دو بال شکسته ی پروانه

?قصه بافی های ذهن من ...
.

.
من نویسنده نیستم ولی ذهنم زیادی داستان میگه برام ، خواستم این داستان هارو بنویسم ....

ایندفعه شروع کرده به گفتن زندگی یه دخترک ک خودشم نمیدونه ته این داستانو قراره چطوری تموم کنه تلخ یا شیرین ....
گاهی از دست این ذهن خسته میشم ازبس برام قصه میگه از غصه ها .....
هر دفعه کمی هم از گفت و گوی ذهنم براتون میگم ....
.

.
?قسمت اول
بدونیم در مورد دخترک ، دختری از جنس باله پروانه لطیف ولی به شدت شکننده .... پر از آرزو های پرواز به دورترین نقطه ها ، با ترس پروانه بودن ، با این حال همواره امیدوار ..... دختری به اسم پروانه .....
.

.
مثل همیشه واسه رفتن به خانه معطل می کند دوست ندارد به میدان جنگ روانی وارد شود ، میداند ک مین های روانی در جای جای خانه کاشته شده است که هرجا قدم بردارد ممکن است یا خود باعث انفجار مین شود یا ترکش های مین های دیگر با روحش برخورد کند .....
نگاه های رهگذرهایی ک از کنار چمن ها رد می شوند را متوجه خود میبیند ولی بی تفاوت به نگاه ها به تحلیل زیبایی های آسمان و نقاشی کشیدن و طراحی زیباترین اتفاقات روی ابرها ادامه می دهد و منتظر غروب آفتاب می ماند ک خورشید با رفتنش اجازه ی اندکی حرکت هم به او بدهد ......
بگذارین اندکی از نگاه ها بگویم نگاه هایی ک هیچ کمکی به تسکین درد ها نمی کند بلکه زخمی بر زخم ها اضافه می کند کاشکی میدانستیم گاهی نگاه های ما تیری می شود ک روحی را آنقدر زخمی می کند ک برای تسکینش به مدت ها زمان لازم است ، نگاه هایی ک فقط ثانیه ای بیش طول نمی کشد .....
بالاخره غروب شده بود .... روی چمن ها نشست و زانوهایش را به آغوش کشید پروانه ی مشکی پوش روی چمن های سبزی ک مشخص بود تازه کوتاه شدن و قطره های آب روی آنها حاکی از آبیاری اخیر بود ....

دل کند از اون مکان و حرکت کرد به سوی مقصدی ک در انتظارش بود .... هیچ توجه ای به خیس بودن لباس هایش نداشت لباس های مشکی اش نشانی از خیس بودن به کسی نمیداد فقط وقتی بادی می وزید لبخندی برلب های پروانه نقش می بست حداقل این خنکی ایجاد شده در گودی کمرش از التهاب های درونی اش کم می کرد ک ناشی از افکار آشفته اش بود .... راه طولانی در پیش داشت ولی حاضر نشد با تاکسی گرفتن زمان را بخرد ، زمان مناسبی بود ک به اتفاقات فکر کند اتفاقات گذشته ، حال ، و آینده ، که هیچ خبری ازش نداشت چه برایش رقم خواهد زد .... غرق شده بود در ثانیه ها و نمیدانست چه اتفاقی در اطرافش میوفتد و زمانی به خودآمد ک نگاهش به نام پروانه ی نوشته شده روی تابلوی آبی سر کوچه افتاد ، عجیب بود زندگی اش گره خورده بود به نامی ک به پیشنهاد مادربزرگ برایش ثبت شده بود و سرنوشت او را رقم زده بود ....