خیره شدم ولی خبری از دُشمنک کَریه نبود. همیشه از تصور این که خواب باشمو یه سوسکِ سیاهِ خوش هیکل بیاد روی صورتم اِسکی بره حالم بهم میخورد؛ هرچند که چنباری نصیبم شده بود. چشمامو توی گوشه گوشه ی اتاق دووندم و آماده بودم که هر لحظه حمله ی دُشمنک رو خنثی کنم. در چشم بهم زدنی دیدم که سوسکِ کریهِ بی قواره روی پای لُختمه و منم هول هولکی با پرتاب پام به اینور اونور و شلیک های نا موفق و پِی در پِی دمپایی سعی در دفع حمله دارم. سوسک که دیده بود با دشمنی مَنگو مَشنَگ روبرو شده، به سمت آشپزخونه و سنگر احتمالیش عقب نشینی کرد. دنبالش کردم و بالاخره تو همون آشپزخونه و در کُنجی غافلگیرش کردم. بهش یورش بردمو با تمام قدرت لنگ دمپایی رو بر سرش کوبوندم؛ البته فکر میکنم که سوسکِ مهاجم انتحاری بود و قبل از رسیدن لنگ دمپایی، خودش رو منفجر کرد؛ چون امکان نداشت با ضربه ی من، دست و پاهایش در شعاع یک متری پخش و پلا بشه. نشون به اون نشون که دو روز بعد یه تیکه از پایش چسبده به ماشین لباسشویی دیده شد. بعد از این پیروزی به رختخواب برگشتم و تا صبح با ترس ازینکه همرزم یا دوستش یا پدرمادرش در پِیِ انتقام برگردد، لای پتو خودم رو کفن پیچ کردمو خوابیدم.