یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
زنگ انشا (۱)
《 رضایی!
آقا دفترمون رو خونه جا گذاشتیم. خونه تکونی داشتیم... بعد...
خب بسه، اشک تمساح نریز.
محمدی! 《اگه به جای اینهمه وقتی رو که میزاری برای دروغبافی، دو دقیقه عین بچهی آدم بشینی پای درس و مشقت...》محمدی!!!!! کَری مگه؟
آقا اجازه، محمدی نیومده!
چطور؟ هفتهی پیشم غیبت کرده بود که!
آقا، آبله مرغون گرفته. خودمون عکساشو توی تلگرام دیدیم... آقا، مثله...
خب. بسه دیگه مزهپرونی... بشین!
ناصری! پسر بیا ببینم چیکار کردی. انگار امروز همتون دست به یکی کردین انشاتون رو نخونین! اصلا جنبهی مهربونی رو ندارینا!
ناص...
بله آقا. بخونیم!
اگه بخونی که خوشحالمون میکنی! یالا پسر...》
من، علیِ ناصری. دانشآموز مدرسهی راهنمایی شیخ آذری، کلاسِ دومِ ب، هستم. من عاشق نوشتنم. اصلا بنظرم تفریحی هیجانانگیزتر از اینکار پیدا نمیشه!
مادرم هروقت درِ اتاقمو باز میکنه، تنها جملهای که به زبونش میاد اینه که: 《خدا شانس بده. بچههای مردم چشم درمیارن؛ اونوقت پسر یکی یدونهی من، مثه این خل و چلا... بیا بیرون اقلا یخورده نور آفتاب بهت بخوره، نپوسی! 》
یادم رفت بگم، من تک فرزندِ خانوادهی ناصریام. یکی یدونهی مامانش و آتیشپارهی (که البته چه عرض کنم!) باباش. مامانم وکیله، بابامم بنگاهداره و واضحه که هیچ نقطه اشتراکِ فرهنگی با هم ندارن!
مامانم دوسداره تحصیلاتمو ادامه بدم و از ایران برم. چون اعتقاد داره اینجا جای رشد نداره. همشم داییهام رو مثال میزنه: که آره نگاشون کن. دایی حمیدت رو ببین الان چه احترامی داره. اصلا نگاه کن چقد جَوون مونده اونوقت ما اینجا...
اما بابام برخلاف اون، میگه آدم توی این دوره زمونه باید گرگ باشه. اونوقت هرجا که باشه میتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه! اتفاقا الان نون توی اینجاست پسر! نظرِ من اینه که تا همون دیپلم ادامه بده تا از حساب کتاب سردربیاری بعد بیا وردست خودم کاسبی یادت بدم!
آره. خلاصه که من توی همچین شرایطی چشم به جهان گشودم. خدا آخر و عاقبتمو بخیر کنه!
من توی اتاقم یه قفسهی پر از کتاب دارم. البته قفسه که چه عرض کنم. برداشتم کمد لباسامو خالی کردم و محتویاتشو چیدم روی چوب رختی کنار لباسای بابام. اابته بغیر از جورابام... پسرا درجریانن چی میگم!
از قفسهی کتابام میگفتم، رسیدم به جورابام؛ هع! فکر کنم معلوم شد چقدر پرحرفم. همینه دیگه، از محاسنِ تک فرزندی اینه که تا یه گوش بیصاحب پیدا میکنی...
آره. اتاقم پره از کاغذهای مچاله شده که مثه میدونِ مین، اینور اونور پخش و پلا شدن. روی دیوارهای اتاقمم که شبیه تابلوهای تبلیغاتی، شلوغ پلوغ! پوسترهای آل پاچینو و امین حیایی و... یا عکس کتاب هری پاتر که توی دستای نویسندش خانوم جی.کی. رولینگ. اگرم لابلاش اندازه یه وجب جای خالی باشه با دستخط خودم یه شعری، متنی چیزی نوشتم!
زحمتِ جمع کردنه کتابا و دفترام از کف اتاق هم همیشه با بنده خدا مامانمه!
دوستام زیاد نیستن. همون تک و توکیم که باهاشون برخورد دارم، بیشتر° دوستایِ خانوادگین. بجز یکیشون، امیر که اتفاقا همکلاسیم هم هست! منو امیر از بچگی باهم بزرگ شدیم. خونهی ما توی یه محلهی تقریبا قدیمیه! یه خونهی یه طبقه با سهتا اتاق و حال و پذیرایی و اینا و خونهی امیر اینام چند متر اونطرفتر روبروی خونهی ماست!
من عاشق بازیگریم، امیرم همینطور! البته اون بیشتر دوسداره کارگردان بشه ولی من نه، عاشق نویسندگیم! برای همین توی برنامههای آیندمون، بهم قول دادیم که من یه فیلمنامه بنویسم، بعد اون بشه کارگردانش!
توی انتخابام، کتاب همیشه اولویت داشته به همچی! میخواد انتخاب دوست باشه، تفریح باشه، هدیه یا هر چیزه دیگهای! نگام که به جلدِ یه کتاب میفته، اولین چیزی که توجهمو به خودش جلب میکنه، اسم اون کتابه! اصلا کاری به نویسندش ندارم. بنظر من هر نویسندهای دنیای خودشو داره و نمیشه بینشون فرق بزاری که...
اسمهای ساده، گاهی هم اسمهای دهن پر کن و خاص که آدم تا نگاش بهشون میفته با خودش میگه وااای خدا یعنی اونتو چی نوشته؟ مثه: جنایات و مکافات، چشمهایش، صدسال تنهایی یا شازده کوچولویِ خودمون!
من خودم عاشق کتابهای تخیلیم! البته کتابهای معمایی که سر و تهشون معلوم نباشه هم بدجور شاخکامو تیز میکنن!
الان یهویی یه خاطره یادم اومد، واسه بچگیامه؛ که دوسدارم تعریف کنم! من همیشه هرجا که مینشستم یا دوزانو بودم یا اگه راحت بودم لم میدادم. اصلا عادت به چهارزانو نشستن نداشتم! حرفِ هیچکیم توی کَتم نمیرفت. تا اینکه یروز عموم با یه برنامهی از پیش تعیین شده اومد سراغم! در رو که باز کردم اومد و یه راست نشست پهلوم. با تعجب نگاش میکردم. آخه معمولا عادت نداشت منو تحویل بگیره چون همش سرش توی گوشیش بود! اونروز یه مسابقه بهم پبشنهاد داد: ازین قرار که هرکی بتونه چهارزانو روی پاهاش بشینه، اونی که باخت باید برای طرف، هرچی دلش میخواد بگیره! حدسش سخت نیست که برنده کی بود! ازونجایی که من یکی یدونهی خانواده و البته نوه بزرگهی فامیل بودم و مغرور بودن، از خصوصیاتِ تابلوعه من بود، قبول کردم. هرچی تونستم زور زدم تا بلاخره برنده شدم. عموم هم مثلا بلد نبود و باخت! ازونجایی که از همون بچگی آدمه پرخرجی نبودم، همونجا باهم تا کتابفروشی رفتیم و اولین کتابِ عمرمو خریدم. یه کتاب قصهی مصور. اسمش فکر کنم: موشی بابا بود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیرمرد و جاروی آشنا
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا کتاب بخوانیم؟ تجربه من از کتاب خواندن
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاثیرات کتاب خواندن برای ما