سالن‌کار - قسمت دوم

زندگی روزمره یک سالن کار - قسمت دوم
زندگی روزمره یک سالن کار - قسمت دوم

امروز دیگر به‌موقع می‌رسم. معمولاً حدود شش‌و‌نیم بیدار می‌شدم و تا به خودم می‌آمدم، هفت و ده دقیقه سعید شروع می‌کرد به غرغر کردن که ((ساعت هفت است و باز هم ده دقیقه تأخیر))، ((هفت و پنج دقیقه است و باز هم نیم‌ساعت تأخیر))، ((باز هم بیست دقیقه تأخیر)). واقعاً عجیب بود. نه سعید معنی باز هم را فهمیده بود و نه من زمان به‌موقعِ حضور را می‌فهمیدم.

اما امروز ساعت شش بیدار شدم. نه خبری از دویدن‌های مسخره و بوی گند عرق بود و نه اعلام ساعت و میزان دیرکرد. اگر شانس بیاورم من امروز ساعت را اعلام می‌کنم.

فاصله‌ی خانه تا ایستگاه خیلی نبود. اگر مثل آدم راه می رفتم ده دقیقه طول می‌کشید. تا جایی که می‌توانستم دور‌وبَرم را نگاه کردم تا ببینم چه‌چیزهای دیدنی یا حتی شنیدنی را تا امروز از دست می‌دادم. هیچ! خیلی مسخره بود؛ ولی واقعاً هیچ‌چیز را از دست نمی‌دادم: آدم‌هایی با لباس رسمی را می‌شد هر ساعت از روز دید؛ آسمان هم همان آبی‌خاکستریِ همیشگی بود؛ ماشین‌ها هم همان گندی هستند که بودند. یک‌لحظه به سرم زد برگردم به رخت خوابم و دیگر از این غلط‌های تغییر و تحولی نکنم؛ اما رسیده بودم به زیرگذر مترو.

داخل مترو هم هیچ‌فرقی نداشت. سکوت مسخره، خمیازه‌هایی که مثل بیماری‌های واگیردار به سرعت منتقل می‌شدند و البته فشار جمعیتی که دنده‌های آدم را خرد می‌کنند. حوصله‌ام واقعاً سر رفته بود. روی نوک پنجه‌هایم بلند شدم و شروع کردم به شمردن کچل‌ها. ریزش مو در این کشور بیداد می‌کند. تا جایی که می‌توانستم گردنم را بچرخانم بیست‌و‌پنج نفر از این بیماری رنج می‌بردند. با کمک ریاضی و آمار سعی می‌کردم مشاهداتم را به جمعیت کشور نسبت بدهم که دیدم چیزی از راه نمانده و بی‌خیال شدم. عمر واقعاً سریع می‌گذرد.

دوباره روی نوک پاهایم ایستادم تا ببینم روزهای دیگر چه گروه‌هایی را می‌توانم سرشماری کنم که دیدم جلوی در انتهای واگن، شکوفه خانم، زن سیامکی ایستاده. فاصلۀ‌مان زیاد بود؛ ولی چشم‌های من رودست نداشتند. او هم در ایستگاه کافه پیاده شد. بعید نبود از طرف آقای رئیس برای چک کردن نیروها آمده باشد. شوهرش آن‌قدر خسیس بود که دوربین برای کافی‌شاپ نمی‌خرید اسمش را هم گذاشته بود ((اعتماد به کارکنان)). گور پدرش. مثل این‌که واقعاً قصد سرکشی به ما را داشت. مطمئناً این دفعه هم نتوانسته ماشین را از شوهر عزیزش بگیرد. تقریبا ماهی سه‌چهار‌بار به کافی شاپ می‌آمد و سعی می‌کرد بتواند رئیس را متقاعد کند که چند ساعتی ماشین دستش باشد؛ اما تا امروز هرگز موفق نشده بود.

تا در مغازه طوری تعقیب‌اش کردم که یک لحظه هم شک نکرد. چه‌کسی می‌گوید دیدن سریال پلیسی وقت‌تلف‌کردن است؟ البته به‌جز خودم.

جلوی کافی‌شاپ که رسید چند لحظه ایستاد. اول فکر کردم تازه فهمیده ما این ساعت باز نمی‌کنیم و به حماقت‌اش می‌خندد؛ اما همین‌که خواستم جلو بروم، صدای گریه‌اش بلند شد. درست در همین لحظه بود که مسخره‌ترین و دردناک‌ترین سکانس زندگیم را دیدم. حلقه‌اش را بعد از چهاربار پیچاندن درآورد و به سمت کرکره پرت کرد. حلقه هم با صدای آرامی به کرکره خورد و بعد درست خورد توی صورت شکوفه. لب‌هایم را به داخل دهانم کشیدم و چشم‌هایم را محکم بستم. مطمئنم خیلی درد داشت. چند ثانیه سمتِ چپِ صورتش را گرفت و به گریه ادامه داد. حالا دیگر می‌دانستم چرا گریه می‌کند. دلم واقعاً برایش می‌سوخت. می‌خواستم بروم دلداری‌اش بدهم؛ اما جداً نمی‌دانستم چطور می‌شود زن رئیست را که جلوی در مغازه گریه می‌کند و تازه حلقه‌اش را هم پرت کرده، دلداری داد. من هم داشت گریه‌ام می‌گرفت که سرش را بلند کرد و مرا دید. خوب قایم نشده بودم. ترسید و تکان خورد، نزدیک به یکی از آن تکان‌های من. تا آمدم سلام کنم به سمت خیابان اصلی دوید. فکر کنم می‌خواست با اولین تاکسی از آنجا دور شود؛ ولی درست سر خیابان پایش پیچ خورد و افتاد وسط خیابان. نمی‌دانم سرش به آسفالت خورد یا هنوز فاصله داشت که یک تاکسی زرد از روی سرش رد شد. نباید زودتر از شش‌و‌نیم از خانه بیرون می‌آمدم.