داستاننویس
سالنکار - قسمت چهارم
شرط میبندم همۀتان تا حالا این بازی با سکه را انجام دادهاید. همان که یک انگشت را رویش میگذارید و با انگشت دست دیگر، ضربهای به آن میزنید. صدای چرخیدنش روی میز بهتر است؛ ولی با سطوح دیگر هم میشود.
ولی من سکهای نداشتم. فکر کنم فهمیدید با چهچیزی انجامش میدادم.
- جداً حلقه رو میخوای چیکار کنی؟ من که میگم...
دست راستم را روی قلبم گذاشتم. فهمید. این سعید واقعاً بچۀ تیزی است. اگر کمی آدمتر باشد خیلی پیشرفت میکند؛ مثلاً میشود یک دستگاه قهوهساز بزرگ، از آن ایتالیاییها.
- حیف من که بهجای تو رفتم پشت صندوق. مگه قرار نشد کارای صندوقداری رو تو انجام بدی؟ کاری هم نداره آخه، همهشون کارت میکشن. ((قابل نداره)) میگی، ((مهمون ما باشید)) رو نمیگی، قیمت هم چهارتا جمعوتفریقه که رئیس واسه این هم لطف کرده ماشینحساب گذاشته. پس تو به چه دردی میخوری؟
شبیه شیپور جنگ بود. سرم را چرخاندم و چند ثانیه با اخم نگاهش کردم. حساب کار دستش آمد. افتاد به جان پیشدستی چیزکیک. البته مشتریها زحمت تمیز کردنش را کشیده بودند. رد زبانشان را مشخص بود.
- فهمیدم بخاطر پسره ناراحت شدی. سفارشها رو که گرفتهبودی، کلاً قیافهت عوض شده بود ولی شیر رو که براشون بردی، برگشتی به تنظیمات کارخونه. دلیلش همین بود، نه؟
یکی از سوالاتی که این روزها از خودم میپرسم این است: چرا آدمها اینقدر دنبال دلیلاند؟! سوالاتی مثل: چرا همسرم مرا دوست ندارد؟ چرا احساس حقارت میکنم؟ چرا قدم بلند نمیشود؟ چرا اینقدر چاقم؟ چرا کسی جوابِ چراهای مرا نمیداند؟؟
باید بگویم من هم دلیل این مزخرفات را نمیدانم. فقط میدانم پرسیدن هر روز اینها هیچ کمکی به کسی نمیکند. فقط باعث میشود مزخرفتر از اینی که هستند بهنظر بیایند.
لبخند مسخرهای زد. سرش را مقداری بالا آورد و لب پاییناش را به بالایی فشار داد. همانطوری که چانه آدم مثل هسته هلو میشود که یعنی من میدانم چه خبر است؛ من تو را میشناسم و از این چرندیات.
برگشتم سر کارم، همان چرخاندن حلقه. اینبار میخواستم یکدقیقه بچرخد. ساعت مچیام را نگاه میکردم و منتظر رسیدن ثانیهشمار به دوازده بودم. این عقربهها واقعاً روی اعصاب هستند؛ نگاهشان که میکنی سینهخیز حرکت میکنند. بین یازده و دوازده بود که درِ کافیشاپ باز شد. اصلاً حوصلۀ کار کردن نداشتم.
- سلام.
صدا آشنا بود. خم شدم و سرم را از در آشپزخانه بیرون آوردم. آه خداروشکر. هیچوقت تا این حد از دیدن مجید خوشحال نشده بودم.
- اوه، مرسی که تویی.
- چی؟
- هیچی ولش کن. چی شده؟
- کلیدم رو نمیدونم کجا گذاشتم. تو ندیدیش؟ سلام سعید.
این از آن سوالهایی بود که کمداشتن مجید را اثبات میکرد. سعید هم هنوز در حالتِ ازخودراضی گیر کرده بود. توی این حالت کمتر میشنود. این بود که مجید سوت زد. این بشر مصداق بارز گوساله است. فکر نمیکردم باید در آشپزخانهی یک کافیشاپ، تابلوی سوتزدنممنوع نصب کنیم.
آقای ازخودراضی هم نزدیک بود لیوان شِیک را بشکند. شانس بزرگی آوردیم.
- اِ، آدم باش دیگه. بیا کلید من رو ببر. یادت نره از روش بزنیها.
- اگه یه تعارف هم بکنی بد نیست. خیلی هوس قهوه کردم. یه موکا برامون میزنی سعید آقا؟ از اون مخصوصها.
شروع کرد به خندیدن. با آن صدایی که هیچ شباهتی به انسان نداشت. بله. من قضیۀ موکا را برایش گفته بودم؛ یکی از آن وقتها که سکوت خانه دیوانهام کرده بود.
- بشین. الان آمادهش میکنم.
- نه بابا شوخی کردم.
همانطور که هنوز داشت به شوخی خودش میخندید، رفت سراغ یخچال.
حلقه را توی نور گرفتم، انگار داخلش چیزی نوشته بود. مثل پیرمردها چشمهایم را ریز کردم که پر استرسترین صدای ممکن شنیده شد: صدای باز شدن درب بطری آبمعدنی.
همینطور که سرم را میچرخاندم با خودم گفتم: «نه، حتماً توهم زدهام. اثر جانبی آن دو قرصی است که با هم خوردهام»؛ اما نه. بیشرف دو قورت هم خورد. مثل یک جاروبرقی داشت همهی آب بطری را میکشید داخل شکم صاحب مردهاش.
- هوووی.
سعید هم صدا را شنیده بود: ((نخور حیوون.))
این واکنش ما باعث شد مقداری از آب به بطری برگردد؛ زده بود به گلویش.
ما سعی کردیم به این قسمتش فکر نکنیم و تمرکزمان را روی بدبختی اصلی بگذاریم.
بعد از آن صدایی که درآوردم، افتادم روی چهارپایه. انگار ستوناصلی بدنم را کشیدند. مثل یک عروسک، بیحرکت افتادم.
سعید هم با چشمهای سرخ، برایش تعریف کرد که مدیریت چهقدر روی آبمعدنیها حساس است. سکوت بدی توی تمام کافیشاپ بود. خیلی بد.
با خودم میگفتم خب، این هم از این کار. به این فکر کردم که شاید رستوران سر کوچۀمان نیرو بخواهد. حتماً بعد از دیدن مشتریمداریِ من جذبم میکنند. یک سالنکار خوب که روی زمین نمیماند.
سعید هم کمی به حال خودش گریه میکرد؛ صدایی ازش شنیده نمیشد، فقط شانههایش بالا و پایین میپریدند. فکر نمیکنم از خنده بوده باشد.
اما مجید همچنان به بطری نگاه میکرد، طوری که انگار از فضا آمده باشد. مطمئنم با خودش میگفت: ((اوه! پس من یه آبمعدنی فضایی خوردم.))
استانداردم رسیده بود به شاگردِ سبزیفروش یا حتی شاگرد قصاب که مجید به سمت باریستا حملهور شد. هردویمان واقعاً ترسیدیم؛ اما مثل اینکه جناب نانوا با چاقوی بالای سر سعید کار داشت.
چاقو را روی شعله گاز گرفت، زیر کتری آبی که قرار بود آبجوشِ موکای آقا باشد. بعد از چندثانیه که سر چاقو سرخ شدهبود، درب بطری را باز و بسته کرد و چاقو را به نقطههایی از درب زد. حالا دیگر من و سعید روی پاهایمان بودیم.
- بیا. شد مثل روز اولش.
من و سعید فقط همدیگر را نگاه میکردیم. حتی صدای نفس کشیدنمان هم شنیده نمیشد.
- این دندههای ریز رو ببینین. وقتی پلمپه، اینا به هم چسبیدن. الان دوباره به هم چسبوندمشون. میبینی؟
و بطری را آورد توی صورت من. بوی پلاستیک سوخته تا خود مغزم بالا رفت.
نفهمیدم چه شد که دوباره روی چهارپایه افتادم. فکر کنم هنوز ستونم را جا نزده بودند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب تو کله خر هستی برو پیش ، پولدار می شوی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کشف ابعاد پنهان زندگی زنان در افغانستان از دریچهی ادبیات
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی ۱۰ کتاب پرفروش این روزها