رقابت با جان و روان ما چه میکند؟ داستانی کوتاه از رشدم در محیط رقابتی

در دید روانشناسی انسانگرا٫ رقابت مضر و آسیب زا شناخته میشود. مخصوصا رقابتی که فرد زیر دوازده سال تجربه کند. رشد در محیط رقابتی٫ در مسیر برنده شدن تقویت میشود و نه در مسیر خلق و این بزرگترین آسیب رقابت است. از سویی دیگر٫ چون آنچه بر سر آن رقابت میشود عموما از طرف کس دیگری تعیین میشود (مثل درس بجای ورزش٫ یا علم بجای هنر) افراد از پرورش آنچه در حقیقت به آن در هسته وجودیشان نهفته است بازمیمانند و دنبال چیزی میدوند که از طرف بالا تعیین شده است.

در رقابت فرد بجای آنکه ارزشی داشته باشد و با چشم دوختن به آن ارزش در مسیر تجلی پیش رود٫ به دست دیگری نگاه میکند و پیشرفتش در مسیر آن زمان که از دیگری جلو افتاد٫ متوقف میشود. رقابت در واقع نه تنها ارزشهای مارا تعریف میکند٫ بلکه سقفی برای میزان رشد ما در مسیر رشدمان قرار میدهد.

در زیر٫ داستان خودم را نوشته ام که در محیطی به شدت رقابتی کودکی و نوجوانی خود را سپری کردم. به این نوشته من به دید یک مطالعه موردی نگاه کنید. یک مطالعه موردی از کسی که در محیط رقابتی بزرگ شده. من در محیط رقابتی بزرگ شده ام و سالهای سال با مشکلات ناشی از آن دست و پنجه نرم کرده ام و میکنم. اضطراب همیشگی٫ نداشتن دید سالم٫ فراری بودن از هر محیط استرس زا٫ احساس بی ارزشی و مرگ محرکهای درونی از اصلی ترین معایب این محیط رقابتی بود.

هدفم از این نوشته به اشتراک گذاشتن آگاهی ای بود که در پی این تفکرات بوجود آمد.

تا کلاس سوم دبستان زندگی کودکانه خود را داشتم٫ در یک مدرسه معمولی دولتی نزدیک خانه مان درس میخواندم. عاشق کشف دنیا بودم و پر بودم از شوق به آگاهی! آن زمانها مدارس سمپاد یا بقول خودمانی تیزهوشان رو بورس بود. مایه فخر پدر و مادر بود اگر فرزندانشان در چنین مدارسی بودند. والدین میپنداشتند بودن در این مدارس آینده بچه را تضمین میکند. فراخی افق دید٫ عادت به تلاش و محیط سطح بالا از نظر علمی٫ قطعا اثرات مهمی در آینده فرزند خواهند داشت.

من از یک مدرسه دولتی منتقل شدم به یک مدرسه غیرانتفاعی که خروجی تیزهوشانش بالا بود. ساعتهای زیاد در مدرسه میماندیم و مساله حل میکردیم و درس میخواندیم. جو مدرسه به شدت رقابتی بود. میدانستیم فقط تعداد محدودی میتوانند وارد مدارس تیزهوشان شوند و ما باید از بقیه جلو بزنیم. من ده ساله ٫ صبحها با ساعت هلوکیتی بچگانه ام ساعت کوک میکردم تا بیدار شوم و درس بخوانم. همان موقع ها بود که یاد گرفتیم به هم دروغ بگوییم. دروغ بگوییم که درس نخوانده ام تا نشود که کسی با درس خواندن من انگیزه بگیرد و درس بخواند و از من جلو بزند. من یک حرف میزنم٫ و شما یک حرف میشنوید. اما موضوع به همین راحتیها نیست. اگر بدانید خود همین موضوع چقدررر استرس زا بود. وقتی نگاهت به دیگری است هر حرکت دیگری در تو بیقراری ایجاد میکند. هم و غممان این بود که کسی نفهمد درس میخوانیم٫ و سر دربیاوریم که چه کسی بیشتر درس میخواند و نصف جان میشدیم وقتی میفهمیدیم کسی بیشتر از ما درس خوانده. من از یک فضای خیلی خیلی مسموم صحبت میکنم که خودم تنها بازیگر آن نبودم. مادرهایی بودند که به مدرسه میآمدند برای شکایت به مدیر که بچه فلانی خانه ما زنگ میزند تا نگذارد بچه من درس بخواند. گذشت و من در مقطع راهنمایی و بعد در دبیرستان در آزمون ورودی قبول شدم.

سخن را کوتاه میکنم ولی بگویم که این فضای متشنج پر رقابت تمامی شوق به آگاهی و کشف را در من کشت. و من شدم کسی که فقططط میخواستم بنشینم و استراحت کنم. همین! نه درس بخوانم٫ نه به فکر تاثیر باشم٫ و نه هیچ کار دیگری بکنم. در فضای رقابتی یک چیز میشود اصل. آن اصلی که مدرسه تعیین میکند و همه بر سر آن رقابت میکنند. برنده این رقابت توجه میگیرد٫ تایید میگیرد٫ احترام میگیرد٫ آفرین میگیرد و پذیرش میگیرد و بقیه افراد میروند به درک! و زمانی که تو بچه ای باشی و یکی از نیازهای اصلی ات توجه٫ شنیده شدن و تایید باشد٫ ناخودآگاه برای اینکه این نیاز اصلی خود را سیراب کنی میروی سراغ همان موضوع اصلی که بر سرش رقابت میشود. حتی اگر به آن علاقه نداشته باشی.

مثلا در مدرسه ما درس ریاضی فیزیک شیمی و زیست حرف اول را میزد و همه بر سر آنها رقابت میکردند. اگر کسی بود که ذاتا اینها را دوست داشت٫ آن وقت محرک درونی اش که علاقه ذاتی اش بود٫ تبدیل میشد به محرک بیرونی که همان توجه است و تایید و جایزه و اینطور چشمه جوشان خلاقیت درون و شوق حرکت میمرد. اما اگر استعداد و علاقه تو در این حیطه نبود٫ خود را مجبور میکردی تا جلو بروی در مسیری که دوستش نداشتی و در آخر آنقدر سرخوردگی تجربه میکردی و بی توجهی میدیدی که بی ارزشی میشد یکی از باورهایت. برای همین در مدارس تیزهوشان همیشه چند نفر هستند که ترک تحصیل میکنند. و تعداد قابل توجهی سرخورده در دهه بیست سالگی سرگردان دنبال این هستند که علاقه واقعی شان چیست چون همیشه همچون یک همستر داخل چرخ٫ داشتند میدویدند و حالا فهمیده اند آیا اصلا لذتی در این دویدن هست؟ آیا با این دویدن توانسته ام در زندگی ریشه بدوانم؟

الان در دهه سی سالگی حتی نمیتوانم به آن چیزی که همیشه به آن علاقه داشته ام براحتی نزدیک شوم. چرا؟ چون محرک درونی ام مرده! مردانیده شده! تا محرک بیرونی نباشد کار نمیکنم. و به معنای واقعی کلمه٫ فراری ام از محیطهای رقابتی. این رقابت طولانی مدت شدید٫ نه تنها مرا برای رقابت بزرگسالی آماده نکرده٫‌بلکه جانم را گرفته طوری که دیگر انرژی و اعصاب محیطهای رقابتی را ندارم. در این حد که اگر بخواهیم بازی کنیم و حرف از شمارش امتیاز باشد٫ من بازی نمیکنم. انزجار من از رقابت در این حد است. از کارم استعفا میدهم اگر محیط رقابتی باشد و اگر نتوانم سریع شکست را میپذیرم تا این رقابت مسخره تمام شود!

همسرم اما در محیطی کاملا بدور از رقابت بزرگ شده. در یک مدرسه دولتی معمولی هم ابتدایی را خوانده هم راهنمایی را و هم دبیرستان را. حالا رشته ای میخواند که خیلی پولساز نیست٫‌شاغل شدن در آن خیلی راحت نیست٫ اما عشق و علاقه اش است. ولش میکنی یک کاغذ برمیدارد و کارش را ادامه میدهد. و جالب تر اینکه او الان از رقابت لذت میبرد. رقابت از نظر او ادویه زندگی است. کمی فلفل و زردچوبه بازی های زندگیست. دیدش به دست خودش است٫ دنبال ارزش خودش است٫ اما رقابت را هم دوست دازد.

میدانی چرا؟ برای او رقابت فان و تفریح است و برای من بحث مرگ و زندگی!

کار تیمی که همه در آن برنده اند. جایی که اخلاق انسانی رشد میکند
کار تیمی که همه در آن برنده اند. جایی که اخلاق انسانی رشد میکند

پ.ن: البته نمیخواهم بگویم کسی در مدارس سمپاد پیروز بیرون نمیآید. اصلا! از قضا کسانی که برای همان محیط ساخته شده اند خیلی خوب در آن رشد میکنند و بالا میروند. همان کسانی که کلید قفل شخصیتیشان در همان مفاد درسی و همان نوع تدریس نهفته است. این را نوشتم و شاید درد من دوای دیگری باشد.

ممنون که خواندید.